سکانسهایی که دیدنش جرات میخواهد
- باشگاه خبرنگاران جوان نوشت: سرگرمی و پیام اجتماعی یک ترکیب بسیار راضی کننده هستند و با استفاده از این ترکیب است که سینما انعکاسی بی نقص از زندگی روزمره ما را با هر فیلم سینمایی جدید به تصویر میکشد. از طریق سینما با شخصیتهایی روبرو میشویم که میتوانیم با آنها همزادپنداری کنیم، که حال و هوای آشنایی دارند و تمهایی از درک جهانی را میتوان در آنها دید.
با این وجود، گاهی فیلمسازان میخواهند واقعیتی را منعکس کنند که ما اغلب دوست داریم نادیده بگیریم یا فراموش کنیم و اینچنین است که با سکانسی خاص ما را به تصادمی شاخ به شاخ با ترسهای واقعیت و طبیعت انسانی از طریق نمایشی سادیستی آنها میبرند.
سینما میتواند تجربهای اشتراکی، سفری شخصی یا فرار از واقعیت باشد، اما 5 فیلمی که در ادامه به آنها اشاره خواهیم کرد این حس خوشایند را کنار انداخته و ما را با هیولاهایی واقعی روبرو میسازند.
۱۲۷ Hours «صد و بیست و هفت ساعت»
فیلم ۱۲۷ Hours با به تصویر کشیدن بعدی کاملاً جدید از گرفتار شدن بین یک صخره و یک فضای خشن، نهایت یک آزمایش مقاومت و بردباری ترسناک است که مردی برای زنده ماندن متحمل میشود. وقتی آرون رالستون (جیمز فرانکو) در یک کوهنوردی انفرادی به درون شکافی صخرهای سقوط میکند، خود را در ته درهای میبیند در حالی که دستش بین یک صخره فرو افتاده و دیواره دره گیر کرده است. او به طور کامل گرفتار شده و در دل بیابان تنهاست. هیچ کس نمیداند او کجاست، کجا رفته یا چه اتفاقی برایش رخ داده است و این همین موضوع باعث میشود که سرنوشت رالستون تنها و تنها در دستان خودش باشد.
همانند اتفاقی که در واقعیت رخ داد، کارگردان دنی بویل تماشاگر فیلم خود را وادار میسازد نظاره گر صحنهای هولناک باشد که در آن رالستون با استفاده از یک تیغه کند دو اینچی دست خود را از ساعد قطع میکند. فرانکو یک به یک رگ ها، شاهرگ ها، تاندونها و به طور ویژه عصبهای دستش را قطع میکند و به شکلی تکان دهنده این واقعیت شکنجه وار، اما واقعی را به تصویر میکشد. ترکیب یکی از بهترین، اما ترسناکترین تدوین صداها با فراهم کردن شرایط پرتنش برای آخرین مأمن رالستون در سراسر روایت فیلم، سکانس بریدن دست در این فیلم بسیار دشوار است، سکانسی که به همان اندازه که میبینید با تمام گوشت و پوستتان احساسش نیز میکنید.
Se ۷ en «هفت»
فیلم Se ۷ en ساخته دیوید فینچر داستان ترسناک و بیرحمانه یک قاتل سریالی است که قتلهای خاص خود را با الهام از هفت گناه کبیره اصلی انجام میدهد. شکار این قاتل توسط ترکیب کلاسیک یک کارآگاه جوان بی پروا (برد پیت) و همکار باهوش و باتجربه اش (مورگان فریمن)، به بازی موش و گربهای تبدیل میشود که عواقب بسیار ویرانگری در پی دارد. اما این فریادهای دردناک و رقت انگیز «چی توی جعبه س؟» از برد پیت نیست که این فیلم را شایسته قرار گرفتن در این فهرست و داشتن سکانسی دشوار برای تماشا کرده است. خیر، در واقع سکانس اصلی این فیلم که تماشایش برای مخاطب غیرقابل تحمل است مربوط به ویکتور میباشد، یک قاتل سریالی کاریزماتیک در داستان، به نام جان دو (کوین اسپیسی)، تنبیه کاهلی و تنبلی را دریافت میکند. تماشای جنازه در حال فساد او که بیش از یک سال است به تختش بسته شده، بسیار دشوار است، به ویژه اسکلتی که سراسر آنها را زخم پوشانده است.
سورپرایز اصلی این سکانس آنجاست که او بعد از بررسیهای پلیس به ناگاه تکان میخورد که نشان میدهد در طول ۳۶۵ روز گذشت و زنده بوده در حالی که بدن او در اتاق در حال فاسد شدن بوده است. اگر چه اینکه قاتل سریالی داستان نهایت تلاش خود را برای زنده نگه داشتن این مرد انجام داده یک جامپ اسکر غیرمنتظره است، اما ترسناکترین وجهه این سکانس درک این واقعیت توسط تماشاگر است که میفهمد او در این مدت چه شکنجه هولناکی را متحمل شده است. وقتی کارآگاهان میخواهند او را بازجویی کنند، در مییابند که او زبان خود را کنده و خورده و مغزش به دلیل شکنجهای که در یک سال گذشته متحمل شده به طور کامل زایل شده است.
