یک ترکش کوچک از خمپاره قسمت ما شد
به گزارش گروه سیاسی ، پاسدار شهید «براتعلی داودی» در ۱۳۳۷ در مشهد مقدس در خانوادهای محروم متولد شد و در نهایت در ۲۸ فروردین ۱۳۶۲ در پیرانشهر بر اثر آسیبدیدگی شدید و قطع یک دست و دو پا به شهادت رسید. بُرشهایی از زندگی این قهرمان کشورمان را که در کتاب «ماشال» گردآوری شده است، منتشر میکند.
جبهههای آرام!
انگار نه انگار از میدان جنگ آمده؛ از میان آن همه توپ و تانک و تیر و ترکش. نَم پس نمیداد از بلاهایی که بر سرش می آمد. تا حرف و حدیث حوادث و مجروحیتها پیش میآمد، بحث را عوض می کرد.
اصرارها و گیردادنها هم کاملا بیفایده بود. یک روز که از جبهه برگشته بود، از خوشحالی به آغوش کشیدمش و بعد از کلی خوش وبش، به شوخی با دستم کوبیدم به سینهاش.
درد در صورتش پیچید و یواش گفت آخ!
پا پیچش شدم که چی شده؟ در جوابم فقط میگفت: به مادر هیچ چی نگی! اگه بگی از دستت ناراحت میشم.
چند ساعتی گذشت. دلم آرام نمیگرفت. باید هر جور شده سر در می آوردم. فکری به نظرم رسید. رفتم کنارش. تهدیدش کردم! «اگه نگی چی شده، میرم به مادرم میگم سینهات درد میکنه!»
دیگر چارهای برایش نمانده بود. میدانستم مادر برایش چقدر اهمیت دارد. با اکراه تمام گفت: هیچی نشده، فقط یه ترکش کوچیک از خمپاره قسمت ما شده! که الان الحمدلله خوب خوب هستم. شما هم دیگه نمیخواد نگران باشی. یادت باشه که اگه به مادر چیزی بگی، دیگه نه من، نه تو...!
تازه بعد از شهادتش متوجه شدیم که تنش پر از جراحت بوده؛ دست و پایش تیر خورده بوده، عقرب نیشش زده بوده، پرده گوشش پاره شده بوده و چندین جراحت دیگر. از هیچ کدامشان با ما حرفی نزده بود. دردها و خاطرات تلخش را وارد خانه نمی کرد. مبادا که مادر و خانواده ناراحت و نگران شوند...
گاهی اوقات که بعد از چند ماه به خانه بر میگشت و دوباره بعد از مدت بسیار کوتاهی راهی جبهه می شد، مادرم تا میخواست چیزی بگوید تا بیشتر بماند، براتعلی می گفت: خودت گفتی برم از اسلام دفاع کنم. گفتید یا نگفتید!؟ بعد با همان لبخند همیشگیاش، خداحافظی می کرد.