روایتی از شب قدر تخریبچیان لشکر۱۰ سیدالشهدا (ع)
به گزارش گروه فضای مجازی،جعفر طهماسبی از رزمندگان تخریبچی دوران دفاع مقدس درباره شبهای قدر دوران جنگ تحمیلی روایت میکند: شب نوزدهم ماه رمضان قرار شد برای احیا ب به دزفول برویم. شهید نوریان علاقه خاصی به مردم دزفول داشت و این تیکه کلامش بود که «صفای دل مردم دزفول.» آن شب بعد از نماز مغرب و عشا زود شام خوردیم و با چند خودرو وانتی که داشتیم همه به دزفول رفتیم.
رفتیم یکی از مسجدهای قدیمی که چند تا پله هم میخورد و شبستان مسجد در گودی قرار داشت. آنجا مراسم احیا و به سر گرفتن قرآن با حال خوبی برگزار شد. ساعت ۱۲ شب بود که مراسم تمام شد و ما به مقر «الصابرین» کنار کرخه برگشتیم. به مقر که آمدیم ساعت یک و نیم شب بود و تا اذان صبح سه ساعتی وقت باقی مانده بود. شهید نوریان اصرار داشت که بچهها تا سحر بیدار باشند تا شب قدر را درک کنند. پیشنهاد داد که دعای جوش کبیر بخوانیم
به من نگاه کرد و گفت: «مرشد حالش رو داری؟»
من هم قدری مکث کردم و گفتم: «برادر عبدالله یه کاریش میکنیم.» با بلندگوی تبلیغات اعلام شد که برادرها برای مراسم به حسینیه بیایید. آن مقطع گردان تخریب لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام حدود ۱۰۰ تا نیرو بیشتر نداشت. عمده بچهها آمدند و برادر عبدالله خودش رحل و مفاتیح را جلوی من گذاشت و گفت: «بسم الله» و خودش هم پشت سر من نشست. من هم شروع کردم: «سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یارب….اللهم انی اسئلک بسمک یا الله یا رحمان و یا رحیم» بچهها با گریه و اشک؛ فرازهای دعا را با من همراهی میکردند و شهید نوریان هم با گویش مخصوص خودش ذکر سبحانک یا لا اله الا انت را میگفت.
هرچی در دعا جلو تر میرفتیم احساس میکردم تعداد همراهان دعا کمتر میشود. از ۳۰ امین فراز دعا که گذشتیم کمتر از ۱۰ نفر با من سبحانک یا لا اله الا انت میگفتند. اما برادر عبدالله هنوز سفت و سخت جواب میداد. دعای جوشن کبیر را ادامه دادم. فکر میکنم دعا هنوز به نیمه نرسیده بود که دیدم در جواب دادن ذکر دعا انگار صدای شهید نوریان هم نمیآید، آب دهنم را قورت دام تا یک لحظه استراحتی به حنجره خسته داده باشم که شنیدم صدای خور خور میآید اما روم نمیشد برگردم و پشت سرم را نگاه کنم.
مجدد دعا را ادامه دادم و در موقع جواب دادن ذکر دعای جوشن برایم یقین شد که هیچکس غیر خودم بیدار نیست و همه خوابند. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم و دیدم اکثر بچهها دراز به دراز در حسینیه خوابیدهاند و بعضیها هم در سجده صدای خور خورشان به گوش میرسد. شهید نوریان هم در سجده بود. با خودم گفتم: «حتماً برادر عبدالله توی حال رفته و داره در سجده با خدا مناجات میکنه.»
اما صورتم را که نزدیکش بردم دیدم نه ایشان اصلاً مثل اینکه توی این دنیا نیست. من هم مفاتیح را بستم و کنار بچهها خوابیدم. آن شب یکی از شبهایی بود که خواب به من خیلی مزه کرد. وقتی از خواب بیدار شدم که شهید نوریان داشت در گوشم میگفت: «برادر، الصلاه، الصلاه!» چشمهایم را که باز کردم شهید نوریان گفت: «مرشد دعا را تا کجاش خوندی من وسطش خوابم برد.» من هم به خنده گفتم: «برادر عبدالله خواب بودیم و مقدراتمون رو نوشتند.»