فرار پرماجرای «مردان حلبی» از دست داعش
خبرگزاری میزان : ساعت ده صبح بود و قاچاقچی به آنها گفت که وقت رفتن است. دو مرد جوان سوری تصور کردند که حرفش جدی نیست، مگر قرار نبود که شبانه دریای اژه بگذرند؟ همۀ امیدشان به این سفر بسته بود، و حالا میترسیدند که قاچاقچی که قصد داشت آنها را از عرض کانال بین ترکیه و یونان در روز روشن رد کند همه چیز را خراب کند.
خبرگزاری میزان -
این اولین بار نبود که محمد و ناصر سعی داشتند خود را به یونان برسانند. آنها قبلاً سعی کرده بودند تا از راه زمینی وارد یونان شوند و ناکام مانده بودند. حالا، میخواستند شانسشان را با قایق امتحان کنند. همه چیز به این سفر دریایی بستگی داشت. اگر موفق میشدند، این دو پناهندۀ جنگ داخلی خونین سوریه میتوانستند تحصیلاتشان را ادامه دهند، کار پیدا کنند، و زندگیهای جدیدی را شروع کنند. مهمترین مسئله برای محمد این بود که موفقیتش به معنی راهی برای خروج مادر و خواهرش از حلب جنگزده هم بود.
قاچاقچی آنها با دوربین شکاری پهنۀ نیلگون دریا را برانداز کرد و سپس به محمد، ناصر و 41 نفر دیگری که به همراه آنها در جنگل پنهان شده بودند، علامت داد. وقتش بود.
دو مرد جلیقۀ نجاتشان را به تن کردند. ناصر برای اطمینان بیشتر یک تیوپ هم دور کمرش انداخت. او بارها و بارها اخبار مربوط به غرق شدن مهاجرینی که هنگام تلاش برای عبور از دریای مدیترانه و رسیدن به اروپا غرق شده بودند را از تلویزیون دیده بود و مضطرب بود. هیچ یک از آن شناگران خوبی نبودند. گوشیهای موبایلشان که در سفر پیش رویشان نقشی حیاتی داشتند را در کیسههای پلاستیکی بدون منفذ پیچیده بودند تا خیس نشوند.
همۀ چهل و سه نفر، از جمله یک مادر به همراه فرزندش، در قایق دینگی خود را جا دادند. آنها چنان تنگ در هم چپیده بودند که پاهای محمد بی حس شده بود.
یک نفر از این گروه، که اهل الجزایر بود، قایق موتوری را به سمت یکی از جزایر یونان که به شکل مبهمی از دور پیدا بود، هدایت میکرد.
آنها با اضطراب برای دو ساعت عرض آب را پیمودند. سپس، ناگهان و در حالی که فاصلۀ چندانی با خشکی نداشتند، الجزایری چاقویی بیرون کشید و در یک سمت از قایق لاستیکی فرو کرد. او سعی داشت که به قایق گارد ساحلی یونان که در حال نزدیک شدن بود حالی کند که با این وضعیت نمیتوانند آنها را مجبور به بازگشت به آبهای ترکیه بکنند.
هوا با صدای هیس به سرعت از قایق دینگی خارج میشد. آب در حال وارد شدن به قایق بود. وحشت قایق را فرا گرفته بود. مسافران جیغ و داد میکشیدند و یکدیگر را هل میدادند تا بتوانند از قایق فرار کنند. ناصر اول از همه در آب کم عمق پرید. محمد از طرف دیگر قایق به آب زد. هر دویشان خود را به ساحل صخرهای رساندند؛ همین طور باقی مسافران.
محمد گوشی تلفنش را از پیلۀ مشماییش خارج کرد. هیچکس مطمئن نبود که آیا واقعاً به اروپا رسیدهاند یا نه. او برنامۀ نقشۀ موبایلش را اجرا کرد و آن را چک کرد: بله، آنها در یونان بودند. آنها به زندگی جدید رسیده بودند.
دو دوست ناخودآگاه با سلفی گرفتن این موفقیت را جشن گرفتند. در یکی از عکسها، ناصر لبخند گشادی زده است که پر از حس رهایی است و علامت پیروزی را با انگشتانش نشان میدهد. محمد از پشت عینک آفتابی خلبانی آبی رنگش به دوربین نگاه میکند و لبخند میزند.
ناصر بعدها اینگونه از ماجرا یاد میکند: "ما خوشحال بودیم که مشکلترین گام در سفرمان را برداشتهایم. اما بعداً دریافتیم که در حقیقت سادهترین بخش ماجرا را طی کرده بودیم."
محمد و ناصر بخشی از یکی از بزرگترین موجهای انسانیای که در طول تاریخ مجبور به ترک خانههای خود شدهاند هستند. کمیسیون عالی پناهندگان سازمان ملل میگوید که نزدیک به 60 میلیون نفر تا پایان سال 2014 آواره شدهاند و این تعداد در حال بالا رفتن است. در حال حاضر از هر 122 نفر در جهان، یک نفر پناهنده است، یا اینکه در کشور خود آواره شده، یا در پی پناهندگی هستند.
و بسیاری از آنها در اروپا به دنبال پناهندگی هستند. صدها هزار نفر انسان که در حال فرار از جنگ در سوریه و خشونت، سرکوب و فقر در خاورمیانه، آسیا و آفریقا هستند، وارد سواخل اروپا میشوند، به این امید که بتوانند جایی را بیابند که در آن در امنیت و با آبرو زندگی کنند. بیش از 185000 نفر، تنها در ربع اول سال جاری در اتحادیۀ اروپا درخواست پناهندگی کردهاند؛ که رشدی 86 درصدی نسبت به مدت مشابه در سال گذشته را نشان میدهد. بزرگترین محرک آوارگی در جهان جنگ در سوریه است، و سوریهایها در حال حاضر بخش بزرگی از پناهندگانی که وارد کشورهای اروپایی میشوند را تشکیل میدهند.
اروپا در حال حاضر با سوال دربارۀ چگونگی برخورد با این اوجگیری تعداد پناهندگان در مرزهایش رو به روست. این بحران بنیانیترین اصول اتحادیۀ اروپا را به چالش کشیده است؛ چرا که برخی از اعضای این اتحادیه از شراکت در پذیرش مسئولیت با کشورهایی که پذیرای این مهاجرین میشوند، سر باز میزنند. در حالی که راستهای افراطی مخالف پذیرش پناهندگان در سراسر این قاره در حال قدرت گرفتن هستند، این بحث پیش آمده که آیا کشورها باید درهایشان را برای پذیرش تازه واردان بگشایند، یا اینکه باید حصاری بکشند و اجازۀ ورود ندهند.
تا امسال، مسیر اصلی ورود به اروپا، گذر از دریای مدیترانه با استفاده از قایق محسوب میشد. اما این روش بسیار خطرناک و مرگآفرین بود: تا میانۀ ژوئن امسال، 1865 نفر در تلاش برای رسیدن به اروپا در دریای مدیترانه جان خود را از دست دادند. حال یک مسیر دیگر به سرعت در حال محبوب شدن است: مسیر بالکان. این مسیر به خطرناکی سفر از طریق دریای مدیترانه نیست، اما طولانیتر است و خطرات و دشواریهای خاص خود را دارد. با این وجود، حالا دهها هزار نفر از طریق ترکیه خود را به یونان میرسانند و با عبور از مقدونیه، صربستان و مجارستان، خود را به کشورهای شمال اروپا میرسانند که در آنها شغلهای بیشتری وجود دارد و از پناهندگان حمایتهای بیشتری صورت میگیرد.
تلاش جدید اتحادیۀ اروپا در یورش به قایقهای قاچاقچیان لیبیایی که مهاجران را از عرض دریا رد میکنند، احتمالاً تنها باعث خواهد شد تا شمار افرادی که به یونان وارد میشوند و از طریق بالکان روانۀ اروپا میشوند، افزایش یابد. با ادامۀ جنگ در سوریه، روز به روز افراد بیشتری از 1.5 میلیون پناهندۀ سوری که در ترکیه از انتظار برای پایان یافتن جنگ در کشورشان خسته شدهاند، تصمیم به رفتن به اروپا میگیرند.
در کل منطقه، تصویر هزاران نفری که کوله پشتی بر پشت و بچه در بغل به سوی شمال میروند و برخی از آنها تنها به قطب نمای درونی ناامیدی مجهزند، در حال بدل شدن به تصویر آشناست.
این مسیری است که محمد و ناصر انتخاب کردند. آنها همیشه رویای رفتن به اروپا را در سر نداشتهاند. هر دوی آنها از زندگی در موطنشان، یعنی حلب که بزرگترین شهر سوریه است، راضی و خوشحال بودند، تا اینکه جنگ از راه رسید. آن دو حدود نه سال پیش، در جریان امتحانات دانشآموزی ملی که در پایان دورۀ دبیرستان برگزار میشود، با هم آشنا شدند. نمرۀ این امتحان پذیرش فرد در دانشگاه و اینکه در چه دانشگاه مشغول به تحصیل شود را تعیین میکند. محمد درس نخوانده بود، میدانست که قبول نمیشود. او از غریبۀ بغل دستیش خواست تا به او تقلب برساند. غریبه، ناصر بود. با کمک او، محمد در امتحان قبول شد و میتوانست تا وارد آموزش عالی شود. آنها از آن زمان با هم دوست شدند.
ناصر در دانشگاه حلب در رشتۀ ادبیات انگلیسی مشغول به تحصیل شد و آنجا بود که شیفتۀ شکسپیر شد. او فردی آرام و خویشتندار است و معمولاً چهرهای جدی دارد. وقتی که در سال 2012 درگیریها به شهر او رسید، او به لبنان رفت و در آنجا به عنوان صندوقدار در یک مغازه مشغول به کار شد. اما مطالعاتش را ادامه داد، در سفری خطرناک در ماه دسامبر به حلب بازگشت تا امتحانات نهایی را بگذراند تا بتواند فارغ التحصیل شود. دانشگاه در بخشی از حلب واقع شده که هنوز تحت اختیار رژیم اسد است. او خانهاش را که در بخش تحت کنترل شورشیان واقع است، از سه سال پیش که آن را ترک کرد، ندیده است. او میخواهد تا در اروپا فوقلیسانس مدیریت کسب و کار بگیرد.
محمد از ناصر بیخیال تر است. او موهایی بلند دارد و سفرش را با یک ریش پرپشت آغاز کرد قدبلند است و با لبهای بسته لبخند میزند، جوری انگار میخواهد معلوم نشود که چقدر از چیزی خوشش آمده است. او در دانشگاه لاتاکیا پذیرفته شد. اما تحصیلش به خاطر جنگ دچار وقفه شد و در سال 2013 به ترکیه رفت. او در آنجا به عنوان آرایشگر مشغول به کار شد و برای مادر و خواهرش در حلب پول کافی میفرستاد. آنها در مرز میان مناطق تحت کنترل دولت و شورشیان زندگی میکنند؛ جایی که اجارهها پایین است، ولی مخاطرات بالاست.
اما درآمدش، کفاف کار چندانی را نمیداد و او در ترکیه آیندهای را برای خود نمیدید. او همیشه فکر میکرد که پس از پایان جنگ به خانهاش در سوریه بازخواهد گشت. او میگوید: "اولش فکر میکردیم که مثل مصر یا لیبی خواهد شد و دو سه هفتهای طول خواهد کشید. اما حالا چهار سال شده."
وقتی که ناصر حدود یک سال پیش به او گفت که میخواهد سعی کند که به اروپا برود، محمد تصمیمش را برای رفتن گرفته بود. آنها به دنبال چه هستند؟ ناصر میگوید: "امنیت، یک شغل و یک زندگی خوب. ما چیز دیگری نمیخواهیم."
زمان زیادی طول نکشید تا لبخندهای محمد و ناصر در سلفیهایی که بعد از رسیدن به جزیرۀ کوچک آگاتونیسی گرفته بودند، محو شود. آنها خیلی زود دریافتند که وضعیت در جزیره وخیم است. مسئولین منابع لازم را برای مواجهه با موج انبوه مهاجران که باید ثبت نام میشدند، در اختیار نداشتند. به سوریها، اوراق قابل تمدید ارایه میشد که به آنها اجازه میداد تا شش ماه در یونان بمانند. اتباع سایر کشورها اجازه داشتند تا یک ماه بمانند.
پناهندگان بعضاً مجبورند تا هفتهها برای دریافت مدارکشان منتظر بمانند. برخی از جزایر مراکز پذیرش رسمی دارند که در آنها به مهاجران جای خواب و غذا داده میشود، ولی این جور جاها شدیداً شلوغ است. در جزیرههای دیگر، تازهواردها باید خودشان برای بقا تلاش کنند.
گروه ناصر و محمد نزد پلیس جزیرۀ آگاتونیسی رفتند. آنها یک شب را در بازداشتگاه گذراندند و وقتی که زیادی شلوغ شد، پلیس آنها را به بیرون منتقل کرد و آنها مجبور بودند که روی زمین بخوابند. بعد از دو روز و نیمی که در طی آن پلیس فقط یک بار به آنها غذا داد، آنها به ساموس فرستاده شدند و در آنجا یک هفته منتظر شدند تا مدارکشان را دریافت کنند.
دولت جدید یونان، به رهبری حزب چپگرای سیریزا، در پذیرش موج مهاجران با مشکل مواجه شده و در حال فشار آوردن به اروپاست تا بخشی از مسئولیت را بر عهده گیرد؛ و نه فقط در مورد کمکهای مالی، بلکه در مواجهه با هستۀ مسئله.
واسیلیکی کاتریوانو، نمایندۀ پارلمان یونان از حزب سیریزا میگوید: "این یک مسئلۀ ملی نیست. این یک مسئلۀ اروپایی است؛ این یک مسئلۀ بینالمللی است." او میگوید که عملیات جدید اتحادیۀ اروپایی برای نابود کردن قایقهای قاچاقچیان در لیبی، نه تنها به مهاجران آسیب میزند، بلکه بیتاثیر هم هست. او میگوید: "چیزی که میتواند به این موضوع کمک کند، ایجاد راههای قانونی و امن برای ورود مردم به اروپاست. راه حلی برای مهاجرت وجود ندارد... شما نمیتوانید آن را متوقف کنید و نمیتوانید بگویید که مشکل را حل کردهاید. باید با آن مواجه شوید و به صورتی عمل کنید که نتیجه بگیرید، راههایی پیدا کنید که انسانی باشد و مطابق قانون باشند و منجر به مرگ نشود. این یک مسئولیت مشترک برای همۀ ماست."
با وجود اینکه هنوز چیزی از سفر نگذشته بود، محمد مجبور بود تا با یک مشکل دیگر نیز مواجه شود: پول. او با کل پول نقدی که توانست جور کند، یعنی 1300 دلار، سفرش را آغاز کرد و 1000 دلارش را هم صرف سفر با قایق کرد. بسیاری از پناهجویان تنها به قدری پول دارند که خود را به ایستگاه بعد برسانند و سپس از خانوادۀشان میخواهند که از طریق وسترن یونیون پول برایشان بفرستند. بدین ترتیب، اگر مورد سرقت قرار بگیرند، همه چیزشان را یکجا از دست نمیدهند.
اما مادر محمد پول چندانی ندارد. او نمیتوانست با هیچکس تماس بگیرد. آیا به اندازۀ کافی پول خواهد داشت تا سفرش را اتمام برساند؟
زمانی که محمد و ناصر را در مرز شمالی یونان با مقدونیه ملاقات کردم، هفتهها از ورود پرماجرایشان به یونان گذشته بود. آنها لاغر شده بودند و ریش محمد بلندتر و شلختهتر شده بود.
در این هفتهها دشواریهای زیادی را از سر گذرانده بودند. همچون هزاران نفر دیگر، آنها با استفاده از کشتیهای مسافری خود را به آتن رسانده بودند و از آنجا با قطار خود را به تسالونیکی در شمال یونان رسانده بودند. از آنجا بسیاری از مهاجران راه شمال را اکثراً با پای پیاده در پیش میگیرند تا خود را به مرز مقدونیه برسانند.
مقدونیه یکی از دشوارترین و خطرناکترین کشورهایی است که باید از آن عبور کند. در اواخر ماه ژوئن، مجلس این کشور قانونی را تصویب که کرد که به مهاجران تنها 72 ساعت برای عبور قانونی از این کشور فرصت میدهد. اما سفر محمد و ناصر پیش از تصویب این قانون انجام شد. در آن زمان پلیس به صورت سیستماتیک مهاجران را در مرز یونان و مقدونیه دفع میکرد. آنهایی که دستگیر میشدند با کامیون به مرز برگردانده میشدند و آنجا را رها میشدند.
آنها در اولین تلاششان برای گذشتن از این کشور، از طریق غرب کوهستانی این کشور، دو روز زیر باران و روی گل راه رفتند و مرتباً در مسیرشان به رودهای پرآبی که گذر از آنها امکان پذیر نبود برمیخوردند. وقتی که نهایتاً به شهر بیتولا رسیدند، پلیس آنها را روی جاده متوقف کرد. محمد سعی کرد که به آنها رشوه بدهد، اما این کار فقط باعث شد تا عصبانیت آنها بیشتر شود. پلیسها به آنها دستبند زدند.
باقی پلیسها، یک پیرمرد را که همراه این گروه بود را به باد کتک گرفتند و با باتون او را زدند. پلیس پناهجویان را به مرز برگرداند و به آنها دستور داد تا به یونان برگردند و هشدار داد که: "برنگردید، وگرنه دفعۀ بعد آنقدر میزنیمتان تا بمیرید."
محمد و ناصر که ترسیده بودند، اما همچنان مصمم بودند، برای بار دوم تلاش کردند و این بار از مسیری پرعبور و مرورتر از شمال تسالونیکی این کار را انجام دادند. پس از ساعتها پیاده روی، پلیس دوباره آنها را گرفت و با کامیون به مرز بازگرداند. این تلاشهای ناموفق نه تنها ضربۀ روحی به آنها میزد، بلکه از لحاظ جسمی نیز خستگی مفرطی را به آنها تحمیل میکرد. آن دو شبهای زیادی را در فضای باز، و بعضاً حتی زیر باران میخوابیدند و غذایشان بیشتر به ویفرهای شکلات محدود میشد. محمد بیمار شد.
وضع باقی پناهجویان حتی بدتر بود. بسیاری از مهاجران میگویند که پلیس بارها پول و اموالشان را از آنها سرقت کرده است. صدها نفر در پایتخت این کشور، اسکوپیه، دستگیر شدند و ماهها در شرایط وخیم نگهداری شدند. از آنجایی که پیش از تصویب قانون جدید، استفاده از قطار بسیاری از پناهجویان را در معرض خطر دستگیری قرار میداد، بسیاری از آنها با پای پیاده عرض این کشور را طی میکردند و از خط آهن هم به عنوان راهنما بهره میگرفتند. حداقل 25 نفر بر اثر تصادف با قطارها جان باختهاند. در بخش شمالی کشور، گروههای خلافکار پناهجویان را به گروگان میگیرند و در ازایشان طلب خون بها میکردند.
محمد و ناصر در تلاش سومشان، دیگر خسته بودند. من با آنها در هتل هرا رو به رو شدم، یک جای شلخته در مرز یونان و مقدونیه که محلی برای سکونت مهاجرانی که در آستانۀ عبور از مرز قرار دارند، بدل شده است. اتاقها پر بود و بسیاری از افراد، از جمله خانوادهها و بچهها در پارکینگ و زمینهای اطراف هتل خوابیده بودند. لباسهای شسته شده از همه جا آویزان بود.
محمد و ناصر منتظر بودند تا یک گروه متشکل از تعداد کافی آدم شکل بگیرد، تا برای بار سوم برای عبور از مقدونیه تلاش کنند. بسیاری از آنها همچون خودشان سوری بودند و تصمیم گرفتند که بیشتر مسیر را بدون کمک یک قاچاقچی طی کنند و در عوض از جی پی اس تلفن همراه و پرس و جو برای یافتن مسیر استفاده کنند. دوستانی که پیش از آنها این مسیر را طی کرده بودند، میتوانستند به آنها مشورت بدهند.
در طول مسیر، گروههای اجتماعی عمدتاً بر اساس ملیت در میان مهاجران شکل گرفت. سوریها به دیگر سوریها کمک میکردند و افغانها هم هوای دیگر افغانها را داشتند.
شایعه شده بود که قاچاقچیها از اینکه این همه سوری بدون استفاده از قاچاقچی میخواهند از مقدونیه عبور کنند، عصبانیند. تصور میشد که هر چه تعداد بیشتر باشد امنیت بیشتر خواهد بود و هتل هرا به جایی برای شکل دادن به گروهها بدل شده بود.
محمد میگوید: "دو راه وجود دارد: یا پیاده میروید یا به یک قاچاقچی 1500 دلار پول میدهد. ما پول نداریم، پس قرار است راه برویم."
تا غروب، گروهی حدوداً هفتاد نفری شکل میگیرد و محمد و ناصر هم قصد دارند به آنها ملحق شوند. قرار است ساعت چهار صبح حرکت کنند. وقتی که زمانش رسید، هنوز هوا تاریک بود. همه باید با عجله کوله پشتیهایشان را جمع میکردند. مردها چماقهای بزرگ با خود داشتند تا از خود محافظت کنند.
رهبر خودخواندۀ گروه، مردان را جمع کرد تا در مورد امنیت گروه صحبت کنند. زنان و بچهها در وسط گروه قرار میگرفتند و مردان آنها را احاطه میکردند. رهبر دستور داد که: "همه تلفنهایتان را سایلنت کنید. بچهها ساکت باشید! یک کلمه هم نباید حرف بزنید. همه کنار هم بمانید! راه بیافتید."
گروه از میان زمین کشاورزی عبور کردند و به مسیرشان از کنار ردیفی از درختان ادامه دادند. هیچ صدایی جز صدای محو پا روی علفزار و صدای پرندگانی که در حال بیدار شدن بودند، نبود. گروه در تاریکی محو شد.
دفعۀ بعدی که از محمد خبر گرفتم، در صربستان بود. دو دوست نزدیک به سی ساعت در مقدونیه راه رفته بودند تا اینکه به ایستگاه قطاری که به سوی شمال و بلگراد میرفت رسیدند. گروه نمیتوانستند شادیشان را کنترل کنند. دو دورهگرد در ایستگاه در حال نواختن آکاردئون و تنبک بودند. پناهجویان دست در دست هم حلقه زدند و شروع به رقصیدن کردند. یکی از معدود لحظات شاد در سفر اودیسه واری که هنوز به انتهایش راه زیادی مانده بود و نتیجهاش مبهم.
در حالیکه محمد و ناصر تازه از یکی از بزرگترین چالشهای سفرشان عبور کرده بودند، چالش دیگری سر و کلهاش پیدا میشد: مجارستان. قوانین اتحادیه اروپا میگوید که پناهجویان باید در اولین کشور عضو این اتحادیه که به آن وارد میشوند درخواست پناهندگی کنند، و اگر چنین نکنند و به کشور دیگری بروند، از آن کشور به کشور اول دیپورت خواهند شد. بسیاری از کشورهای اروپایی به خاطر شرایط بد یونان، از بازگرداندن پناهجویان به آنجا خودداری میکنند و اما در مورد مجارستان این طور نیست. اگر ناصر و محمد توسط پلیس مجارستان یا پلیس مرزی اتحادیۀ اروپا دستگیر میشدند، میبایست درخواست پناهندگی میکردند تا زندانی نشوند. اگر چنین میکردند در مجارستان گیر میافتند. مجارستان جایی نیست که بتوان برای ساختن یک زندگی تازه به آن امید بست.
رهبران مجارستان شعارهای خصمانهای علیه مهاجران سر میدهند و در اواخر ژوئن، مسئولان این کشور برنامۀ شان را برای ساختن حصاری چهار متری در مرز با صربستان، برای جلوگیری از ورود افراد به این کشور، اعلام کردند. رهبران این کشور همچنین اعلام کردهاند که اجرای قوانین پناهندگی اتحادیۀ اروپا را متوقف خواهند کرد و عودت افرادی را که در مجارستان درخواست پناهندگی کردهاند و ولی به کشورهای دیگر رفتهاند را نخواهند پذیرفت.
تا بدین جا، پول محمد به اتمام رسیده بود. ناصر پول هتل و غذای هر دویشان را میپرداخت و با هم بحث میکردند که در بلگراد چه باید بکنند. برنامۀ محمد این بود که در صربستان کاری پیدا کند تا این که پول کافی برای تمام کردن سفرش را به دست بیاورد. ناصر گفت که در صربستان با محمد خواهد ماند، تا زمانی که بتوانند هر دو با هم به سفرشان ادامه دهند. سپس محمد با دوستی در فیسبوک صحبت کرد و از شرایط ناگوارش برای او گفت. او هشتصد دلار برای محمد پول فرستاد.
