«جادی پسرک پناهنده» منتشر شد/داستان زندگی یک پناهجوی سوری در آلمان
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی ، «جادی پسرک پناهنده» ماجرای پسر ۱۱ ساله سوریهای اهل حُمص است که به خاطر وقوع جنگ به تنهایی از سوریه به آلمان میرود و و پناهنده این کشور میشود. وی در یک آپارتمان قدیمی زندگی میکند و به واسطه این حضور و آشنایی با پیرزن بازنشستهای که در همان ساختمان سکونت دارد، ماجراهای جالبی برایش روی میدهد.
«جادی پسرک پناهنده» روی کسانی که با عوامفریبی به اختلافات دامن میزنند و افرادی که از کشتن کودکان شرم نمیکنند، تاثیرگذار است و ارزشهایی مثل امید، اعتماد، باور و انسانیت را زنده میکند.
صدیقه وجدانی که ترجمه این کتاب را صورت داده درباره ویژگیهای این کتاب اظهار داشت: از آنجا که در ایران جنگ را تجربه کردهایم و با این پدیده خانمانسوز آشنایی داریم، همچنین با توجه اشتراکات مذهبی و فرهنگی ایران و سوریه و جنایتهای میانمار انگیزهای برای ترجمه این کتاب از زبان آلمانی به فارسی در من ایجاد شد.
در بخشی از این رمان آمده است: «دورتهآ با ذوق و استعدادی که دارد، مثل همیشه دلیلی آورد:
الآن نزدیک به شش ماه است که جادی پیش ماست و ما هنوز جشن تولدی برایش نگرفتهایم.
یان حرف او را تکمیل کرد:.
چون ما درباره او چیزی نمیدانستیم.
ولادی که بعد از بستری کوتاهش در کلینیک هنوز رنگپریده و کمی هم لاغر شده بود، گفت: «از خود جادی میپرسیم.»
او بلافاصله سؤال کرد:
جادی! ما باید بدانیم تو دقیقاً چند سالته. چون باید در مدرسه ثبت نام کنی.
جادی چشم برگرداند و گفت: «من که قبلاً به شما گفته بودم!»
حالا یکبار دیگر هم بگو.
یازده سال.
میدانی یازده سال پیش در چه روزی به دنیا آمدی؟
او بعد از کمی مکث گفت: «شاید در ژانویه.»
چطور شد به این نتیجه رسیدی در ژانویه به دنیا آمدی؟
چون سال نو در آلمان از ژانویه شروع میشود؛ و بعد چی میآید؟
جوابی که جادی داد همه را شگفتزده کرد:
عید پاک.
همه یک صدا گفتند: «عید پاک؟»
بله. آن یک جشن است.
ولادی پرسید: «تو با خانوادهات به کلیسا رفتی؟»
جادی با اشاره سر حرف آنها را تأیید کرد و اشک از چشمانش سرازیر شد.
در آنجا تو را غسل تعمید دادند؟
جادی در حالی که خودش را روی صندلی جمع کرده بود گفت: «من نمیدانم.».
اما آنجا کلیسا هست؟
بله برای مسیحیان.
او که از این سؤالات ناراحت شده بود، چمباتمه زد و دیگر جوابی نداد. انگار خیلی تحت فشار قرار گرفته بود. میخواست زود آنجا را ترک کند. در یازده سالگی برای این سوالات هنوز خیلی کوچک بود...»