وقتی قلم و کاغذ خانم روایتگر را میگیرند!
دیدار چند روز گذشته نخبگان کشور با رهبر انقلاب فرصت خوبی برای نزدیکی با رهبری فرزانه بود که دغدغه ی فراوانی نسبت به جوانان دارند.
به گزارش گروه فضای مجازی ،بعضی لحظهها در زندگی آدم هستند که عمق دارند. جان دارند. زمان و مکان را در مینوردند و روح میگیرند و جاودانه میشوند در تمام طول و عرض زندگی. لحظههایی که مثل رود جاری اند در گوشت و پوست و خون. آن لحظهای که نگاهت با نگاهش یکی شود و آن ترکیب جادویی صلابت و حلاوت را با چشمانت بنوشی، آن لحظهای که دستت به دستش گره بخورد و آرامش تمام دنیا را در قلبت احساس کنی، آن لحظهای که برایت دعا کند و تو دلت بخواهد دنیا همان جا متوقف شود؛ تا آخر عمر کنارت خواهد بود. آن لحظه، لحظه توست. لحظهای که تو را به وصال رهبرت رسانده. دَمی که شریعهای را به سرچشمه اتصال داده. آن لحظه، هیچ وقت کهنه نمیشود و مثل شراب ناب، تا آخر عمر مستت خواهد کرد. تا آخر عمر.
«هر ظرفی به آنچه درونش میریزند محدود میشود. جز علم که با افزودن دانش، وسعت یابد.» این حدیث را از امیرالمؤمنین زدهاند بالای جایگاه. هنوز همه چراغهای حسینیه را کامل روشن نکردهاند. اکثر مهمانها که میرسند و مداح مراسم که آماده میشود، پرژکتورهای جلوی حسینیه را هم روشن میکنند تا همهچیز شبیه همان تصاویری شود که از تلویزیون میبینیم.
... دو ردیف کنار حسینیه صندلی چیده شده بود. اولش فکر کردم صندلیها برای نشستن خواص است، ولی بعدش دیدم که هرکس بخواهد میتواند بنشیند. چون باید منتظر کاغذ و قلم میماندم آخرین ردیف کنار دست یکی از محافظها نشستم تا من را ببیند و یادش نرود که برای چه آمدهام و دنبال کارم باشد.
یک پرده بزرگ سرمهایرنگ بالای سر جایگاه زده بودند با این حدیث از نهجالبلاغه که: کلُّ وِعَاءٍ یضِیقُ بِمَا جُعِلَ فِیهِ إِلاَّ وِعَاءُ اَلْعِلْمِ فَإِنَّهُ یتَّسِعُ. زیرش هم ترجمهاش را نوشته بود: «هر ظرفی به آنچه در درون آن قرار میدهند پر میشود، جز ظرف دانش که از آن وسعت مییابد.»
مداح رفت پشت تریبون. آقای مهدی رسولی بود. به مناسبت شهادت امام حسن (ع) اشعاری حماسی خواند. آنقدر از نداشتن کاغذ و قلم پریشان بودم و در رفتوآمد بین حسینیه و بازرسی که درست نفهمیدم چی خواند. ساعت پنج دقیقه به ۹ آقا توی حسینیه بود. هجوم زیادی به سمت جلو وجود نداشت و شعارها مثل همیشه بود: «ای رهبر آزاده آمادهایم آماده.»
... دو ردیف کنار حسینیه صندلی چیده شده بود. اولش فکر کردم صندلیها برای نشستن خواص است، ولی بعدش دیدم که هرکس بخواهد میتواند بنشیند. چون باید منتظر کاغذ و قلم میماندم آخرین ردیف کنار دست یکی از محافظها نشستم تا من را ببیند و یادش نرود که برای چه آمدهام و دنبال کارم باشد.
یک پرده بزرگ سرمهایرنگ بالای سر جایگاه زده بودند با این حدیث از نهجالبلاغه که: کلُّ وِعَاءٍ یضِیقُ بِمَا جُعِلَ فِیهِ إِلاَّ وِعَاءُ اَلْعِلْمِ فَإِنَّهُ یتَّسِعُ. زیرش هم ترجمهاش را نوشته بود: «هر ظرفی به آنچه در درون آن قرار میدهند پر میشود، جز ظرف دانش که از آن وسعت مییابد.»
مداح رفت پشت تریبون. آقای مهدی رسولی بود. به مناسبت شهادت امام حسن (ع) اشعاری حماسی خواند. آنقدر از نداشتن کاغذ و قلم پریشان بودم و در رفتوآمد بین حسینیه و بازرسی که درست نفهمیدم چی خواند. ساعت پنج دقیقه به ۹ آقا توی حسینیه بود. هجوم زیادی به سمت جلو وجود نداشت و شعارها مثل همیشه بود: «ای رهبر آزاده آمادهایم آماده.»
برای آخرینبار رفتم توی بازرسی، این بار با توپ پرتر. خواستم کاغذ و قلمم را چک کنند و بدهند که یکی از محافظها گفت که رفت و آمد من هم تمرکز محافظها را به هم میزند و هم نظم جلسه را؛ خدا ببخشد! صورتم گر گرفته بود و حرص میخوردم. یکی از مسوولان اجرایی به آرامش دعوتم کرد و وعده داد که پیگیر گرفتن وسیله برایم خواهد بود. برگشتم توی حسینیه.
قاری قرآن را تمام کرد و مجری رفت پشت تریبون که پشت به خانمها بود. با خودم فکر کردم اگر تریبون را در خلاف این جایی که بود میگذاشتند چطور میشد. خانمها سخنران را میدیدند و مسوولینی را که در سمت راست جایگاه نشسته بودند، نمیدیدند.
مجری از آقای سورنا ستاری دعوت کرد تا پشت تریبون بیاید. یادم آمد خاطرات پدر شهیدش منصور ستاری را که میخواندم، نقش همسرش یا همان مادر سورنا برایم پررنگ و جالب بود. مادری که فردای شهادت همسرش خواهر سورنا را بهزور راهی مدرسه کرده بود؛ نکند از درس و مشق عقب بیفتد. یا وقتی خود سورنا توی آزمون کارشناسیارشد نفر اول کنکور میشود با بیتفاوتی میگوید کار خاصی نکرده است. خیال میکنم مثل ماجرای سورنا قسمت عمدهای از ماجرای نخبگی نخبهها به مادرهایشان ربط دارد و مدیون آنهاست.
قاری قرآن را تمام کرد و مجری رفت پشت تریبون که پشت به خانمها بود. با خودم فکر کردم اگر تریبون را در خلاف این جایی که بود میگذاشتند چطور میشد. خانمها سخنران را میدیدند و مسوولینی را که در سمت راست جایگاه نشسته بودند، نمیدیدند.
مجری از آقای سورنا ستاری دعوت کرد تا پشت تریبون بیاید. یادم آمد خاطرات پدر شهیدش منصور ستاری را که میخواندم، نقش همسرش یا همان مادر سورنا برایم پررنگ و جالب بود. مادری که فردای شهادت همسرش خواهر سورنا را بهزور راهی مدرسه کرده بود؛ نکند از درس و مشق عقب بیفتد. یا وقتی خود سورنا توی آزمون کارشناسیارشد نفر اول کنکور میشود با بیتفاوتی میگوید کار خاصی نکرده است. خیال میکنم مثل ماجرای سورنا قسمت عمدهای از ماجرای نخبگی نخبهها به مادرهایشان ربط دارد و مدیون آنهاست.
منبع: صفحه اینستاگرام ریحانه
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانههای داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای منتشر میشود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *