در آخرین دیدار سید حسن نصرالله با امام خمینی(ره) چه گذشت؟/ روایت دبیر کل حزب الله از سخنان غافلگیرکننده رهبر معظم انقلاب/ ماجرای سفر حاج قاسم به بیروت
حتی سید احمد هم آنجا نبود، حتی هیچکدام از مسئولان از جمله مسئولان وزارت خارجه و سپاه پاسداران که معمولاً در ملاقاتها حاضر میشدند در آنجا نبودند. آقای رحیمیان نیز پس از همراهی من تا اتاقِ امام، از اتاق خارج شد و من تنها ماندم؛ بهشدت تحت تأثیر هیبتی که در آنجا وجود داشت قرار گرفتم. امام روی یک صندلی بلند نشسته بودند و من نیز روی زمین نشستم.
گروه سیاسی ؛ نفس دیدار با شاخصترین و اثرگذارترین چهرهی جبههی مقاومت، آنقدر هیجانانگیز و شوقآفرین است که انسان از پیچوتابهای امنیتی که برای ناکام گذاشتن صهیونیستها در نظر گرفته شده است، با شیرینی استقبال کند.
قبل از جنگ ۳۳روزه، یک بار ایشان را در جریان نشست رسانههای حامی فلسطین از نزدیک ملاقات کرده بودم اما با این کیفیت و با چنین تفصیلی اولینبار بود. آن زمان اگرچه ایشان طبیعتاً جوانتر و بدون موهای سپید بود اما در این دیدار هم بهرغم فشارها همچنان باانرژی و کاملاً سرحال و بانشاط به نظر میرسید.
جرقهی این دیدار در ملاقات فروردین امسال زده شد. وقتی پیشنهاد این گفتوگو را با ایشان مطرح کردم، بلافاصله با این جمله که «ما جانمان را برای آقا میدهیم، گفتوگو که مهم نیست» از پیشنهاد استقبال کردند و گفتند: «اتفاقاً خیلی مایلم این گفتوگو انجام شود و حرفهای زیادی برای گفتن دارم.»
گفتوگو با جناب سیدحسن نصرالله طی دو شب پیاپی و رقم خوردن طولانیترین مصاحبهی رسانهای با ایشان فرصتی استثنائی فراهم آورد تا دبیرکل جنبش حزبالله لبنان، مُهر خاموشی را از بخشی از اسرار و ناگفتههایش دربارهی مهمترین تحولات ۴۰ سال گذشته و بهخصوص سه دههی اخیر باز کند.
به پایان جلسهی اول که رسیدیم نیمی از پرسشها باقی مانده بود و افسوس از ناتمام ماندن گفتوگو را در چهرهمان میشد تماشا کرد، اما اجابت بیتکلف و سریع درخواستی که نمیدانم چگونه بر زبانم جاری شد، ناگهان شوقی در ما پدید آورد. سید مقاومت با بزرگواری و تواضع، برنامهاش را تغییر داد تا جلسهی دوم گفتوگو امکانپذیر شود تا پرسشی بیپاسخ نماند.
حاصل پنج ساعت گفتوگو با جناب حجتالاسلام و المسلمین سید حسن نصرالله دبیرکل حزبالله لبنان دربارهی نحوهی ارتباط حزبالله لبنان با امام خمینی (رحمهالله) و حضرت آیتالله خامنهای، مهمترین تحولات منطقه طی چهار دهه حیات نظام جمهوری اسلامی ایران، روند رشد و بلوغ جریان مقاومت، نقش هدایتهای رهبری انقلاب در عبور از بحرانها، پیشبینی امام راحل دربارهی آیندهی حزبالله، پیشبینی رهبر انقلاب اسلامی از سرانجام جنگ ۳۳روزه و توصیههای معنوی ایشان برای عبور از شرایط سخت، شجاعانهترین تصمیم رهبر معظم انقلاب و دهها مطلب خواندنی دیگر را در ادامه میخوانید.
پیام این گفتوگو را میتوان در این جملهی کوتاه خلاصه کرد: «مقاومت بهرغم سختیهایش، کوتاهترین، مؤثرترین و کمهزینهترین راه پیروزی است.»
آنچه در زیر میآید متن بخش اول و دوم و سوم گفتوگوی اختصاصی نشریهی مسیر دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای با حجتالاسلام والمسلمین سیدحسن نصرالله دبیرکل حزبالله لبنان است. این شمارهی نشریهی مسیر با عنوان «معادلهی نصر»، بهزودی و به همراه اسناد، تصاویر و گفتوگوهای منتشرنشده در دسترس علاقهمندان قرار خواهد گرفت.
قسمت اول | معادله نصر
گفتوگو را میخواهیم با این سؤال شروع کنیم که در مقطعی که انقلاب اسلامی پیروز شد، شرایط منطقه چگونه بود؟ منطقهی غرب آسیا چه شرایطی را داشت؟ بهویژه با توجه به اینکه یکی از ابعاد مهم انقلاب اسلامی بُعد تأثیرات منطقهای و بینالمللی آن است، با وقوع انقلاب اسلامی چه تغییراتی در معادلات منطقه رخ داد و شاهد چه تحولاتی شدیم؟ با پیروزی انقلاب اسلامی، در منطقه بهطور عام و در لبنان بهطور خاص چه اتفاقی افتاد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. در ابتدا جا دارد به شما خوشامد بگویم. اگر به گذشته بازگردیم و تحولات را رصد کنیم، خواهیم یافت که اندکی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، در منطقه حادثهی بسیار مهمی رخ داد و آن خروج جمهوری عربی مصر از نبرد کشورهای عربی با اسرائیل و امضای معاهدهای تحت عنوان معاهدهی کمپدیوید بود. این رویداد بهدلیل نقش مهم و مؤثر مصر در نبرد مذکور، تأثیر بسیار خطرناکی بر منطقه و همچنین بر نبرد عربی - اسرائیلی بر سر مسئلهی فلسطین و آیندهی فلسطین داشت.
پس از این حادثه در وهلهی اول اینگونه به نظر رسید که نبرد تا حدود زیادی به نفع اسرائیل پیش میرود. علت این مسئله هم آن بود که دیگر، کشورهای عربی و گروههای مقاومت فلسطین در آن زمان بدون مصر قادر به مواجهه با قدرتهای بزرگ نبودند. بنابراین اولاً وقوع چنین رویدادی موجب ظهور و بروز شکاف عمیقی در میان کشورهای جهان عرب شد.
ثانیاً شما به یاد دارید که در آن زمان اتحاد جماهیر شوروی در یک طرف و اردوگاه غربی به رهبری ایالات متحدهی آمریکا در طرف دیگر و مقابل هم قرار داشتند. بنابراین در منطقهی ما شکاف وجود داشت؛ شکافی که کشورهای مرتبط با اتحاد جماهیر شوروی یعنی بلوک شرق و کشورهای وابسته به آمریکا یعنی بلوک غرب را از یکدیگر جدا کرده بود. بر همین اساس ما شاهد نوعی شکاف عمیق در میان کشورهای عربی در منطقه بودیم و این شکاف، پیامدهای وخیمی برای ملتها بهدنبال داشت و البته تبعاتی نیز برای نبرد عربی - اسرائیلی داشت. همچنین در آن زمان جنگ سرد میان اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحدهی آمریکا بهطور اساسی بر منطقهی ما و تحولات آن تأثیر میگذاشت.
درخصوص لبنان باید گفت که لبنان هم جزئی از این منطقه است و به همین دلیل بهشدت از تحولات آن از جمله اقدامات اسرائیل، نبرد عربی - اسرائیلی و همچنین شکافهای موجود در منطقه متأثر میشد. در آن زمان لبنان با مشکلات داخلی نیز مواجه بود و با جنگ داخلی دستوپنجه نرم میکرد. دشمن اسرائیلی در سال ۱۹۷۸ یعنی یک سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی بخشی از جنوب لبنان را به اشغال خود درآورد و پس از آن، یک کمربند امنیتی را که از آن تحت عنوان «نوار مرزی» یاد شد در مرزهای لبنان و فلسطین ایجاد کرد. دشمن اسرائیلی از طریق این کمربند امنیتی بهصورت روزانه به تجاوزهای خود علیه شهرها، روستاها و مردم لبنان ادامه میداد. لذا ما با یک مشکل کاملاً جدی به نام اشغالگری اسرائیل در بخشی از جنوب لبنان و تجاوزهای روزمرهی آن مواجه بودیم. جنگندههای اسرائیلی و توپخانههای آنها جنوب لبنان را بمباران میکردند؛ عملیاتهای ربایش و انفجارهای متعدد توسط اسرائیل به بدترین شکل آن ادامه داشت و بهدنبال این اقدامات وحشیانه، مردم آواره میشدند. این اتفاقات نیز بین سالهای ۱۹۷۷ و ۱۹۷۹ یعنی کمی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به وقوع پیوست.
* آیا بهانهی آنها حضور فلسطینیها در لبنان بود؟
بله؛ اسرائیلیها به وجود مقاومت فلسطین و عملیاتهایی که فلسطینیان انجام میدادند معترض بودند. اما این مسئله تنها یک بهانه بود، چراکه سلسله تجاوزهای اسرائیل به جنوب لبنان از سال ۱۹۴۸ آغاز شده بود؛ یعنی زمانی که مقاومت فلسطین در جنوب لبنان حضور نداشت. مقاومت فلسطین در اواخر دههی ۶۰ و اوایل دههی ۷۰ بهویژه پس از حوادث اردن و ورود گروههای فلسطینی از اردن به لبنان، کار خود را در جنوب لبنان آغاز کرد.
در این شرایط بود که انقلاب اسلامی ایران پیروز شد. این انقلاب زمانی به پیروزی رسید که فضایی از ناامیدی بر جهان عرب و جهان اسلام حاکم بود و نگرانی نسبت به آینده، فراگیر شده بود. خروج مصر از نبرد عربی - اسرائیلی و امضای معاهدهی کمپدیوید توسط آن، تحمیل یک فرایند سیاسی تحقیرآمیز به فلسطینیان و جهان عرب، و همچنین ضعف حکمرانان کشورهای عربی، جملگی موجب ظهور و بروز یأس، حزن و اندوه، ناامیدی و نگرانی نسبت به آینده در آن زمان شده بود. لذا پیروزی انقلاب اسلامی ایران در چنین فضایی در وهلهی اول امیدهای ازدسترفته را در منطقه و در نزد ملتهای منطقه بهویژه ملتهای فلسطین و لبنان زنده کرد.
پیروزی انقلاب اسلامی همچنین موجب زنده شدن امید ملتهایی شد که وجود اسرائیل، عرصه را بر آنها تنگ کرده بود؛ چراکه مواضع امام خمینی (رحمهالله) در قبال پروژهی صهیونیستی، لزوم آزادسازی فلسطین و ایستادن در کنار گروههای مقاومت فلسطین، از همان ابتدا واضح و روشن بود. امام خمینی به حمایت از ملت فلسطین و آزادسازی وجببهوجب خاک آن و محو شدن اسرائیل -بهعنوان یک رژیم اشغالگر در منطقه- از صفحهی روزگار اعتقاد داشتند. بنابراین پیروزی انقلاب اسلامی در ایران موجب خلق امید فزایندهای به آینده شد و روحیه و انگیزهی حامیان مقاومت و همچنین گروههای مقاومت در منطقه را صدچندان ساخت.
پیروزی انقلاب اسلامی همچنین موجب حفظ موازنهی قدرت در منطقه شد. مصر از نبرد با اسرائیل خارج شد و جمهوری اسلامی ایران وارد شد. بنابراین موازنهی قدرت در نبرد عربی - اسرائیلی بار دیگر برقرار شد و به همین دلیل، پروژهی مقاومت در منطقه وارد یک مرحلهی تاریخی جدید گشت. این اتفاق، نقطهی آغاز نهضت اسلامی و جهادی در سطح جهان عرب و جهان اسلام و در میان شیعیان و اهلتسنن بود.
امام خمینی (رحمهالله) شعارهای متعددی را در عرصههای گوناگونی همچون «مسئلهی فلسطین»، «وحدت اسلامی»، «مقاومت»، «مواجهه و رویارویی با ایالات متحدهی آمریکا»، «ثبات و پایداری»، «اعتماد و اطمینان ملتها به پروردگار جهانیان و به خود» و «احیای ایمان به قدرت خود در مقابله با مستکبران و محقق ساختن پیروزی» مطرح ساختند. بدون شک این شعارها تأثیر بسیار مثبت و مستقیمی بر اوضاع منطقه در آن زمان داشت.
* علاوه بر این فضای عمومی که بهواسطهی انقلاب اسلامی ایجاد شد و روحیهی تازهای که حضرت امام (رحمهالله) در جان مردم منطقه دمیدند و مقاومت را احیا کردند، شما بهطور خاص چه خاطرهای درخصوص حضرت امام و مواضع ایشان در قبال مقاومت لبنان و «حزبالله» دارید؟
بله، اگر بخواهیم در اینخصوص صحبت کنیم باید به واقعهی آزادسازی شهر «خرمشهر» در ایران و به سال ۱۹۸۲ برگردیم. اسرائیلیها بهشدت از جنگ ایران و عراق یا همان جنگ تحمیلی صدام علیه ایران احساس نگرانی میکردند. به همین دلیل پس از آزادسازی خرمشهر، اسرائیلیها تصمیم حمله به لبنان را اتخاذ کردند. این اقدام البته دلایل خود را داشت و ارتباط عمیقی میان پیروزیها در جبههی ایران و تجاوزگری اسرائیل علیه لبنان وجود داشت. اینگونه بود که اسرائیلیها وارد جنوب لبنان، منطقهی البقاع، جبل لبنان و ضواحی بیروت شدند. در آن زمان گروهی از علما، برادران و مجاهدان تصمیم به تشکیل مقاومت اسلامی و تأسیس تشکیلات اسلامی - جهادیِ مقاومت، متناسب با اوضاع جدید در سایهی حملهی اسرائیلیها گرفتند.
در آن زمان، اسرائیل وارد تمام لبنان نشده بود بلکه حدود نصف لبنان یعنی تقریباً ۴۰ درصد مساحت کشور را تصرف کرده بود. ۱۰۰ هزار نظامی اسرائیلی درحالیکه نیروهای چندملیتی آمریکایی، فرانسوی، انگلیسی و ایتالیایی را به بهانهی حفظ صلح با خود همراه داشتند، وارد لبنان شده بودند. در همین حال، گروههای شبهنظامیای در لبنان بودند که با اسرائیلیها ارتباط داشتند و با آنها همکاری میکردند. مقصودم از بیان این مسئله آن است که وضعیت در آن زمان، بسیار بسیار و بسیار بد بود.
پس از آن بود که گروهی از علما، مؤمنان و برادران مجاهد تصمیم به آغاز یک اقدام جهادی جدید به نام مقاومت اسلامی گرفتند که پس از مدت کوتاهی «حزبالله» نامگذاری شد. تشکیل این جبهه با تصمیم اعزام نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به سوریه و لبنان جهت مقابله و مواجهه با تجاوزگری اسرائیل همزمان شد. در ابتدا قصد و نیت این بود که نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در کنار نیروهای سوری و گروههای مقاومت لبنان و فلسطین بجنگند، اما پس از مدتی دامنهی حملات اسرائیل محدود شد و بدینترتیب دیگر یک جبههی نبرد کلاسیک وجود نداشت و نیاز به وجود عملیاتهای مقاومتی از سوی گروههای مردمی، بیش از هر زمان دیگری احساس شد.
در آن زمان بود که امام خمینی (رحمهالله) مأموریت کمک و ارائهی آموزشهای نظامی به جوانان لبنانی را جایگزین مأموریت مواجههی نظامی مستقیم توسط سپاه و نیروهای ایرانی که به سوریه و لبنان آمده بودند کردند تا جوانان لبنانی، خودشان بتوانند با اشغالگران مبارزه کنند و عملیاتهای مقاومتی را انجام دهند.
بنابراین مأموریتِ نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سوریه و همچنین منطقهی البقاع لبنان -در بعلبک و هرمل و جِنِتا- به ارائهی آموزشهای نظامی به جوانان لبنانی در پایگاههای آموزشی تغییر یافت. آنها روشهای جنگی را به جوانان لبنانی آموزش میدادند و از آنها حمایت لجستیکی به عمل میآوردند. صِرف وجود سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در لبنان در آن زمان، انگیزه و روحیهی بسیار بالایی به جوانان لبنانی و گروههای مقاومت برای ایستادن در برابر اسرائیل میبخشید.
همانطور که پیشتر گفتم، مقرر شد تا یک گروه بزرگ تشکیل شود و بدینترتیب ۹ نفر به نمایندگی از برادرانِ حامی مقاومت از جمله شهید سید عباس الموسوی (رضواناللهعلیه) برای پیگیری این مهم انتخاب شدند. طبعاً من در میان این ۹ نفر نبودم، چراکه در آن زمان سنوسال کمی داشتم و حدوداً ۲۲ یا ۲۳ ساله بودم. ۹ فرد مذکور به ایران رفتند و با مقامات و مسئولان جمهوری اسلامی ایران از جمله با امام خمینی (رحمهالله) دیدار کردند. آنها در جریان دیدار با امام خمینی، ضمن ارائهی شرحی از آخرین اوضاع لبنان و منطقه به ایشان، پیشنهاد خود درخصوص تشکیل جبههی مقاومت اسلامی را عرضه کردند. آنها خطاب به امام خمینی (رحمهالله) گفتند «ما به امامت و ولایت و رهبری شما ایمان داریم. شما بفرمایید تکلیف ما چیست؟»
حضرت امام خمینی (رحمهالله) در پاسخ به آنها تأکید کردند که تکلیف شما مقاومت و ایستادن در برابر دشمن با تمام توان است؛ حتی اگر امکاناتتان محدود و تعدادتان کم باشد. این در حالی است که تعداد اعضای حزبالله در آن زمان کم بود. ایشان گفتند: «از صفر شروع کنید و توکلتان به خداوند متعال باشد و منتظر هیچکس در جهان نباشید که به شما کمک کند. به خود تکیه کنید و بدانید که خداوند شما را یاری میکند. من پیروزی را در پیشانی شما میبینم». البته این {پیشبینی} در آن زمان مسئلهی عجیبی بود. امام خمینی این خط مشی را به فال نیک گرفتند و بدینترتیب جلسهای که طی آن برادران ما به محضر امام رسیدند، سنگ بنای تشکیل جبههی مقاومت اسلامی تحت نام مبارک «حزبالله» در لبنان را بنا نهاد.
در آن زمان برادران ما به امام گفتند «ما به ولایت، امامت و رهبری شما ایمان داریم اما در هر صورت کارهای شما بسیار زیاد است و سنی از شما گذشته است و ما به همین دلیل نمیتوانیم بهصورت مداوم دربارهی مسائل و قضایای مختلف مزاحمتان بشویم. از این رو از شما میخواهیم که نمایندهای را به نیابت از خود به ما معرفی کنید تا درخصوص مسائل مختلف به او مراجعه کنیم». سپس ایشان، امام خامنهای را که در آن زمان رئیسجمهور بودند، معرفی کرده و فرمودند: «آقای خامنهای نمایندهی من هستند». بر همین اساس، روابط میان حزبالله لبنان و حضرت آیتالله خامنهای از همان ساعات اولیهی تأسیس و ایجاد این گروه آغاز شد؛ ما همواره در زمانهای مختلف با ایشان در ارتباط بودیم و بهصورت مداوم خدمت ایشان میرفتیم و گزارشی از آخرین وضعیت به ایشان ارائه میکردیم و ایشان نیز همواره مقاومت را میستودند.
از جمله خاطرات من از حضرت امام (رحمهالله) ماجرای وصیتنامههای چند عضو شهادتطلب حزبالله بود. میدانید که اولین تجربهی عملیات استشهادی در لبنان اتفاق افتاد و برادران ما این کار را صورت دادند. برادران ما در حزبالله نوار ویدئوییِ حاوی وصیتنامههای شهادتطلبانی که عملیات استشهادی بزرگی در لبنان انجام داده بودند و لرزه به اندام اشغالگران انداخته بودند را پیش از انتشار در رسانهها برای ما ارسال کردند. این ویدئو برای حضرت امام نمایش داده شد و ایشان آن را مشاهده و دربارهاش سخن گفتند. وصیتنامهها بسیار زیبا و سرشار از شور و عرفان و عشق بودند. امام پس از مشاهدهی وصیتنامهها گفتند: «اینها جوانان هستند». تمامی آنها از جوانان بودند. ایشان سپس فرمودند: «اینها اهل عرفان حقیقیاند». واقعیت این است که امام بهشدت تحت تأثیر وصیتنامهها قرار گرفته بودند.
همراهی، توجه و حمایت امام (رضواناللهعلیه) از مقاومت و حزبالله در لبنان، تا آخرین روز حیات مبارکشان ادامه داشت. به یاد دارم حدود یک یا دو ماه پیش از وفات امام (رحمهالله) یعنی زمانی که ایشان در بستر بیماری بودند و بسیار کم با مسئولان داخلی و کمتر با مسئولان خارجی دیدار میکردند، من بهعنوان عضو شورای حزبالله و مسئول اجرایی حزبالله به ایران رفتم و با السید القائد خامنهای و همچنین مرحوم آیتالله رفسنجانی و دیگر مسئولان ایرانی دیدار کردم و گفتم «من میخواهم با حضرت امام دیداری داشته باشم». آنها پاسخ دادند که ایشان در بستر بیماری هستند و با کسی ملاقات نمیکنند. من گفتم «تلاش خود را میکنیم» و آنها نیز موافقت کردند. سپس به دفتر امام رفتم و تقاضای وقت ملاقات کردم. در آن زمان یکی از دوستان ما در بیت امام یعنی شیخ رحیمیان که به لبنانیها اهتمام ویژهای داشت، مسئله را با مرحوم سید احمد (رحمةاللهعلیه) در میان گذاشت و در روز دوم به من اطلاع دادند که برای ملاقات آماده شوم. طبعاً همهی ما غافلگیر شده بودیم. به دیدار امام رفتم و هیچکس آنجا نبود؛ یعنی حتی سید احمد هم آنجا نبود، حتی هیچکدام از مسئولان از جمله مسئولان وزارت خارجه و سپاه پاسداران که معمولاً در ملاقاتها حاضر میشدند در آنجا نبودند. آقای رحیمیان نیز پس از همراهی من تا اتاقِ امام، از اتاق خارج شد و من تنها ماندم؛ بهشدت تحت تأثیر هیبتی که در آنجا وجود داشت قرار گرفتم. امام روی یک صندلی بلند نشسته بودند و من نیز روی زمین نشستم. از شدت تحت تأثیر قرار گرفتن هیبتی که وجود داشت، صدایم درنمیآمد. امام به من گفتند: «نزدیکتر شو». نزدیکتر شدم و در کنار ایشان نشستم. با ایشان صحبت کردم و نامهای را که به همراه داشتم به ایشان دادم. امام پاسخ مسائلی را که دربارهی تحولاتِ آن زمان لبنان با ایشان در میان گذاشتم، دادند و سپس لبخندی زدند و فرمودند: «به تمامی برادرانمان بگو که نگران نباشند. من و برادرانم در جمهوری اسلامی ایران، همگی با شما هستیم. ما همیشه در کنار شما باقی خواهیم ماند». این آخرین دیدار من با حضرت امام (رحمهالله) بود.
* شما فرمودید که در یک شرایط بسیار سخت، حزبالله تشکیل شد و فعالیت خود را آغاز کرد. فرمودید که ایران خود درگیر جنگ بود؛ در لبنان، رژیم صهیونیستی گاه و بیگاه بر مردم میتاخت و به قتل و غارت میپرداخت و بههرحال حزبالله در این شرایط سخت، کار خود را آغاز کرد. شما در بخشی از صحبتهایتان همچنین فرمودید که حضرت امام، شما را به حضرت آیتالله خامنهای ارجاع دادند تا با ایشان در تماس باشید. از شما میخواهم هم به فرازهای مهمی که آیتالله خامنهای پس از رحلت امام به شما رهنمود میدادند، اشاره کنید و هم ما را از تدابیری که ایشان در طول دوران ریاست جمهوری خود به شما ارائه میکردند مطلع سازید.
از همان اول که رابطهی ما با حضرت آیتالله العظمی السید علی خامنهای ایجاد شد، من در ادبیات خودم به ایشان گفتم «السید القائد».(۱) برادران من شورایی در حزبالله داشتند که تعداد اعضای آن در هر مرحله متفاوت بود. آنها در زمان ریاست جمهوری السید القائد، مکرر خدمت ایشان میرفتند. آنچه در ادامه از آن زمان میگویم، تقریباً میتوان گفت مربوط به هفت سال از دورهی ریاست جمهوری ایشان و پیش از درگذشت امام (رحمهالله) است.
واقعیت آن است که السید القائد اهتمام ویژهای به گروههای لبنانی داشتند و وقت خوبی را در اختیار این گروهها قرار میدادند. من به یاد دارم که حتی برخی جلسات با ایشان دو یا سه ساعت و حتی چهار ساعت به طول میانجامید. ایشان بهخوبی به سخنان ما گوش فرا میدادند. دوستان و برادران ما نیز امور را بهطور کامل برای ایشان تشریح میکردند. همانطور که میدانید، در آن زمان همگی با یکدیگر همرأی نبودند و برادران ما هر یک نظرات و دیدگاههای متفاوتی با یکدیگر داشتند. السید القائد به تمامی نظرات و دیدگاهها و استدلالها گوش فرا میدادند. طبیعتاً در این میان مشکل زبان و گویش عربی هم از سوی السید القائد وجود نداشت، چراکه ایشان مسلط به زبان عربی بودند و بهطور کامل قادر به سخن گفتن به این زبان بودند. ایشان به زیبایی به زبان عربی صحبت میکردند.
البته ایشان ترجیح میدادند یک مترجم عربی همراهشان باشد؛ اغلب به زبان فارسی سخن میگفتند اما زمانی که لبنانیها به زبان عربی حرف میزدند، ایشان نیازی به ترجمه نمیدیدند. تسلط کامل ایشان بر زبان عربی کمک زیادی به درک عمیقشان از مشکلات و همچنین دیدگاههای برادران لبنانی ما میکرد. نکتهی مهم این است که علیرغم برخورداری السید القائد از اختیارات کامل از سوی امام خمینی، ایشان تلاش میکردند که برای ما نقش راهنما و نشاندهندهی مسیر را ایفا کنند و کمک میکردند تا ما خود تصمیمگیرنده باشیم. من همواره به یاد دارم که در تمامی جلسات، در آن زمان و بعد از آنکه ایشان رهبر شده بودند، هرگاه السید القائد میخواستند نظری بدهند، میگفتند پیشنهاد من این است؛ مثلاً در نظر و دیدگاهشان به نتیجهای میرسیدند اما میگفتند شما بنشینید با یکدیگر مشورت کنید و تصمیمی را که صحیح است اتخاذ کنید.
حقیقتاً السید القائد در آن مرحلهی حساس ضمن پرورش فکری، علمی و ذهنی فرماندهان و رهبران حزبالله، نقش مهمی در هدایت این گروه ایفا کردند تا بدینترتیب برادران ما بتوانند با اعتمادبهنفس بالا و اعتماد به تواناییهای خود حتی در سختترین مسائل تصمیمگیری کنند. ایشان نظر میدادند اما این ضربالمثل معروف را که میگوید «صلاح مملکت خویش خسروان دانند» را به کار میبردند. ایشان میگفتند: «شما اهل لبنانید و نسبت به امور خود بهتر آگاهید. ما در نهایت بعضی نظرات را میدهیم و شما میتوانید از آن استفاده کنید. اما این خودتان هستید که تصمیم میگیرید. منتظر نباشید کسی به نیابت از شما تصمیمگیری کند». بنابراین از ناحیهی تربیتیِ حزبالله و رشد و پیشرفت سریع آن، نقش السید القائد در آن مرحله، بسیار مهم، بزرگ و جدی بود.
برادران ما دو یا سه مرتبه در سال به ایران میرفتند؛ یعنی تقریباً هر شش ماه سفری به ایران داشتند تا از اوضاع ایران و همچنین دیدگاههای مسئولان ایرانی درخصوص تحولات منطقه مطلع شوند، چراکه در آن زمان تحولات بسیار سریعی در منطقه در حال به وقوع پیوستن بود. طبیعتاً در آن زمان جنگ نیز وجود داشت؛ جنگ تحمیلی هشتساله علیه ایران و پیامدهای آن برای منطقه. بنابراین برادران ما دائماً به اطلاعات و مشورت با ایران و برخورداری از حمایتهای آن نیاز داشتند. در آن زمان اگر احیاناً برادران ما با مسئلهای مهم و فوری مواجه میشدند، من را به ایران میفرستادند، چراکه من از همه کوچکتر بودم و تشکیلاتِ حفاظتی نداشتم؛ تنها من بودم و با یک کیف که آن را با خود حمل میکردم. یعنی سفرهای من به ایران، از آنجایی که شخصیت معروفی نبودم، پیچیده نبود و در معرض تهدید امنیتی قرار نداشتم.
از سوی دیگر، من بیشتر از دیگر برادران حزبالله که با ما بودند، با زبان فارسی آشنایی داشتم و به همین دلیل، آنها ترجیح میدادند من به ایران سفر کنم. از همان ابتدا مهر و محبت میان من و برادران ایرانی وجود داشت. برادران به من میگفتند که تو ایرانیها را دوست داری و ایرانیها نیز تو را دوست دارند، پس خودت به ایران برو. من از سوی برادرانم در لبنان خدمت السید القائد میرسیدم و یک تا دو ساعت در خدمتشان بودم. حتی زمانی که مطالب و مباحث تمام میشد و عزم خروج میکردم، ایشان میگفتند: «چرا عجله دارید؟ همچنان بمانید و اگر حرفی باقی مانده، مطرح کنید». آن مرحله برای حزبالله بسیار مهم بود، چراکه حزبالله روی مسائل اساسی، رویکردهای اساسی و اهداف اساسی تمرکز کرده بود. یعنی ما و برادران، مجموعهای دارای نظرات مختلف بودیم اما سرانجام توانستیم یک متن واحدی تألیف کنیم. اکنون میتوانم بگویم که ما در حزبالله یک دیدگاه واحد داریم؛ دیدگاهها بهدلیل حوادث و تجربیاتی که پشت سر گذاشته شده است و همچنین در سایهی ارشادات و راهنماییها و رهبری حضرت امام (رحمهالله) و السید القائد - چه در زمان حیات امام و چه پس از درگذشت ایشان - متحد و یکپارچه شدهاند.
* به سال ۶۸ که حضرت امام به رحمت خدا میروند و مردم ما و علاقهمندان به انقلاب اسلامی همه عزادار میشوند، میرسیم. آن لحظات، لحظات قاعدتاً حساسی، هم برای کشور ما و هم برای علاقهمندان انقلاب اسلامی بود؛ زمانی که حضرت آقا بهعنوان جانشین امام (رضواناللهتعالیعلیه) انتخاب شدند. مختصر بفرمایید که در آن شرایط و آن مقطع، شما چه وضعیتی داشتید؟ مقداری هم با تفصیل بیشتری از اتفاقاتی که با آنها در آن برههی پس از ارتحال حضرت امام در عرصههای منطقهای و بینالمللی مواجه شدید، برایمان بگویید. ما یک دوران خیلی حساسی را در آن زمان داشتیم، چراکه آن دوران حدوداً با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و آغاز یکجانبهگرایی آمریکا و پایان جنگ سرد، مصادف میشد. در همان زمان دیدیم که رژیم صهیونیستی بحث مذاکرات سازش را مطرح کرد و از طرفی هم انقلاب اسلامی در شرایط خاصی قرار گرفت. قطعاً آمریکاییها برای دوران پس از ارتحال امام (رحمهالله) طراحیهایی داشتند. میخواهیم دربارهی آن شرایط برای ما سخن بگویید و آن شرایط را برایمان توصیف کنید و اینکه حضرت آقا با تحولات مهمی که در سطح منطقه و بینالملل به وقوع میپیوست، چگونه مواجه شدند؟
همانطور که میدانید در زمان حیات امام (رضواناللهتعالیعلیه) اعضای حزبالله لبنان و حامیان مقاومت، روابط بسیار نزدیکی با ایشان - چه از ناحیهی فکری و چه از ناحیهی فرهنگی - داشتند. با این حال، اعضای حزبالله از لحاظ عاطفی و احساسی نیز بهشدت به حضرت امام وابسته بودند. آنها حقیقتاً مانند بسیاری از ایرانیهایی که در جبهه میجنگیدند، عاشق امام بودند. اعضای حزبالله لبنان به ایشان مانند یک امام، رهبر، ارشادگر، مرجع تقلید و پدر مینگریستند. من تا به حال مشاهده نکرده بودم که لبنانیها تا این اندازه عاشق و دوستدار شخصی باشند. از همین روی، رحلت امام در آن روز، کوهی از حزن و اندوه را برای لبنانیها به بار آورد؛ حزنی که قطعاً کمتر از حزن و اندوه ایرانیان نبود.
بنابراین مسئلهی اول ارتباط عاطفی لبنانیها با حضرت امام (رحمهالله) بود. اما از سوی دیگر، نگرانی بزرگی نیز در آن هنگام وجود داشت و آن این بود که رسانههای غربی دائماً از دوران پس از امام خمینی سخن میگفتند و مدعی بودند که مشکل اصلی، این مَرد است و ایران پس از ایشان تجزیه شده و جنگ داخلی در آن به وقوع میپیوندد. آنها میگفتند در ایران جنگ داخلی و درگیریهای شدید رخ میدهد و هیچ جایگزینی برای رهبری این کشور وجود ندارد. جنگ روانی بسیار شدیدی در سال آخر از زندگی پربرکت امام (رضواناللهتعالیعلیه) بهویژه در سایهی اتفاقات آن زمان مانند عزل مرحوم آقای منتظری و مسائل دیگر ایجاد شده بود. به همین دلیل، برخی نگرانیها وجود داشت. در آن زمان، اینگونه به ما گفته میشد که جمهوری اسلامی ایران که شما به آن تکیه میکنید و به آن ایمان و اعتماد دارید، پس از رحلت امام در مسیر سقوط و فروپاشی قرار میگیرد. بنابراین مسئلهی دوم، جنگ روانی دشمن بود.
مسئلهی سوم عدم آگاهی ما از وضعیت دوران پس از رحلت امام بود. ما نمیدانستیم که پس از ایشان، امور به چه سمتوسویی سوق داده میشود و چه اتفاقی میافتد و به همین دلیل نگران بودیم. زمانی که پس از رحلت امام، از طریق تلویزیون، حوادث را دنبال میکردیم، با مشاهدهی امنیت ملی و آرامش در ایران، و همچنین حضور پرشکوه ملت ایران در مراسم تشییع پیکر امام کمی اطمینان خاطر و آرامش قلب پیدا کردیم.
ما مطمئن شدیم که ایران نه بهسمت جنگ داخلی و نه بهسمت تجزیه و فروپاشی، پیش نمیرود و در نهایت ایرانیها در یک فضای معقول و خوب، رهبری مناسب را انتخاب میکنند. ما همچون تمامی ایرانیان، منتظر تصمیم مجلس خبرگان در این خصوص بودیم. واقعیت مطلب آن است که انتخاب السید القائد بهعنوان رهبر جمهوری اسلامی ایران از سوی مجلس خبرگان برای لبنانیها غیر قابل پیشبینی بود، زیرا ما شخصیتهای ایرانی را بهخوبی نمیشناختیم و نمیدانستیم که آیا فردی بهتر، عالمتر و شایستهتر از السید القائد برای رهبری وجود دارد یا نه؟ ما فقط مسئولانی را میشناختیم که با آنها در ارتباط بودیم. انتخاب السید القائد در این مسئولیت، به صورت غافلگیرانه و غیر عادی، باعث خشنودی، خرسندی و اطمینان خاطر ما شد. در هر صورت، ما از این مرحله عبور کردیم، رابطهمان را در شرایط جدید آغاز کردیم و این رابطه ادامه پیدا کرد.
* آیا فرد خاصی برای ارتباط میان حزبالله و آیتالله خامنهای در نظر گرفته شده بود؟
پس از مدت کمی به ایران سفر کردیم و رحلت امام (رضواناللهعلیه) را تسلیت گفتیم و خدمت السید القائد رسیدیم. ایشان همچنان در مقر ریاست جمهوری بودند و در آنجا مردم را به حضور میپذیرفتند. با ایشان بهصورت حضوری و مستقیم دست بیعت دادیم. برادران ما خطاب به ایشان گفتند «شما در زمان حیات امام نمایندهی ایشان در امور لبنان، فلسطین و منطقه و همچنین رئیس جمهوری ایران بودید و وقت داشتید، اما اکنون رهبر جمهوری اسلامی و تمامی مسلمانان هستید و به همین دلیل، شاید بهقدر گذشته، وقت برای ما نداشته باشید؛ لذا از شما میخواهیم که نمایندهای را از سوی خود معرفی کنید تا مدام مزاحمتان نشویم». در این لحظه، السید القائد لبخندی زدند و فرمودند: «من هنوز جوان هستم و انشاءالله وقت دارم. من اهتمام ویژهای به مسائل منطقه و مقاومت دارم و به همین دلیل با یکدیگر بهصورت مستقیم در ارتباط باقی خواهیم ماند». ایشان برخلاف امام خمینی (رحمهالله) هیچ نمایندهای را از سوی خود معرفی نکردند تا درخصوص مسائلمان به او مراجعه کنیم. طبیعتاً ما هم نمیخواستیم زیاد مزاحمت ایجاد کنیم و به زمان زیادی از سوی حضرت السید القائد احتیاج نداشتیم؛ بهویژه در سالهای اول که اصول، اهداف، مبانی، ضوابط و خط مشیای که داشتیم، پاسخگوی همهچیز بود و مسائل را سامان میداد. همهی اینها از نعمتهای الهی بود؛ نعمت هدایت کاملاً واضح بود و نیازی نبود که دائماً مزاحم ایشان شویم. لذا ما هم به همین صورت که السید القائد فرمودند، به کار خود ادامه دادیم. این موارد پاسخ به بخشی از سؤال شما پیرامون رابطهی ما با السید القائد بعد از انتخاب ایشان بهعنوان رهبر و ولی امر مسلمین پس از رحلت امام بود.
اما درخصوص حوادثی که رخ داد، باید گفت که طبیعتاً حوادث پس از رحلت امام (رحمهالله) بسیار بزرگ و خطرناک بودند. در آن زمان، موضوع و مسئلهی مهم برای ما تداوم راه مقاومت در لبنان بود؛ مسئلهای که السید القائد نیز از همان ابتدا روی آن تأکید داشتند. السید القائد ارشادات و رهنمودهای فراوانی به مسئولان جمهوری اسلامی برای اهتمام و عنایت ویژه به مقاومت در لبنان و همچنین در منطقه داشتند و میگفتند که درست مانند دورانِ حیات امام که جمهوری اسلامی، اندیشه و راه و روش و اصول و فرهنگ امام را در دستور کار خود داشت، اکنون نیز من همین مسیر را کامل میکنم و بر لزوم ادامهی آن تأکید دارم.
از همین روی، خداوند متعال بر ما منت گذاشت تا حتی در سایهی جابهجایی دولتها در ایران، جابهجایی مسئولان در وزارتخانهها و نهادهای رسمی و برخی تفاوتهای خط مشی سیاسی آنها با یکدیگر، تغییری در موضع جمهوری اسلامی در حمایت از مقاومت در منطقه و بهویژه لبنان، ایجاد نشود. نهتنها این اتفاق نیفتاد، بلکه امور، بهتر نیز پیش رفت، زیرا پس از هر دولت، پس از هر رئیسجمهور و پس از هر مسئول، وضعیت، مستحکمتر نیز شد و این مهم در سایهی عنایت شخصی السید القائد به حزبالله لبنان و مقاومت در منطقه حاصل شد. حالا میتوانیم وارد بحث حوادث سیاسی بشویم، چراکه جنبهی ارتباط با السید القائد را توضیح دادیم که چگونه کار را پس از رحلت امام (رحمهالله) با ایشان ادامه دادیم.
