همراهی با پلیس در یک شب پر ماجرا /اینجا خواب حرام است
به گزارش خبرنگار گروه جامعه :ساعت ۹:۳۰ دقیقه شب، کم کم خیابانهای شهر در حال خلوت شدن است، اما بیشتر از یک ساعت است که کار شیفت شب مأموران پلیس پیشگیری آغاز شده. خیابان جمالزاده ابتدای بلوار کشاورز، چند خودوری گشت کلانتری ۱۱۸ انقلاب در چند متری کیوسک نیروی انتظامی توقف کرده اند. سرگشت امشب کلانتری سرهنگ علی تاتاری درحال بررسی موقعیت نیروهای کلانتری است که قرار است تا صبح به گشت زنی هایشان ادامه بدهند.
اینجا خواب حرام است
به آنها که نزدیک میشویم سرهنگ تاتاری به استقبالمان میآید. بعد از یک سلام واحوالپرسی گرم و پرانرژی میگوید:شیفت شب از ساعت ۷ غروب آغاز میشود و تا ساعت هشت صبح این گشت زنیها تدام دارد.
او میگوید:حتی یک لحظه هم خواب نداریم، خواب به چشمانمان راه نمیدهیم و تا صبح که شیفت را تحویل میدهیم کار را ادامه میدهیم. به عنوان سرگشت شیفت شب مسئولیت نظارت روی همه واحدهای گشتی رادارم و همچنین آموزشهای لازم را درخصوص برخورد با جرایم خرد مثل کیف قاپی و یا گوشی قاپی که در این ساعتها بیشتر رخ میدهد به واحدهای گشتی میدهم.
سرهنگ تاتاری میگوید:آخر شب هم که میشود گشت زنی تیمهای ما باعث احساس آرامش مردم میشود و در این میان از مردم هم درخواست میکنیم اگر با مورد مشکوکی برخورد میکنند حتما و بلافاصله ماجرا را با پلیس درمیان بگذارند.
پناه آوردن به پلیس
تازه سرصحبت با سرهنگ باز شده که از طریق مرکز پیام با خبر میشویم، پسربچهای حدودا ۱۳ ساله به کلانتری یوسف آباد مراجعه کرده و اعلام میکند از خانه متواری شده و به پلیس پناه آورده است. با شنیدن این پیام بلافاصله به کلانتری ۱۲۵ یوسف آباد میرویم. پسرک متولد ۸۴ است، یک چشمش اشک است و یک چشمش خون. در میان هق هق گریه هایش وقتی از او میپرسم چه اتفاقی برایش رخ داده، میگوید:با پدر ومادرم حرفم شده. آنها مدام با هم درگیر هستند و امشب که از آنها خواستم دست از این همه جنگ و جدال بردارند حسابی دعوایم کردند من هم از خانه بیرون زدم. دوست ندارم به آن خانه برگردم به همین خاطر به پلیس پناه آوردم.
سرهنگی که امشب سرگشت کلانتری یوسف آباد است بعد از ا. ین که پسرک را آرام میکند و چند دقیقهای با او صحبت میکند بالاخره موفق میشود شماره پدرش را بگیرد. سپس با پدر تماس میگیرد و از او خواست خود را خیلی سریع به کلانتری برساند.
چند دقیقهی بعد مردی میانسال وارد کلانتری شد و خودش را معرفی کرد. من پدر سعید هستم، خیالمان راحت شد که او به پلیس مراجعه کرده است. والا هرکجا را که به ذهنمان میرسید جست و جو کردیم.
مأموران پلیس برای خو دشان یک پا مشاوره شده اند، سرگشت پدر را به داخل اتاقی برد و بعد از چند دقیقه صحبت کردن باهم هر دونفرشان بیرون آمدند. مرد درحالی که در فکر فرو رفته بود به طرف پسرش رفت، او را در آغوش گرفت و هر دونفرشان بیرون رفتند.
واحدهای صنفی تعطیل
ساعت چنددقیقهای مانده ۱۲ شب، حالا از طریق مرکز پیام اعلام میشود که گشتهای شبانه به مغازههایی که هنوز باز هستند سری بزنند و اعلام کنند که باید هرچه سریعتر تعطیل کنند. سرگشت کلانتری یوسف آباد میگوید:واحدهای صنفی حسب مقررات اعلامب باید ساعت ۱۲ شب مغازه هایشان را تعطیل کنند. این کار باعث میشود مال وجانشان از شر سارقان وسودجویان درامان باشد.
مأموریت جدید
کارمان در این کلانتری تمام شده، حالا باید منتظر بمانیم تا از طریق مرکز پیام درجریان مأموریت یکی دیگر از کلانتریها قرار بگیریم. انتظارمان چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد و از طریق مرکز پیام پلیس پیشگیری باخبر میشویم که در محدوده کلانتری ۱۰۶ نامجو فردی با میله گرد اقدام به تخریب شیشه عابر بانک کرده است. با شنیدن این خبر به راه میافتیم و در کمترین زمان ممکن خود را به کلانتری ۱۰۶ نامجو میرسانیم.
پسرجوانی عامل شکستن شیشه یکی از عابربانکهای خیابانهای نامجوست، در گوشه کلانتری ایستاده و به دیوار تکیه داده است. آرام وقرار ندارد و خیلی عصبی به نظر میرسد.
پسرجوان حرف نمیزند، یعنی هرچه سوال از او میپرسیم حتی به خودش این زحمت را نمیدهد که سرش را بالا بیاورد و نگاهی بیاندازد. افسر تحقیق میگوید:تحقیقات اولیه ما نشان میدهد او سرشب با خانواده اش جروبحث کرده و از خانه بیرون زده. طبق آن چیزی که از مشاهدات ما مشخص است پسرجوان مقدار زیادی هم ماده روانگردان شیشه مصرف کرده و هیچ کنترلی روی رفتارش ندارد. حالا تا صبح مهمان ما در کلانتری است و صبح همراه با مأمور بدرقه برای تعیین و تکلیف به مراجع قضایی تحویل داده میشود.
امشب مهمان کلانتری
کودک خردسالی که از چهره اش مشخص است از اتباع افغانی است روی یکی از صندلیهای کلانتری نشسته است، آرام است و خودش را آنقدر جمع کرده و زانوی غم بغل کرده که توجهم را به خودش جلب میکند. از افسر تحقیق که ماجرای را میپرسم میگوید:تیم گشتی این کودک را درحالی که در خیابان سرگردان بوده پیدا میکنند و او را به کلانتری میآورند. طبق آن چیزی که خودش گفته است با امید پیدا کردن فک و فامیلش و رفتن به سرکار قاچاقی وارد ایران شده و خودش را به تهران رسانده است.
خودم را به او میرسانم، نگاهش که من میافتد خودش را بیشتر جمع میکند، میگویم کاری با تو ندارم فقط میخواهم بدانم چه طور از افغانستان به ایران آمدی. با صدایی ضعیف و لهجه شیرینی که دارد میگوید:آمده ام ایران کار کنم، پدر ندارم او مرده باید خرج خانواده بدهم. اینجا فامیل داریم، اما تلفنی از آنها ندارم.
افسر تحقیق به ما نزدیک میشود، امشب این آقا پسر که برای خودش مردی هم شده مهمان ماست، از غذای خودمان به او داده ایم وشرایط را فراهم کردهایم تا کامل استراحت کند فردا او را به مراجع م. ربوطه تحویل میدهیم تا دربارهاش تصمیم گیری کنند.
لوکیشن، میدان شوش، بازار شبانه معتادان
حس خوبی دارد وقتی از نزدیک میبینی مأموران پلیس شهری که در آن زندگی میکنی تا این حد انسان دوست هستند. گویا کارمان در این کلانتری هم تمام شده، دوباره مرکز پیام خبر میدهد طرح جمع آوری معتادان متجاهر در محدوده کلانتری ۱۱۶ مولوی در موقعیت میدان شوش طرح جمع آوری معتادان متجاهر آغاز شده است.
عقربهها ساعت یک بامداد را نشان میدهد که دوباره سوار ماشین میشویم و خیابانهای خلوت شهر را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاریم تا اینکه به میدان شوش رسیدیم. میدانی حتی یک ساعت هم رنگ آرامش به خود نمیبیند.
در ضلع جنوبی میدان بازار شبانه معتادان به راه است و حسابی سرگرم معامله و خرید و کسب و کار، اما آنطرف میدان ماجرای متفاوتتر در حال رخ دادن. یک اتوبوس، دو مینی بوس و یک ون در مقابل ایستگاه پلیس کلانتری ۱۱۶ مولوی توقف کرده اند و مأموران سخت مشغول کار وفعالیت هستند. اینجا طرح جمع آوری معتادان متجاهر درحال اجراست.
مأموران کلانتری همچنان مشغول کار هستند، از افسر جوانی که بیرون ایستگاه ایستاده ودرحال سوار کردن چند نفر کارتن خواب به داخل مینی بوس است میپرسم کارشان تا به کجا رسیده است. افسر جوان که صورتش از سرمایی که تا مغز استخوان آدم فرو میرودحسابی سرخ شده میگوید:یک مینی بوس رفته، یک مینی بوس دیگر و یک ون هم باید پر شود. همه این معتادان متجاهر را به گرمخانهها و یا پلیس مواد مخدر تحویل میدهیم.
دعا کن یا خوب شوم یا بمیرم
تصمیم میگیرم به داخل مینی بوس بروم شاید بتوانم با یکی از معتادانی که در این طرح جمع آوری شده و قرار است به گرمخانه منتقل شود گفت و گویی داشته باشم. از پلههای مینی بوس که بالا میروم بوی تندی به مشامم میرسد، بویی که انگار آمیختهای از بوی دود، موادمخدر، سردرگمی، بیچارگی، سوز و سرما و زندگیهایی است که با هر کامی که از مواد گرفته میشود به هدر میرود. درمیان مسافران مینی بوس یک نفر بیشتر از بقیه توجهم را جلب میکند.
پسرجوان روی یکی از صندلیهای مینی بوس نشسته، موهای ژولیده و ریشهای بلند، لباسی که از سیاهی و چرک با تار وپودش عجین شده. انگار در دنیایی دیگری سیر میکند. سلام که میکنم بدون این که نگاهم کند سری تکان میدهد. میگویم این نوع زندگی کردن سخت نیست. با بی میلی هرچه تمامتر جواب میدهد:مگر ما زنده هستیم که بخواهیم زندگی کنیم. دوباره میپرسم، کمی از زندگی ات تعریف کن. آهی میکشد و میگوید:شهرستان بودم، به امید پیدا کردن شغل پردرآمد آمدم تهران، میخواستم پولدار شوم و خانواده ام را خوشحال کنم، اما پول دار که نشدم هیچ این اعتیاد مثل خوره افتاد به جانم. زندگی و جوانی ام را دادم و حالا دیگر روی آن را ندارم که به شهر و دیارم برگردم. یا باید ترک کنم و زندگی ام را دوباره از نو بسازم و یا اینکه. حرفش را قطع میکند و میگوید آقا شما دعا کن برایم، یا خوب شوم یا هرچه زودتر بمیرم تا راحت شوم.
آن طرف شهر، مردمی دیگر زندگی میکنند
حرف آخر پسرجوان مثل پتک روی سرم فرود آمد، درحالی که هنوز زنگ صدایش را در گوشم داشتم از مینی بوس پیاده شدم. مقصد بعدی امان بلوار اندرزگوست. محلی که تومانی صد زار با این منطقه از شهر که درآن بودیم فرق دارم. دغدغه این قسمت شهر پیدا کردن یک لقمه نان و یک جای گرم برای فرار از سرمای زمستان و دغدغه آدمهای آنطرف شهر همانجایی که قرار است برویم دور دور با خودروهای لوکس و لباسهای مارک دار و خوردن غذا در بهترین رستوارنهای شهر.
ساعت چند دقیقهای از سه بامداد گذشته که وارد بلوار اندرزگو میشویم، مرکز پیام خبر میدهد که مأموران کلانتری ۱۰۱ تجریش خودرویی را به خاطرتخلف دور دور و ایجاد مزاحمت برای نوامیس متوقف کرده اند. درست زمانی سرصحنه حاضر میشویم که جرثقیل مخصوص حمل خودرو از راه رسیده و درحال آماده سازی برای انتقال یک پاترول به پارکینگ است.
چند قدم آنطرفتر سه پسرجوان حلقهای به دور ا. فسر کلانتری زده اند و التماس میکنند که خودوراشان را به پارکینگ منتقل نکنند. اما قانون، قانون است و وقتی پای ایجاد مزاحمت برای نوامیس مردم در میان باشد نیروی انتظامی هیچ بخششی ندارد.
پسرجوان شلوار تنگ و چسبانی به پا دارد و یک تیشرت مشکی رنگ که کلی حروف انگلیسی روی آن نقش بسته به تن کرده. موهایش را به جدیدترین مدل روز آرایش کرده و درحالی که سعی میکند لفظ قلم صحبت کردنش را از دست ندهد میگوید:به خدا دفعه آخرم است که میآییم، اگر پدرم متوجه شوم دمار از روزگارم درمیاورد. جناب سروان. اما جناب سروان فقط قانون را اجرا میکند.
تعقیب و گریز بامدادی برای دستگیری سارق
پسرجوان هنوز درحال التماس کردن است که بی سیم افسر کلانتری به صدا در میآید، عملیات تعقیب و گریز سارق درخیابان....، اسم خیابان را نشنیدم، اما خیلی خوب میدانستم که این یک عملیات کاملا پلیسی است و نباید آن را از دست بدهم و شاید داغترین قسمت گزارشم باشد.
بلافاصله سوار ماشین میشویم و پشت سر خودروی کلانتری به راه میافتیم. چراغ گردان قرمز رنگ خودروی پلیس و آژیری که میکشد راهنمای ما شده. بعد از گذر از چند خیابان وارد کوچهای بن بست میشویم. قبل از ما یک خودروی دیگر و یک موتور سیکلت پلیس به محل رسیده اند. سریع از خودرو پیاده میشویم و به طرف انتهای کوچه میرویم. متاسفانه سارق فرار کرده، آن هم با روشی عجیب. از میلههای گاز بالا رفته، شیشه پنجره یک خانه متروکه را شکسته و خودش را به داخل آن رسانده. یکی از مأموران قصد دارد از همان راه داخل خانه متروکه برود. اما افسر مافوقش میگوید:خانه مخروبه است و معلوم نیست که سارق در آنجا مانده باشد و احتمالا از قسمت دیگری گریخته.
حالا باید به دنبال سرنخ باشند، یک افسر کادر و یک سرباز درحال زیر و روکردن کیف و چند کیسه پلاستیکی هستند که از سارق به جا مانده. در داخل یکی از کیسههای پلاستیکی چند بسته جوراب زنانه و بچه گانه نو قرار دارد، در کیف آبی رنگ رنگ و رو رفته چند عطر، یک جاسوئیچی و وسایل دیگر. این یعنی بامأموران با یک سارق کش رو و کیف قاب طرف بودند.
افسر جوانی که راکب موتورسیکلت پلیس است وسایلی که از سارق به جا مانده است را برمی دارد و تحویل مافوقش میدهد. اما انگار این اولین مأموریت او در این شب نبوده و چند دقیقه قبل هم با سرعت عمل خود به داد راننده خودرویی رسیده که بی خبر از همه جا در خانه اش مشغول استراحت بوده.
یک دقیقه دیرتر رسیده بودم کار تمام بود و سارق کارش را انجام داده بود. «اینها را همان افسر جوان میگوید و درحالی که یک مشمای سفید را از باکس موتورش بیرون میآورد میگوید:آقا این را نگاه کن، یک آچار فرانسه است، درحال گشت زنی بودم که ناگهان چشمم به مرد جوانی افتاد. او مشکوک به نظر میرسید، خیلی آرام به او نزدیک شدم، اما او تا مرا دید بلافاصله پا به فرار گذاشت. با موتور تعقیبش کردم، اما متاسفانه از پل هوای بالا رفت و موفق شد فرار کند. وقتی به محل حادثه برگشتم این آچار فرانسه توجهم را جلب کرد، وقتی آن را با دقت بررسی کردم متوجه شدم، سارق قسمت دستهی آچار را کمی خم کرده و از آن برای کج کردن در خودورها و باز کردن آن استفاده میکرده است.ای کاش او را دستگیر میکردم، اما همینکه باعث شدم خودروی یکی از شهروندان به سرقت نرود باز هم خدا رو شکر.
عقربه ساعت چهار وسی دقیقه صبح را نشان میدهد، گزارش ما به پایان رسیده، اما هنوز کار پلیس ادامه دارد، شاید امشب یکی از بی حادثهترین شبهای تهران بود، اما با این حال مردم شهر، راحت بخوابید که سبزپوشان ناجا با چشمانی باز و کاملا هوشیار مراقب امنیت و آرامش شما هستند.
گزارش از جعفر پاکزاد