The Godfather «پدرخوانده»
آنهایی که شاهکار مافیایی فرانسیس فورد کوپولا را ندیده اند بدون شک دستکم اسم آن را شنیده اند. فیلم The Godfather که در تاریخ سینما جاودانه شده و در سراسر جهان مورد استقبال تماشاگران و منتقدان قرار گرفت، از نگاه بسیاری بهترین فیلم ژانر مافیایی به شمار میآید و دلایل قابل توجهی نیز برای این دیدگاه وجود دارد. این فیلم داستان پدر پیر یک خانواده مافیایی به نام دون ویتو کورلئونه (مارلون براندو) را روایت میکند که میخواهد سکان هدایت سندیکای خلافکار خود را به پسر بی میلش مایکل (آل پاچینو) بسپارد در حالی که نظاره گر جنگ فزاینده بین خانوادههای قدیمی به خاطر ارزش ها، قوانین و اتحادهاست.
یکی از این درگیریها به خاطر «پیشنهادی که نمیتوانی ردش کنی» است و منطقی چنان تکان دهنده که رد کردن این پیشنهاد میتواند آخرین چیزی باشد که در ذهن فرد میگذرد. جک وولتز (جان مارلی) از خواب بیدار شده و سر قطع شده نره اسب باارزشش را میبیند که در رختخوابش قرار داده شده و بدین ترتیب او پیامی واضح از دون ویتو دریافت میکند تا جانی فونتن (آل مارتینو) را برای آخرین فیلمش استخدام کند. این سکانس پیچشی بسیار دراماتیک، خشن و دردناک است، سکانسی که در طول سالها همچنان اعتبار خود را حفظ کرده تا جایی که مشهورترین سکانس این فرانچایز شناخته شده به شمار میآید.
Misery «میزری»
بازی برنده اسکار کیتی بیتس در نقش آنی ویلکس که چیزی بین طرفداری و وسواس است، یکی از تکان دهندهترین تغییرات روانشناختی از یک زن نیکوکار خوش قلب به یک زندانبان سادیستی است که در یک چشم بر هم زدن رخ میدهد. وقتی یک بوران سخت باعث میشود نویسنده رمانهای عاشقانه، پل شلدون (جیمز کان)، تصادف کند، به نظر میرسد از خوش شانسی اوست که آنی آنجاست تا او را از سرنوشت ناخوشایندش نجات دهد، زنی که یک پرستار آموزش دیده است با خانهای بزرگ که در اختیار نویسنده محبوبش قرار میدهد تا در آن استراحت کرده و بهبود یابد. البته ماجرا به همین سادگی نیست، زیرا آنی، همانطور که گفته شد، طرفدار سرسخت رمانهای پل و خود اوست و میخواهد دستنوشتههای او برای آخرین رمانش در سری داستانهای میزری را بخواند.
نکته اینجاست که آنی خشمی غیرقابل کنترل داشته و میخواهد شرایط پل را به طور کامل تحت کنترل داشته باشد. آنی با استفاده از ناتوانی نویسنده نگون بخت، درخواستهایی از پل در زمینه متن داستان جدیدش داشته و او را وادار به لحاظ کردن این خواستهها دارد که یکی از ترسناکترین تنبیهات و شکنجههای تاریخ سینما را در پی دارد. وقتی پل از اتاقی که در آن محبوس شده فرار میکند، آنی تکهای چوب را بین پاهایش قرار داده و با یک چکش شروع به خرد کردن پاهایش میکند. این واکنش بسیار خشن به یکباره از راه میرسد که عقب نشستن آرام آنی و آواز پیانو بتهوون آن را ترسناکتر از قبل میسازد.
American History X «تاریخ مجهول آمریکا»
American History X فیلمی تکان دهنده و تماشای آن دشوار است. ادوارد نورتون در این فیلم نقش یک نئونازی کله شق، رهبر یک گروه معتقد به برتری نژادی سفید پوستان و یک زبان باز خبره به نام دِرِک وینیارد را در یک جامعه نژادپرست بازی میکند، شخصیتی که تفکرات بسیار تندروانه نازی مآبانه دارد. داستان فیلم حول محور برادر کوچکترش دنی (ادوارد فورلانگ) میچرخد که به خامترین و نگران کنندهترین شکل ممکن برادر بزرگ ترش را الگوی خود قرار داده است. بعد از فرستاده شدن به زندان و روبرو شدن با وحشت رویه زندگی و افکارش، درک سعی میکند دنی را پیدا کرده و پیش از آنکه خیلی دیر شود مسیر زندگی و خط ذهنی او را تغییر دهد، اما اتفاقی که درک را روانه زندان میکند آن چیزی است که که در واقع حال و هوای تاریک و سیاه فیلم را شکل میدهد.
وقتی دو جوان سیاهپوست تلاش میکنند خودرو درک را به سرقت ببرند، او یکی از سارقان را قبل از فرار گیر میاندازد. درک در نتیجه خشم و نژادپرستی کور شده و تماشاگر درمانده تنها نظاره گر صحنهای است که در آن درک سارق ناکام را وادار به گاز زدن جدول کنار خیابان ساخته و سپس با ضربه با سر او را له میکند. این خوشحالی و لذت سادیستی درک از این قتل هولناک است که تماشای این سکانس را دشوار و ترسناک میسازد و همچین حال و هوای بسیار ناخوشایند فیلم که با یک سکانس دردناک دیگر به پایان میرسد.