مهمترین مسئلهی مربوط به ما در آن مرحله یعنی در زمان رهبریِ السید القائد، مشکلات داخلی لبنان بود. در آن مرحله، شما بهخوبی میدانید که مشکلاتی میان حزبالله و جنبش «أمل» وجود داشت و السید القائد اهتمام ویژهای به این مسئله ورزیدند. از همین روی، مهمترین مسئلهای که در دورههای ابتدایی رهبریِ السید القائد برای ما اتفاق افتاد، حلوفصل مشکلات داخلی بین حزبالله لبنان و جنبش أمل بود. این اتفاق مبارک در سایهی ارشادات و رهنمودهای ویژهی السید القائد و تماسهای مسئولان جمهوری اسلامی ایران با رهبران حزبالله و جنبش أمل از جمله آقای «نبیه بری» رئیس کنونی پارلمان لبنان و همچنین با مقامات سوری به وقوع پیوست. بدینترتیب جنبشهای مقاومت در لبنان با یکدیگر متحد شدند و این دستاورد به برکت السید القائد و تأکیدات شدید ایشان به دست آمد.
السید القائد هرگونه مشکل، درگیری و مناقشه میان گروههای لبنانی را رد میکردند و همواره بر لزوم ارتباطات گسترده میان آنها و برقراری صلح به هر قیمت تأکید داشتند. این تلاشها سالها زمان بُرد، یعنی دو تا سه سال طول کشید که ما از آن مرحله عبور کنیم. اگر امروز شاهد روابط نزدیک و تنگاتنگ میان حزبالله لبنان و جنبش أمل هستیم، این السید القائد بودند که با رهنمودهایشان سنگ بنای چنین روابطی را بنا نهادند. امروز روابط میان حزبالله و أمل نه یک روابط راهبردی که نوعی روابط فوق راهبردی است. ما به فضل حل مشکلات میان حزبالله و جنبش أمل و همکاریهای این دو با یکدیگر، توانستیم راه مقاومت را ادامه داده و به دفاع از لبنان و جنوب لبنان بپردازیم. دستاورد و پیروزی بزرگ سال ۲۰۰۰ علیه رژیم صهیونیستی در سایهی چنین وحدتی محقق شد. در سال ۲۰۰۶ و در جریان جنگ ۳۳روزهی رژیم صهیونیستی در جنوب لبنان نیز همین وحدت برای ما چارهساز شد و توانستیم در جنگ «تموز» مقاومت کرده و شکست را به دشمن تحمیل کنیم. امروز پیروزیهای سیاسی در لبنان و منطقه ادامه دارد. یکی از عوامل اساسی قدرت سیاسی، ملی و نظامی حزب الله، همین انسجام، وحدت و روابط حسنه است.
من به یاد میآورم که در آن زمان، پس از شهادت السید عباس (رضواناللهعلیه) برادرانمان مرا بهعنوان دبیرکل برگزیدند. پس از آن، ما به دیدار السید القائد رفتیم. ایشان مواردی را مطرح کردند و از جمله فرمودند: «اگر میخواهید که قلب مولایمان صاحبالزمان عجلالله تعالی فرجه الشریف و همچنین قلوب تمامی مؤمنان شاد شود، باید برای حفظ آرامش در کشورتان تلاش کنید. باید در مسیر همکاری با یکدیگر بهویژه همکاری میان حزبالله و أمل، و علامه فضلالله و شیخ شمسالدین گام بردارید». در آن زمان، علامه فضلالله و شیخ شمسالدین هر دو در قید حیات بودند. السید القائد تأکید بسیاری بر روی تقویت وحدت داخلی در لبنان داشتند. تأکید ایشان بر روی حفظ وحدت در میان شیعیان، میان شیعیان و اهلتسنن و بهطورکلی میان مسلمانان بود. اما مهمترین و اولین موضوع، روابط حزبالله و أمل و وضعیت داخلی شیعیان بود. موضوع مهم دیگری که ایشان روی آن تأکید داشتند، راهبرد درهای باز حزبالله به روی دیگر گروههای سیاسی لبنانی - علیرغم وجود برخی اختلافات دینی، سیاسی، عقایدی و ایدئولوژیک - بود. ایشان در راهبرد درهای باز، بر لزوم وحدت میان مسلمانان و مسیحیان اصرار داشتند و در جلسات داخلی روی آن تأکید میکردند. تحقق این مهم نیز از برکات رهبری داهیانهی ایشان بود.
در جلسات بر روی ادامهی مقاومت، مقابله با تجاوزگری و عزم برای آزادسازی جنوب لبنان تأکید وجود داشت. به همین دلیل السید القائد اهتمام ویژهای به مسئلهی مقاومت و پیشرفتهسازی آن داشتند. ایشان همواره تأکید میکردند که مقاومت باید پیشرفت کند، بزرگتر شود و در نهایت، اراضی اشغالشده را بازپس بگیرد. از این رو، ایشان همواره بهصورت جدی مقاومت را به تداوم راه خود تشویق میکردند. شما میدانید که در آن زمان، مشکلی وجود داشت و آن این بود که برخی گروههای مقاومت - غیر از حزبالله - خود را درگیر مسائل سیاسی داخلی کرده بودند و بدینترتیب مأموریت مقاومت بهتدریج توسط آنها مغفول واقع میشد. این امر سبب میشد تا مقاومت تنها در حزبالله و جنبش أمل - البته بیشتر حزبالله - منحصر شود. حتی در داخلِ حزبالله نیز برخی برادران ما تمایل به رفتن در میدان سیاست داخلی داشتند اما با این حال، السید القائد همواره بر لزوم اولویتبخشی به مأموریتِ مقاومت و کارهای جهادی تأکید میکردند.
قسمت دوم | معادله نصر
از جمله اتفاقات مهمی که در آن زمان در منطقه رخ داد، شکلگیری روندی تحت عنوان «روند سازش» یعنی مذاکرات اسرائیلی - عربی بود؛ چیزی که از آن بهعنوان «روند صلح» یاد میکنند. این روند پس از مذاکرات عربی - اسرائیلی شکل گرفت. به یاد دارید که در سال ۱۹۹۳ توافقی میان آقای «یاسر عرفات» و اسرائیلیها یعنی «اسحاق رابین» و «شیمون پرز» شکل گرفت؛ توافقی که تحت نظارت ایالات متحدهی آمریکا به سرانجام رسید. این توافق در نهایت «اسلو» نامگذاری شد. این مسئله طبیعتاً مسئلهی بسیار خطرناکی بود و تأثیر منفی بر روند نبرد عربی - اسرائیلی داشت. علت خطرناک بودن آن هم این بود که طبق توافق صورتگرفته، سازمان آزادیبخش فلسطین، اسرائیل را به رسمیت شناخت و بدینترتیب عملاً از اراضی ۱۹۴۸ یعنی اراضی اشغالشده توسط رژیم صهیونیستی در سال ۱۹۴۸ دست کشید. همچنین در این توافق آمده بود که موضوع مذاکرات، قدس شرقی، کرانهی باختری و نوار غزه خواهد بود و دربارهی دیگر مناطق فلسطین، کار تمام شده است. این مشکل بزرگی بود.
از سوی دیگر، توافق مذکور راه را به روی بسیاری دیگر از کشورهای عربی برای آغاز مذاکرات با اسرائیل و توافق با آن و در نهایت عادیسازی روابط با تلآویو باز میکرد. این مسئله بسیار خطرناک بود. در آن زمان السید القائد، جنبشهای مقاومت فلسطین از جمله «حماس» و «جهاد اسلامی» و همچنین جبههی ملی آزادی فلسطین، با توافق اسلو مخالف بودند. گروه فرماندهی کل (جبههی مردمی برای آزادی فلسطین) و برخی دیگر از گروههای فلسطینی نیز با این توافق مخالفت کردند. حزبالله و گروههای لبنانی نیز با آن مخالفت کردند. ما علیه این توافق تظاهرات کردیم اما بهسمت ما تیراندازی شد و ما شهدایی را در این راه در ضاحیهی جنوبی بیروت دادیم.
در هر صورت، این یک پیچ و دورهی بسیار خطرناکی بود. با خود فکر کردیم که هماکنون چه اقدامی را باید در قبال توافق اسلو صورت دهیم؟ ظهور و بروز این مسئله (توافق اسلو و مرحلهی مابعد آن) موجب گسترش و تحکیم روابط میان حزبالله و گروههای فلسطینی از جمله حماس و جهاد اسلامی شد و مسیر مقاومت در اراضی اشغالی فلسطین را نیز قدرت بخشید.
اینجا یک مسئلهی مهم وجود دارد و آن، بصیرت عمیق السید القائد و فهم دقیق ایشان دربارهی آینده بود؛ هرچند که من معتقدم این ادراک دقیق ایشان از آینده، جزو کراماتشان بوده و نشئتگرفته از ایمان، معرفت و ارتباطشان با خداوند متعال و مورد تأیید بودنشان از سوی خداوند است و تنها جنبهی عقلانی ندارد.
در آن زمان مذاکراتی کلید خورد و از آن تحت عنوان مذاکرات سوری - اسرائیلی یاد شد. آن زمان «حافظ اسد» رئیسجمهوری سوریه و «اسحاق رابین» نخستوزیر رژیم صهیونیستی بود. مذاکرات میان آنها ابتدا سرّی بود و سپس علنی شد. آنها تحت نظارت «کلینتون» با یکدیگر در آمریکا دیدار میکردند و حصول توافق میان آنها به مسئلهای قریبالوقوع تبدیل شده بود. در آن زمان، گفته میشد که اسحاق رابین با بازگرداندن جولان اشغالی به سوریه موافقت کرده است.
بر اساس آنچه گفته میشد، این فضا در منطقه ایجاد شد که اسرائیل و سوریه با یکدیگر توافق خواهند کرد. این فضا در سوریه، لبنان، فلسطین و تمام منطقه وجود داشت. من به یاد دارم که آن موقع برخی از ما میپرسیدند که در صورت توافق سوری - اسرائیلی، شما یعنی حزبالله چه خواهید کرد؟ اگر سوریه و اسرائیل توافق کنند، موضع حزبالله چه خواهد بود؟ اگر این توافق صورت بگیرد، سرنوشت حزبالله و گروههای مقاومت اسلامی چه میشود؟ ما برای بررسی موضوع، جلسات متعددی را برگزار میکردیم تا دربارهی آینده برنامهریزی کنیم. در آن زمان گمان میکردیم که توافق نهایی میان رابین و اسد حاصل شده است. نهفقط حزبالله بلکه تمام لبنانیها، سوریها و فلسطینیان، توافق را نهاییشده میدانستند. نشستهای داخلی بزرگی را برگزار کردیم و دربارهی آینده گفتگو کردیم. دربارهی موضوعات سیاسی، نظامی، تسلیحاتی، حتی دربارهی موضوع اسم گفتگو کردیم. برخی میگفتند آیا اسم ما «حزبالله» باقی بماند یا اسم جدیدی را متناسب با شرایط جدید انتخاب کنیم؟ برخی از برادران ما در لیست سیاه آمریکا قرار داشتند و این بحث بود که آیا آنها را در لبنان نگاه داریم یا از لبنان خارج کنیم؟ بهعنوان مثال، اسم شهید حاج عماد مغنیه (رحمهالله) در آن لیست بود. خلاصه مجموعهای از پیشنهادات مختلف را نوشتیم.
* در آن زمان، حزبالله کانال ارتباطی با شخص حافظ اسد نداشت که از تصمیم وی مطلع شود؟
نکته اینجاست که تمامی دادهها و اطلاعات موجود به ما اطمینان میداد که مذاکرات سوری - اسرائیلی به نتیجه میرسد. در آن زمان، درخواست اصلی اسد بازپسگیری جولان و عقبنشینی اسرائیل از مرزهای چهارم ژوئن ۱۹۶۷ بود و رابین نیز با آن موافقت کرده بود. در نهایت ما نزد السید القائد رفتیم. ایشان خیلی ما را تحمل کردند؛ چراکه در جریان آن دیدار، تمامی مباحث مطرحشده و پیشنهادات ارائهشده از سوی افراد مختلف را خدمت ایشان عرض کردیم. ایشان نیز در آن دیدار که با حضور برخی از مسئولان ایرانی برگزار میشد، به تمامی سخنان ما گوش دادند و درحالیکه تمامی مسئولان ایرانی بدون استثنا اعتقاد داشتند مذاکرات سوری - اسرائیلی تمامشده است، فرمودند: «اینکه شما بدترین سناریوها و احتمالات را در نظر بگیرید و برای مواجهه با آنها برنامهریزی کنید خوب است، اما من به شما میگویم که این اتفاق نخواهد افتاد و صلحی میان سوریه و اسرائیل محقق نخواهد شد. پس هرچه را که نوشتید و آماده کردید، کنار بگذارید. بروید و به مقاومتتان ادامه دهید و تلاش مضاعفی را برای دستیابی به سلاح و امکانات و نیروی انسانی صورت دهید. نگران این مسئله هم نباشید چراکه صلحی میان سوریه و اسرائیل اتفاق نخواهد افتاد». تمامی حاضران در جلسه از ایرانیها گرفته تا لبنانیها از قاطعیتِ کلام السید القائد غافلگیر شدند. ایشان نگفتند که بعید میدانم این اتفاق بیفتد یا اینکه ممکن است احتمال دیگری نیز وجود داشته باشد، بلکه گفتند قطعاً چنین اتفاقی رخ نمیدهد. ایشان با قاطعیت فرمودند: «موضوع را فراموش کرده و آن را کنار بگذارید، به کارتان بهتر و قویتر از گذشته ادامه دهید».
در هر صورت ما غافلگیر شدیم، به لبنان بازگشتیم و بر مبنای دیدگاه السید القائد به کار خود ادامه دادیم. تنها دو هفته از دیدار ما با السید القائد سپری شده بود که یک جشن بزرگ با حضور بیش از ۱۰۰ هزار نفر در تلآویو برگزار شد و درحالیکه «اسحاق رابین» در آنجا سخنرانی میکرد، فردی از میان یهودیان تندرو به سمت او آتش گشود و رابین را به قتل رساند. پس از رابین، شیمون پرز بهعنوان نخستوزیر رژیم صهیونیستی انتخاب شد. او شخصیت ضعیفی داشت و در نگاه اسرائیلیها از لحاظ سابقهی نظامی و مورد اعتماد بودن، در سطح اسحاق رابین نبود.
به یاد دارید که در آن زمان، عملیات استشهادی بزرگی توسط مجاهدان حماس و جهاد اسلامی در قلب تلآویو و قدس به وقوع پیوست و پایههای قدرت رژیم اسرائیل را به لرزه درآورد و موجب ترس و هراس مقامات صهیونیست شد. پس از این عملیات استشهادی بزرگ بود که یک نشست فوقالعاده در شهر «شرمالشیخ» مصر با حضور «کلینتون» و همچنین «یلتسین» رئیسجمهوری وقت روسیه برگزار شد. بسیاری از کشورهای جهان نیز در این نشست حضور داشتند. این در حالی بود که رئیسجمهوری فقید سوریه یعنی «حافظ اسد» مشارکت در نشست مذکور را رد کرد.
واقعیت آن است که نشست مذکور در نهایت علیه سه گروه اعلام جنگ کرد: اول حزبالله، دوم حماس و جهاد اسلامی و سوم جمهوری اسلامی ایران بهدلیل حمایتهای آن از مقاومت در منطقه. این نشست با وجود حجم گستردهای که داشت، نتوانست خوف و هراس را بر صفوف حزبالله و دیگر گروههای مقاومت در منطقه حاکم سازد؛ بهویژه اینکه در آن زمان موضع السید القائد در قبال مقاومت و ادامهی راه آن، واضح و قاطعانه بود. بنابراین توافقنامهی اسلو مجموعهای از حوادث را رقم زد؛ حوادثی که در این مسیر، بسیار مهم و خطرناک بودند.
پس از آن اسرائیل در سال ۱۹۹۶ در عملیاتی تحت عنوان «خوشههای خشم» به لبنان حمله کرد و به قتلعام بیسابقه در «قانا» مبادرت ورزید؛ حادثهای که به «کشتار قانا» معروف شد. ما نیز در مقابل اسرائیلیها مقاومت کردیم و پیروز شدیم. اندکی بعد – یعنی دو یا سه هفتهی بعد - نیز انتخابات اسرائیل برگزار شد و طی آن، شیمون پرز شکست خورد و به جای حزب «عمل»، حزب «لیکود» روی کار آمد و «بنیامین نتانیاهو» نخستوزیر اسرائیل شد. او پس از روی کار آمدن، گفت «من به هیچ یک از تعهدات اسحاق رابین و شیمون پرز درخصوص سوریه و مذاکرات با حافظ اسد، پایبند نیستم». اینجا بود که غائلهی مذاکرات سوری - اسرائیلی تمام شد. ما از سال ۱۹۹۶ سخن گفتیم و اکنون در سال ۲۰۱۹ هستیم؛ درحالیکه روند سازش در بدترین وضعیت خود قرار دارد.
* همانطور که اشاره کردید، در فضایی که ایجاد شده بود، این احساس پدید آمد که سازش قریبالوقوع در جریان است و در این میان، طبعاً مردم فلسطین در حال ذبح شدن بودند. آیا از سوی کشورهای موافق این سازش، تماسی با شما برقرار شد که حزبالله نیز در این مسیر قرار بگیرد؟ آیا آنها پیغامی مبنی بر تشویق شما به پذیرش سازش با اسرائیل ارسال کردند؟
تماس مستقیمی دراینخصوص با حزبالله وجود نداشت. آنها از ما ناامید بودند زیرا عقل، اراده، ایمان و عزم ما را بهخوبی میدانستند. اما بهطور کلی برخی کشورهای عربی، لبنان را تحت فشار قرار داده بودند. آنها علیه دولت و ملت لبنان اعمال فشار میکردند تا تن به سازش با اسرائیل دهند. آنها تهدید میکردند که در صورت عدم پذیرش سازش، اسرائیل لبنان را نابود میکند و جهان عرب از بیروت روی میگرداند. این نوع فشارها وجود داشت اما تماس مستقیمِ مهمی برقرار نشد، زیرا آنها موضع ما را میدانستند و بهطور کامل از ما ناامید بودند. این لطف خداوند عزوجل به ما بود.
* برخی این سؤال را مطرح میکنند که چرا جمهوری اسلامی ایران و حزبالله لبنان نمیتوانند با هیچ یک از طرحهای ارائهشده از سوی آمریکا و رژیم صهیونیستی برای سازش - از اسلو گرفته تا معاملهی قرن - کنار آیند؟ این شبهه مطرح میشود که چرا ایران و حزبالله مقدمات تمام شدن این منازعات را فراهم نمیکنند؟ یک نکتهی دیگر درخصوص فلسطین نیز آنکه برخی القا میکنند که خودِ فلسطینیان علاقهمند به نوعی مصالحه و سازش هستند. دیدگاهتان درخصوص این شبهه چیست؟ از طرفی دیگر، ما میبینیم که برخی شخصیتها و حکام جهان عرب، خود را علاقهمند به مسئلهی فلسطین و پرچمداری آرمانهای فلسطین معرفی میکنند. چه نشانهها و شاخصهایی برای تشخیص پرچمداران حقیقی این جریان و تفکر وجود دارد؟
درخصوص بخش اول سؤال باید بگویم که تمامی طرحهای ارائهشده برای مسئلهی فلسطین، ناقض حقوق فلسطینیان و منافع آنها بوده است. آنها میگویند که طبق توافق اسلو، اراضی ۱۹۴۸ خارج از چارچوب گفتگو است. یعنی دو سوم سرزمین فلسطین باید خارج از چارچوب گفتگو باشد که این ظلم بزرگی محسوب میشود؛ یعنی از ابتدا و اساس، ظلم بزرگی است. البته یک سوم باقیمانده را هم به آنها نمیدهند؛ یعنی به آنها نمیگویند که ما کرانهی باختری را به شما میدهیم بلکه تنها بر سر قدس شرقی مذاکره میکنند. در آن زمان صهیونیستها حتی درخصوص نوار غزه نیز با تسامح برخورد میکردند؛ مثلاً شیمون پرز میگفت که دوست دارم روزی از خواب بیدار شوم و به من بگویند که آب دریا، غزه را در خود غرق ساخته است. این دیدگاه سرزمینی آنها بود.
