«پانصد صندلی خالی» منتشر شد/طعم تلخ آزادی بعد از ۱۲۸۰ روز محاصره
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی ، این روزها که بحث کرونا خیلی داغ است و خیلیها در خانه مانده اند و به گونهای در قرنطینه خانگی و به روایتی در محاصره این ویروس قرار گرفته اند، بد نیست این کتاب را بخوانند و این روایت را زبان به زبان و چهره به چهره برای یکدیگر نقل کنند که شاید عطرامید، بیشتر در جامعه پخش شود که امید میتواند نقطه اوج در بزرگترین محاصرهها باشد حتی لحظهای که سایه مرگ بالای سرت باشد.
یادداشتهای محاصره روایت زندگی در سه سال محاصره کامل جبهه النصره است. محاصره سنگین و کامل دو روستای شیعه نشین کفریا و الفوعه که ساکنانش مردم عادی و زنان و کودکان بی دفاع بودند. روز نوشتهایی از قلب محاصره. خاطراتی بین مرگ و زندگی و لحظات دست و پنجه نرم کردن با گرسنگی و مرگ مردمی که یکباره با سقوط ادلب به محاصره افتاده بودند و حالا گذران زندگی برای آنها دیگر شبیه سابق نبود.
یادداشتهای محاصره به قلم زنی از الفوعه نگاشته شده است. خانم لیلی علام الدین اسود معلم روستای الفوعه که با دو دختر و همسرش در روزهای سخت محاصره در الفوعه زندگی میکند. آنچه جهان خارج از الفوعه و کفریا از این محاصره سنگین سه ساله میدانند چیزی جز کلیات نیست و تقریبا میتوان گفت تنها نوشتههایی که از جزئیات محاصره سه ساله این دو منطقه شیعه نشین وجود دارد همین روزنوشت هاست. یادداشتهایی که جزئیات و لحظه به لحظه بیم و امید این مردم را مجسم میکند. شاید بتوان گفت یادداشتهای محاصره نوع کم سابقهای از نوشتههای مقاومت است؛ و شاید نسخههای شبیه آن را نتوان به وفور پیدا کرد چرا که لازمه خلق آثاری از این دست زیست در وسط محاصره و از طرفی توانایی نگارش است و از آنجا که این شرایط معمولا شرایط عادی نیست آثاری از این دست نیز آثار معدودی هستند و شاید بتوان گفت یادداشتهای محاصره یکی از بهترین نمونههای این روز نوشت هاست.
آنچه در یادداشتهای محاصره میبینیم فقط روایت سه سال محاصره کامل و بیم و امید و گرسنگی و سایه مرگ بالای سر ملتی در محاصره کیلومترها دورتر از ایران نیست. یادداشتهای محاصره یک قسمت از تاریخ است. قسمتی دردناک و سخت از تاریخ پر فراز و نشیب شیعه
در قسمتی از کتاب میخوانیم:
همه از خانهها وحشت زده بیرون زدیم. همه از همسایهها سوال میپرسیدیم «چه خبر شده؟ از ادلب چه خبر؟ »بعد فهمیدیم ارتش تا مرکز استان ادلب عقب نشینی کرده. نیروهای امنیتی هم تا شهر «مسطومه» عقب کشیدهاند و چند روز بعد تا «اریحا». عقب میرفتند و عقبتر و نا امیدی به جان ما چنگ میانداخت. باز هم عقبتر. دست آخر تا «جورین» هم ارتش عقب نشینی کرد. حالا ما مانده بودیم و ما. بین وحشت و ناباوری. گوشه خانه هایمان کز کرده بودیم. تنها ... در روستایی که حالا به محاصره افتاده بود. بدون برق .. بدون تلفن .. حالا یک تماس تلفنی سختتر از این حرفها شده بود. ما در خانه هایمان زندانی شدیم. در روستای خودمان. روزهای اول باورمان نمیشد. خیلی امیدوار بودیم. بعد کمکم رنگ از روی امیدمان. مدام میگفتیم «فردا ارتش بر میگرده» برنگشت. فقط دورتر و دورتر میشد. مدام عقبتر میرفت. اولین روزی که هواپیما آمد و نان ریخت برای ما همه باور کردیم که واقعا به محاصره افتادهایم. محاصرهای که هیچ کس جز خدا نمیداند ... دقیقا کی به آخر میرسد.