«گمشده دره سبز»؛ منتشر شد/خاطرات رزمنده ۱۶ سالهای که در عملیات خیبر اسیر شد
کتاب «گمشده دره سبز» خاطرات محمدعلی کاظمی رزمنده ۱۶ سالهای که در عملیات خیبر به اسارت نیروهای عراقی در میآید، منتشر شد.
خبرگزاری میزان -
وی در توضیح بیشتر درباره کتاب افزود: نوشتن کتاب «گمشده دره سبز» را سال ۹۵ آغاز کردم. تقریبا تالیف آن سه سال به طول انجامید؛ چرا که مصاحبههای ابتدایی در حوزه هنری انجام شده بود، اما به دلیل کلیگویی و نواقص ناچار شدم با مشورت با آقای سرهنگی به مصاحبههای جزییتری برسم.
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی ، کتاب «گمشده دره سبز» خاطرات محمدعلی کاظمی رزمنده ۱۶ سالهای که در عملیات خیبر به اسارت نیروهای عراقی در میآیند است. سیده مریم بازرگانی نویسنده این کتاب گفت: این اثر شامل خاطرات محمدعلی کاظمی از آزادگان کشورمان است که در زمان جنگ تحمیلی ۱۶ ساله بوده است. برای ارائه خاطراتی بهتر تصمیم گرفته شد اسامی دوستان او با جزئیات در کتاب درج شود.
وی ابراز داشت: آقای کاظمی در اسفند ماه سال ۶۲ در عملیات خیبر اسیر شد و این کتاب نیز حدود ۲۳۰ صفحه شامل خاطرات این رزمنده است.
وی در توضیح بیشتر درباره کتاب افزود: نوشتن کتاب «گمشده دره سبز» را سال ۹۵ آغاز کردم. تقریبا تالیف آن سه سال به طول انجامید؛ چرا که مصاحبههای ابتدایی در حوزه هنری انجام شده بود، اما به دلیل کلیگویی و نواقص ناچار شدم با مشورت با آقای سرهنگی به مصاحبههای جزییتری برسم.
این نویسنده در پاسخ به اینکه چرا نام کتاب «گمشده دره سبز» انتخاب شده، توضیح داد: درج کلمه گمشده به این دلیل بود که آقای کاظمی دوستی داشت به نام عوضعلی خوئینی که از کودکی همراهش بود. با هم به مدرسه رفتند و در ادامه دوران هنرستان را طی کرده و سپس به جبهه اعزام شدند. حتی این دو در منطقه نیز با هم بودند، اما شب عملیات خیبر یکدیگر را گم میکنند. استفاده از واژه «دره سبز» هم به دلیل روستای محل تولد آقای کاظمی در استان زنجان و منطقه سلطانیه است که بسیار سرسبز بوده است.
در بخشی از این کتاب آمده است: «کمکم گوشهای از آسمان روشن میشد. قمقمهام خالی بود. دهانم خشک و تلخ شده بود. دریغ از یک قطره. تیمم کردم و نماز صبح را نشسته خواندم. سلام نماز را که دادم، یک لحظه دیدم حسن کرمی، محمدباقر و عوضعلی در یک ستون رو بهطرف خاک ایران میدوند. بلند شدم و داد زدم: «عوضعلی کجا؟»
باد تندی میوزید و دانههای ریز گردوخاک به صورت و پلکهایم نوک میزدند. عوضعلی جوابم را نداد یا نشنید، نمیدانم. شاید هم زوزة باد و شلیکها نگذاشت صدایم به گوشش برسد. اگر میشنید حتماً برمیگشت، او کسی نبود که تنهایم بگذارد. بلند شدم و دنبالشان دویدم. هوا غبارآلود بود. چند باری پوتینم به سنگی گیر کرد و تلوتلو خوردم. فاصلهمان زیاد شده بود. جایی رسیدم که خاکریز کاملاً در تیررس بود و عراقیها تسلط داشتند. باید روی خاکریز میرفتیم و از آن عبور میکردیم. از دور دیدم هر سه نفر گذشتند؛ اما حسن کرمی برگشت. تیرخورده بود. به طرفش دویدم. بالای سرش که رسیدم، دیدم دستش را دور بازوی چپش کاسه کرده و خون از لای انگشتهایش میچکد.»
انتهای پیام /
انتهای پیام /
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *