صبوریهایی همسرانه / نامهای که دخترم نوشته است
به گزارش گروه جامعه ، شهید «رضا مرندی» که نام پدرش «تیمور» در پنجم مهرماه ۱۳۱۷، در تهران از یک خانوادة مؤمن و مذهبی چشم به جهان هستی گشود. وی دوران کودکی خود را در آغوش کانون گرم خانواده سپری نمود تا اینکه به سن هفت سالگی رسیده و جهت کسب دانش و معرفت به مدرسه رفت و تا کلاس اول ابتدائی ادامه تحصیل داد. وی به همراه پدرش به شغل کشاورزی مشغول گردید تا از این طریق توانسته باشد بخشی از مایحتاج زندگی خانواده اش را تأمین کند.
ایشان در دوران انقلاب در تظاهرات شرکت نموده و در مسجد نیز فعالیت داشت به طوری که شبهای حکومت نظامی را تا صبح مشغول فعالیت بود و بعد از انقلاب نیز در انجمن اسلامی کفش بلا مشغول بود و با شروع جنگ تحمیلی در تاریخ سوم فروردین ماه ۱۳۶۱، عازم جبهه شد و در دوازدهم شهریور ماه ۱۳۶۱، در عملیات شوشبا اصابت تیر دشمن بعثی جاوید الاثر شد و تا کنون پیکر پاکش به آغوش خانواده باز نگردیده است.
روایتی همسرانه از شهید «جاویدالاثر رضا مرندی» را در ادامه میخوانید:
من «فرنگیس شفیعی» همسر شهید «رضا مرندی» هستم. خداوند برای هر کس هر تقدیری بیاورد صبرش را هم به او میدهد. خاطرههای من از رضا زیاد است، چون ما دختر خاله پسرخاله بودیم.
سال ۱۳۴۵، بود که بزرگترها به خواستگاری من آمدند و ما را پیوند زندگی دادند. سال ۱۳۴۵، بود و دیگر پانزده سال با هم زندگی کردیم. وقتی که امام اعلام کرد که باید همه شرکت کنند از اول خیلی ناراحت بود که من نمیتوانم شرکت کنم. بالاخره تصمیم گرفت در جنگ شرکت کند البته از یک طرف هم ناراحت بود که شش تا بچه دارد و به دست چه کسی بسپارد برود.
به او گفتم: رضا اگر دلت میخواهد بروی، برو. اینها خدایی دارند تو باشی یا نباشی اینها را خدا بزرگ میکند. من احساس میکردم که دلش میخواهد برود منطقه ولی خوب مطمئن نبودم نگو پیش رفیقهایش میگوید که من میخواهم بروم آنها هم میگویند تو شش تا بچه را میخواهی بگذاری کجا بروی؟!
روز دوم عید بود غروب به خانه آمد. گفتم: رضا بچهها میخواهند عید دیدنی بروند. مگر نمیخواهی ما را به عید دیدنی ببری؟ گفت: چرا صبح میبرم. گفت: پس من به مسجد میروم تو اگر میتوانی به خانه داداشت برو بچهها را هم به آنجا ببر بعد من از مسجد به منزل داداشت میآیم.
ما هم رفتیم خانه داداشم که بعدش آمد وقتی که میخواستیم برگردیم دوباره به من گفت تو بچهها را میتوانی ببری خانه من میروم مسجد دوباره به مسجدرفت و من با بچهها آمدم خانه دیگر نصف شب بود آمد خانه من همیشه برایش میوه آماده میکردم که برگشت بخورد آمد نشست میوه خورد و خوابید و صبح بلند شدم نمازم را بخوانم دیدم که خوابیده صدایش کردم رضا! مگر نمیخواهی نماز بخوانی؟! بلند شو! نمازت را بخوان! از خواب بیدار شد، هول شد، نمازش را خواند. دیدم سراغ جورابهایش رفت. گفتم: رضا باز هم رفتی سراغ جورابهایت مگر نمیخواهی بچهها را ببری عید دیدنی؟! گفت: نه! میخواهم به جبهه بروم. گفتم: پس این شش تا بچه چی؟ گفت: دیگر خودت هستی. جورابها را پایش کرد. گفت: برای امشب آمدند نیرو خواستند من داوطلب شدم و میخواهم بروم. بچهها خواب بودند. گفتم: لابد بچهها خواب هستند نرفت طرفشان که آنها را ببوسد. شرکت که میرفت بچهها را میبوسید و میرفت. من رفتم پشت سرش آب پاشیدم هوا تاریک بود. گفتم: بگذار ببینم میرود طرف خانه مادرش دیدم نه به طرف خانه مادرش هم نرفت به طرف بسیج رفت.
ساعت هفت من بچهها را از خواب بیدار کردم داشتم صبحانه میدادم دیدم، آمد. گفت: صبحانه میخورید. گفتم: آره. گفت: من صبحانه نخوردم ماشین هنوز نیامده من تو دلم میگفتم: این سر به سر من میگذارد میخواهد مرا امتحان کند. بعد صبحانهاش را خورد بچهها همه بیدار شدند من دیدم اصلاً نگاهی به هیچ کدام از این بچهها نکرد باز رفت بسیج این بود ماجرای رفتنش. فامیلها آمدند گفتند: رضا کجاست؟ گفتم: والله رضا گفته به جبهه میروم. هیچ کدامشان باورشان نمیشد، چون خداحافظی نکرد برای اینکه پشیمانش نکنند رفت که بعد از شش روز برادرم گفت میگویند که هنوز تهران هستند و آموزش نظامی دارند. گفتم: داداش فکرنکنم او را به منطقه بردند اگر تهران بود میآمد به بچهها سر میزد. من رضا را میشناسم تا اینکه روز هشتم، نامه اش آمد از جبهه که بردم نامه را نشان داداشم دادم. گفتم: دیدی که تهران نیست! چند تا نامه برای ما فرستاد و نزدیک ۵۰ روز بود که رفته بود.
یک روز همسایه امان گفت رضا زنگ زده خانه یکی از همسایهها گفته است ساعت شش زنگ میزنم بیاید آنجا صحبت کنیم. من رفتم زنگ زد صحبت کرد، چون تلفنی با هم صحبت نکرده بودیم نه من صدای آن را میشناختم نه آن صدای من را میشناخت. من باورم شده بود که رضا است ولی آن باورش نمیشد که من همسرش هستم. گفتم کی میآیی؟ روز پنجشنبه برایت نامه فرستادم گفت: نامه شما هنوز به دست من نرسیده است. گفتم: بچهها هی میپرسند بابا کی میآید؟ گفت: تصمیم گرفتم دیگر نیایم. دوباره آمدم دخترم برایش نامه نوشت بردم پست کردم که به دستش رسیده بود. رفیقهایش میگفتند: چند بار این نامه را خواند. گفت: میدانید کی این نامهها را نوشته است؟ دخترم برایم نامه نوشته است.
نامه برای ما نوشته بود که نه و نیم شب میخواهیم حمله کنیم اگر زنده ماندم برمیگردم دیگر همان نامهاش شد که رفیقهایش میگفتند با هم رفتیم وقتی که برگشتیم سراغ هم دیگر را گرفتیم رضا نبود. در آن عملیات رضا مفقود الاثر شده بود.
یک شب خواب دیدم که یک جایی گیر کرده هی میگوید بیا کمکم کن بعد من از این طرف اتوبوس میرفتم ایشان از آن طرف اتوبوس میرفت. فقط صدایش را میشنیدم مادرش هم خواب دیده بود که یک بقچه دستش است صدایش از اتاق میآید هی میروم صدایش میکنم رضا! صدای آن به گوش من میرسید ولی صدای من به گوش آن نمیرسید. خواب هر کسی که میآمد میگفت: من اسیر هستم برمیگردم.