درخصوص قدس نیز در تمامی طرحهای ارائهشده، آمریکاییها و اسرائیلیها هیچگاه با اعطای قدس شرقی به فلسطینیان موافقت نکردند. حتی در جریان آخرین مذاکرات در کمپدیوید که میان «یاسر عرفات» و «ایهود باراک» انجام شد، بحث بیتالمقدس به میان آمد و آنجا اسرائیلیها گفتند «از بیتالمقدس هر آنچه بر روی زمین است برای شما؛ اما زیرِ زمینِ بیتالمقدس برای ما». درخصوص آوارگان فلسطینی نیز اسرائیلیها صراحتاً گفتهاند که اجازهی بازگشت آنها به اراضیشان را نمیدهند. این در حالی است که میلیونها آوارهی فلسطینی در لبنان، سوریه، اردن و دیگر کشورهای جهان به صورت پراکنده زندگی میکنند. کدام انسان عاقلی است که چنین چیزهایی را قبول کند؟
حتی اگر ما طرحهای فوق را که مبتنی بر راهحل تشکیل «دو دولت اسرائیل و فلسطین» است بپذیریم، این سؤال به وجود میآید که کدام دولت فلسطین؟ یک دولتِ فاقد حاکمیت ملی، فاقد مرز، فاقد آسمان و ساحل، فاقد فرودگاه و ... ؛ این چه دولتی است؟ بنابراین طرحهایی که از مدتها پیش - یعنی از مذاکرات مادرید گرفته تا مذاکرات دوجانبه و معاملهی قرن - درخصوص مسئلهی فلسطین ارائه شدهاند، نشان میدهد که وضعیت روزبهروز بدتر شده است. شما اخیراً دیدید که «جرد کوشنر» سخنانی را درخصوص معاملهی قرن مطرح کرد و صراحتاً گفت که طبق این طرح، قدس برای اسرائیل است. وی اعلام کرد که شهرکهای صهیونیستنشین بزرگِ واقع در کرانهی باختری به اسرائیل ملحق خواهند شد. بنابراین اساساً حرفی از راهحل دو دولت یعنی دولت حقیقی فلسطین در میان نیست. خودِ فلسطینیان نیز چنین طرحهایی را نمیپذیرند.
بر این اساس بهتدریج به این نتیجه میرسیم که اگر میبینید جمهوری اسلامی ایران، حزبالله لبنان و دیگر گروههای مقاومت به موافقت با طرحهای ارائهشده درخصوص مسئلهی فلسطین تَن درنمیدهند، اولاً به این دلیل است که تمامی این طرحها ظلم بسیار بزرگی را به ملت فلسطین و همچنین امت اسلامی تحمیل میکند. ثانیاً اکثریت قریب به اتفاق ملت فلسطین نیز خود راضی به این طرحها نیستند. امروز کاملاً واضح است که در قبال طرح معاملهی قرن، یک اجماع کامل میان گروهها و احزاب مختلف فلسطینی وجود دارد. اینطور نیست که برخی از آنها این طرح را قبول کنند و برخی دیگر آن را رد کنند. جنبشهای فتح و حماس و همچنین دیگر گروههای فلسطینی با وجود اختلافاتی که با یکدیگر دارند اما در مردود دانستن معاملهی قرن هیچ تردیدی به خود راه نمیدهند و مواضعشان دراینخصوص مشترک است. ملت فلسطین چه در داخل و چه در خارج از مرزهای این کشور، معاملهی قرن را رد میکند. مخالفت با این طرح، تنها به ایران و گروههای مقاومت در منطقه محدود و محصور نمیشود و فلسطینیان، خود با معاملهی قرن مخالفت میکنند.
از سوی دیگر، ما باید درک دقیقی از مواضع امام خمینی (رحمهالله)، رهبری جمهوری اسلامی ایران و همچنین حزبالله لبنان و گروههای مقاومت در قبال رژیم صهیونیستی داشته باشیم. واقعیت این است که اسرائیل، تنها، مشکل فلسطینیان نیست، چراکه تثبیت حاکمیت اسرائیل نهتنها برای فلسطینیان که برای تمامی کشورهای عربی و اسلامی مخاطرهآمیز است. تثبیت حاکمیت این رژیم، خطر بزرگی برای سوریه، لبنان، عراق و حتی جمهوری اسلامی ایران محسوب میشود. اسرائیل دارای سلاح هستهای و بیش از ۲۰۰ کلاهک هستهای است. این رژیم همواره بهدنبال بسط هیمنهی خود بر تمام منطقه بوده است. نکتهی مهم دیگری نیز وجود دارد که ما آن را از حضرت امام خمینی (رضواناللهعلیه) و همچنین السید القائد آموختهایم و آن این است که اسرائیل یک رژیم مستقل از آمریکا نیست بلکه بازوی آمریکا در منطقه تلقی میگردد. چه کسی در منطقه جنگافروزی میکند؟ چه کسی تجاوزگری میکند؟ چه کسی در امور دیگر کشورها مداخله میکند؟ از این رو، موجودیت اسرائیل، بقای آن، قدرت اسرائیل و ارتقاء جایگاه آن از طریق صلح و غیر صلح، یک تهدید امنیتی بزرگ برای تمامی کشورهای منطقه، از ایران گرفته تا پاکستان و حتی کشورهای آسیای میانه و ترکیه و ... محسوب میشود.
بنابراین کسانی که امروز در مقابل اسرائیل ایستادهاند، در واقع در حال دفاع از ملت فلسطین و حقوق سلبشدهی آنها و همچنین در حال دفاع از مقدسات و در حال دفاع از لبنان، سوریه، اردن، مصر، عراق و دیگر کشورها هستند. اسرائیل از هدف تشکیل دولتِ «از نیل تا فرات» عقبنشینی نمیکند و این هدف، همواره رؤیایی بوده که اسرائیل برای تحقق آن تلاش کرده است. اسرائیل یک پایگاه نظامی در منطقه محسوب میشود که برای تحقق منافع آمریکا فعالیت میکند. همهی ما میدانیم که آمریکا میخواهد ایران به دوران ماقبل انقلاب یعنی دوران شاهنشاهی بازگردد و برای آمریکا مانند عربستان سعودی باشد؛ تا بدینسان هرگاه درخواست دریافت نفت کند، به آن داده شود و هرگاه درخواست کاهش قیمت نفت داشته باشد، به آن جامهی عمل پوشانده شود. شما دیدید که ترامپ توانست ۴۵۰ میلیارد دلار از ریاض بگیرد. ترامپ صراحتاً گفت دریافت این ۴۵۰ میلیارد دلار، برای او بسیار آسانتر از دریافت ۱۰۰ دلار از یک دکان غیرقانونی در خیابانی در نیویورک بوده است. ترامپ میخواهد ایران مانند سعودی باشد، یعنی همهی کشورهای منطقه مانند سعودی باشند. سعودی به چه کسی تکیه کرده است؟ به سلطهطلبان در منطقه و همچنین به موجودیتِ اسرائیل که دارای سلاح هستهای است و کشورهای منطقه را تهدید میکند.
بر همین اساس، راهبرد بزرگی که حضرت امام خمینی (رحمهالله) بر روی آن تأکید داشتند، این بود که اگر بخواهیم منطقهای سرشار از امنیت داشته باشیم، در صلح دائم زندگی کنیم و از حاکمیت ملی و تمامیت ارضی خود دفاع کنیم و همهی کشورهای منطقه از حاکمیت ملی و آزادی حقیقی برخوردار باشند، هیچیک از اینها با موجودیتِ اسرائیل سازگار نیست. آنها میخواهند از طریق معاهدات صلح، موجودیت اسرائیل را تثبیت کنند.
* اسرائیل و مسئولان آن در سال ۲۰۰۰ اعلام کردند که از جنوب لبنان خارج میشوند و تلاش کردند تا این کار را بهعنوان یک عمل داوطلبانه جلوه دهند. آیا آنها داوطلبانه بیرون رفتند و یا مجبور به ترک جنوب لبنان شدند؟
اسرائیلیها بهدلیل متحمل شدن خسارتهای مادی و انسانی فراوان از سوی مقاومت، خواستار عقبنشینی از جنوب لبنان بودند. هیچ شکی وجود ندارد که مقاومت و عملیاتهای آن بود که اسرائیل را وادار به ترک جنوب لبنان کرد. در لبنان هیچکس دربارهی این مسئله شک ندارد، یعنی همه روی این مسئله اتفاق نظر دارند. اگر عملیاتهای روزانهی مقاومت نبود، اسرائیل همچنان در جنوب لبنان باقی میماند. البته اسرائیلیها حتی زمانی که از سوی مقاومت تحت شدیدترین فشارها قرار داشتند، تلاش میکردند تا از طرف مقابل خود، به امتیازی دست پیدا کرده و شروطشان را به سوریه و لبنان تحمیل کنند. در آن زمان، لبنان و همچنین سوریه که ریاست جمهوری آن با حافظ اسد بود، اعطای امتیاز به اسرائیل را رد کردند. البته سوریه تأثیر بسزایی بر دولت لبنان داشت و به آن کمک کرد تا شروط اسرائیل را رد کند. داخل پرانتز اشارهای به مسئلهی «اسحاق رابین» و «حافظ اسد» داشته باشم و آن اینکه یکی از عوامل برهم خوردن فرایند مذاکرات سوری - اسرائیلی، موضع حافظ اسد بود، زیرا اسرائیلیها زمانی که به مرزهای چهارم ژوئن آمدند، حافظ اسد بر بازپسگیری بخشی از دریاچهی «طبریه» از آنها اصرار داشت. او میگفت که این دریاچه متعلق به سوریه است و باید به آن بازگردد. این مسئله یکی از عواملی بود که موجب ابتر ماندن تفاهمات اسرائیلی - سوری پس از مرگ «اسحاق رابین» و در زمان حکومت «شیمون پرز» شد.
حالا مجدداً به مسئلهی جنوب لبنان بازگردیم. به اینجا رسیدیم که اسرائیلیها تلاش کردند امتیازاتی را از سوریه و لبنان دریافت کرده و شروطشان را به آنها تحمیل کنند. دولتهای سوریه و لبنان نیز موضع خود در مخالفت با این مسئله را اعلام کردند. حزبالله و مقاومت در لبنان نیز آن را رد کردند. از سوی دیگر، مقاومت حزبالله نیز به عملیاتهای خود ادامه داد تا جایی که اسرائیلیها به این نتیجه رسیدند که بقایشان در لبنان، هزینهبردار است و نمیتوانند به هیچ امتیازی از سوی لبنان دست پیدا کنند. لذا آنها تصمیم گرفتند تا بدون هیچ قید و شرطی از جنوب لبنان خارج شوند. این را نیز در نظر بگیرید که در آن زمان، فشارهای داخلی در اراضی اشغالی از سوی شهرکنشینان برای خروج اسرائیل از سوریه و لبنان وجود داشت؛ بهویژه خانوادههای نظامیان اسرائیلی و خانوادههای کشتهشدگان، خواستار خروج اسرائیل از لبنان بودند. زیباتر از آن اینکه آنها ماه جولای سال ۲۰۰۰ را برای خروج از لبنان مشخص کردند. شدت عملیاتهای مقاومت، گزینهی عقبنشینی اسرائیل از اراضی لبنان را به تلآویو تحمیل کرد و بدینسان، نظامیان این رژیم در کمال ذلت و خواری و بهصورت کاملاً دستپاچه و عجولانه، به فضل خدا از جنوب لبنان خارج شدند. این اتفاقی است که به لطف خداوند افتاد.
من در اینجا خاطرهی بسیار مهمی را از السید القائد به یاد میآورم. به یاد دارید که من گفتم ایشان در سال ۱۹۹۶ گفته بودند هیچ صلحی میان سوریه و اسرائیل محقق نخواهد شد. در سال ۲۰۰۰ و چند ماه پیش از عقبنشینی اسرائیل از جنوب لبنان، ما یعنی شورای حزبالله طبق برنامهریزی قبلی، برای دیدار با السید القائد و مسئولان ایرانی به تهران سفر کردیم. در آن سفر، برای اولین بار فرماندهان نظامی در جبههی مقاومت را نیز با خود همراه ساختیم. تقریباً ۵۰ نفر از فرماندهان مقاومت همراه ما بودند.
در آن زمان، برآورد ما این بود که اسرائیل در سال ۲۰۰۰ از اراضی لبنان عقبنشینی نخواهد کرد. مطمئن نبودیم اما عقبنشینی اسرائیل در سال ۲۰۰۰ را بعید میدانستیم، چراکه معتقد بودیم اسرائیل حاضر به عقبنشینیِ بدون قید و شرط نخواهد شد. ما به السید القائد گفتیم «بعید میدانیم که اسرائیل از جنوب لبنان عقبنشینی کند. به نظر میرسد که اسرائیل در لبنان باقی میماند و ما به زمان بیشتر و عملیاتهای بیشتری برای وادار کردن آن به خروج بیقید و شرط نیاز داریم». سپس ایشان پرسیدند: «چرا این مسئله را بعید میدانید؟» ما نیز پاسخ دادیم «زیرا این اقدام، خطر بزرگی برای اسرائیل خواهد بود. عقبنشینی بدون قید و شرط اسرائیل از جنوب لبنان به مثابه پیروزی آشکار مقاومت است و این اولین پیروزی واضحِ مقاومت محسوب میشود و طبیعتاً تأثیراتی بر تحولات داخلی فلسطین و ملت فلسطین خواهد داشت؛ مسئلهای که یک تهدید راهبردی برای اسرائیل محسوب میشود و این پیام را به فلسطینیان مخابره میکند که راه اصلی، مقاومت است و نه مذاکرات؛ پیامی که به آنها میگفت: مذاکرات، اراضی و مقدساتتان را از شما گرفت اما مقاومت، لبنان و جنوب لبنان را آزاد کرد».
اینجا بود که السید القائد فرمودند: «من به شما پیشنهاد میکنم که بنا را بهصورت جدی بر این بگذارید که اسرائیل از لبنان خارج میشود و شما پیروز میشوید. شما بر اساس این مسئله به امور خود رسیدگی کنید و برای آینده برنامهریزی کنید. بنشینید و برنامهریزی کنید که چگونه از لحاظ نظامی، میدانی، رسانهای و سیاسی باید با مسئلهی عقبنشینی اسرائیل از لبنان مواجه شد». ما از شنیدن این سخنان ایشان غافلگیر شدیم، چراکه همگی اعتقاد داشتند «ایهود باراک» که در آن زمان در انتخابات پیروز شده بود، به وعدهی خود مبنی بر عقبنشینی عمل نخواهد کرد، زیرا شروطش محقق نشده بود؛ بهویژه اینکه به تعهدات امنیتی هم دست نیافته بود. یعنی نه دولت لبنان، نه دولت سوریه و نه حزبالله لبنان به اسرائیل تعهدات امنیتی نداده بودند. بنابراین، سؤال این بود که چگونه ممکن است عقبنشینی کند؟ این اقدام، غیر عقلانی و غیر منطقی بود.
مهمتر اینکه پس از این جلسه، هنگام شب بود که ما با برادرانمان در مقاومت از جمله مرحوم حاج «عماد مغنیه» به منزل السید القائد رفتیم. برادران همراه ما کسانی بودند که در خطوط مقدم جبهه مبارزه میکردند و هر لحظه امکان شهادتشان وجود داشت. ما و برادرانمان پس از ورود به منزل السید القائد به سالن بزرگی رفتیم که در آنجا نماز اقامه میشد. برادران ما لباس نظامی بر تن داشتند و چفیه نیز بر گردن خود انداخته بودند و شباهت بسیاری به بسیجیها در جبهههای ایرانی پیدا کرده بودند. برنامه فقط این بود که به امامت السید القائد نماز جماعت اقامه کنیم و پس از عرض ادب و ارادت خدمت ایشان، مراسم را خاتمه دهیم. السید القائد نماز را اقامه کردند و پس از پایان نماز عشا، ایشان برای خوشوبش با برادران لبنانی خود از جای برخاستند.
سپس السید القائد به همراهان خود گفتند: «کمی عقب بروید». سپس به من گفتند: «من تسلیمم». در این لحظه یکی از برادران ما آمد و بوسه بر دست السید القائد زد، برخی از برادران نیز شروع به گریه کردند، برخی از آنها نیز از شدت گریستن، بر زمین افتادند. آنها کمکم جلو آمدند. یکی از برادران بر دست السید القائد بوسه زد و زمانی که نفر دوم برای بوسیدن پای السید القائد خم شد، ایشان اجازهی این کار را ندادند. ایشان به عقب بازگشتند و به من گفتند: «به آنها بگو بنشینند و آرام باشند تا کمی با هم صحبت کنیم». قرار نبود السید القائد در آن مراسم با آنها سخن بگویند. من از برادران خود خواستم آرامش خود را حفظ کنند و من سخنان السید القائد را برایشان ترجمه میکردم. از جمله مواردی که ایشان مطرح کردند و البته به نظر من نشئتگرفته از کراماتشان بود - و نه برآمده از تحلیلهای سیاسی و بصیرتی، بلکه عمیقتر از آن - این بود که فرمودند: «شما انشاءالله پیروز خواهید شد. پیروزی شما بسیار بسیار و بسیار نزدیکتر از آن چیزی است که برخی تصور میکنند». ایشان به من اشاره کردند، زیرا من گفته بودم که عقبنشینی اسرائیل به این شکل بعید است. ایشان درحالیکه با دست چپ خود اشاره میکردند، گفتند: «یکایک شما با چشمان خود خواهید دید که پیروز خواهید شد».
این جلسه تمام شد و ما هم به لبنان بازگشتیم. در آن هنگام عملیاتهای بزرگی را ترتیب دادیم و البته شمار زیادی از مردان مقاومت نیز به شهادت رسیدند. تاریخ ۲۵ مِی فرا رسید و عقبنشینیِ ذلتبار، غافلگیرانه و غیر قابل پیشبینی اسرائیل از جنوب لبنان آغاز شد. همچنین در پیشروی بهسمت مرزها شماری شهید شدند. همچنین اینجا بود که هر دو پیشبینی رهبر انقلاب به منصهی ظهور رسید و عیناً محقق شد. اول اینکه پیروزی مقاومت خیلی زود و تنها پس از چند ماه از آن دیدار به وقوع پیوست و دوم اینکه تمامی افرادی که در دیدار اخیر با السید القائد حضور داشتند و در عملیاتهای خط مقدم نیز مشارکت داشتند، همگی آنها در قید حیات بودند و با چشمان خود شاهد پیروزی عظیم و بزرگ بودند.
* حضرت آقا چند سال قبل فرموده بودند که اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید. تفسیرهایی در مورد این جملهی حضرت آقا مطرح شد. عدهای این جمله را قطعی انگاشتند و حتی روزشماری هم برای تحقق آن در نظر گرفتند. از سوی دیگر، جبههی استکبار شروع به استهزاء تفسیرهای برخی در این زمینه کرد. شما در مواقع مختلف رودرروی رژیم صهیونیستی ایستادید و نبردهای مختلفی را با این رژیم تجربه کردهاید. با توجه به تجربههایی که داشتهاید، وقتی که شما این جملهی حضرت آقا را شنیدید، برداشت شما و احساستان از آن چه بود و چه هست؟
اولاً باید بگویم شخصاً از این سخن السید القائد غافلگیر نشدم، چراکه ما در جلسات داخلی خود در سالهای گذشته جملاتی از این قبیل را شنیده بودیم؛ بهویژه در سال ۲۰۰۰ یعنی پس از پیروزی بر رژیم صهیونیستی. چند ماه پس از تحقق آن پیروزی خدمت السید القائد رسیدیم و ایشان بسیار از آن پیروزی خوشحال بودند. درخصوص آینده سخن گفتیم. در آن زمان ایشان میگفتند: «اگر ملت فلسطین، مقاومت در لبنان و ملتهای منطقه به مسئولیتهای خود بهدرستی عمل کنند و این راه را ادامه دهیم، بدون شک اسرائیل نمیتواند مدت زیادی در منطقه دوام بیاورد». بنابراین زمانی که ۲۵ سال را از السید القائد شنیدم، به این نتیجه رسیدم که ایشان زمان اضافیای را به اسرائیل دادهاند. به همین دلیل غافلگیر نشدم.
از سوی دیگر باید گفت که این سخن السید القائد دربارهی اسرائیل، یک مسئلهی کاملاً جدی است. حسب تجربههایی که داشتیم و به بخشی از آن اشاره شد، ما اعتقاد داریم که السید القائد فردی مورد تأیید خداوند متعال هستند و آنچه میگویند بعضاً از جایی دیگر نشئت میگیرد؛ کمااینکه در جنگ ۳۳روزه این اتفاق افتاد. لازم است اشاره کنم که تمامی دادهها، بررسیها و اطلاعات نشان میدهد که چنین اتفاقی (نابودی اسرائیل) رخ خواهد داد؛ اما تحقق این مهم، بدون قید و شرط نیست و شرط و شروطی دارد. شرط تحقق این مهم، آن است که مقاومت به کار خود در منطقه ادامه دهد، تسلیم اسرائیل نشود و جمهوری اسلامی نیز حمایتهای خود از مقاومت در منطقه را تداوم ببخشد. بنابراین اگر ما مقاومت کنیم و به راه خود در این مسیر ادامه دهیم، شرایط میدانی و واقعی میگوید که اسرائیل نیز قادر نخواهد بود ۲۵ سال در منطقه بماند.
مثالی میزنم تا این مسئله روشنتر شود. ما در طول سالهای گذشته پژوهشها و بررسیهای زیادی را پیرامون رژیم اسرائیل صورت دادهایم؛ اینکه اساس این رژیم چیست؛ یعنی این رژیم بر چه پایهای استوار بوده و عوامل موجودیت و بقای این رژیم در چه مسائلی نهفته است؟ و اینکه نقاط ضعف و قوت این رژیم چیست؟ لذا این مسئله نشان میدهد که مقاومت در مسیر خود همواره از پژوهشها و همچنین قدرت عقل و تفکر بر پایهی واقعیتهای موجود، بهرهبرداری کرده است. هرچند که عاطفه و احساس، انگیزهی فراوان، اعتمادبهنفس بالا و روحیهی انقلابی در نبرد با صهیونیسم وجود داشته، اما این بدان معنا نیست که این نبرد از جنبهی تحقیقاتی و عقلی برای شناسایی نقاط ضعف و قدرت دشمن بهمنظور انتخاب زمان و مکان و روشهای مناسب، تُهی بوده است. این دیدگاه ما است و اگر بخواهید وارد جزئیات آن شوم، مشکلی ندارم. من بر مبنای شناخت خود از پایه و اساسِ ساختار رژیم دشمن - چه از لحاظ داخلی و چه از لحاظ خارجی – و همچنین نقاط ضعف و قوت آن سخن میگویم و از ابعاد پنهان سخن السید القائد اطلاع ندارم. با این حال، با توجه به تحقیقات میدانی و واقعی و پژوهشهای صورتگرفته، میتوانیم صراحتاً بگوییم که اسرائیل نمیتواند به بقا در عرصهی وجود ادامه دهد، زیرا موجودیت اسرائیل در منطقه یک موجودیت طبیعی نیست، بلکه موجودیتی است که با ماهیت منطقه در تعارض است. این موجودیتی است که با زور به منطقه تحمیل شده است. این موجودیت نمیتواند عادی شده و به مسئلهای طبیعی تبدیل شود.
حتی اگر پادشاهان، اُمرا و حکام عرب بخواهند، تمامی ملتهای منطقه نیز مخالف وجود اسرائیل هستند و قاطعانه این موجودیت نامشروع را رد میکنند. عناصر ضعف در موجودیت اسرائیل بسیار زیاد است و احتمال سقوط و فروپاشی این رژیم خیلی بالاست. به دو نمونه از ضعف آشکار اسرائیل اشاره میکنم؛ اولاً، در حال حاضر قدرت اسرائیل بهشدت به قدرت ایالات متحدهی آمریکا وابسته است. از همین رو اگر هر اتفاقی برای ایالات متحدهی آمریکا رخ دهد که منجر به مشغول شدن آمریکا به خود و کاهش نفوذش در منطقه شود - مانند اتفاقی که برای اتحاد شوروی افتاد - از فروپاشی اقتصادی گرفته تا مشکلات و شکافهای داخلی و حوادث طبیعی و یا هر معضل دیگری، خواهید دید که اسرائیلیها در کوتاهترین زمان ممکن بساطشان را جمع میکنند و میروند. بنابراین نابودی آنها لزوماً مستلزم جنگ و جنگاوری نیست. بنابراین بقای اسرائیل در فلسطین، چه از لحاظ معنوی و روانی و چه از لحاظ نظامی و اقتصادی، وابسته به حمایتهای آمریکا است. اگر آمریکا به خود مشغول شود، بنابراین اسرائیل نیز قادر به بقا نخواهد بود و نیاز به جنگ با آن نیست. این تنها یک مثال است اما حقیقت عینی است. همه میدانند که آمریکا سالانه سه میلیارد دلار به اسرائیل کمک مالی میکند. در همین حال، اسرائیلیها از تسهیلات بانکی آمریکا به میزان ۱۰ میلیارد دلار بهصورت سالانه برخوردار هستند. بخشی از مالیاتهایی که در آمریکا پرداخت میشود، به جیب اسرائیل میرود. علاوه بر این، پیشرفتهترین فناوریها از آمریکا به اسرائیل منتقل میشود و حمایت آمریکا از اسرائیل مسئلهی مشهود و آشکاری است. یکی از مهمترین دلایل مواضع ذلتبار رژیمهای عربی در قبال اسرائیل، ترس و وحشت آنها از آمریکاست و نه هراس از خودِ اسرائیل. اگر روزی فرا رسید که در آن، همین رژیمهای عربی کنونی با ارتشهایشان از فشارهای آمریکا رهایی یابند، مواضع آنها در قبال اسرائیل متفاوت خواهد بود.
مثال دیگری بزنم. دولتهای جهان معمولاً برای خود ارتش میسازند، ولی گفته میشود اسرائیل ارتشی است که برای آن دولت ساخته شده است. در جهان، ممکن است ارتش کشوری سقوط کند اما آن کشور سرپا خواهد ایستاد. بهعنوان مثال، پس از جنگ آمریکا علیه عراق، آمریکاییها ارتش عراق را منحل کردند اما کشور عراق باقی ماند و از بین نرفت. کشورهایی در جهان هستند که یا ارتش ندارند و یا از ارتش ضعیفی برخوردار هستند اما اسرائیل رژیمی است که بدون وجود یک ارتش قوی، قادر به ادامهی حیات خود نیست. اگر ارتش آن شکست بخورد و یا اگر واقعیتِ این ارتش یعنی ضعف و سستی آن برای شهرکنشینان آشکار شود و بفهمند که این ارتش قادر به حمایت از آنها نیست، خواهید دید که اسرائیلیها بساطشان را جمع میکنند و میروند.
برادران گرامی من! نقاط ضعف اسرائیل بسیار و در عین حال، کُشنده است. به همین دلیل من معتقدم که در سایهی وجودِ یک ارادهی ملی و جمعیِ مخالفِ بقای این رژیم، تحولات منطقهای و بینالمللی در این زمینه به وقوع خواهد پیوست. من از جمله کسانی هستم که به قدرت نسل حاضر اعتقاد دارند و انشاءالله این نسل وارد فلسطین خواهد شد، در قدس نماز برپا خواهد کرد و دیگر اسرائیلی وجود نخواهد داشت.
قسمت سوم | معادله نصر
* جنگ ۳۳روزه یک محک خوبی بود برای اینکه ببینیم اسرائیل چقدر قدرت دارد و در مقابل آن حزبالله و محور مقاومت از چه قدرتی برخوردار هستند. در مقطعی ارتش اسرائیل به چند کشور عربی حمله کرد و در جنگی ۶ روزه، آنها را زمینگیر کرد. در جنگ ۳۳روزه شدت حملات ارتش صهیونیستی به مواضع حزبالله و همینطور به مردم بیگناه در جنوب لبنان بسیار سنگین بود، اما این حملات در نهایت راه به جایی نبرد و به نظر میرسد که این جنگ و پیروزی در آن، به یک نقطهی عطف در تاریخ منطقه تبدیل شد. تحلیل شما از این جنگ چیست و شکستی که اسرائیل در آن متحمل شد و نتوانست اهدافش را محقق سازد، در واقع تلآویو را به کدام سمتوسو سوق خواهد داد؟
ما میتوانیم کمی گستردهتر بحث کنیم و به مقطع پس از حوادث ۱۱ سپتامبر و روی کار آمدن نومحافظهکاران در آمریکا یعنی «جرج بوش» نیز اشاره کنیم، چراکه جنگ علیه لبنان جزئی از همین پروژه و نقشهی بزرگ بود. اینجا اهمیت نقش رهبریِ حضرت آیتالله خامنهای در منطقه بهطور کلی، بیش از پیش آشکار خواهد شد. جرج بوش و همراهانش حوادث ۱۱ سپتامبر را بهانهی حمله به کشورهای منطقه قرار دادند، زیرا آنها پیش از حوادث ۱۱ سپتامبر قصد انجام این حملات را داشتند. آنها در ابتدا عراق را به بهانهی داشتن تسلیحات کشتار جمعی، انتخاب کردند، اما پس از حوادث ۱۱ سپتامبر مجبور شدند اول به افغانستان بروند و سپس به عراق.
بنابراین پروژهی آمریکایی از سال ۲۰۰۰ و ۲۰۰۱ رقم خورد. واشنگتن اعتقاد داشت که روند سازش در منطقه میان اعراب و اسرائیل با رکود مواجه شده است. پیروزی بزرگ مقاومت در لبنان حاصل شد و بهدنبال آن اسرائیل از جنوب لبنان عقبنشینی کرد. این یک پیروزی بزرگ برای لبنان، سوریه، ایران و حتی گروههای مقاومت فلسطین بود. ایران نیز روزبهروز چه از لحاظ داخلی و چه از لحاظ منطقهای قدرتمندتر شد. پس از مشاهدهی این رویدادها آمریکاییها تصمیم به حضور نظامی گسترده در منطقه گرفتند تا اولاً برای تحقق منافعشان، بر منابع نفتی و همچنین منابع طبیعی کشورها سیطره یابند و ثانیاً یک راه حل سیاسی را به نفع اسرائیل به منطقه تحمیل کرده و موجودیت آن را تثبیت کنند.
برای تحقق این هدف لازم بود تا همهی موانع را از بین ببرند. این موانع عبارت بودند از مقاومت در فلسطین، مقاومت در لبنان، دولت سوریه و همچنین ایران. این پروژهی آنها بود. تمامی اسناد، چنین چیزی را نشان میدهد. البته پس از حوادث ۱۱ سپتامبر آنها مجبور بودند به افغانستان بروند، زیرا قسمت سرنوشتساز در پروژهی نومحافظهکاران و جرج بوش، محاصرهی ایران و منزوی ساختن آن بود. نیروهای آمریکایی مستقر در پاکستان، نیروهای مستقر در کشورهای خلیج فارس و آبهای خلیج فارس، نیروهای مستقر در سوریه و در برخی از کشورهای اطراف، به افغانستان میآیند و سپس وارد عراق میشوند تا حلقهی محاصرهی ایران را تکمیل کنند.
طبیعی بود که آمریکاییها پیش از منزوی ساختن ایران و یا حمله به آن، میبایست بهطور کامل بر عراق مسلط میشدند و مقاومت در فلسطین و لبنان را نابود میکردند و سپس به حیات دولت دمشق پایان میدادند؛ یعنی دوستان ایران در منطقه و کسانی که آمریکاییها آنها را همپیمان ایران و بازوان قوی آن در منطقه میدانستند مورد هجوم آمریکاییها بودند. آنها همچنین بهدنبال نابودی کسانی بودند که در مقابل صلح ذلتبار با اسرائیل خواهند ایستاد، چراکه صلح با اسرائیل یکی از شروط منزوی ساختن ایران و حمله به آن بود. یعنی هدف اول، بسط هیمنهی نظامی مستقیم و سپس ساقط کردن کشورها، نابودی گروههای مقاومت، ایجاد صلح عربی - اسرائیلی و همچنین تشکیل جبههی واحد عربی - اسرائیلی به رهبری واشنگتن برای حمله به ایران و ساقط کردن جمهوری اسلامی و سیطره بر آن بود. این پروژهی آمریکا بود. بدینترتیب گام اول، جنگ افغانستان بود و گام دوم جنگ عراق. دربارهی گام سوم آنها خواهم گفت که چه اتفاقی رخ داد. پس از اشغال عراق، اگر به یاد داشته باشید «کالین پاول» که در آن زمان وزیر خارجهی آمریکا بود با فهرستی بلندبالا از شروط ایالات متحده به دمشق رفت و با «بشار اسد» دیدار کرد. او میخواست با استفاده از فضایِ وحشت ایجاد شده بهدنبال حملهی آمریکا به منطقه برای تحمیل شروطش به اسد درخصوص جولان، فلسطین، مقاومت فلسطین، حزبالله لبنان و ... بهرهبرداری کند. البته بشار اسد با وجود تهدیدات آمریکاییها حاضر به تسلیم در برابر این فهرست عریضوطویل نشد.
آمریکاییها ناکام ماندند و سراغ گام بعدی رفتند. در آن زمان، قرار بود انتخابات مجلس قانونگذاری در فلسطین برگزار شود. آمریکاییها تصور میکردند که تشکیلات خودگردان فلسطین به ریاست «محمود عباس» در آن انتخابات پیروز میشود و حماس و دیگر گروههای مقاومت شکست میخورند و تشکیلات خودگردان به خلع سلاح مقاومت در فلسطین میپردازد و روند سازش با اسرائیل را آغاز میکند. اما چه اتفاقی افتاد؟ یک غافلگیری بزرگ؛ حماس با اغلبیت قریب به اتفاق آراء به مجلس قانونگذاری راه یافت. پس از آن بود که آمریکاییها گام بعدی خود را برداشتند و آن، حملهی نظامی به لبنان بود. در اینجا بود که جنگ ۳۳روزه و مقاومت حزبالله رقم خورد.
نقشه این بود که آمریکاییها، حماس و جهاد اسلامی را در فلسطین از بین ببرند و سپس به حزبالله در لبنان حمله کنند. آنها تصمیم داشتند پس از محقق ساختن این اهداف به سوریه بروند و دولت دمشق را ساقط کنند و پس از آن، صلح با اسرائیل و عادیسازی روابط اسرائیل و اعراب را رقم بزنند و سپس ایران را محاصره کرده و آن را منزوی سازند. طبیعتاً در آن زمان، پیروزی بر مقاومت فلسطین و غلبهی اسرائیل بر حزبالله لبنان و سرنگونی دولت بشار اسد، میتوانست دستاورد بزرگی برای جرج بوش باشد تا به وسیلهی آن، به پیروزیهای بیشتری در انتخابات کنگره و همچنین ریاستجمهوری دست پیدا کند.
یکی از نویسندگان بزرگ آمریکایی زمانی که در اواخر سال ۲۰۰۶ بحث انتخابات میاندورهای کنگرهی آمریکا بود و جرج بوش نیاز داشت به دو سومِ کرسیهای کنگره دست پیدا کند به من گفت - البته این گفته را بعداً به رشتهی تحریر هم درآورد - که «جرج بوش برای موفقیت در انتخابات کنگره و حتی ریاست جمهوری، بهشدت نیاز به آن داشت که بهصورت یک کابوی، وارد کارزار انتخاباتی شود و سه سَر خونین را با خود به همراه داشته باشد: سَر مقاومت فلسطین، سَر حزبالله و سَر بشار اسد. اگر بوش در فتح این سه هدف موفق میشد، میتوانست دو سوم آراء کنگره را برای همحزبیهای خود به ارمغان آورد و درعینحال جنگ با ایران را نیز تضمین کند». هدف اصلی آنچه که اتفاق میافتاد در واقع پایان دادن به مسئلهی فلسطین و فراهم کردن مقدمات جنگ علیه ایران بود. من این مسئله را شرح میدهم و امیدوارم روزی فرصتی برای تشریح این مسئله به ملت ایران فراهم شود تا آنها بهخوبی به این واقعیت پی ببرند که هدف اصلی و نهایی از درگیریها و مناقشات در منطقه تنها فلسطین نیست، بلکه هدف نهایی بازگرداندن سیطره و هیمنهی آمریکا بر ایران است؛ تسلط بر منابع و امکانات ایران و بازگرداندن این کشور به زمان شاه است.
در این مرحله از تاریخ تحولات منطقه، جایگاه ایران و مواضع السید القائد بهویژه از لحاظ روانی، بسیار حائز اهمیت بود. وقتی آمریکا وارد منطقه شد، طبیعتاً نه اتحاد شوروی وجود داشت و نه جبههی سوسیالیست، بلکه تنها قدرتی سلطهجو، مغرور، مستکبر و بیرحم به نام «آمریکا» در جهان وجود داشت. این قدرت، تصمیم به جنگ نظامی در منطقه گرفت و با ارتش و تجهیزات نظامیاش وارد منطقه شد. همه جز تعداد اندکی، هراسان بودند و میلرزیدند. در اینجا مواضع السید القائد در قبال حملهی آمریکا به افغانستان و سپس عراق را به یاد داریم. السید القائد به استانهای مختلف ایران میرفتند و به ملت ایران، ملتهای منطقه و گروههای مقاومت اطمینان خاطر میدادند و با سخنانشان روحیهی ایستادگی و تسلیمناپذیری در برابر هجمهی تاریخی و سخت آمریکا به منطقه را تقویت میکردند؛ این واقعاً مأموریت بسیار سختی بود.
به یاد دارم که پس از جنگ افغانستان و پیش از جنگ عراق، به ایران رفتم و با السید القائد دیدار کردم. به ایشان گفتم که در منطقه نگرانیهایی به وجود آمده است. ببینید ایشان چه دیدگاهی داشتند. ایشان به من رو کردند و فرمودند: «به تمامی برادرانمان بگویید که نترسند بلکه برعکس، آمدن آمریکاییها به منطقه بشارتدهندهی حصول آزادی در آینده است». من از شنیدن این جمله شگفتزده شدم. ایشان با دستشان اشاره کردند و گفتند: «آمریکاییها به قله رسیدند اما از زمان حمله به افغانستان، افولشان آغاز شد. اگر آمریکاییها واقعاً اعتقاد داشتند که اسرائیل و دیگر رژیمهای عربی و مزدورشان در منطقه قادر به حمایت از منافع واشنگتن هستند، هیچگاه ارتش و ناوگانهای خود را بهسمت منطقه گسیل نمیکردند. بنابراین این اقدام نظامی آنها گواهی بر شکست آنها و شکست سیاستهایشان در منطقه است. اگر موفق بودند، به این کارها احتیاجی نداشتند. وقتی آمریکاییها به این نتیجه میرسند که برای تحقق منافع و مصالحشان در منطقه، خود باید بهطور مستقیم وارد عمل شوند، این نشانهی ضعف است و نه قدرت. زمانی که یک ارتش - هرچند عظیم و قوی - هزاران مایل را طی میکند و به منطقهای که در آن ملتهای زنده وجود دارند، میآید، بدون شک چنین ارتشی شکست خواهد خورد و درهم خواهد شکست. لذا آمدن آمریکاییها به منطقه، آغازی بر افول و سقوط آنهاست و نه آغازی بر عصر جدیدشان».
السید القائد این مطالب را در مناسبتهای مختلف اما با ادبیاتی متفاوت بیان کردند. ایشان این موضوع را با همین وضوح و شفافیت به من گفتند و من آن را برای برادران نقل کردم و ما دربارهی این موضوع با هم بحث و گفتگو کردیم. در هر صورت، سال ۲۰۰۶ فرا رسید و ما راه مقاومت را در پیش گرفتیم. اگر به یاد داشته باشید در همان روز اول جنگ، السید القائد بیانیهای صادر کردند و در آن ضمن تأیید مقاومت، بر لزوم ایستادگی و پایمردی در مقابل متجاوزان تأکید کردند. این اقدام ایشان برای ما، ملتمان و همچنین رزمندگانمان بسیار ارزشمند بود، زیرا ما از نبردی سخن میگوییم که شاهد خون و شهید و مجروح بوده است. زمانی که دیدیم ولیّ امرمان، رهبرمان، پیشرومان و مرجعمان اینگونه ما را به مقاومت تشویق میکنند، روحیه و انگیزهمان بهشدت تقویت شد و با قدرت وارد جنگ با متجاوزان شدیم. آمریکاییها پس از مدت کوتاهی و تنها پس از چهار یا پنج روز یعنی زمانی که اسرائیل تمامی مکانهایی را که میشناخت، بمباران کرده بود، گمان کردند که ما در موضع ضعف هستیم، ترسیدهایم و زمان تسلیممان فرا رسیده است. در آن هنگام آمریکاییها با «سعد الحریری» که هماکنون نخستوزیر لبنان است، تماس گرفتند. الحریری در آن زمان نخستوزیر نبود، بلکه رئیس یک فراکسیون پارلمانی بود که نخستوزیر آن دوره یعنی «فؤاد سنیوره» به آن گرایش داشت. الحریری با ما تماس برقرار کرد و گفت که آمریکاییها میگویند - یعنی این آمریکاییها بودند که مذاکره میکردند - حاضرند در صورت تحقق سه شرط، جنگ علیه جنوب لبنان را متوقف سازند.
شرط اول این بود که حزبالله باید دو نظامی اسرائیلی را که اسیر کرده است آزاد کند. شرط دوم این بود که حزبالله کاملاً خلع سلاح شده و به یک حزب سیاسی تبدیل شود. شرط سوم این بود که حزبالله با اعزام نیروهای چندملیتی - نه نیروهای بینالمللیِ وابسته به سازمان ملل - به جنوب لبنان موافقت کند. در آن زمان نیروهای چندملیتی وارد عراق شده بودند. این نیروها وابسته به شورای امنیت سازمان ملل نیستند، بلکه متعلق به آمریکا و تحت فرماندهی آمریکا هستند.
هدف این بود که ما قبول کنیم نیروهای چندملیتی در خاک لبنان، مرزهای لبنان و فلسطین، مرزهای لبنان و سوریه و همچنین در فرودگاهها، سواحل، گذرگاهها یعنی گذرگاههای ورودی و خروجی لبنان مستقر شوند؛ یعنی یک اشغالگریِ بینالمللی و اشغالگری آمریکایی را بپذیریم. طبعاً ما این سه شرط را رد کردیم و به مبارزه ادامه دادیم. در آن زمان «کاندولیزا رایس» به لبنان آمد. او در آن هنگام به لبنانیها از نبرد سرنوشتساز گفت و اینکه حزبالله قطعاً شکست میخورد و نابود میشود، و این جملهی معروف را بهکاربرد که «منطقه با حالت درد زایمان تولد خاورمیانهی جدید مواجه است» و گفت این همان «خاورمیانهی جدید» است که دربارهی آن صحبت میکردیم.
با تمامی اینها، مقاومت ایستاد و پیروز شد. بنابراین اولین حلقه از پروژهی آمریکاییها در سایهی نتایج انتخابات فلسطین شکست خورد. حلقهی دوم در لبنان یعنی با شکست طرح نابودی حزبالله، شکسته شد. بدینترتیب حلقهی سوم نیز شکسته شد، چراکه قرار بود پس از نابودی حزبالله، جنگ به سوریه برود و اسرائیل و آمریکا به نظام حاکم در سوریه حمله کنند. این اتفاق هم رخ نداد. این شکستهای اول، دوم و سوم آمریکا بود.
درخصوص عراق، موضع السید القائد کاملاً مشخص بود. ایشان اصرار داشتند که آمریکا باید بهعنوان اشغالگر در عراق شناخته شود. تمامی مواضع رسمی مقامات جمهوری اسلامی ایران نیز بر اشغالگری آمریکا در عراق دلالت داشت. پس از مدتی، مقاومت مردمی در عراق به راه افتاد و درحالیکه گمان میرفت آمریکا در عراق میماند و بر آن سیطره پیدا میکند و ادارهی آن را به دست میگیرد، در نهایت و در نتیجهی مقاومت مسلحانه و مخلصانه در عراق - و نه مقاومتی همچون جبهة النصره، القاعده و تکفیریها - و در سایهی یک موضع سیاسی قدرتمندانه و ظهور و بروز یک ارادهی ملی در این کشور، واشنگتن چارهای جز ترک این کشور ندید. بنابراین آمریکا هرچند در سایهی یک توافق، اما از عراق خارج شد. زمانی که آمریکاییها از عراق خارج شدند، من صراحتاً اعلام کردم که این اتفاق، یک دستاورد و پیروزی بزرگ برای مقاومت عراق محسوب میشود، اما متأسفانه هیچکس این پیروزی بزرگ ملت عراق را جشن نگرفت. باید این پیروزی بزرگ عراقیها که طی آن آمریکا مجبور به ترک خاک عراق در سال ۲۰۱۱ شد، جشن گرفته میشد.
در نهایت تمامی پروژههای ایالات متحدهی آمریکا در منطقه (همان طرح «خاورمیانهی جدید») در این مرحله یعنی از سال ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۱ با شکست مواجه شد. هجمهی آمریکا برای تسلط بر منطقه بهمنظور تحقق صلح ذلتبار با اسرائیل، عادیسازی روابط اعراب و اسرائیل برای پاک کردن مسئلهی فلسطین، نابودی جنبشهای مقاومت، تسلط بر کشورها و همچنین منزوی ساختن ایران و حمله به آن، جملگی شکست خوردند. چگونه این اتفاق افتاد؟ در اینجا شاهد نقش السید القائد، جمهوری اسلامی ایران و همچنین متحدان و دوستان آن در منطقه بودیم. آنها بودند که این نقشهها را ناکام گذاشتند.
طبیعتاً آلسعود و حکام بسیاری از کشورهای عربی و کشورهای حاشیهی خلیج فارس جزئی جداییناپذیر از نقشهی ایالات متحدهی آمریکا در منطقه بودند و بهنوعی ابزار پیادهسازی طرحهای آمریکا محسوب میشدند. در این میان، اسرائیل بزرگترین ابزار آمریکا در نقشههای آن برای منطقه بود. اما کسانی که در برابر طرحها و پروژههای آمریکا ایستادند، جمهوری اسلامی ایران به رهبری السید القائد، سوریه به رهبری رئیسجمهور اسد، مقاومت در لبنان و متحدان آن، مقاومت در فلسطین و متحدان آن، رهبران سیاسی و ملیِ مخلص در عراق و در رأس آنها مرجعیت دینی در نجف اشرف و همچنین گروههای اسلامی و ملی در منطقه بودند.
در این میان چه کسی بیشترین نقش را داشت، به دیگران قدرت میبخشید و از آنها حمایت میکرد؟ جمهوری اسلامی ایران؛ جایگاه، مواضع و عزم حضرت آیتالله خامنهای. طبعاً ما در قلب تحولاتی بودیم که در سالهای ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۱ یعنی در طول یک دهه اتفاق افتاد و نتیجهی آشکار آنها شکست آمریکا بود. و امروز هیچکس در این مسئله شک ندارد که جمهوری اسلامی ایران با عزم، اراده و قدرتی که دارد، «اُم القراء» و هستهی اصلی و مرکز اصلی است که محور مقاومت را میدانداری میکند. امروز جای هیچ بحثی وجود ندارد که بیرق و پرچم آرمانخواهی ملت فلسطین در دستان حضرت آیتالله خامنهای است.
این بخش از سخنان خود را با نقل خاطرهای از السید القائد خاتمه میدهم. در جریان جنگ ۳۳روزه - که البته ۳۴ روز بود اما جنگ ۳۳روزه خوانده میشود - طبیعتاً مردم لبنان در اوایل جنگ نسبت به آنچه قرار بود در آینده اتفاق بیفتد، بسیار نگران بودند. حتی برخی از مسئولان لبنانی با مقامات سعودی تماس برقرار کردند تا ریاض ضمن میانجیگری، به جنگ در جنوب لبنان خاتمه دهد. سعودیها نیز به مسئولان لبنان پاسخ دادند «هیچکس دخالت نمیکند. یک تصمیم و اجماع آمریکایی، بینالمللی و منطقهای وجود دارد که حزبالله از بین برود و در واقع لِه شود. حزبالله هیچ راهی ندارد جز اینکه یا تسلیم شود و یا نابود». طبیعتاً تصمیم ما مبارزه بود و ارادهای قوی برای جنگیدن با روحیهی کربلایی بر تمام حزبالله حاکم بود. همیشه این فرمایش اباعبدالله الحسین علیهالسلام نصبالعین ما بود که فرمودهاند «ألا إنّ الدعیّ ابن الدعیّ قد رکز بین أثنتین، بین السلّة والذلّة وهیهات منّا الذلّة.»
ما در برابر دو گزینهی «جنگ» یا «تسلیم خفتبار» قرار داشتیم و گزینهی جنگ را برگزیدیم. در روزهای ابتدایی جنگ، دوست و برادر عزیزمان یعنی حاج قاسم سلیمانی با ما تماس گرفتند. وی به دمشق آمد، با بیروت تماس گرفت و اعلام کرد که باید خود را به شما برسانم. ما از وی سؤال کردیم که چگونه میخواهی این کار را انجام دهی؟ اسرائیلیها تمامی پلها، راهها و خودروها را بمباران میکنند و شما نمیتوانید خود را به ما برسانید. این دوست عزیز ما گفت که من باید خود را به شما برسانم چراکه حامل پیام مهمی از سوی السید القائد برای شما هستم. ما اوضاع را سروسامان دادیم و در نهایت حاج قاسم در روزهای اولیهی جنگ به ضاحیهی جنوبی بیروت آمد. او گفت که السید القائد زمانی که در مشهد به سر میبردند، تمامی مسئولان جمهوری اسلامی از جمله رئیسجمهور کنونی و رؤسای جمهور پیشین، وزیر خارجهی کنونی و وزرای خارجهی پیشین، وزیر دفاع کنونی و وزرای دفاع پیشین، فرمانده سپاه کنونی و فرماندهان سپاه پیشین و مسئولین دیگر را دعوت به برگزاری جلسهای مشترک کردند.
حاج قاسم برای من شرح داد که در آن دیدار، مسئلهی جنگ علیه لبنان و اهداف آن بررسی شد و اینکه در این جنگ به کجا میخواهند برسند؟ جمهوری اسلامی ایران از همان ابتدا جنگ علیه لبنان را جزئی از نقشهی آمریکا در منطقه میدانست و نه مسئلهی جدایِ از آن. حاج قاسم گفت که همگی شرکتکنندگان در آن جلسه متفقالقول بودند که جمهوری اسلامی ایران باید در کنار مقاومت لبنان، دولت و ملت لبنان و همچنین در کنار سوریه بایستد، چراکه این تهدید وجود دارد که جنگ به سوریه کشیده شود و به همین دلیل، ایران باید از تمامی توان سیاسی، مالی و نظامی خود برای پیروزی جبههی مقاومت استفاده کند. حاج قاسم در ادامه گفت که آن دیدار تمام شد و پس از اقامهی نماز مغرب و عشا، حضّار عزم خروج کردند که السید القائد فرمودند: «اندکی بنشینید. حرفهایی دارم که باید بزنم». این اتفاق پس از آن جلسهی رسمی افتاد. در ادامه شنیدم که السید القائد رو به حاج قاسم کردند و گفتند: «شما آنچه را که میگویم، بنویسید؛ سپس به بیروت بروید و آن را تسلیم فلان شخص کنید. آن شخص نیز در صورت صلاحدید، این مسائل را با دوستان و برادران خود در میان میگذارد». پس از شرح این ماجرا، حاج قاسم شروع به قرائت سخنان السید القائد برای من کرد. از جملهی موارد این بود که السید القائد در شرایطی که بسیاری افراد گمان میکردند اسارت نظامیان اسرائیلی مصیبت بزرگی بود، در ابتدای پیام خود فرموده بودند: «اسارت نظامیان اسرائیل توسط مقاومت لبنان یک لطف الهی پنهان بود، چراکه این عملیات، اسرائیل را وادار کرد در واکنش به اقدام شما وارد لبنان شود. اسرائیلیها و آمریکاییها خود را برای حمله به لبنان و حزبالله در اواخر تابستان یا اوایل پاییز ۲۰۰۶ آماده میکردند که در آن صورت، شما درحالیکه آمادهی جنگ نبودید، غافلگیر میشدید. بنابراین اسارت نظامیان اسرائیل توسط شما یک لطف الهی بود که زمان را کمی به جلو هدایت کرد تا بدینترتیب جنگ در زمانی که آمریکا و اسرائیل برای آن برنامهریزی کرده بودند اتفاق نیفتاد و زمانی رخ داد که آنها برای آن آماده نبودند، بلکه درحال آماده شدن بودند و در نقطهی مقابل، شما آماده بودید؛ یعنی زمانی که هیچ عاملی برای غفلت و غافلگیری وجود نداشت».
این سخن السید القائد، سخنی بود که بعدها بزرگان آن را تأیید کردند و بر آن صحه گذاشتند. بهعنوان نمونه، زمانی که این مسئله را بهصورت رسانهای مطرح کردم، استاد فقید «محمد حسنین هیکل» در برنامههایی جداگانه در شبکهی «الجزیره» در آن زمان، آن را تأیید کرد. در همین حال، یکی از نویسندگان بزرگ آمریکایی به نام «سیمور هرش» مسئلهی مذکور را تأیید کرد. البته به این نکته اشاره کنم که من در زمان مطرح کردن مسئلهی مذکور در رسانه، آن را منتسب به السید القائد نکردم.
مسئلهی دیگری که السید القائد در آن پیام بدان اشاره کرده بودند، این بود که فرمودند: «این جنگ، شباهت بسیاری به جنگ احزاب در زمان حیات رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) دارد. این جنگ بسیار سخت و طاقتفرسا خواهد بود و موجودیت شما را تهدید میکند؛ بر شماست که در این جنگ صبر پیشه کنید». ایشان در پیام خود در این بخش، از آیهی کریمهی «وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا»(احزاب، آیهی ۱۰) استفاده کرده بودند. السید القائد همچنین فرموده بودند: «باید توکلتان بهطور کامل بر خدا باشد». همچنین در بخش سوم پیام ایشان آمده بود: «شما در این جنگ پیروز خواهید شد». من مشابه این جمله را یک بار دیگر در روزهای اول - دقیقاً یادم نیست پیش یا پس از پیام السید القائد - شنیده بودم. راوی به نقل از آیتالله بهجت (رحمةاللهعلیه) خطاب به ما گفته بود: «مطمئن باشید و یقین داشته باشید که شما انشاءالله در جنگ پیروز میشوید».
اما نکتهی جالب و حائز اهمیت در پیام السید القائد این بود که فرموده بودند: «شما در جنگ پیروز میشوید و پس از آن به یک قدرت منطقهای مبدل خواهید گشت بهگونهای که هیچ قدرتی یارای ایستادن در برابر شما را نخواهد داشت». در این هنگام من خندیدم و به حاج قاسم گفتم «ما به قدرت منطقهای تبدیل میشویم؟ ما همین که از نبرد کنونی به سلامت خارج شویم و بتوانیم موجودیت خود را حفظ کنیم، دستاورد بزرگی خلق کردهایم». سپس به حالت شوخی گفتم «برادر عزیزم! ما نمیخواهیم به قدرت منطقهای تبدیل شویم». اما در هر صورت، سخن السید القائد در آن روز، نوعی یقین را در من به وجود آورد. من از آن روز یقین حاصل کردم که ما در جنگ پیروز میشویم و پس از آن به یک قدرت منطقهای مبدل خواهیم گشت و این اتفاق هم افتاد.
* آیا حضرت آقا توصیهای بهلحاظ ادعیه و اذکار هم در آن ماجرای جنگ ۳۳روزه داشتند؟
در روزهای اولیهی جنگ، نامهای کتبی از السید القائد به دست من رسید و من هماکنون نیز این نامه را نزد خود حفظ کردهام. همچنین در آن زمان نامهای را از سوی برادر و دوست عزیزم آقای حجازی دریافت کردم. آقای حجازی در نامهی خود ما را به چند دعا و ذکر توصیه کردند اما من دقیقاً به یاد ندارم که او آیا این ادعیه و اذکار را به السید القائد منتسب کرده بود یا نه.
در حال حاضر بهصورت دقیق حضور ذهن ندارم، اما به خاطر دارم که دعای «جوشن» از توصیههای السید القائد بود؛ البته آنطور که اکنون به یاد میآورم. دعای جوشن صغیر و توسل به امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) - دعای «یا بقیةالله أغثنا یا بقیةالله أدرکنا - همچنین زیارت عاشورا غیر از آن زیارت معروف و مشهور، از جمله دیگر توصیهها در این زمینه بوده است. اما بهطور کلی، دوست دارم در این چارچوب به یکی از تجربههای شناخت خود از السید القائد اشاره کنم.
ما نیز طبیعتاً این توصیهها را به برادران خود میکنیم. اینها نقاط قوت حزبالله در نبردها و جنگهاست. دعا و توسل و استغاثه و متوسل شدن به خداوند متعال همواره در دستور کار ما بوده است و السید القائد همیشه روی آن تأکید داشتهاند. در مسائل روحی و معنوی، از زمانی که السید القائد را شناختهایم، توصیههایی در این زمینه داشتهاند، یعنی اعتماد به خداوند متعال و توکل بر او. ایشان در هر جلسه به این آیهی شریفه اشاره میکردند که «إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرکُم وَیُثَبِّت أَقدامَکُم»(محمد، آیهی ۷) و به ما میگفتند: «خداوند متعال با ما شوخی نمیکند، خداوند متعال بهوضوح با ما سخن میگوید و این وعدهی خداوند است. خداوند از وعدهی خود تخلف نمیکند». ایشان همواره بر اعتماد به وعدههای خداوند تأکید میکردند و حتی اکنون نیز در سخنرانیهایشان در هر مرحلهای، به این مسئله بهصورت اساسی میپردازند. از جمله موارد اساسی مورد تأکید ایشان، دعا، توسل به خداوند و استغاثه از اوست.
* از پرداختن به جزئیات مسئلهی بیداری اسلامی بهدلیل ضیق وقت صرفنظر میکنیم. ما در طول تقریباً هفت یا هشت سال گذشته شاهد ظهور و بروز حادثهای بزرگ در منطقه بودیم؛ رویدادی که آثار بسیار راهبردی را در منطقه بهدنبال داشت و آن، ماجرای سوریه و بحران سوریه است. از دیدگاه شما، چرا سوریه برای پیادهسازی طرحها، پروژهها و نقشههای منطقهای انتخاب شد و ابعاد این بحران چه بود؟ سؤال دیگر اینکه چرا علیرغم وجود هزینههای سنگین، جمهوری اسلامی ایران و حزبالله وارد ماجرای سوریه شدند؟ اگر آنها وارد این ماجرا نمیشدند، چه اتفاقی میافتاد و چه تبعات و پیامدهایی وجود داشت که ایران و حزبالله حضور در ماجرای سوریه را ضروری میدانستند؟
این مسئله به بحث ما در رابطه با تحولات منطقه از سال ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۱ مربوط میشود. گفتیم که پایان کار آمریکاییها در منطقه، خروج از عراق، شکست در لبنان، شکست در سوریه، شکست در فلسطین و در نتیجه ناکامی نقشههایشان در منطقه بود. این مقطع - ناکامی آمریکاییها – از بعد سال ۲۰۱۱ تاکنون ادامه دارد. این یک مقطع و مرحلهی مهم و تاریخی در حیات منطقه و حیات جمهوری اسلامی ایران و رهبری حضرت السید القائد محسوب میشود، چراکه در اوایل سال ۲۰۱۱ السید القائد از آن تحت عنوان مرحلهی «بیداری اسلامی» یاد کردند؛ چیزی که البته در منطقه از آن بهعنوان «بهار عربی» نام برده میشود.
من دوست دارم پیش از ورود به بحث سوریه کمی در این خصوص یعنی بیداری اسلامی در منطقه سخن بگویم. بهار عربی، بیداری اسلامی و یا خیزشهای گستردهی مردمی در منطقه ابتدا در تونس رخ داد و پس از آن به لیبی و مصر و یمن کشیده شد. سپس این حوادث به نبرد در سوریه کشیده شد. به صورت مختصر عرض کنم که در حقیقت ما از آنچه در آن زمان اتفاق افتاد، فهمیدیم که پس از شکست طرحهای آمریکا و شکست هجمههای آن، اوباما آمد تا این شکست را جمع کند و فضا را تغییر دهد. ملتهای منطقه بیدار شدند و به امید ایجاد تغییرات، تحرکات خود را آغاز کردند. در این گیرودار بود که رژیمهای عربی بهشدت در موضع ضعف قرار گرفتند. فرصت بزرگی در مقابل ملتها قرار گرفته بود تا رژیمها را سرکوب کنند. استنباط من و بسیاری دیگر همان بود که السید القائد از همان ابتدا فرموده بودند. ایشان گفته بودند که «این جنبشهای ملی، جنبشهای ملیِ اصیل و حقیقی هستند». جنبش تونس نمایندهی ارادهی ملی مردم تونس بود، جنبش مصر نمایندهی ارادهی مصریها بود، جنبش لیبی نمایندهی ارادهی لیبیاییها بود و جنبش یمن نیز به همین ترتیب. تمامی شعارهایی که این جنبشها مطرح میکردند و اهدافی که برای تحقق آن تلاش میکردند، نشئتگرفته از دیدگاهها و منافع ملی و مردمیشان بود.
بدینترتیب ما تأثیر حقیقی اسلام و جنبشهای اسلامگرا را در این نهضت بزرگ و بیداری ملتها دیدیم. درست به همین دلیل است که السید القائد از آن بهعنوان «بیداری اسلامی» یاد کردند. اما مشکل اصلی این بیداری اسلامی چه بود؟ مشکلِ آن در فقدان رهبری و وحدت آن بود. شما نگاه کنید، انقلاب اسلامی در ایران یک انقلاب مردمی گسترده و عظیم بود، اما آنچه این انقلاب را به ثمر نشاند و به پیروزی رساند و پس از پیروزی استحکام بخشید، وجود یک رهبر یعنی امام خمینی (رضواناللهعلیه) بود. عامل دیگر موفقیت این انقلاب، وجود وحدت کلمه میان اقشار مختلف مردم، مسئولان و علما در آن بود که جملگی در کنار امام ایستادند.
بنابراین در آن زمان، یک ملت متحد وجود داشت و رهبری که خط مشی، سیاستها و راهبردها را برای پیشبرد منظم امور مشخص میکرد. لذا مشکلی که در این انقلابهای عربی وجود داشت - بهاستثنای سوریه که به بحث دربارهی آن میرسیم - مشکل فقدان رهبری مورد اعتماد و یکپارچه بود. تعداد زیادی از رهبران و همچنین شمار بسیاری از احزاب بودند که انسجامی میان آنها نبود و با یکدیگر اختلاف داشتند. زمانی هم که به مذاکره با یکدیگر مینشستند، اختلافات آشکار میشد. این مسئله بر روی مردم نیز تأثیر میگذاشت و آنها نیز با یکدیگر اختلاف پیدا میکردند. این فرایند به وقوع جنگ داخلی در برخی مناطق نیز منجر شد.
در هر صورت، آمریکاییها و برخی کشورهای منطقه برای مصادره و به شکست کشاندن خیزشهای مردمی بزرگ و گسترده، در کشورهای مختلف وارد میدان شدند. در اینجا نقش آمریکا گسترده بود. فرانسه هم که در شمال آفریقا نقش داشت، به میدان آمد تا جنبشهای مردمی را متوقف سازد. از سوی دیگر، عربستان سعودی و امارات متحدهی عربی نیز با قدرت برای از بین بردن بهار عربی، بیداری اسلامی و نابودی خیزشهای مردمی وارد شدند. آنها با بسیج کردن قدرت رسانهای خود و همچنین حمایت از کودتاهای نظامی در منطقه تلاش کردند به اهدافشان دست پیدا کنند. همه میدانیم که وضعیت در تونس، لیبی و مصر چگونه پیش رفت. اما در یمن، وضعیت متفاوت است. آنها تلاش کردند تا خیزش مردمی در یمن را به نفع خود مصادره کنند اما بخش بزرگی از ملت یمن با مقاومت سیاسی و ملی در کنار برادر عزیز «السید عبدالملک الحوثی» و انصارالله و متحدان آن ایستادند و در برابر بیگانگان مقاومت کردند تا اینکه به آنها جنگ نابرابری تحمیل شد و تا امروز نیز این جنگ ادامه دارد.
اکنون به موضوع سوریه میرسیم. آنچه در سوریه اتفاق افتاد هیچ ارتباطی با «بهار عربی» یا «بیداری اسلامی» نداشت. آنچه در سوریه رخ داد، پیادهسازی نقشهی آمریکایی - سعودی و برخی کشورهای منطقه برای مسدود کردن تحقق دستاوردهای محور مقاومت بود؛ بهویژه اینکه در آن برهه، انقلاب مردمی در مصر، اسرائیل را بهشدت نگران آیندهی خود در منطقه ساخته بود.
ما میتوانیم کمی گستردهتر بحث کنیم و به مقطع پس از حوادث ۱۱ سپتامبر و روی کار آمدن نومحافظهکاران در آمریکا یعنی «جرج بوش» نیز اشاره کنیم، چراکه جنگ علیه لبنان جزئی از همین پروژه و نقشهی بزرگ بود. اینجا اهمیت نقش رهبریِ حضرت آیتالله خامنهای در منطقه بهطور کلی، بیش از پیش آشکار خواهد شد. جرج بوش و همراهانش حوادث ۱۱ سپتامبر را بهانهی حمله به کشورهای منطقه قرار دادند، زیرا آنها پیش از حوادث ۱۱ سپتامبر قصد انجام این حملات را داشتند. آنها در ابتدا عراق را به بهانهی داشتن تسلیحات کشتار جمعی، انتخاب کردند، اما پس از حوادث ۱۱ سپتامبر مجبور شدند اول به افغانستان بروند و سپس به عراق.
بنابراین پروژهی آمریکایی از سال ۲۰۰۰ و ۲۰۰۱ رقم خورد. واشنگتن اعتقاد داشت که روند سازش در منطقه میان اعراب و اسرائیل با رکود مواجه شده است. پیروزی بزرگ مقاومت در لبنان حاصل شد و بهدنبال آن اسرائیل از جنوب لبنان عقبنشینی کرد. این یک پیروزی بزرگ برای لبنان، سوریه، ایران و حتی گروههای مقاومت فلسطین بود. ایران نیز روزبهروز چه از لحاظ داخلی و چه از لحاظ منطقهای قدرتمندتر شد. پس از مشاهدهی این رویدادها آمریکاییها تصمیم به حضور نظامی گسترده در منطقه گرفتند تا اولاً برای تحقق منافعشان، بر منابع نفتی و همچنین منابع طبیعی کشورها سیطره یابند و ثانیاً یک راه حل سیاسی را به نفع اسرائیل به منطقه تحمیل کرده و موجودیت آن را تثبیت کنند.
برای تحقق این هدف لازم بود تا همهی موانع را از بین ببرند. این موانع عبارت بودند از مقاومت در فلسطین، مقاومت در لبنان، دولت سوریه و همچنین ایران. این پروژهی آنها بود. تمامی اسناد، چنین چیزی را نشان میدهد. البته پس از حوادث ۱۱ سپتامبر آنها مجبور بودند به افغانستان بروند، زیرا قسمت سرنوشتساز در پروژهی نومحافظهکاران و جرج بوش، محاصرهی ایران و منزوی ساختن آن بود. نیروهای آمریکایی مستقر در پاکستان، نیروهای مستقر در کشورهای خلیج فارس و آبهای خلیج فارس، نیروهای مستقر در سوریه و در برخی از کشورهای اطراف، به افغانستان میآیند و سپس وارد عراق میشوند تا حلقهی محاصرهی ایران را تکمیل کنند.
طبیعی بود که آمریکاییها پیش از منزوی ساختن ایران و یا حمله به آن، میبایست بهطور کامل بر عراق مسلط میشدند و مقاومت در فلسطین و لبنان را نابود میکردند و سپس به حیات دولت دمشق پایان میدادند؛ یعنی دوستان ایران در منطقه و کسانی که آمریکاییها آنها را همپیمان ایران و بازوان قوی آن در منطقه میدانستند مورد هجوم آمریکاییها بودند. آنها همچنین بهدنبال نابودی کسانی بودند که در مقابل صلح ذلتبار با اسرائیل خواهند ایستاد، چراکه صلح با اسرائیل یکی از شروط منزوی ساختن ایران و حمله به آن بود. یعنی هدف اول، بسط هیمنهی نظامی مستقیم و سپس ساقط کردن کشورها، نابودی گروههای مقاومت، ایجاد صلح عربی - اسرائیلی و همچنین تشکیل جبههی واحد عربی - اسرائیلی به رهبری واشنگتن برای حمله به ایران و ساقط کردن جمهوری اسلامی و سیطره بر آن بود. این پروژهی آمریکا بود. بدینترتیب گام اول، جنگ افغانستان بود و گام دوم جنگ عراق. دربارهی گام سوم آنها خواهم گفت که چه اتفاقی رخ داد. پس از اشغال عراق، اگر به یاد داشته باشید «کالین پاول» که در آن زمان وزیر خارجهی آمریکا بود با فهرستی بلندبالا از شروط ایالات متحده به دمشق رفت و با «بشار اسد» دیدار کرد. او میخواست با استفاده از فضایِ وحشت ایجاد شده بهدنبال حملهی آمریکا به منطقه برای تحمیل شروطش به اسد درخصوص جولان، فلسطین، مقاومت فلسطین، حزبالله لبنان و ... بهرهبرداری کند. البته بشار اسد با وجود تهدیدات آمریکاییها حاضر به تسلیم در برابر این فهرست عریضوطویل نشد.
آمریکاییها ناکام ماندند و سراغ گام بعدی رفتند. در آن زمان، قرار بود انتخابات مجلس قانونگذاری در فلسطین برگزار شود. آمریکاییها تصور میکردند که تشکیلات خودگردان فلسطین به ریاست «محمود عباس» در آن انتخابات پیروز میشود و حماس و دیگر گروههای مقاومت شکست میخورند و تشکیلات خودگردان به خلع سلاح مقاومت در فلسطین میپردازد و روند سازش با اسرائیل را آغاز میکند. اما چه اتفاقی افتاد؟ یک غافلگیری بزرگ؛ حماس با اغلبیت قریب به اتفاق آراء به مجلس قانونگذاری راه یافت. پس از آن بود که آمریکاییها گام بعدی خود را برداشتند و آن، حملهی نظامی به لبنان بود. در اینجا بود که جنگ ۳۳روزه و مقاومت حزبالله رقم خورد.
نقشه این بود که آمریکاییها، حماس و جهاد اسلامی را در فلسطین از بین ببرند و سپس به حزبالله در لبنان حمله کنند. آنها تصمیم داشتند پس از محقق ساختن این اهداف به سوریه بروند و دولت دمشق را ساقط کنند و پس از آن، صلح با اسرائیل و عادیسازی روابط اسرائیل و اعراب را رقم بزنند و سپس ایران را محاصره کرده و آن را منزوی سازند. طبیعتاً در آن زمان، پیروزی بر مقاومت فلسطین و غلبهی اسرائیل بر حزبالله لبنان و سرنگونی دولت بشار اسد، میتوانست دستاورد بزرگی برای جرج بوش باشد تا به وسیلهی آن، به پیروزیهای بیشتری در انتخابات کنگره و همچنین ریاستجمهوری دست پیدا کند.
یکی از نویسندگان بزرگ آمریکایی زمانی که در اواخر سال ۲۰۰۶ بحث انتخابات میاندورهای کنگرهی آمریکا بود و جرج بوش نیاز داشت به دو سومِ کرسیهای کنگره دست پیدا کند به من گفت - البته این گفته را بعداً به رشتهی تحریر هم درآورد - که «جرج بوش برای موفقیت در انتخابات کنگره و حتی ریاست جمهوری، بهشدت نیاز به آن داشت که بهصورت یک کابوی، وارد کارزار انتخاباتی شود و سه سَر خونین را با خود به همراه داشته باشد: سَر مقاومت فلسطین، سَر حزبالله و سَر بشار اسد. اگر بوش در فتح این سه هدف موفق میشد، میتوانست دو سوم آراء کنگره را برای همحزبیهای خود به ارمغان آورد و درعینحال جنگ با ایران را نیز تضمین کند». هدف اصلی آنچه که اتفاق میافتاد در واقع پایان دادن به مسئلهی فلسطین و فراهم کردن مقدمات جنگ علیه ایران بود. من این مسئله را شرح میدهم و امیدوارم روزی فرصتی برای تشریح این مسئله به ملت ایران فراهم شود تا آنها بهخوبی به این واقعیت پی ببرند که هدف اصلی و نهایی از درگیریها و مناقشات در منطقه تنها فلسطین نیست، بلکه هدف نهایی بازگرداندن سیطره و هیمنهی آمریکا بر ایران است؛ تسلط بر منابع و امکانات ایران و بازگرداندن این کشور به زمان شاه است.
در این مرحله از تاریخ تحولات منطقه، جایگاه ایران و مواضع السید القائد بهویژه از لحاظ روانی، بسیار حائز اهمیت بود. وقتی آمریکا وارد منطقه شد، طبیعتاً نه اتحاد شوروی وجود داشت و نه جبههی سوسیالیست، بلکه تنها قدرتی سلطهجو، مغرور، مستکبر و بیرحم به نام «آمریکا» در جهان وجود داشت. این قدرت، تصمیم به جنگ نظامی در منطقه گرفت و با ارتش و تجهیزات نظامیاش وارد منطقه شد. همه جز تعداد اندکی، هراسان بودند و میلرزیدند. در اینجا مواضع السید القائد در قبال حملهی آمریکا به افغانستان و سپس عراق را به یاد داریم. السید القائد به استانهای مختلف ایران میرفتند و به ملت ایران، ملتهای منطقه و گروههای مقاومت اطمینان خاطر میدادند و با سخنانشان روحیهی ایستادگی و تسلیمناپذیری در برابر هجمهی تاریخی و سخت آمریکا به منطقه را تقویت میکردند؛ این واقعاً مأموریت بسیار سختی بود.
به یاد دارم که پس از جنگ افغانستان و پیش از جنگ عراق، به ایران رفتم و با السید القائد دیدار کردم. به ایشان گفتم که در منطقه نگرانیهایی به وجود آمده است. ببینید ایشان چه دیدگاهی داشتند. ایشان به من رو کردند و فرمودند: «به تمامی برادرانمان بگویید که نترسند بلکه برعکس، آمدن آمریکاییها به منطقه بشارتدهندهی حصول آزادی در آینده است». من از شنیدن این جمله شگفتزده شدم. ایشان با دستشان اشاره کردند و گفتند: «آمریکاییها به قله رسیدند اما از زمان حمله به افغانستان، افولشان آغاز شد. اگر آمریکاییها واقعاً اعتقاد داشتند که اسرائیل و دیگر رژیمهای عربی و مزدورشان در منطقه قادر به حمایت از منافع واشنگتن هستند، هیچگاه ارتش و ناوگانهای خود را بهسمت منطقه گسیل نمیکردند. بنابراین این اقدام نظامی آنها گواهی بر شکست آنها و شکست سیاستهایشان در منطقه است. اگر موفق بودند، به این کارها احتیاجی نداشتند. وقتی آمریکاییها به این نتیجه میرسند که برای تحقق منافع و مصالحشان در منطقه، خود باید بهطور مستقیم وارد عمل شوند، این نشانهی ضعف است و نه قدرت. زمانی که یک ارتش - هرچند عظیم و قوی - هزاران مایل را طی میکند و به منطقهای که در آن ملتهای زنده وجود دارند، میآید، بدون شک چنین ارتشی شکست خواهد خورد و درهم خواهد شکست. لذا آمدن آمریکاییها به منطقه، آغازی بر افول و سقوط آنهاست و نه آغازی بر عصر جدیدشان».
السید القائد این مطالب را در مناسبتهای مختلف اما با ادبیاتی متفاوت بیان کردند. ایشان این موضوع را با همین وضوح و شفافیت به من گفتند و من آن را برای برادران نقل کردم و ما دربارهی این موضوع با هم بحث و گفتگو کردیم. در هر صورت، سال ۲۰۰۶ فرا رسید و ما راه مقاومت را در پیش گرفتیم. اگر به یاد داشته باشید در همان روز اول جنگ، السید القائد بیانیهای صادر کردند و در آن ضمن تأیید مقاومت، بر لزوم ایستادگی و پایمردی در مقابل متجاوزان تأکید کردند. این اقدام ایشان برای ما، ملتمان و همچنین رزمندگانمان بسیار ارزشمند بود، زیرا ما از نبردی سخن میگوییم که شاهد خون و شهید و مجروح بوده است. زمانی که دیدیم ولیّ امرمان، رهبرمان، پیشرومان و مرجعمان اینگونه ما را به مقاومت تشویق میکنند، روحیه و انگیزهمان بهشدت تقویت شد و با قدرت وارد جنگ با متجاوزان شدیم. آمریکاییها پس از مدت کوتاهی و تنها پس از چهار یا پنج روز یعنی زمانی که اسرائیل تمامی مکانهایی را که میشناخت، بمباران کرده بود، گمان کردند که ما در موضع ضعف هستیم، ترسیدهایم و زمان تسلیممان فرا رسیده است. در آن هنگام آمریکاییها با «سعد الحریری» که هماکنون نخستوزیر لبنان است، تماس گرفتند. الحریری در آن زمان نخستوزیر نبود، بلکه رئیس یک فراکسیون پارلمانی بود که نخستوزیر آن دوره یعنی «فؤاد سنیوره» به آن گرایش داشت. الحریری با ما تماس برقرار کرد و گفت که آمریکاییها میگویند - یعنی این آمریکاییها بودند که مذاکره میکردند - حاضرند در صورت تحقق سه شرط، جنگ علیه جنوب لبنان را متوقف سازند.
شرط اول این بود که حزبالله باید دو نظامی اسرائیلی را که اسیر کرده است آزاد کند. شرط دوم این بود که حزبالله کاملاً خلع سلاح شده و به یک حزب سیاسی تبدیل شود. شرط سوم این بود که حزبالله با اعزام نیروهای چندملیتی - نه نیروهای بینالمللیِ وابسته به سازمان ملل - به جنوب لبنان موافقت کند. در آن زمان نیروهای چندملیتی وارد عراق شده بودند. این نیروها وابسته به شورای امنیت سازمان ملل نیستند، بلکه متعلق به آمریکا و تحت فرماندهی آمریکا هستند.
هدف این بود که ما قبول کنیم نیروهای چندملیتی در خاک لبنان، مرزهای لبنان و فلسطین، مرزهای لبنان و سوریه و همچنین در فرودگاهها، سواحل، گذرگاهها یعنی گذرگاههای ورودی و خروجی لبنان مستقر شوند؛ یعنی یک اشغالگریِ بینالمللی و اشغالگری آمریکایی را بپذیریم. طبعاً ما این سه شرط را رد کردیم و به مبارزه ادامه دادیم. در آن زمان «کاندولیزا رایس» به لبنان آمد. او در آن هنگام به لبنانیها از نبرد سرنوشتساز گفت و اینکه حزبالله قطعاً شکست میخورد و نابود میشود، و این جملهی معروف را بهکاربرد که «منطقه با حالت درد زایمان تولد خاورمیانهی جدید مواجه است» و گفت این همان «خاورمیانهی جدید» است که دربارهی آن صحبت میکردیم.
با تمامی اینها، مقاومت ایستاد و پیروز شد. بنابراین اولین حلقه از پروژهی آمریکاییها در سایهی نتایج انتخابات فلسطین شکست خورد. حلقهی دوم در لبنان یعنی با شکست طرح نابودی حزبالله، شکسته شد. بدینترتیب حلقهی سوم نیز شکسته شد، چراکه قرار بود پس از نابودی حزبالله، جنگ به سوریه برود و اسرائیل و آمریکا به نظام حاکم در سوریه حمله کنند. این اتفاق هم رخ نداد. این شکستهای اول، دوم و سوم آمریکا بود.
درخصوص عراق، موضع السید القائد کاملاً مشخص بود. ایشان اصرار داشتند که آمریکا باید بهعنوان اشغالگر در عراق شناخته شود. تمامی مواضع رسمی مقامات جمهوری اسلامی ایران نیز بر اشغالگری آمریکا در عراق دلالت داشت. پس از مدتی، مقاومت مردمی در عراق به راه افتاد و درحالیکه گمان میرفت آمریکا در عراق میماند و بر آن سیطره پیدا میکند و ادارهی آن را به دست میگیرد، در نهایت و در نتیجهی مقاومت مسلحانه و مخلصانه در عراق - و نه مقاومتی همچون جبهة النصره، القاعده و تکفیریها - و در سایهی یک موضع سیاسی قدرتمندانه و ظهور و بروز یک ارادهی ملی در این کشور، واشنگتن چارهای جز ترک این کشور ندید. بنابراین آمریکا هرچند در سایهی یک توافق، اما از عراق خارج شد. زمانی که آمریکاییها از عراق خارج شدند، من صراحتاً اعلام کردم که این اتفاق، یک دستاورد و پیروزی بزرگ برای مقاومت عراق محسوب میشود، اما متأسفانه هیچکس این پیروزی بزرگ ملت عراق را جشن نگرفت. باید این پیروزی بزرگ عراقیها که طی آن آمریکا مجبور به ترک خاک عراق در سال ۲۰۱۱ شد، جشن گرفته میشد.
در نهایت تمامی پروژههای ایالات متحدهی آمریکا در منطقه (همان طرح «خاورمیانهی جدید») در این مرحله یعنی از سال ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۱ با شکست مواجه شد. هجمهی آمریکا برای تسلط بر منطقه بهمنظور تحقق صلح ذلتبار با اسرائیل، عادیسازی روابط اعراب و اسرائیل برای پاک کردن مسئلهی فلسطین، نابودی جنبشهای مقاومت، تسلط بر کشورها و همچنین منزوی ساختن ایران و حمله به آن، جملگی شکست خوردند. چگونه این اتفاق افتاد؟ در اینجا شاهد نقش السید القائد، جمهوری اسلامی ایران و همچنین متحدان و دوستان آن در منطقه بودیم. آنها بودند که این نقشهها را ناکام گذاشتند.
طبیعتاً آلسعود و حکام بسیاری از کشورهای عربی و کشورهای حاشیهی خلیج فارس جزئی جداییناپذیر از نقشهی ایالات متحدهی آمریکا در منطقه بودند و بهنوعی ابزار پیادهسازی طرحهای آمریکا محسوب میشدند. در این میان، اسرائیل بزرگترین ابزار آمریکا در نقشههای آن برای منطقه بود. اما کسانی که در برابر طرحها و پروژههای آمریکا ایستادند، جمهوری اسلامی ایران به رهبری السید القائد، سوریه به رهبری رئیسجمهور اسد، مقاومت در لبنان و متحدان آن، مقاومت در فلسطین و متحدان آن، رهبران سیاسی و ملیِ مخلص در عراق و در رأس آنها مرجعیت دینی در نجف اشرف و همچنین گروههای اسلامی و ملی در منطقه بودند.
در این میان چه کسی بیشترین نقش را داشت، به دیگران قدرت میبخشید و از آنها حمایت میکرد؟ جمهوری اسلامی ایران؛ جایگاه، مواضع و عزم حضرت آیتالله خامنهای. طبعاً ما در قلب تحولاتی بودیم که در سالهای ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۱ یعنی در طول یک دهه اتفاق افتاد و نتیجهی آشکار آنها شکست آمریکا بود. و امروز هیچکس در این مسئله شک ندارد که جمهوری اسلامی ایران با عزم، اراده و قدرتی که دارد، «اُم القراء» و هستهی اصلی و مرکز اصلی است که محور مقاومت را میدانداری میکند. امروز جای هیچ بحثی وجود ندارد که بیرق و پرچم آرمانخواهی ملت فلسطین در دستان حضرت آیتالله خامنهای است.
این بخش از سخنان خود را با نقل خاطرهای از السید القائد خاتمه میدهم. در جریان جنگ ۳۳روزه - که البته ۳۴ روز بود اما جنگ ۳۳روزه خوانده میشود - طبیعتاً مردم لبنان در اوایل جنگ نسبت به آنچه قرار بود در آینده اتفاق بیفتد، بسیار نگران بودند. حتی برخی از مسئولان لبنانی با مقامات سعودی تماس برقرار کردند تا ریاض ضمن میانجیگری، به جنگ در جنوب لبنان خاتمه دهد. سعودیها نیز به مسئولان لبنان پاسخ دادند «هیچکس دخالت نمیکند. یک تصمیم و اجماع آمریکایی، بینالمللی و منطقهای وجود دارد که حزبالله از بین برود و در واقع لِه شود. حزبالله هیچ راهی ندارد جز اینکه یا تسلیم شود و یا نابود». طبیعتاً تصمیم ما مبارزه بود و ارادهای قوی برای جنگیدن با روحیهی کربلایی بر تمام حزبالله حاکم بود. همیشه این فرمایش اباعبدالله الحسین علیهالسلام نصبالعین ما بود که فرمودهاند «ألا إنّ الدعیّ ابن الدعیّ قد رکز بین أثنتین، بین السلّة والذلّة وهیهات منّا الذلّة.»
ما در برابر دو گزینهی «جنگ» یا «تسلیم خفتبار» قرار داشتیم و گزینهی جنگ را برگزیدیم. در روزهای ابتدایی جنگ، دوست و برادر عزیزمان یعنی حاج قاسم سلیمانی با ما تماس گرفتند. وی به دمشق آمد، با بیروت تماس گرفت و اعلام کرد که باید خود را به شما برسانم. ما از وی سؤال کردیم که چگونه میخواهی این کار را انجام دهی؟ اسرائیلیها تمامی پلها، راهها و خودروها را بمباران میکنند و شما نمیتوانید خود را به ما برسانید. این دوست عزیز ما گفت که من باید خود را به شما برسانم چراکه حامل پیام مهمی از سوی السید القائد برای شما هستم. ما اوضاع را سروسامان دادیم و در نهایت حاج قاسم در روزهای اولیهی جنگ به ضاحیهی جنوبی بیروت آمد. او گفت که السید القائد زمانی که در مشهد به سر میبردند، تمامی مسئولان جمهوری اسلامی از جمله رئیسجمهور کنونی و رؤسای جمهور پیشین، وزیر خارجهی کنونی و وزرای خارجهی پیشین، وزیر دفاع کنونی و وزرای دفاع پیشین، فرمانده سپاه کنونی و فرماندهان سپاه پیشین و مسئولین دیگر را دعوت به برگزاری جلسهای مشترک کردند.
حاج قاسم برای من شرح داد که در آن دیدار، مسئلهی جنگ علیه لبنان و اهداف آن بررسی شد و اینکه در این جنگ به کجا میخواهند برسند؟ جمهوری اسلامی ایران از همان ابتدا جنگ علیه لبنان را جزئی از نقشهی آمریکا در منطقه میدانست و نه مسئلهی جدایِ از آن. حاج قاسم گفت که همگی شرکتکنندگان در آن جلسه متفقالقول بودند که جمهوری اسلامی ایران باید در کنار مقاومت لبنان، دولت و ملت لبنان و همچنین در کنار سوریه بایستد، چراکه این تهدید وجود دارد که جنگ به سوریه کشیده شود و به همین دلیل، ایران باید از تمامی توان سیاسی، مالی و نظامی خود برای پیروزی جبههی مقاومت استفاده کند. حاج قاسم در ادامه گفت که آن دیدار تمام شد و پس از اقامهی نماز مغرب و عشا، حضّار عزم خروج کردند که السید القائد فرمودند: «اندکی بنشینید. حرفهایی دارم که باید بزنم». این اتفاق پس از آن جلسهی رسمی افتاد. در ادامه شنیدم که السید القائد رو به حاج قاسم کردند و گفتند: «شما آنچه را که میگویم، بنویسید؛ سپس به بیروت بروید و آن را تسلیم فلان شخص کنید. آن شخص نیز در صورت صلاحدید، این مسائل را با دوستان و برادران خود در میان میگذارد». پس از شرح این ماجرا، حاج قاسم شروع به قرائت سخنان السید القائد برای من کرد. از جملهی موارد این بود که السید القائد در شرایطی که بسیاری افراد گمان میکردند اسارت نظامیان اسرائیلی مصیبت بزرگی بود، در ابتدای پیام خود فرموده بودند: «اسارت نظامیان اسرائیل توسط مقاومت لبنان یک لطف الهی پنهان بود، چراکه این عملیات، اسرائیل را وادار کرد در واکنش به اقدام شما وارد لبنان شود. اسرائیلیها و آمریکاییها خود را برای حمله به لبنان و حزبالله در اواخر تابستان یا اوایل پاییز ۲۰۰۶ آماده میکردند که در آن صورت، شما درحالیکه آمادهی جنگ نبودید، غافلگیر میشدید. بنابراین اسارت نظامیان اسرائیل توسط شما یک لطف الهی بود که زمان را کمی به جلو هدایت کرد تا بدینترتیب جنگ در زمانی که آمریکا و اسرائیل برای آن برنامهریزی کرده بودند اتفاق نیفتاد و زمانی رخ داد که آنها برای آن آماده نبودند، بلکه درحال آماده شدن بودند و در نقطهی مقابل، شما آماده بودید؛ یعنی زمانی که هیچ عاملی برای غفلت و غافلگیری وجود نداشت».
این سخن السید القائد، سخنی بود که بعدها بزرگان آن را تأیید کردند و بر آن صحه گذاشتند. بهعنوان نمونه، زمانی که این مسئله را بهصورت رسانهای مطرح کردم، استاد فقید «محمد حسنین هیکل» در برنامههایی جداگانه در شبکهی «الجزیره» در آن زمان، آن را تأیید کرد. در همین حال، یکی از نویسندگان بزرگ آمریکایی به نام «سیمور هرش» مسئلهی مذکور را تأیید کرد. البته به این نکته اشاره کنم که من در زمان مطرح کردن مسئلهی مذکور در رسانه، آن را منتسب به السید القائد نکردم.
مسئلهی دیگری که السید القائد در آن پیام بدان اشاره کرده بودند، این بود که فرمودند: «این جنگ، شباهت بسیاری به جنگ احزاب در زمان حیات رسول الله (صلیاللهعلیهوآله) دارد. این جنگ بسیار سخت و طاقتفرسا خواهد بود و موجودیت شما را تهدید میکند؛ بر شماست که در این جنگ صبر پیشه کنید». ایشان در پیام خود در این بخش، از آیهی کریمهی «وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا»(احزاب، آیهی ۱۰) استفاده کرده بودند. السید القائد همچنین فرموده بودند: «باید توکلتان بهطور کامل بر خدا باشد». همچنین در بخش سوم پیام ایشان آمده بود: «شما در این جنگ پیروز خواهید شد». من مشابه این جمله را یک بار دیگر در روزهای اول - دقیقاً یادم نیست پیش یا پس از پیام السید القائد - شنیده بودم. راوی به نقل از آیتالله بهجت (رحمةاللهعلیه) خطاب به ما گفته بود: «مطمئن باشید و یقین داشته باشید که شما انشاءالله در جنگ پیروز میشوید».
اما نکتهی جالب و حائز اهمیت در پیام السید القائد این بود که فرموده بودند: «شما در جنگ پیروز میشوید و پس از آن به یک قدرت منطقهای مبدل خواهید گشت بهگونهای که هیچ قدرتی یارای ایستادن در برابر شما را نخواهد داشت». در این هنگام من خندیدم و به حاج قاسم گفتم «ما به قدرت منطقهای تبدیل میشویم؟ ما همین که از نبرد کنونی به سلامت خارج شویم و بتوانیم موجودیت خود را حفظ کنیم، دستاورد بزرگی خلق کردهایم». سپس به حالت شوخی گفتم «برادر عزیزم! ما نمیخواهیم به قدرت منطقهای تبدیل شویم». اما در هر صورت، سخن السید القائد در آن روز، نوعی یقین را در من به وجود آورد. من از آن روز یقین حاصل کردم که ما در جنگ پیروز میشویم و پس از آن به یک قدرت منطقهای مبدل خواهیم گشت و این اتفاق هم افتاد.
* آیا حضرت آقا توصیهای بهلحاظ ادعیه و اذکار هم در آن ماجرای جنگ ۳۳روزه داشتند؟
در روزهای اولیهی جنگ، نامهای کتبی از السید القائد به دست من رسید و من هماکنون نیز این نامه را نزد خود حفظ کردهام. همچنین در آن زمان نامهای را از سوی برادر و دوست عزیزم آقای حجازی دریافت کردم. آقای حجازی در نامهی خود ما را به چند دعا و ذکر توصیه کردند اما من دقیقاً به یاد ندارم که او آیا این ادعیه و اذکار را به السید القائد منتسب کرده بود یا نه.
در حال حاضر بهصورت دقیق حضور ذهن ندارم، اما به خاطر دارم که دعای «جوشن» از توصیههای السید القائد بود؛ البته آنطور که اکنون به یاد میآورم. دعای جوشن صغیر و توسل به امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) - دعای «یا بقیةالله أغثنا یا بقیةالله أدرکنا - همچنین زیارت عاشورا غیر از آن زیارت معروف و مشهور، از جمله دیگر توصیهها در این زمینه بوده است. اما بهطور کلی، دوست دارم در این چارچوب به یکی از تجربههای شناخت خود از السید القائد اشاره کنم.
ما نیز طبیعتاً این توصیهها را به برادران خود میکنیم. اینها نقاط قوت حزبالله در نبردها و جنگهاست. دعا و توسل و استغاثه و متوسل شدن به خداوند متعال همواره در دستور کار ما بوده است و السید القائد همیشه روی آن تأکید داشتهاند. در مسائل روحی و معنوی، از زمانی که السید القائد را شناختهایم، توصیههایی در این زمینه داشتهاند، یعنی اعتماد به خداوند متعال و توکل بر او. ایشان در هر جلسه به این آیهی شریفه اشاره میکردند که «إِن تَنصُرُوا اللَّهَ یَنصُرکُم وَیُثَبِّت أَقدامَکُم»(محمد، آیهی ۷) و به ما میگفتند: «خداوند متعال با ما شوخی نمیکند، خداوند متعال بهوضوح با ما سخن میگوید و این وعدهی خداوند است. خداوند از وعدهی خود تخلف نمیکند». ایشان همواره بر اعتماد به وعدههای خداوند تأکید میکردند و حتی اکنون نیز در سخنرانیهایشان در هر مرحلهای، به این مسئله بهصورت اساسی میپردازند. از جمله موارد اساسی مورد تأکید ایشان، دعا، توسل به خداوند و استغاثه از اوست.
* از پرداختن به جزئیات مسئلهی بیداری اسلامی بهدلیل ضیق وقت صرفنظر میکنیم. ما در طول تقریباً هفت یا هشت سال گذشته شاهد ظهور و بروز حادثهای بزرگ در منطقه بودیم؛ رویدادی که آثار بسیار راهبردی را در منطقه بهدنبال داشت و آن، ماجرای سوریه و بحران سوریه است. از دیدگاه شما، چرا سوریه برای پیادهسازی طرحها، پروژهها و نقشههای منطقهای انتخاب شد و ابعاد این بحران چه بود؟ سؤال دیگر اینکه چرا علیرغم وجود هزینههای سنگین، جمهوری اسلامی ایران و حزبالله وارد ماجرای سوریه شدند؟ اگر آنها وارد این ماجرا نمیشدند، چه اتفاقی میافتاد و چه تبعات و پیامدهایی وجود داشت که ایران و حزبالله حضور در ماجرای سوریه را ضروری میدانستند؟
این مسئله به بحث ما در رابطه با تحولات منطقه از سال ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۱ مربوط میشود. گفتیم که پایان کار آمریکاییها در منطقه، خروج از عراق، شکست در لبنان، شکست در سوریه، شکست در فلسطین و در نتیجه ناکامی نقشههایشان در منطقه بود. این مقطع - ناکامی آمریکاییها – از بعد سال ۲۰۱۱ تاکنون ادامه دارد. این یک مقطع و مرحلهی مهم و تاریخی در حیات منطقه و حیات جمهوری اسلامی ایران و رهبری حضرت السید القائد محسوب میشود، چراکه در اوایل سال ۲۰۱۱ السید القائد از آن تحت عنوان مرحلهی «بیداری اسلامی» یاد کردند؛ چیزی که البته در منطقه از آن بهعنوان «بهار عربی» نام برده میشود.
من دوست دارم پیش از ورود به بحث سوریه کمی در این خصوص یعنی بیداری اسلامی در منطقه سخن بگویم. بهار عربی، بیداری اسلامی و یا خیزشهای گستردهی مردمی در منطقه ابتدا در تونس رخ داد و پس از آن به لیبی و مصر و یمن کشیده شد. سپس این حوادث به نبرد در سوریه کشیده شد. به صورت مختصر عرض کنم که در حقیقت ما از آنچه در آن زمان اتفاق افتاد، فهمیدیم که پس از شکست طرحهای آمریکا و شکست هجمههای آن، اوباما آمد تا این شکست را جمع کند و فضا را تغییر دهد. ملتهای منطقه بیدار شدند و به امید ایجاد تغییرات، تحرکات خود را آغاز کردند. در این گیرودار بود که رژیمهای عربی بهشدت در موضع ضعف قرار گرفتند. فرصت بزرگی در مقابل ملتها قرار گرفته بود تا رژیمها را سرکوب کنند. استنباط من و بسیاری دیگر همان بود که السید القائد از همان ابتدا فرموده بودند. ایشان گفته بودند که «این جنبشهای ملی، جنبشهای ملیِ اصیل و حقیقی هستند». جنبش تونس نمایندهی ارادهی ملی مردم تونس بود، جنبش مصر نمایندهی ارادهی مصریها بود، جنبش لیبی نمایندهی ارادهی لیبیاییها بود و جنبش یمن نیز به همین ترتیب. تمامی شعارهایی که این جنبشها مطرح میکردند و اهدافی که برای تحقق آن تلاش میکردند، نشئتگرفته از دیدگاهها و منافع ملی و مردمیشان بود.
بدینترتیب ما تأثیر حقیقی اسلام و جنبشهای اسلامگرا را در این نهضت بزرگ و بیداری ملتها دیدیم. درست به همین دلیل است که السید القائد از آن بهعنوان «بیداری اسلامی» یاد کردند. اما مشکل اصلی این بیداری اسلامی چه بود؟ مشکلِ آن در فقدان رهبری و وحدت آن بود. شما نگاه کنید، انقلاب اسلامی در ایران یک انقلاب مردمی گسترده و عظیم بود، اما آنچه این انقلاب را به ثمر نشاند و به پیروزی رساند و پس از پیروزی استحکام بخشید، وجود یک رهبر یعنی امام خمینی (رضواناللهعلیه) بود. عامل دیگر موفقیت این انقلاب، وجود وحدت کلمه میان اقشار مختلف مردم، مسئولان و علما در آن بود که جملگی در کنار امام ایستادند.
بنابراین در آن زمان، یک ملت متحد وجود داشت و رهبری که خط مشی، سیاستها و راهبردها را برای پیشبرد منظم امور مشخص میکرد. لذا مشکلی که در این انقلابهای عربی وجود داشت - بهاستثنای سوریه که به بحث دربارهی آن میرسیم - مشکل فقدان رهبری مورد اعتماد و یکپارچه بود. تعداد زیادی از رهبران و همچنین شمار بسیاری از احزاب بودند که انسجامی میان آنها نبود و با یکدیگر اختلاف داشتند. زمانی هم که به مذاکره با یکدیگر مینشستند، اختلافات آشکار میشد. این مسئله بر روی مردم نیز تأثیر میگذاشت و آنها نیز با یکدیگر اختلاف پیدا میکردند. این فرایند به وقوع جنگ داخلی در برخی مناطق نیز منجر شد.
در هر صورت، آمریکاییها و برخی کشورهای منطقه برای مصادره و به شکست کشاندن خیزشهای مردمی بزرگ و گسترده، در کشورهای مختلف وارد میدان شدند. در اینجا نقش آمریکا گسترده بود. فرانسه هم که در شمال آفریقا نقش داشت، به میدان آمد تا جنبشهای مردمی را متوقف سازد. از سوی دیگر، عربستان سعودی و امارات متحدهی عربی نیز با قدرت برای از بین بردن بهار عربی، بیداری اسلامی و نابودی خیزشهای مردمی وارد شدند. آنها با بسیج کردن قدرت رسانهای خود و همچنین حمایت از کودتاهای نظامی در منطقه تلاش کردند به اهدافشان دست پیدا کنند. همه میدانیم که وضعیت در تونس، لیبی و مصر چگونه پیش رفت. اما در یمن، وضعیت متفاوت است. آنها تلاش کردند تا خیزش مردمی در یمن را به نفع خود مصادره کنند اما بخش بزرگی از ملت یمن با مقاومت سیاسی و ملی در کنار برادر عزیز «السید عبدالملک الحوثی» و انصارالله و متحدان آن ایستادند و در برابر بیگانگان مقاومت کردند تا اینکه به آنها جنگ نابرابری تحمیل شد و تا امروز نیز این جنگ ادامه دارد.
اکنون به موضوع سوریه میرسیم. آنچه در سوریه اتفاق افتاد هیچ ارتباطی با «بهار عربی» یا «بیداری اسلامی» نداشت. آنچه در سوریه رخ داد، پیادهسازی نقشهی آمریکایی - سعودی و برخی کشورهای منطقه برای مسدود کردن تحقق دستاوردهای محور مقاومت بود؛ بهویژه اینکه در آن برهه، انقلاب مردمی در مصر، اسرائیل را بهشدت نگران آیندهی خود در منطقه ساخته بود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *