من داشتم می مردم
- اوایل اسفند ماه سال ۹۸ بود که اخباری مبنی بر شیوع نوعی بیماری جدید در تیتر اول رسانهها قرار گرفت. من در فروشگاه تهیه و توزیع لوازم بهداشتی کار میکردم و مدتی بود که به دلیل وضعیت اقتصادی، کار و کاسبی خوبی نداشتم. روز سهشنبه بود که برای تحویل سفارش یکی از داروخانهها رفته بودم. حین تحویل اجناس و ثبت سفارشات جدید، مسئول خرید داروخانه گفت که تا میتوانی ماسک و ژل و محلول ضدعفونی کننده تهیه کن که مطمئنا سفارش این اقلام با توجه به شرایط موجود خیلی زیاد میشود.
به فروشگاه که برگشتم تلویزیون داشت به صورت زنده آمار بیماران جدید را گزارش میداد. با خودم فکر کردم این چیه دیگه. ویروس کرونا...! الان شاید زمان این باشه که از فرصتی که پیش اومده استفاده کنم. شروع کردم به تماس با شرکتها و فروشگاههایی که باهاشون در ارتباط بودم و هر چی میتوانستم ماسک، ژل و محلول سفارش دادم و آنها را به انباری در حاشیه شهر منتقل کردم.
هر روز اخبار تلویزیون را چک میکردم و اخباری که دکتر جهانپور در مورد آمار روزانه مبتلایان به ویروس کرونا را میداد دنبال میکردم و هرچه این آمار زیادتر میشد، حس میکردم بیشتر دارم به خواستههایم میرسم. حالا دیگه قیمت جنسهایی که خریده بودم دهها برابر شده بود و سود بسیار خوبی به دست آورده بودم و به خودم میگفتم دم خدا گرم. من که از این اوضاع راضیام. دو هفتهای گذشت تا اینکه یک روز احساس کردم کمی حالم خوب نیست و تک سرفههایی اذیتم میکرد. خیلی اهمیت ندادم و فقط به فکر این بودم که جنسهایی که خریده بودم را جابه جا کنم و به پول فراوانی که به دست آورده بودم فکر میکردم.
اما مثل اینکه این سرفهها ول کن نبودند تا اینکه احساس سنگینی و تنگی نفس زیادی احساس داشتم. اواخر شب بیست و ششم اسفند بود که دیگه خیلی حالم خراب شد و به یکی از بیمارستانهای نزدیک خونمون مراجعه کردم. اونجا غوغایی بود. پرستارها دائم در حال جنب و جوش بودند.
در حالی که در بخش انتظار بیمارستان نشسته بودم چند تا پرستار را دیدم که به سمت سرپرستار بخش آمدند و خیلی سراسیمه به مسئول پرستاری گفتند که "خانم حیدری این دیگه چه وضعیه؟ ما از جمعه تا حالا همین ماسک را استفاده میکنیم و دیگه آلوده هست تو رو به خدا کاری کنید آخه ما چه گناهی کردیم که باید تو این شرایط کار کنیم! ". مسئول بخش هم با خونسردی بهشون گفت: عزیزان من میدونم، به خدا همه این مشکلات رو میدونم، اما چارهای نیست خیلی پیگیری کردیم، اما متاسفانه ماسک تو بازار کمیاب شده و یه عده از خدا بیخبر هم به این وضع دامن زدند و با احتکار و سودجویی اوضاع رو خرابتر کردند، اما مسئولان بهداشتی خیلی دارند تلاش میکنند که سریعتر این اوضاع را سر و سامان بدهند شما هم کمی مراقب خودتان باشید و زیر ماسکهاتون دائم دستمال کاغذی استفاده کنید و عوضش کنید تا ببینیم خدا چی میخواد.
همینطور که داشتم این صحنه را نگاه میکردم شماره نوبتم را خوند رفتم داخل اتاق پزشک و پزشک درجه تب و وضعیت من را بررسی کرد و آزمایش و رادیولوژی نوشت. در بررسیهای اولیه گفتند مشکوک به ابتلا ویروس کرونا هستید و باید سیتیاسکن بشید چند ساعتی طول کشید تا انجام شد و جواب آن آمد مثبت بود و ریههای من درگیر شده بود. ارجاع دادند بخش بستری و تست اصلی کرونا را گرفتند و عملاً مرا بستری کردند اصلاً نفهمیدم چی شد.
سه روز بود که اومده بودم روی تخت بیمارستان با وضعیت وخیم و این موضوع اصلاً باورم نمیشد. تو همین فکرها بودم که دیدم جوانی آرام کنارم آمد و یک لیوان آب پرتغال تازه به من تعارف کرد گفتم "شما پرستار هستید؟ " گفت "نه من طلبهام و بهصورت خودجوش و جهادی به پرستارهای بیمارستان کمک میکنیم". لبخندی زد و گفت: "تنها کاری که در این زمان بلد بودم این بود که آب میوه تازه تهیه کنم و به بیماران و پرستارها بدهم. شما هم نگران نباش، حتماً خداوند متعال به شما کمک میکنه و میتونید این بیماری را شکست بدید. " در همین حال یک پرستار اومد بالای سر من و داخل سرم من آمپولی تزریق کرد ازش پرسیدم "ببخشید وضعیت لوازم بهداشتی و ماسک و مواد ضدعفونی الان چجوریه...؟ برای شما ارسال شد؟ " او هم در حالی که تب و وضعیت من را بررسی میکرد با لبخندی گفت: "مردمی که ما داریم هیچ جای دنیا نداره اگه بدونی تو این چند روز چه اتفاقاتی افتاده باورت نمیشه.
هر کسی هر کاری از دستش بر میاد داره انجام میده یکی ماسک میدوزه میاره یکی آبمیوه میاره حتی یه پیرزن کیک تازه تو خونه پخته بود آورده بود بیمارستان.
مسئولان دولتی هم دارن تمام تلاششون رو میکنن و همه نیروها در همه جا بسیج شدند. اصلا آدم اینها رو که میبینه احساس خستگی نمیکنه همینجور که داشت صحبت میکرد در عمق چشماش یک دروغ را میدیدم و اون هم این بود که گفته بود خسته نیست.
شب شده بود، کمی بیشتر احساس تنگی نفس میکردم در حالی که درد تمام قفسه سینهام را گرفته بود و احساس سنگینی شدیدی روی سینهام احساس میکردم، نگاهم به دستگاه تنفس بالای سرم افتاد و اعداد کمتر و کمتر میشد و من داشتم میمردم. یه لحظه همه زندگیم جلوی چشمام اومد خدایا من چکار کردم خودت شاهدی که من در زندگیم آدم خیلی بدی نبودم تو این مدت که این کارهای اشتباه را انجام دادم، واقعاً نفهمیدم که چکار دارم میکنم الان مردم و مسئولان خودشون رو به آب و آتیش میزنند تا دردی از جامعه دوا کنند، اما من ...
خدایا کمکم کن از این وضع جان سالم بدر ببرم، قول میدم دیگه تو چنین شرایطی به کمک مردم بیام یا امام حسین خودت کمک کن، اما دیگر توان من تمام شده بود و رفتم.
آرام آرام چشمهام را بازکردم نمیدونم کی بود روز بود یا شب، اول فکرکردم مردم، اما صدای آرومی توی گوشم احساس میکردم همون طلبه جوان با یک لیوان آب پرتقال و لبخندی روی لب بود درحالی که دائم به آسمان نگاه میکرد میگفت: خدا را شکر، به هوش اومدی آقا... حتماً در زندگی کار خیر زیاد انجام دادی که خدا کمک کرد و دوباره به زندگی برگشتی. خدا این فرصتها را به هرکسی نمیده قدر خودت را بدون...
اشک تو چشمام جمع شده بود و بغض سنگینی گلویم را میفشرد خدا من را برگردوند آره حتماً حرفهای من را شنید حتماً، خدایا شکرت که به من فرصت جبران دادی...
به راستی آیا خداوند متعال این فرصت را به همه خواهد داد، اکنون فرصت داریم، پس فرصتها را دریابیم.