«سهم من از عاشقی»؛ خاطراتی که تنها با انگشت سبابه نوشته شده
- کاوسی که از جانبازان ضایعه نخاعی است، توانسته این کتاب را تنها با انگشت سبابه خود بنویسد. خاطرات او از دوران کودکی در روستایی در اصفهان آغاز میشود و پس از آن، مخاطب با خاطرات او از سالهای مبارزه با رژیم شاه و سپس جنگ تحمیلی آشنا میشود. او در مقدمه این کتاب مینویسد:
سیزدهم آبان سال ۱۳۶۱، در جنگ تحمیلی عراق علیه نظام نوپای جمهوری اسلامی ایران، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به گردنم، جانباز ضایعهنخاعی شدم. از زمان جانبازشدن تاکنون، همنشینِ ویلچر هستم. راضیام به رضای حضرت دوست که «هرچه بر سر ما میرود، ارادت اوست». دستهایم توانایی چندانی برای نوشتن ندارد. مطالب این کتاب را فقط با انگشت سبابۀ دست چپم تایپ کردهام.
تصمیم گرفتم ابتدا خاطرات زندگیام را از دوران کودکی بهتصویر بکشم؛ نیز مشکلات و محرومیتهایی را که در زمان تحصیل با آنها مواجه بودهام، و بعد اتفاقاتِ شب عملیات و گذرانِ روزهای جانبازیام را بهتفصیل شرح دهم. میخواهم، با نوشتن خاطراتم، حکایتِ جنگیدن و مجروحشدن یکی از فرزندان این آب و خاک برای آیندگان بهیادگار بماند.
من خاطراتم را نگاشتم تا دانش مردم کشورم دربارۀ جانبازان به برخورداری از سهمیۀ دانشگاه و شاید نام یک کوچه یا خیابان خلاصه نشود. مینویسم تا آیندگان بدانند برای بعضی از رزمندگانِ این آب و خاکْ جنگ در سال ۱۳۶۸ تمام نشد و هنوز ادامه دارد. مینویسم تا مردم ایران بدانند عدهای از فرزندان این دیار مجبور شدند بعد از جنگ، با خوابیدن روی تخت و نشستن روی ویلچر، مبارزۀ دیگری را با درد و رنج و مشکلات گوناگون آغاز کنند. مردم ما نمیدانند مشکلاتی گریبانگیر یک جانباز قطعنخاع است که گاهی قلم نیز، به دلیل نارسایی واژهها، مجبور است در برابر آنها دم فروبندد.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم: در همین فکر و خیال بودم که یکدفعه به خودم میآمدم و خودم را، بدون ذرهای حرکت، چسبیده به تخت میدیدم. گاهی احساس میکردم انگار روحم تحمل این جسم بیحرکت را ندارد. بعضیوقتها، عصبانی میشدم و، بهخاطر وضعیت پیشآمده، با خدا قهر میکردم: «خدایا، میخوای با من چی کار کنی؟ من حوصله ندارم سه ماه روی تخت بیمارستان بخوابم. خدایا، من میخوام زودتر خوب بشم برم خونهمون. میخوام دوباره برم جبهه. چرا از میونِ این همه رزمندۀ زخمی، فقط من یکی باید اینجوری باشم؟ این چه جور مجروحشدنیه که دست و پام سالمه، اما نمیتونم حرکتشون بدم؟»
بعد از لحظاتی، به خاطر قهر کردنم، از خدا عذرخواهی میکردم. خودم را به دست مصلحتاندیشیاش میسپردم و میگفتم: «خدایا، راضیام به رضای تو.»
دوباره، ساعتی بعد، چنان غمگین میشدم که انگار بناست تمام دنیا را روی سرم خراب کنند. هماتاقهایم را به اتاق عمل میبردند، جراحی میکردند و برمیگردادند. خوشحال بودند که رو به بهبودی هستند. آنها با ویلچر و عصا جابهجا میشدند؛ اما من مثل یک تکه گوشت، بیحرکت، روی تخت افتاده بودم. یک بار، وقتی دکتر بالای سرم آمد، به او گفتم: «دکتر، چرا من رو عمل نمیکنین؟ نکنه میترسین شهید بشم؟ من که از شهیدشدن نمیترسم!»
دکتر سری تکان داد و گفت: «حوصله داشته باش. حالا زوده تو رو عمل کنیم. اگه لازم باشه عملت کنیم، مطمئن باش کوتاهی نمیکنیم.».
چون کاملاً صاف خوابیده بودم و بالش هم زیر سرم نبود، نمیتوانستم درست هماتاقیها را ببینم. بعضیوقتها، درحد چند جمله، با آنها حرف میزدم. صحبتم با آنها در حد همان سلام و احوالپرسی بود و اینکه از کدام شهرستان هستند. بیشتر زخمیها لهجۀ اصفهانی داشتند. آنها هم از من سؤال میکردند: «اهل کجایی؟ اسم گردانتون چی بود؟ و ...»
بیشتر هماتاقیهایم درد داشتند و ناله میکردند. به بعضیهایشان که درد زیادی داشتند، مُسکن میزدند تا بخوابند.
هیچ مجروحی ملاقاتکنندۀ آشنا نداشت. فقط بعضیوقتها، مردم خونگرم تبریز به دیدنمان میآمدند. چون ملاقاتکنندهها آذریزبان بودند، نمیتوانستند درست با ما ارتباط برقرار کنند. یک روز بعدازظهر، یک مرد سی چهل ساله با زن و بچهاش کنار تخت من آمد و سلام کرد. جوابش را دادم. چند دقیقه تندتند ترکی صحبت کرد. من که از حرفهای او چیزی نمیفهمیدم، فقط نگاهش میکردم. جملهای گفت که آهنگش سؤالی بود. صبر کرد تا من جوابش را بدهم. به او گفتم: «ببخشید. من ترکی بیلمیرم.»
بیشتر وقتها تنها بودم. چون در آن چند روز با هیچ آشنایی همصحبت نشده بودم، دلتنگ بودم؛ دلتنگ همرزمانی که با آنها انس گرفته بودم. نمیدانستم کدامشان سالماند و کدامشان شهید شدهاند. عملیات موفق بوده یا نه....