با این وجود خرجشان شدیداً بالا بود. آنها میدانستند که پناهجویان به قاچاقچیها پول میدهند تا بدون متوجه شدن پلیس آنها را از مجارستان رد کنند. اما قاچاقچیها برای رساندن آنها به مونیخ یا وین، 1500 دلار طلب میکردند، محمد و ناصر نفری تنها 800 دلار داشتند. آنها نمیخواستند که پس از گذر از این همه سختی، رویاهایشان بر اثر یک اشتباه در مجارستان به باد برود. هفتاد و دو ساعت آنها در حال اتمام بود، و رشوه دادن به پلیس برای اینکه زمان بیشتری در کشور بمانند، 56 دلار روی دستشان خرج گذاشت.
بعد از منقضی شدن اوراقشان، هتلی که در آن سکونت داشتند کرایۀ اتاقشان را از 12 دلار به 19 دلار افزایش داد. بنابراین تصمیمشان این شد: به تنهایی از مرز مجارستان بگذرند.
من در شهر کوچک کانجیژا، در نزدیکی مرز صربستان و مجارستان، خودم را به محمد و ناصر رساندم. شب قبلش، آن دو با پرداخت 11 دلار به یکی از محلیها در خانۀ او شب را به صبح رسانده بودند. حال در کافه ونزیا، در میدان اصلی زیبای شهر، نشسته بودند. رستوران اینترنت بیسیم مجانی داشت و مملو از سوریها بود.
تا این جای کار، محمد و ناصر از سه مرز عبور کرده بودند. اما این بار خطر زیادتر بود. خستگی در صورت دو مرد پیدا بود. خستگی از این سو و آن سو رفتن در کشورهایی که نمیشناختند و سر و کار داشتن با آدمهایی که نمیشد به آنها اعتماد کرد. خسته از سواستفادههای پلیس و قاچاقچیها. خطر تنها از جانب محلیها نبود: یک سومالیایی که موقتاً با آنها هم مسیر شده بود، شب پیش توسط گروهی از مهاجران افغان مورد سرقت قرار گرفته بود. آنها پولها و کوله پشتیاش را دزدیده بودند.
محمد میگوید: "همه به ما دروغ میگویند. همه پول ما را میخواهند. من فکر میکردم که زیاد طول نمیکشد، اما روز به روز سختتر میشود."
او بشقابش را پس زد و آخرین جرعه از کوکاکولایش را نوشید. ناصر کوله پشتیاش را برداشت. وقت رفتن بود.
گروهشان متشکل از هشت نفر بود و در میدان سوار بر یک اتوبوس راهی آخرین روستای قبل از مرز شدند. در هورگوش، دوباره پیادهروی شروع شد.
روستاییها به آنها زل زده بودند، اما مهاجران زمین را نگاه میکردند و به سرعت قدم برمیداشتند. طارق، یکی از همراهان، برنامۀ نقشه را روی گوشیش باز کرده بوده، جلوی همه راه میرفت و مسیریابی میکرد. آنها به مسیر باریکی رسیدند، که تقریباً از هر باغی در طول آن سگها به آنها پارس میکردند.
خیلی زود، در حال عبور از مزارع پاپریکا و ذرت بودند. آنها از یک آبراه گل آلود گذشتند، در کنار یک راه آهن توقف کردند. اواخر بعد ظهر، آسمان طلایی شده بودند و گلهای سرخ در کنار ریل سبز شده بودند. راهآهن مستقیماً سر از مجارستان در میآورد، که حالا کمتر از یک مایل با آن فاصله داشتند. گروه قرار بود در کنار این ریلها قدم بردارند و خود را به مجارستان برسانند، اما پیش از آن بایستی هوا تاریکی میشد.
آنها به دنبال یک مخفیگاه گشتند و در نهایت در میان بوتهها و درختهای کوچک اطراق کردند. در آنجا شامشان را خوردند؛ شکلات و آب. آنها چندین ساعت منتظر ماندند تا نور برود. سپس از ترس اینکه پلیس ردیابیشان نکند، گوشیهایشان را خاموش کردند. چندنفری تیزبر همراه خود داشتند تا از خود در برابر دزدها دفاع کنند. آنها در نهایت برخاستند تا قسمت دیگری از سفرشان را آغاز کنند.
و پایانی که نه محمد و نه ناصر انتظارش را نداشتند، روی داد.
نقشه جواب داد. محمد، ناصر و گروهشان بدون اینکه شناسایی شوند از مرز عبور کردند و با رانندگانی که با آنها در روستای کوچکی در مجارستان قرار گذاشته بودند، ملاقات کردند. هر یک از آنها 140 دلار برای رفتن به بوداپست به رانندگان دادند. در آنجا گروه از هم جدا شدند. ناصر و محمد تصمیم داشتند که تا جایی که پولشان برسد، بروند. حداقل تا آلمان، ولی اگر شد حتی دورتر.
آنها به یک مرد 1345 دلار دادند تا آنها را به آلمان برساند، و او آنها را در جادهای درست آن طرف مرز اتریش پیاده کرد. آنها یک ساعت پیادهروی کردند تا به پاسائو رسیدند و بلیط هامبورگ را خریدراری کردند: یک پلیس آنها را در ایستگاه دید.
پیش خود فکر کردند که کار تمام است. آنها بیش از 2700 کیلومتر را با قایق، قطار، اتوبوس، ماشین و پا طی کرده بودند. آنها خود را زنده به آنسوی دریای اژه رسانده بودند. آنها ارعاب از سوی پلیس و قاچاقچیها را به جان خریده بودند. و حال، اینجا در آلمان، در اوج نزدیکی به جایی امیدوار به رسیدن به آن بودند، لوکزامبورگ یا هلند، کار به انتها میرسید.
آنگاه اتفاق عجیبی افتاد.
مامور پلیس پرسید: "خسته هستید؟" به آنها یک سیب و یک موز داد و به آنها توضیح داد که باید به پاسگاه پلیس بیایند و درخواست پناهندگی کنند. آنها شب را در آنجا ماندند و وقتی که وقت رفتن رسید، یک پلیس مودبانه آنها را از خواب بیدار کرد.
ناصر بعداً در آن مورد میگوید: "آنها خیلی با ملایمت ما را از خواب بیدار کردند. او گفت: "ببخشید، متاسفم" و به آرامی سر شانهمان میزد تا بیدار شویم. ما به فکر رفتن به کشور دیگری بودیم، اما آنها خیلی مهربان بودند، و پیش خود گفتیم که خوب، همین جا میمانیم."
من یک هفته پس از ورود آنها به آلمان به آنها، در یک مرکز پناهندگان در شهر فریانگ (شهری کوچک واقع در تپههای باواریا)، سر زدم. ناصر و محمد به طور شریکی در یک اتاق تروتمیز دو تخته، با بالکن و دستشویی خصوصی، زندگی میکردند. این مرکز در روز سه وعده غذا به آنها میداد.
ما در کافهای در مرکز شهر دور هم جمع شدیم. محمد و ناصر احساس سبکی میکردند و از این که سفر سختشان به پایان رسیده بود، خوشحال بودند. اما هر دویشان استرس داشتند. درخواست پناهندگیشان هنوز تحت بررسی بود، و با توجه به این که تایید درخواستشان تقریباً قطعی بود، آن دو مشتاق به شروع زندگیای جدید بودند. مشتاق یافتن کار. و به خصوص محمد، دل توی دلش نبود تا بتواند خواهر و مادرش را از حلب پیش خودش بیاورد. او نگران است که داعش به زودی کل شهر را تصرف کند. برای او تا زمانی که خواهر و مادرش را به جایی امن نبرد، سفر همچنان ادامه دارد.
اوایل امسال، پدر محمد که از مادرش طلاق گرفته، در بمباران یک اتوبوس توسط دولت سوریه، مجروح شد. محمد این موضوع را در ویدیویی که در یوتیوب دیده بود فهمید. در این ویدیو پدرش غرق در خون اما هنوز زنده بود.
محمد میگوید: "هیچکس در سوریه نمیداند که چه زمانی خواهد مرد. به همین خاطر من میترسم. به همین خاطر از انتظار کشیدن متنفرم. من میخواهم خانوادهام را بیاورم و فقط دارم وقتم را تلف میکنم. من نمیخواهم که یک روز آنها را در یکی از این ویدیوها ببینم."
به گزارش گروه فضای مجازی به نقل از فرادید؛
اما آنها هر کدام 1000 دلارشان را داده بودند، و حالا انتخاب چندانی
نداشتند. ضمن اینکه، راجع به این قاچاقچی پرس و جو هم کرده بودند. آنها او
را از طریق فیسبوک پیدا کرده بودند. از این طرف و آن طرف راجع به او تحقیق
کرده بودند و شنیده بودند که قابل اعتماد است و بیشتر لنجهایی که راهی
کرده، به جزایر یونان رسیدهاند.
این اولین بار نبود که محمد و ناصر سعی داشتند خود را به یونان برسانند. آنها قبلاً سعی کرده بودند تا از راه زمینی وارد یونان شوند و ناکام مانده بودند. حالا، میخواستند شانسشان را با قایق امتحان کنند. همه چیز به این سفر دریایی بستگی داشت. اگر موفق میشدند، این دو پناهندۀ جنگ داخلی خونین سوریه میتوانستند تحصیلاتشان را ادامه دهند، کار پیدا کنند، و زندگیهای جدیدی را شروع کنند. مهمترین مسئله برای محمد این بود که موفقیتش به معنی راهی برای خروج مادر و خواهرش از حلب جنگزده هم بود.
قاچاقچی آنها با دوربین شکاری پهنۀ نیلگون دریا را برانداز کرد و سپس به محمد، ناصر و 41 نفر دیگری که به همراه آنها در جنگل پنهان شده بودند، علامت داد. وقتش بود.
دو مرد جلیقۀ نجاتشان را به تن کردند. ناصر برای اطمینان بیشتر یک تیوپ هم دور کمرش انداخت. او بارها و بارها اخبار مربوط به غرق شدن مهاجرینی که هنگام تلاش برای عبور از دریای مدیترانه و رسیدن به اروپا غرق شده بودند را از تلویزیون دیده بود و مضطرب بود. هیچ یک از آن شناگران خوبی نبودند. گوشیهای موبایلشان که در سفر پیش رویشان نقشی حیاتی داشتند را در کیسههای پلاستیکی بدون منفذ پیچیده بودند تا خیس نشوند.
همۀ چهل و سه نفر، از جمله یک مادر به همراه فرزندش، در قایق دینگی خود را جا دادند. آنها چنان تنگ در هم چپیده بودند که پاهای محمد بی حس شده بود.
یک نفر از این گروه، که اهل الجزایر بود، قایق موتوری را به سمت یکی از جزایر یونان که به شکل مبهمی از دور پیدا بود، هدایت میکرد.
آنها با اضطراب برای دو ساعت عرض آب را پیمودند. سپس، ناگهان و در حالی که فاصلۀ چندانی با خشکی نداشتند، الجزایری چاقویی بیرون کشید و در یک سمت از قایق لاستیکی فرو کرد. او سعی داشت که به قایق گارد ساحلی یونان که در حال نزدیک شدن بود حالی کند که با این وضعیت نمیتوانند آنها را مجبور به بازگشت به آبهای ترکیه بکنند.
هوا با صدای هیس به سرعت از قایق دینگی خارج میشد. آب در حال وارد شدن به قایق بود. وحشت قایق را فرا گرفته بود. مسافران جیغ و داد میکشیدند و یکدیگر را هل میدادند تا بتوانند از قایق فرار کنند. ناصر اول از همه در آب کم عمق پرید. محمد از طرف دیگر قایق به آب زد. هر دویشان خود را به ساحل صخرهای رساندند؛ همین طور باقی مسافران.
محمد گوشی تلفنش را از پیلۀ مشماییش خارج کرد. هیچکس مطمئن نبود که آیا واقعاً به اروپا رسیدهاند یا نه. او برنامۀ نقشۀ موبایلش را اجرا کرد و آن را چک کرد: بله، آنها در یونان بودند. آنها به زندگی جدید رسیده بودند.
دو دوست ناخودآگاه با سلفی گرفتن این موفقیت را جشن گرفتند. در یکی از عکسها، ناصر لبخند گشادی زده است که پر از حس رهایی است و علامت پیروزی را با انگشتانش نشان میدهد. محمد از پشت عینک آفتابی خلبانی آبی رنگش به دوربین نگاه میکند و لبخند میزند.
ناصر بعدها اینگونه از ماجرا یاد میکند: "ما خوشحال بودیم که مشکلترین گام در سفرمان را برداشتهایم. اما بعداً دریافتیم که در حقیقت سادهترین بخش ماجرا را طی کرده بودیم."
محمد و ناصر بخشی از یکی از بزرگترین موجهای انسانیای که در طول تاریخ مجبور به ترک خانههای خود شدهاند هستند. کمیسیون عالی پناهندگان سازمان ملل میگوید که نزدیک به 60 میلیون نفر تا پایان سال 2014 آواره شدهاند و این تعداد در حال بالا رفتن است. در حال حاضر از هر 122 نفر در جهان، یک نفر پناهنده است، یا اینکه در کشور خود آواره شده، یا در پی پناهندگی هستند.
و بسیاری از آنها در اروپا به دنبال پناهندگی هستند. صدها هزار نفر انسان که در حال فرار از جنگ در سوریه و خشونت، سرکوب و فقر در خاورمیانه، آسیا و آفریقا هستند، وارد سواخل اروپا میشوند، به این امید که بتوانند جایی را بیابند که در آن در امنیت و با آبرو زندگی کنند. بیش از 185000 نفر، تنها در ربع اول سال جاری در اتحادیۀ اروپا درخواست پناهندگی کردهاند؛ که رشدی 86 درصدی نسبت به مدت مشابه در سال گذشته را نشان میدهد. بزرگترین محرک آوارگی در جهان جنگ در سوریه است، و سوریهایها در حال حاضر بخش بزرگی از پناهندگانی که وارد کشورهای اروپایی میشوند را تشکیل میدهند.
اروپا در حال حاضر با سوال دربارۀ چگونگی برخورد با این اوجگیری تعداد پناهندگان در مرزهایش رو به روست. این بحران بنیانیترین اصول اتحادیۀ اروپا را به چالش کشیده است؛ چرا که برخی از اعضای این اتحادیه از شراکت در پذیرش مسئولیت با کشورهایی که پذیرای این مهاجرین میشوند، سر باز میزنند. در حالی که راستهای افراطی مخالف پذیرش پناهندگان در سراسر این قاره در حال قدرت گرفتن هستند، این بحث پیش آمده که آیا کشورها باید درهایشان را برای پذیرش تازه واردان بگشایند، یا اینکه باید حصاری بکشند و اجازۀ ورود ندهند.
تا امسال، مسیر اصلی ورود به اروپا، گذر از دریای مدیترانه با استفاده از قایق محسوب میشد. اما این روش بسیار خطرناک و مرگآفرین بود: تا میانۀ ژوئن امسال، 1865 نفر در تلاش برای رسیدن به اروپا در دریای مدیترانه جان خود را از دست دادند. حال یک مسیر دیگر به سرعت در حال محبوب شدن است: مسیر بالکان. این مسیر به خطرناکی سفر از طریق دریای مدیترانه نیست، اما طولانیتر است و خطرات و دشواریهای خاص خود را دارد. با این وجود، حالا دهها هزار نفر از طریق ترکیه خود را به یونان میرسانند و با عبور از مقدونیه، صربستان و مجارستان، خود را به کشورهای شمال اروپا میرسانند که در آنها شغلهای بیشتری وجود دارد و از پناهندگان حمایتهای بیشتری صورت میگیرد.
تلاش جدید اتحادیۀ اروپا در یورش به قایقهای قاچاقچیان لیبیایی که مهاجران را از عرض دریا رد میکنند، احتمالاً تنها باعث خواهد شد تا شمار افرادی که به یونان وارد میشوند و از طریق بالکان روانۀ اروپا میشوند، افزایش یابد. با ادامۀ جنگ در سوریه، روز به روز افراد بیشتری از 1.5 میلیون پناهندۀ سوری که در ترکیه از انتظار برای پایان یافتن جنگ در کشورشان خسته شدهاند، تصمیم به رفتن به اروپا میگیرند.
در کل منطقه، تصویر هزاران نفری که کوله پشتی بر پشت و بچه در بغل به سوی شمال میروند و برخی از آنها تنها به قطب نمای درونی ناامیدی مجهزند، در حال بدل شدن به تصویر آشناست.
***
این مسیری است که محمد و ناصر انتخاب کردند. آنها همیشه رویای رفتن به اروپا را در سر نداشتهاند. هر دوی آنها از زندگی در موطنشان، یعنی حلب که بزرگترین شهر سوریه است، راضی و خوشحال بودند، تا اینکه جنگ از راه رسید. آن دو حدود نه سال پیش، در جریان امتحانات دانشآموزی ملی که در پایان دورۀ دبیرستان برگزار میشود، با هم آشنا شدند. نمرۀ این امتحان پذیرش فرد در دانشگاه و اینکه در چه دانشگاه مشغول به تحصیل شود را تعیین میکند. محمد درس نخوانده بود، میدانست که قبول نمیشود. او از غریبۀ بغل دستیش خواست تا به او تقلب برساند. غریبه، ناصر بود. با کمک او، محمد در امتحان قبول شد و میتوانست تا وارد آموزش عالی شود. آنها از آن زمان با هم دوست شدند.
ناصر در دانشگاه حلب در رشتۀ ادبیات انگلیسی مشغول به تحصیل شد و آنجا بود که شیفتۀ شکسپیر شد. او فردی آرام و خویشتندار است و معمولاً چهرهای جدی دارد. وقتی که در سال 2012 درگیریها به شهر او رسید، او به لبنان رفت و در آنجا به عنوان صندوقدار در یک مغازه مشغول به کار شد. اما مطالعاتش را ادامه داد، در سفری خطرناک در ماه دسامبر به حلب بازگشت تا امتحانات نهایی را بگذراند تا بتواند فارغ التحصیل شود. دانشگاه در بخشی از حلب واقع شده که هنوز تحت اختیار رژیم اسد است. او خانهاش را که در بخش تحت کنترل شورشیان واقع است، از سه سال پیش که آن را ترک کرد، ندیده است. او میخواهد تا در اروپا فوقلیسانس مدیریت کسب و کار بگیرد.
محمد از ناصر بیخیال تر است. او موهایی بلند دارد و سفرش را با یک ریش پرپشت آغاز کرد قدبلند است و با لبهای بسته لبخند میزند، جوری انگار میخواهد معلوم نشود که چقدر از چیزی خوشش آمده است. او در دانشگاه لاتاکیا پذیرفته شد. اما تحصیلش به خاطر جنگ دچار وقفه شد و در سال 2013 به ترکیه رفت. او در آنجا به عنوان آرایشگر مشغول به کار شد و برای مادر و خواهرش در حلب پول کافی میفرستاد. آنها در مرز میان مناطق تحت کنترل دولت و شورشیان زندگی میکنند؛ جایی که اجارهها پایین است، ولی مخاطرات بالاست.
اما درآمدش، کفاف کار چندانی را نمیداد و او در ترکیه آیندهای را برای خود نمیدید. او همیشه فکر میکرد که پس از پایان جنگ به خانهاش در سوریه بازخواهد گشت. او میگوید: "اولش فکر میکردیم که مثل مصر یا لیبی خواهد شد و دو سه هفتهای طول خواهد کشید. اما حالا چهار سال شده."
وقتی که ناصر حدود یک سال پیش به او گفت که میخواهد سعی کند که به اروپا برود، محمد تصمیمش را برای رفتن گرفته بود. آنها به دنبال چه هستند؟ ناصر میگوید: "امنیت، یک شغل و یک زندگی خوب. ما چیز دیگری نمیخواهیم."
***
زمان زیادی طول نکشید تا لبخندهای محمد و ناصر در سلفیهایی که بعد از رسیدن به جزیرۀ کوچک آگاتونیسی گرفته بودند، محو شود. آنها خیلی زود دریافتند که وضعیت در جزیره وخیم است. مسئولین منابع لازم را برای مواجهه با موج انبوه مهاجران که باید ثبت نام میشدند، در اختیار نداشتند. به سوریها، اوراق قابل تمدید ارایه میشد که به آنها اجازه میداد تا شش ماه در یونان بمانند. اتباع سایر کشورها اجازه داشتند تا یک ماه بمانند.
پناهندگان بعضاً مجبورند تا هفتهها برای دریافت مدارکشان منتظر بمانند. برخی از جزایر مراکز پذیرش رسمی دارند که در آنها به مهاجران جای خواب و غذا داده میشود، ولی این جور جاها شدیداً شلوغ است. در جزیرههای دیگر، تازهواردها باید خودشان برای بقا تلاش کنند.
گروه ناصر و محمد نزد پلیس جزیرۀ آگاتونیسی رفتند. آنها یک شب را در بازداشتگاه گذراندند و وقتی که زیادی شلوغ شد، پلیس آنها را به بیرون منتقل کرد و آنها مجبور بودند که روی زمین بخوابند. بعد از دو روز و نیمی که در طی آن پلیس فقط یک بار به آنها غذا داد، آنها به ساموس فرستاده شدند و در آنجا یک هفته منتظر شدند تا مدارکشان را دریافت کنند.
دولت جدید یونان، به رهبری حزب چپگرای سیریزا، در پذیرش موج مهاجران با مشکل مواجه شده و در حال فشار آوردن به اروپاست تا بخشی از مسئولیت را بر عهده گیرد؛ و نه فقط در مورد کمکهای مالی، بلکه در مواجهه با هستۀ مسئله.
واسیلیکی کاتریوانو، نمایندۀ پارلمان یونان از حزب سیریزا میگوید: "این یک مسئلۀ ملی نیست. این یک مسئلۀ اروپایی است؛ این یک مسئلۀ بینالمللی است." او میگوید که عملیات جدید اتحادیۀ اروپایی برای نابود کردن قایقهای قاچاقچیان در لیبی، نه تنها به مهاجران آسیب میزند، بلکه بیتاثیر هم هست. او میگوید: "چیزی که میتواند به این موضوع کمک کند، ایجاد راههای قانونی و امن برای ورود مردم به اروپاست. راه حلی برای مهاجرت وجود ندارد... شما نمیتوانید آن را متوقف کنید و نمیتوانید بگویید که مشکل را حل کردهاید. باید با آن مواجه شوید و به صورتی عمل کنید که نتیجه بگیرید، راههایی پیدا کنید که انسانی باشد و مطابق قانون باشند و منجر به مرگ نشود. این یک مسئولیت مشترک برای همۀ ماست."
با وجود اینکه هنوز چیزی از سفر نگذشته بود، محمد مجبور بود تا با یک مشکل دیگر نیز مواجه شود: پول. او با کل پول نقدی که توانست جور کند، یعنی 1300 دلار، سفرش را آغاز کرد و 1000 دلارش را هم صرف سفر با قایق کرد. بسیاری از پناهجویان تنها به قدری پول دارند که خود را به ایستگاه بعد برسانند و سپس از خانوادۀشان میخواهند که از طریق وسترن یونیون پول برایشان بفرستند. بدین ترتیب، اگر مورد سرقت قرار بگیرند، همه چیزشان را یکجا از دست نمیدهند.
اما مادر محمد پول چندانی ندارد. او نمیتوانست با هیچکس تماس بگیرد. آیا به اندازۀ کافی پول خواهد داشت تا سفرش را اتمام برساند؟
***
زمانی که محمد و ناصر را در مرز شمالی یونان با مقدونیه ملاقات کردم، هفتهها از ورود پرماجرایشان به یونان گذشته بود. آنها لاغر شده بودند و ریش محمد بلندتر و شلختهتر شده بود.
در این هفتهها دشواریهای زیادی را از سر گذرانده بودند. همچون هزاران نفر دیگر، آنها با استفاده از کشتیهای مسافری خود را به آتن رسانده بودند و از آنجا با قطار خود را به تسالونیکی در شمال یونان رسانده بودند. از آنجا بسیاری از مهاجران راه شمال را اکثراً با پای پیاده در پیش میگیرند تا خود را به مرز مقدونیه برسانند.
مقدونیه یکی از دشوارترین و خطرناکترین کشورهایی است که باید از آن عبور کند. در اواخر ماه ژوئن، مجلس این کشور قانونی را تصویب که کرد که به مهاجران تنها 72 ساعت برای عبور قانونی از این کشور فرصت میدهد. اما سفر محمد و ناصر پیش از تصویب این قانون انجام شد. در آن زمان پلیس به صورت سیستماتیک مهاجران را در مرز یونان و مقدونیه دفع میکرد. آنهایی که دستگیر میشدند با کامیون به مرز برگردانده میشدند و آنجا را رها میشدند.
آنها در اولین تلاششان برای گذشتن از این کشور، از طریق غرب کوهستانی این کشور، دو روز زیر باران و روی گل راه رفتند و مرتباً در مسیرشان به رودهای پرآبی که گذر از آنها امکان پذیر نبود برمیخوردند. وقتی که نهایتاً به شهر بیتولا رسیدند، پلیس آنها را روی جاده متوقف کرد. محمد سعی کرد که به آنها رشوه بدهد، اما این کار فقط باعث شد تا عصبانیت آنها بیشتر شود. پلیسها به آنها دستبند زدند.
باقی پلیسها، یک پیرمرد را که همراه این گروه بود را به باد کتک گرفتند و با باتون او را زدند. پلیس پناهجویان را به مرز برگرداند و به آنها دستور داد تا به یونان برگردند و هشدار داد که: "برنگردید، وگرنه دفعۀ بعد آنقدر میزنیمتان تا بمیرید."
محمد و ناصر که ترسیده بودند، اما همچنان مصمم بودند، برای بار دوم تلاش کردند و این بار از مسیری پرعبور و مرورتر از شمال تسالونیکی این کار را انجام دادند. پس از ساعتها پیاده روی، پلیس دوباره آنها را گرفت و با کامیون به مرز بازگرداند. این تلاشهای ناموفق نه تنها ضربۀ روحی به آنها میزد، بلکه از لحاظ جسمی نیز خستگی مفرطی را به آنها تحمیل میکرد. آن دو شبهای زیادی را در فضای باز، و بعضاً حتی زیر باران میخوابیدند و غذایشان بیشتر به ویفرهای شکلات محدود میشد. محمد بیمار شد.
وضع باقی پناهجویان حتی بدتر بود. بسیاری از مهاجران میگویند که پلیس بارها پول و اموالشان را از آنها سرقت کرده است. صدها نفر در پایتخت این کشور، اسکوپیه، دستگیر شدند و ماهها در شرایط وخیم نگهداری شدند. از آنجایی که پیش از تصویب قانون جدید، استفاده از قطار بسیاری از پناهجویان را در معرض خطر دستگیری قرار میداد، بسیاری از آنها با پای پیاده عرض این کشور را طی میکردند و از خط آهن هم به عنوان راهنما بهره میگرفتند. حداقل 25 نفر بر اثر تصادف با قطارها جان باختهاند. در بخش شمالی کشور، گروههای خلافکار پناهجویان را به گروگان میگیرند و در ازایشان طلب خون بها میکردند.
محمد و ناصر در تلاش سومشان، دیگر خسته بودند. من با آنها در هتل هرا رو به رو شدم، یک جای شلخته در مرز یونان و مقدونیه که محلی برای سکونت مهاجرانی که در آستانۀ عبور از مرز قرار دارند، بدل شده است. اتاقها پر بود و بسیاری از افراد، از جمله خانوادهها و بچهها در پارکینگ و زمینهای اطراف هتل خوابیده بودند. لباسهای شسته شده از همه جا آویزان بود.
محمد و ناصر منتظر بودند تا یک گروه متشکل از تعداد کافی آدم شکل بگیرد، تا برای بار سوم برای عبور از مقدونیه تلاش کنند. بسیاری از آنها همچون خودشان سوری بودند و تصمیم گرفتند که بیشتر مسیر را بدون کمک یک قاچاقچی طی کنند و در عوض از جی پی اس تلفن همراه و پرس و جو برای یافتن مسیر استفاده کنند. دوستانی که پیش از آنها این مسیر را طی کرده بودند، میتوانستند به آنها مشورت بدهند.
در طول مسیر، گروههای اجتماعی عمدتاً بر اساس ملیت در میان مهاجران شکل گرفت. سوریها به دیگر سوریها کمک میکردند و افغانها هم هوای دیگر افغانها را داشتند.
شایعه شده بود که قاچاقچیها از اینکه این همه سوری بدون استفاده از قاچاقچی میخواهند از مقدونیه عبور کنند، عصبانیند. تصور میشد که هر چه تعداد بیشتر باشد امنیت بیشتر خواهد بود و هتل هرا به جایی برای شکل دادن به گروهها بدل شده بود.
محمد میگوید: "دو راه وجود دارد: یا پیاده میروید یا به یک قاچاقچی 1500 دلار پول میدهد. ما پول نداریم، پس قرار است راه برویم."
تا غروب، گروهی حدوداً هفتاد نفری شکل میگیرد و محمد و ناصر هم قصد دارند به آنها ملحق شوند. قرار است ساعت چهار صبح حرکت کنند. وقتی که زمانش رسید، هنوز هوا تاریک بود. همه باید با عجله کوله پشتیهایشان را جمع میکردند. مردها چماقهای بزرگ با خود داشتند تا از خود محافظت کنند.
رهبر خودخواندۀ گروه، مردان را جمع کرد تا در مورد امنیت گروه صحبت کنند. زنان و بچهها در وسط گروه قرار میگرفتند و مردان آنها را احاطه میکردند. رهبر دستور داد که: "همه تلفنهایتان را سایلنت کنید. بچهها ساکت باشید! یک کلمه هم نباید حرف بزنید. همه کنار هم بمانید! راه بیافتید."
گروه از میان زمین کشاورزی عبور کردند و به مسیرشان از کنار ردیفی از درختان ادامه دادند. هیچ صدایی جز صدای محو پا روی علفزار و صدای پرندگانی که در حال بیدار شدن بودند، نبود. گروه در تاریکی محو شد.
***
دفعۀ بعدی که از محمد خبر گرفتم، در صربستان بود. دو دوست نزدیک به سی ساعت در مقدونیه راه رفته بودند تا اینکه به ایستگاه قطاری که به سوی شمال و بلگراد میرفت رسیدند. گروه نمیتوانستند شادیشان را کنترل کنند. دو دورهگرد در ایستگاه در حال نواختن آکاردئون و تنبک بودند. پناهجویان دست در دست هم حلقه زدند و شروع به رقصیدن کردند. یکی از معدود لحظات شاد در سفر اودیسه واری که هنوز به انتهایش راه زیادی مانده بود و نتیجهاش مبهم.
***
در حالیکه محمد و ناصر تازه از یکی از بزرگترین چالشهای سفرشان عبور کرده بودند، چالش دیگری سر و کلهاش پیدا میشد: مجارستان. قوانین اتحادیه اروپا میگوید که پناهجویان باید در اولین کشور عضو این اتحادیه که به آن وارد میشوند درخواست پناهندگی کنند، و اگر چنین نکنند و به کشور دیگری بروند، از آن کشور به کشور اول دیپورت خواهند شد. بسیاری از کشورهای اروپایی به خاطر شرایط بد یونان، از بازگرداندن پناهجویان به آنجا خودداری میکنند و اما در مورد مجارستان این طور نیست. اگر ناصر و محمد توسط پلیس مجارستان یا پلیس مرزی اتحادیۀ اروپا دستگیر میشدند، میبایست درخواست پناهندگی میکردند تا زندانی نشوند. اگر چنین میکردند در مجارستان گیر میافتند. مجارستان جایی نیست که بتوان برای ساختن یک زندگی تازه به آن امید بست.
رهبران مجارستان شعارهای خصمانهای علیه مهاجران سر میدهند و در اواخر ژوئن، مسئولان این کشور برنامۀ شان را برای ساختن حصاری چهار متری در مرز با صربستان، برای جلوگیری از ورود افراد به این کشور، اعلام کردند. رهبران این کشور همچنین اعلام کردهاند که اجرای قوانین پناهندگی اتحادیۀ اروپا را متوقف خواهند کرد و عودت افرادی را که در مجارستان درخواست پناهندگی کردهاند و ولی به کشورهای دیگر رفتهاند را نخواهند پذیرفت.
تا بدین جا، پول محمد به اتمام رسیده بود. ناصر پول هتل و غذای هر دویشان را میپرداخت و با هم بحث میکردند که در بلگراد چه باید بکنند. برنامۀ محمد این بود که در صربستان کاری پیدا کند تا این که پول کافی برای تمام کردن سفرش را به دست بیاورد. ناصر گفت که در صربستان با محمد خواهد ماند، تا زمانی که بتوانند هر دو با هم به سفرشان ادامه دهند. سپس محمد با دوستی در فیسبوک صحبت کرد و از شرایط ناگوارش برای او گفت. او هشتصد دلار برای محمد پول فرستاد.
با این وجود خرجشان شدیداً بالا بود. آنها میدانستند که پناهجویان به قاچاقچیها پول میدهند تا بدون متوجه شدن پلیس آنها را از مجارستان رد کنند. اما قاچاقچیها برای رساندن آنها به مونیخ یا وین، 1500 دلار طلب میکردند، محمد و ناصر نفری تنها 800 دلار داشتند. آنها نمیخواستند که پس از گذر از این همه سختی، رویاهایشان بر اثر یک اشتباه در مجارستان به باد برود. هفتاد و دو ساعت آنها در حال اتمام بود، و رشوه دادن به پلیس برای اینکه زمان بیشتری در کشور بمانند، 56 دلار روی دستشان خرج گذاشت.
بعد از منقضی شدن اوراقشان، هتلی که در آن سکونت داشتند کرایۀ اتاقشان را از 12 دلار به 19 دلار افزایش داد. بنابراین تصمیمشان این شد: به تنهایی از مرز مجارستان بگذرند.
***
من در شهر کوچک کانجیژا، در نزدیکی مرز صربستان و مجارستان، خودم را به محمد و ناصر رساندم. شب قبلش، آن دو با پرداخت 11 دلار به یکی از محلیها در خانۀ او شب را به صبح رسانده بودند. حال در کافه ونزیا، در میدان اصلی زیبای شهر، نشسته بودند. رستوران اینترنت بیسیم مجانی داشت و مملو از سوریها بود.
تا این جای کار، محمد و ناصر از سه مرز عبور کرده بودند. اما این بار خطر زیادتر بود. خستگی در صورت دو مرد پیدا بود. خستگی از این سو و آن سو رفتن در کشورهایی که نمیشناختند و سر و کار داشتن با آدمهایی که نمیشد به آنها اعتماد کرد. خسته از سواستفادههای پلیس و قاچاقچیها. خطر تنها از جانب محلیها نبود: یک سومالیایی که موقتاً با آنها هم مسیر شده بود، شب پیش توسط گروهی از مهاجران افغان مورد سرقت قرار گرفته بود. آنها پولها و کوله پشتیاش را دزدیده بودند.
محمد میگوید: "همه به ما دروغ میگویند. همه پول ما را میخواهند. من فکر میکردم که زیاد طول نمیکشد، اما روز به روز سختتر میشود."
او بشقابش را پس زد و آخرین جرعه از کوکاکولایش را نوشید. ناصر کوله پشتیاش را برداشت. وقت رفتن بود.
گروهشان متشکل از هشت نفر بود و در میدان سوار بر یک اتوبوس راهی آخرین روستای قبل از مرز شدند. در هورگوش، دوباره پیادهروی شروع شد.
روستاییها به آنها زل زده بودند، اما مهاجران زمین را نگاه میکردند و به سرعت قدم برمیداشتند. طارق، یکی از همراهان، برنامۀ نقشه را روی گوشیش باز کرده بوده، جلوی همه راه میرفت و مسیریابی میکرد. آنها به مسیر باریکی رسیدند، که تقریباً از هر باغی در طول آن سگها به آنها پارس میکردند.
خیلی زود، در حال عبور از مزارع پاپریکا و ذرت بودند. آنها از یک آبراه گل آلود گذشتند، در کنار یک راه آهن توقف کردند. اواخر بعد ظهر، آسمان طلایی شده بودند و گلهای سرخ در کنار ریل سبز شده بودند. راهآهن مستقیماً سر از مجارستان در میآورد، که حالا کمتر از یک مایل با آن فاصله داشتند. گروه قرار بود در کنار این ریلها قدم بردارند و خود را به مجارستان برسانند، اما پیش از آن بایستی هوا تاریکی میشد.
آنها به دنبال یک مخفیگاه گشتند و در نهایت در میان بوتهها و درختهای کوچک اطراق کردند. در آنجا شامشان را خوردند؛ شکلات و آب. آنها چندین ساعت منتظر ماندند تا نور برود. سپس از ترس اینکه پلیس ردیابیشان نکند، گوشیهایشان را خاموش کردند. چندنفری تیزبر همراه خود داشتند تا از خود در برابر دزدها دفاع کنند. آنها در نهایت برخاستند تا قسمت دیگری از سفرشان را آغاز کنند.
و پایانی که نه محمد و نه ناصر انتظارش را نداشتند، روی داد.
***
نقشه جواب داد. محمد، ناصر و گروهشان بدون اینکه شناسایی شوند از مرز عبور کردند و با رانندگانی که با آنها در روستای کوچکی در مجارستان قرار گذاشته بودند، ملاقات کردند. هر یک از آنها 140 دلار برای رفتن به بوداپست به رانندگان دادند. در آنجا گروه از هم جدا شدند. ناصر و محمد تصمیم داشتند که تا جایی که پولشان برسد، بروند. حداقل تا آلمان، ولی اگر شد حتی دورتر.
آنها به یک مرد 1345 دلار دادند تا آنها را به آلمان برساند، و او آنها را در جادهای درست آن طرف مرز اتریش پیاده کرد. آنها یک ساعت پیادهروی کردند تا به پاسائو رسیدند و بلیط هامبورگ را خریدراری کردند: یک پلیس آنها را در ایستگاه دید.
پیش خود فکر کردند که کار تمام است. آنها بیش از 2700 کیلومتر را با قایق، قطار، اتوبوس، ماشین و پا طی کرده بودند. آنها خود را زنده به آنسوی دریای اژه رسانده بودند. آنها ارعاب از سوی پلیس و قاچاقچیها را به جان خریده بودند. و حال، اینجا در آلمان، در اوج نزدیکی به جایی امیدوار به رسیدن به آن بودند، لوکزامبورگ یا هلند، کار به انتها میرسید.
آنگاه اتفاق عجیبی افتاد.
مامور پلیس پرسید: "خسته هستید؟" به آنها یک سیب و یک موز داد و به آنها توضیح داد که باید به پاسگاه پلیس بیایند و درخواست پناهندگی کنند. آنها شب را در آنجا ماندند و وقتی که وقت رفتن رسید، یک پلیس مودبانه آنها را از خواب بیدار کرد.
ناصر بعداً در آن مورد میگوید: "آنها خیلی با ملایمت ما را از خواب بیدار کردند. او گفت: "ببخشید، متاسفم" و به آرامی سر شانهمان میزد تا بیدار شویم. ما به فکر رفتن به کشور دیگری بودیم، اما آنها خیلی مهربان بودند، و پیش خود گفتیم که خوب، همین جا میمانیم."
***
من یک هفته پس از ورود آنها به آلمان به آنها، در یک مرکز پناهندگان در شهر فریانگ (شهری کوچک واقع در تپههای باواریا)، سر زدم. ناصر و محمد به طور شریکی در یک اتاق تروتمیز دو تخته، با بالکن و دستشویی خصوصی، زندگی میکردند. این مرکز در روز سه وعده غذا به آنها میداد.
ما در کافهای در مرکز شهر دور هم جمع شدیم. محمد و ناصر احساس سبکی میکردند و از این که سفر سختشان به پایان رسیده بود، خوشحال بودند. اما هر دویشان استرس داشتند. درخواست پناهندگیشان هنوز تحت بررسی بود، و با توجه به این که تایید درخواستشان تقریباً قطعی بود، آن دو مشتاق به شروع زندگیای جدید بودند. مشتاق یافتن کار. و به خصوص محمد، دل توی دلش نبود تا بتواند خواهر و مادرش را از حلب پیش خودش بیاورد. او نگران است که داعش به زودی کل شهر را تصرف کند. برای او تا زمانی که خواهر و مادرش را به جایی امن نبرد، سفر همچنان ادامه دارد.
اوایل امسال، پدر محمد که از مادرش طلاق گرفته، در بمباران یک اتوبوس توسط دولت سوریه، مجروح شد. محمد این موضوع را در ویدیویی که در یوتیوب دیده بود فهمید. در این ویدیو پدرش غرق در خون اما هنوز زنده بود.
محمد میگوید: "هیچکس در سوریه نمیداند که چه زمانی خواهد مرد. به همین خاطر من میترسم. به همین خاطر از انتظار کشیدن متنفرم. من میخواهم خانوادهام را بیاورم و فقط دارم وقتم را تلف میکنم. من نمیخواهم که یک روز آنها را در یکی از این ویدیوها ببینم."
منبع : فرادید
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *