با خاطرات قضات؛ ماجرای عجیب تأثیر دعای پدر در سرنوشت فرزند
به گزارش خبرنگار گروه حقوقی و قضایی ؛ کارمند اداره دارایی بود و همه مردم شهر به خوشنامی از او یاد میکردند، مدتی بود که پشتش از بار غم خمیده شده بود و دیگر توان بلند کردن سر در محل را نداشت. با اینکه خوشنام بود، ولی صبر میکرد تا محل خلوت شود و بعد به خانه برود تا چشمش به چشم هممحلیها نیفتد. از روزی که پسرش حسین ترک تحصیل کرد، آرامش از خانه او رخت بربسته بود.
حسین رفت بهدنبال علاقهاش «مکانیکی». اوائل بهموقع میآمد و بهموقع میرفت، ولی کمکم رفتارش عوض شد. دیر به خانه میآمد، دستش میلرزید و عصبی شده بود. اموال خانه هم یکی پس از دیگری مفقود میشد. تا اینکه پیرمرد فهمید فرزندش در دام مواد افیونی افتاده. بارها تلاش کرد او را ترک دهد، ولی نتوانست. دیگر فرزندان پیرمرد به دنبال زندگی خودشان رفته بودند و او مانده بود و همسر بیمارش و یک فرزند معتاد.
زمان خدمت سربازی حسین فرا رسیده بود و او حاضر به رفتن به سربازی نبود. پیرمرد که مستأصل شده بود تصمیم گرفت که به دادسرا برود. باد سردی میوزید و پیرمرد کلاهش را پایینتر آورد. شاید میخواست از نگاه مردم فرار کند. بغض گلویش را گرفته بود در همین حال و احوال بود که خود را جلوی دادسرای نظامی دید. آمده بود که حسین را دستگیر کنند تا به خدمت برود شاید در خدمت و در پادگان بهخودش بیاید.
لحظاتی بعد که خود را روبهروی قاضی دید، قبل از هر صحبتی حالش دگرگون شد و بغض چندین سالهاش ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کرد. کارمندان دادسرا و مراجعان فکر کردند اتفاقی افتاده و به داخل اتاق آمدند. قاضی که شوکه شده بود از جایش بلند شد و کنار پیرمرد نشست، دستش را گرفت و او را آرام کرد. پیرمرد از زندگیاش برای قاضی گفت. گفت که چگونه پسرش آبروی چندین سالهاش را بر باد داده و دیگر این زندگی برایش زندان شده است و همه محل از فرزندش صحبت میکنند. ملتمسانه خواست که او را دستگیر کنند شاید به خود آید.
وقتیکه داشت از درب خارج میشد از قاضی پرسید: قبله کدوم طرفه؟ قاضی با تعجب، قبله را نشان داد و پیرمرد روبهقبله شد و گفت: خدایا این فرزند آبروی مرا برده حیثیت مرا به باد داده اگر قابل اصلاح است هدایتش کن والا چنان کاری کن که حرکت نکند و در خانه زمینگیر شود و دیگر بلند نشود.
سپس با دلی شکسته رفت و قاضی را در افکار خویش تنها گذاشت. قاضی دستور دستگیری حسین را صادر کرد. ساعت ۴ عصر همان روز، تلفن منزل قاضی به صدا درآمد. مأموری پشت خط بود و با صدای مضطربی از قاضی خواست که حتماً به دادسرا بیاید، قاضی پرسید چه شده؟ گفت: یک سربازی که حکم دستگیریاش را داده بودید زیر قطار رفته. قاضی سراسیمه به دادسرا سپس به بیمارستان رفت و جویای ماجرا شد.
مأمور گفت: در حال اعزام متهم به دادسرا بودم که به ناگهان از دست من فرار کرد و در همان لحظه قطار رسید و دیگر نمیدانم چه شد. سرباز مجروح در کما بود. قاضی پروندهاش را دید؛ حسین... فرزند...، پسر پیرمرد بود. آه سردی کشید و عرق سردی بر پیشانیاش نشست و بهفکر فرو رفت، یاد نالهها و حرفهای صبح پیرمرد افتاد.
انشاالله همه ما با احترام و خدمت و حرفشنوی از والدین موجبات رضایت آنها را فراهم آوریم و دعای خیرشان را بدرقه راهمان قرار دهیم.
*راوی: نعمت الله محمدنژادکیاسری، قاضی بازنشسته سازمان قضایی استان مازندران