خمپاره کومله به گردن همسرم اصابت کرده بود
از سپاه به خانه ما آمدند و عکس عباس را خواستند، به یاد صحبتهای عباس، در آخرین دیدارمان افتادم. بلافاصله گفتم: «عباس شهید شده است؟» گفت: «نه! برای فیش حقوقی عباسآقا عکس را میخواهیم.»
خبرگزاری میزان -
به گزارش خبرنگار گروه سیاسی ، در هفتههای اخیر عناصر ضدانقلاب و معاندین با همراهی برخی مزدوران داخلیشان در فضای مجازی، پروژه تطهیر و مظلوم جلوه دادن، یک عنصر تروریستی به نام «رامین حسینپناهی» عضو گروهک تروریستی و تجزیهطلب کومله را کلید زدهاند.
نام «کومله» را باید مترادف با «داعش» دانست؛ گروهکی تجزیهطلب و ضدایرانی که اعضایش در آدمکشی و جنایتکاری چیزی کمتر از داعشیها نداشته و ندارند. اعضای این گروهک در مقطعی بویژه در دهه ۶۰ وحشیانهترین جنایات را علیه مردم شمالغرب کشور مرتکب میشدند؛ از سربریدن تا شمع آجین کردن و سوزاندن.
بیشتر بخوانید:
تصاویر اقدامات همکاران تروریست رامین حسینپناهی/ کومله یعنی با موزائیک سر بریدن!
کومله با بیرحمی قلب و کلیه جوان ۱۸ ساله را شکافت
شهادت ۲ کودک خردسال در سنندج بر اثر اصابت ترکش خمپاره اعضای کومله
نگاهی گذرا به جنایتها و شرارتهای گروهک تروریستی و تجزیهطلب کومله، عمق دشمنی سرکردگان و عناصر این گروهک با مردم ایران و مردم انقلابی کردستان را عیان میکند. در ذیل به گوشهای از جنایت کوملهایها یعنی همکاران رامین حسینپناهی اشاره شده است.
خمپاره کومله به گردن همسرم اصابت کرده بود
شهید عباس وصال فروردینماه ۱۳۳۳ در روستای تیکدر از توابع شهرستان کرمان در خانوادهای مذهبی و سادهزیست متولد شد. پدرش کارگر معدن زغالسنگ و مادرش خانهدار بود. آنها دو برادر و چهار خواهر بودند. عباس فرزند سوم خانواده بود. او تحصیلاتش را تا مقطع ششم دبستان در روستا ادامه داد و به دلیل نبودن امکانات ادامه تحصیل در روستا، درس را رها کرد و به عنوان شاگرد در یک مغازه مکانیکی مشغول کار شد. عباس در سال ۱۳۵۲ به خدمت سربازی رفت. دوره آموزشی را در کرمان گذراند و خدمتش را در پادگان هوابُرد شیراز به پایان رساند. پس از آن مدتی در معدن زغالسنگ زرند مشغول کار شد. او در سال ۱۳۵۵ ازدواج کرد و ثمره ازدواجش یک دختر و یک پسر است. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت آن درآمد و سرانجام عباس وصال ۲۲ شهریور ۱۳۵۹ حین درگیری با عناصر گروهک تروریستی کومله بر اثر اصابت ترکش به گردنش به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با همسر شهید عباس وصال (زهرا وصال):
«ما با هم نسبت فامیلی داشتیم. دخترعمو و پسرعمو بودیم. ما در روستای خانوک زندگی میکردیم و عباس و خانوادهاش در روستای تیکدر زندگی میکردند.
عید نوروز بود که آنها برای عیددیدنی به خانه ما آمدند، وقتی رفتند، مدتی بعد عمویم، تنها برگشت و گفت: «عباس به زهرا علاقهمند است.» آن زمان هر دو ۱۶ ساله بودیم و پدرم به دلیل سن کم ما مخالفت کرد؛ اما آنها چندین بار به خواستگاری آمدند تا اینکه پدرم راضی شد و ما نامزدم کنیم. دو سال نامزد بودیم، بعد هم به خدمت سربازی رفت. دو سال شیراز خدمت کرد، در این مدت یکبار با عمو و زنعمویم برای دیدن عباس به شیراز رفتم.
پس از اتمام خدمتش به تیکدر آمد و در معدن زغالسنگ زرد در قسمت زغالشویی مشغول کار شد. حدودا یکسالونیم کار کرد، سپس مراسم ازدواجمان را در روستا و بهسبک سنتی برگزار کردیم. عمویم در خانه خودش دو اتاق به ما داد و ما زندگی مشترکمان را در روستای تیکدر شروع کردیم.
چند ماه بعد برای ماه رمضان به خانه پدرم در خانوک رفتیم و تا پایان ماه رمضان آنجا ماندیم. همین موضوع باعث شد عباس از روستای خانوک خوشش بیاید و برای ادامه زندگی راهی آنجا شویم.
اوایل در خانه استیجاری زندگی میکردیم تا اینکه به مرور شروع به ساخت خانه کردیم. سه اتاق درست کردیم و به خانه خودمان رفتیم.
بحبوحه شروع فعالیتهای انقلابی، عباس نیز به توده انقلابی مردم پیوست. خیلی فعال بود. عکس و اعلامیه امامخمینی (ره) را پخش میکرد. در راهپیماییها شرکت داشت. روزی که عمّال شاه، مسجد جامع کرمان را به آتش کشیدند، او به خاطر نجات دادن جان و مال مردم مورد شکنجه قرار گرفت. با پیروزی انقلاب و بازگشت امام (ره) به وطن، برای دیدن ایشان به تهران رفت.
پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به فرمان امام (ره) یک روز به خانه آمد و گفت که میخواهد به عضویت سپاه درآید. من مخالفت کردم، گفتم: «کارت در زغالشویی خوب است. همینجا بمان!».
اما عباس آنقدر از سپاه برایم گفت: تا رضایت دادم به عضویت آن درآید.
با شروع درگیریهای کردستان، گفت: «باید برای ماموریت به آنجا برود.» همان زمان تشییع جنازه یکی از شهدای خانوک بود. بعد از مراسم تشییع رو به قبله ایستاد، دستهایش را بلند کرد و گفت: «خدایا! هر چه زودتر این سعادت را نصیب من کن.»
با چند نفر از برادران سپاه به کردستان رفت و سه ماه آنجا بود. در این مدت هیچ خبری از او نداشتم تا اینکه به مرخصی آمد. برای بار دوم هم به کردستان رفت و به سلامت برگشت. از شرایط سخت کردستان میگفت. عباس لباس کردی میپوشید و در گروهک کومله نفوذ میکرد؛ حتی یکبار برای کشتن او ۱۰۰ هزار تومان جایزه گذاشته بودند و همه جا اعلام کرده بودند: «باید عباس وصال را جلوی پای عروس قربانی کنند.» یکبار هم که به حمام عمومی رفته بود، گروهک کومله قصد کشتن عباس را کرد که همرزمانش به موقع به کمک او آمدند.
آخرین دیدار
بار سوم که آمد، رفتارش متفاوت شده بود. به من گفت: «به خانه پدرم در تیکدر برویم.» چند روز آنجا بودیم. یک روز گفت: «مطلب مهمی است که باید به شما بگویم. این بار سوم است که میخواهم به کردستان بروم. از خدا شهادت را خواستم.» بعد هم یک عکس از خودش به من داد و گفت: «اگر من شهید شوم، از برادران سپاه به خانه ما میآیند و عکس من را میخواهند. تو این عکس را به آنها بده.» من به او گفتم که انشاءالله به سلامت برمیگردی.
در روستای تیکدر یک امامزاده است. عباس با دوستش برای زیارت به آنجا رفته بود. مکانی را در صحن امامزاده به دوستش نشان داده بود و گفت: «من را اینجا بهخاک بسپارید.»
بعد هم برای خداحافظی به خانه خواهرش رفت. از او خواست به سرش حنا بگذارد و رو به او گفت: «مدتی دیگر سر من را در حالیکه به خونم آغشته است، اینجا میآورند.»
شرح حادثه
ماموریتش در بانه تمام شده بود. قرار بود به مرخصی بیاید. یک روز شهید صیاد شیرازی که فرمانده ارتش بود، به محل استقرار آنها رفت و در جلسهای به آنها گفت: «قرار است فردا عملیاتی داشته باشیم. از شما میخواهم که با برادران ارتش ادغام شوید و به ما در این عملیات کمک کنید.» عباس و همرزمانش در جواب گفته بودند: «ماموریت ما تمام شده و میخواهیم به کرمان برگردیم.» شهید صیاد حدود نیم ساعت برای آنها صحبت کرده بود. عباس تمام این مدت کنار او نشسته بود و با دقت به صحبتهای شهید صیاد شیرازی گوش میداد. در آخر صیاد شیرازی گفته بود: «نگویید نمیآییم. با هم مشورت کنید و بعد تصمیم بگیرید.»
بعد از رفتن صیاد شیرازی، عباس رو به بچهها گفت: «ما به برادران ارتش کمک میکنیم. صیاد شیرازی آدم بزرگی است، ندیدید با چه عظمتی از امامخمینی (ره) صحبت میکرد؟ ما برای کمک و دفاع به اینجا آمدهایم. پس چند روز دیگر هم میمانیم و به برادران ارتشی کمک میکنیم.»
با حرفهای عباس همگی قانع شدند و این خبر را به صیاد شیرازی رساندند. روز بعد حدود ساعت ۲ بعدازظهر آنها را با هلیکوپتر به پادگان سردشت بردند.
عباس ساکش را به سربازی که در پادگان سردشت خدمت میکرد و اهل روستای خانوک کرمان بود داد. غروب خورشید دوباره با هلیکوپتر، آنها را به محل عملیات بردند. بهخاطر تیراندازی ضدانقلاب هلیکوپتر نتوانسته بود فرود بیاید و آنها مجبور شده بودند در ارتفاع دو متری از زمین روی درختان جنگل بپرند. شب تا صبح صدای تیراندازی ضدانقلاب به گوش میرسید. حدود ساعت ۱۰ صبح، صیاد شیرازی به جمع آنها پیوست و گفت: «اینجا نه آبی است، نه غذایی. ضدانقلاب هم در چند قدمی ما است. راه برگشتی نداریم و امکاناتمان محدود است؛ اما باید از تمام توانمان استفاده کنیم و کوه را از وجود ضدانقلاب پاک کنیم. کوه هفت شیار دارد و ما باید به هفت دسته تقسیم شویم و اینگونه عملیات را شروع کنیم.»
عباس بیسیمچی یکی از گروهها بود. اسمش را یوسف گذاشته بودند. همرزم عباس میگفت: «فردای آن روز، بعد از اقامه نماز صبح راه افتادیم. از جاده عبور کردیم. شصت متری ما یک پل بود. از کنار پل عبور کردیم و چند دقیقه بعد پل منفجر شد. خوشبختانه تلفاتی نداشتیم و به حرکتمان ادامه دادیم تا به کوه مورد نظر رسیدیم. فشار زیادی روی ما بود. اگر تکان میخوردیم دشمن ما را با تیر میزد. گروههای دیگری موفق شدند از شیارها عبور کنند؛ اما ما که در شیار وسط بودیم، در کمین ضدانقلاب گرفتار شدیم. عباس با شهید صیاد تماس گرفت و وضعیت را گزارش داد. بعد از مدتی از کمین رها شدیم. حدود نیم ساعت از عباس بیخبر بودیم تا اینکه من، او را در حالیکه خمپاره به گردنش اصابت کرده بود، دیدم.
خبر شهادت
از سپاه به خانه ما آمدند و عکس عباس را خواستند، به یاد صحبتهای عباس، در آخرین دیدارمان افتادم. بلافاصله گفتم: «عباس شهید شده است؟» گفت: «نه! برای فیش حقوقی عباسآقا عکس را میخواهیم.»
روز بعد من اخبار استان را گوش میکردم که اعلام کرد: «فردا مراسم تشییع پیکر شهید عباس وصال در کرمان برگزار میشود.» زمان شهادت همسرم، دخترمان سه ساله و پسرمان هشت ماهه بود.
مراسم تشییع جنازه
برای تشییع پیکرش، ما را به کرمان بردند. مراسم با استقبال باشکوه مردم در کرمان و تیکدر برگزار شد. عباس را در همان امامزادهای که گفته بود، به خاک سپردیم.»
نام «کومله» را باید مترادف با «داعش» دانست؛ گروهکی تجزیهطلب و ضدایرانی که اعضایش در آدمکشی و جنایتکاری چیزی کمتر از داعشیها نداشته و ندارند. اعضای این گروهک در مقطعی بویژه در دهه ۶۰ وحشیانهترین جنایات را علیه مردم شمالغرب کشور مرتکب میشدند؛ از سربریدن تا شمع آجین کردن و سوزاندن.
بیشتر بخوانید:
تصاویر اقدامات همکاران تروریست رامین حسینپناهی/ کومله یعنی با موزائیک سر بریدن!
کومله با بیرحمی قلب و کلیه جوان ۱۸ ساله را شکافت
شهادت ۲ کودک خردسال در سنندج بر اثر اصابت ترکش خمپاره اعضای کومله
نگاهی گذرا به جنایتها و شرارتهای گروهک تروریستی و تجزیهطلب کومله، عمق دشمنی سرکردگان و عناصر این گروهک با مردم ایران و مردم انقلابی کردستان را عیان میکند. در ذیل به گوشهای از جنایت کوملهایها یعنی همکاران رامین حسینپناهی اشاره شده است.
خمپاره کومله به گردن همسرم اصابت کرده بود
شهید عباس وصال فروردینماه ۱۳۳۳ در روستای تیکدر از توابع شهرستان کرمان در خانوادهای مذهبی و سادهزیست متولد شد. پدرش کارگر معدن زغالسنگ و مادرش خانهدار بود. آنها دو برادر و چهار خواهر بودند. عباس فرزند سوم خانواده بود. او تحصیلاتش را تا مقطع ششم دبستان در روستا ادامه داد و به دلیل نبودن امکانات ادامه تحصیل در روستا، درس را رها کرد و به عنوان شاگرد در یک مغازه مکانیکی مشغول کار شد. عباس در سال ۱۳۵۲ به خدمت سربازی رفت. دوره آموزشی را در کرمان گذراند و خدمتش را در پادگان هوابُرد شیراز به پایان رساند. پس از آن مدتی در معدن زغالسنگ زرند مشغول کار شد. او در سال ۱۳۵۵ ازدواج کرد و ثمره ازدواجش یک دختر و یک پسر است. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت آن درآمد و سرانجام عباس وصال ۲۲ شهریور ۱۳۵۹ حین درگیری با عناصر گروهک تروریستی کومله بر اثر اصابت ترکش به گردنش به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی بنیاد هابیلیان با همسر شهید عباس وصال (زهرا وصال):
«ما با هم نسبت فامیلی داشتیم. دخترعمو و پسرعمو بودیم. ما در روستای خانوک زندگی میکردیم و عباس و خانوادهاش در روستای تیکدر زندگی میکردند.
عید نوروز بود که آنها برای عیددیدنی به خانه ما آمدند، وقتی رفتند، مدتی بعد عمویم، تنها برگشت و گفت: «عباس به زهرا علاقهمند است.» آن زمان هر دو ۱۶ ساله بودیم و پدرم به دلیل سن کم ما مخالفت کرد؛ اما آنها چندین بار به خواستگاری آمدند تا اینکه پدرم راضی شد و ما نامزدم کنیم. دو سال نامزد بودیم، بعد هم به خدمت سربازی رفت. دو سال شیراز خدمت کرد، در این مدت یکبار با عمو و زنعمویم برای دیدن عباس به شیراز رفتم.
پس از اتمام خدمتش به تیکدر آمد و در معدن زغالسنگ زرد در قسمت زغالشویی مشغول کار شد. حدودا یکسالونیم کار کرد، سپس مراسم ازدواجمان را در روستا و بهسبک سنتی برگزار کردیم. عمویم در خانه خودش دو اتاق به ما داد و ما زندگی مشترکمان را در روستای تیکدر شروع کردیم.
چند ماه بعد برای ماه رمضان به خانه پدرم در خانوک رفتیم و تا پایان ماه رمضان آنجا ماندیم. همین موضوع باعث شد عباس از روستای خانوک خوشش بیاید و برای ادامه زندگی راهی آنجا شویم.
اوایل در خانه استیجاری زندگی میکردیم تا اینکه به مرور شروع به ساخت خانه کردیم. سه اتاق درست کردیم و به خانه خودمان رفتیم.
بحبوحه شروع فعالیتهای انقلابی، عباس نیز به توده انقلابی مردم پیوست. خیلی فعال بود. عکس و اعلامیه امامخمینی (ره) را پخش میکرد. در راهپیماییها شرکت داشت. روزی که عمّال شاه، مسجد جامع کرمان را به آتش کشیدند، او به خاطر نجات دادن جان و مال مردم مورد شکنجه قرار گرفت. با پیروزی انقلاب و بازگشت امام (ره) به وطن، برای دیدن ایشان به تهران رفت.
پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به فرمان امام (ره) یک روز به خانه آمد و گفت که میخواهد به عضویت سپاه درآید. من مخالفت کردم، گفتم: «کارت در زغالشویی خوب است. همینجا بمان!».
اما عباس آنقدر از سپاه برایم گفت: تا رضایت دادم به عضویت آن درآید.
با شروع درگیریهای کردستان، گفت: «باید برای ماموریت به آنجا برود.» همان زمان تشییع جنازه یکی از شهدای خانوک بود. بعد از مراسم تشییع رو به قبله ایستاد، دستهایش را بلند کرد و گفت: «خدایا! هر چه زودتر این سعادت را نصیب من کن.»
با چند نفر از برادران سپاه به کردستان رفت و سه ماه آنجا بود. در این مدت هیچ خبری از او نداشتم تا اینکه به مرخصی آمد. برای بار دوم هم به کردستان رفت و به سلامت برگشت. از شرایط سخت کردستان میگفت. عباس لباس کردی میپوشید و در گروهک کومله نفوذ میکرد؛ حتی یکبار برای کشتن او ۱۰۰ هزار تومان جایزه گذاشته بودند و همه جا اعلام کرده بودند: «باید عباس وصال را جلوی پای عروس قربانی کنند.» یکبار هم که به حمام عمومی رفته بود، گروهک کومله قصد کشتن عباس را کرد که همرزمانش به موقع به کمک او آمدند.
آخرین دیدار
بار سوم که آمد، رفتارش متفاوت شده بود. به من گفت: «به خانه پدرم در تیکدر برویم.» چند روز آنجا بودیم. یک روز گفت: «مطلب مهمی است که باید به شما بگویم. این بار سوم است که میخواهم به کردستان بروم. از خدا شهادت را خواستم.» بعد هم یک عکس از خودش به من داد و گفت: «اگر من شهید شوم، از برادران سپاه به خانه ما میآیند و عکس من را میخواهند. تو این عکس را به آنها بده.» من به او گفتم که انشاءالله به سلامت برمیگردی.
در روستای تیکدر یک امامزاده است. عباس با دوستش برای زیارت به آنجا رفته بود. مکانی را در صحن امامزاده به دوستش نشان داده بود و گفت: «من را اینجا بهخاک بسپارید.»
بعد هم برای خداحافظی به خانه خواهرش رفت. از او خواست به سرش حنا بگذارد و رو به او گفت: «مدتی دیگر سر من را در حالیکه به خونم آغشته است، اینجا میآورند.»
شرح حادثه
ماموریتش در بانه تمام شده بود. قرار بود به مرخصی بیاید. یک روز شهید صیاد شیرازی که فرمانده ارتش بود، به محل استقرار آنها رفت و در جلسهای به آنها گفت: «قرار است فردا عملیاتی داشته باشیم. از شما میخواهم که با برادران ارتش ادغام شوید و به ما در این عملیات کمک کنید.» عباس و همرزمانش در جواب گفته بودند: «ماموریت ما تمام شده و میخواهیم به کرمان برگردیم.» شهید صیاد حدود نیم ساعت برای آنها صحبت کرده بود. عباس تمام این مدت کنار او نشسته بود و با دقت به صحبتهای شهید صیاد شیرازی گوش میداد. در آخر صیاد شیرازی گفته بود: «نگویید نمیآییم. با هم مشورت کنید و بعد تصمیم بگیرید.»
بعد از رفتن صیاد شیرازی، عباس رو به بچهها گفت: «ما به برادران ارتش کمک میکنیم. صیاد شیرازی آدم بزرگی است، ندیدید با چه عظمتی از امامخمینی (ره) صحبت میکرد؟ ما برای کمک و دفاع به اینجا آمدهایم. پس چند روز دیگر هم میمانیم و به برادران ارتشی کمک میکنیم.»
با حرفهای عباس همگی قانع شدند و این خبر را به صیاد شیرازی رساندند. روز بعد حدود ساعت ۲ بعدازظهر آنها را با هلیکوپتر به پادگان سردشت بردند.
عباس ساکش را به سربازی که در پادگان سردشت خدمت میکرد و اهل روستای خانوک کرمان بود داد. غروب خورشید دوباره با هلیکوپتر، آنها را به محل عملیات بردند. بهخاطر تیراندازی ضدانقلاب هلیکوپتر نتوانسته بود فرود بیاید و آنها مجبور شده بودند در ارتفاع دو متری از زمین روی درختان جنگل بپرند. شب تا صبح صدای تیراندازی ضدانقلاب به گوش میرسید. حدود ساعت ۱۰ صبح، صیاد شیرازی به جمع آنها پیوست و گفت: «اینجا نه آبی است، نه غذایی. ضدانقلاب هم در چند قدمی ما است. راه برگشتی نداریم و امکاناتمان محدود است؛ اما باید از تمام توانمان استفاده کنیم و کوه را از وجود ضدانقلاب پاک کنیم. کوه هفت شیار دارد و ما باید به هفت دسته تقسیم شویم و اینگونه عملیات را شروع کنیم.»
عباس بیسیمچی یکی از گروهها بود. اسمش را یوسف گذاشته بودند. همرزم عباس میگفت: «فردای آن روز، بعد از اقامه نماز صبح راه افتادیم. از جاده عبور کردیم. شصت متری ما یک پل بود. از کنار پل عبور کردیم و چند دقیقه بعد پل منفجر شد. خوشبختانه تلفاتی نداشتیم و به حرکتمان ادامه دادیم تا به کوه مورد نظر رسیدیم. فشار زیادی روی ما بود. اگر تکان میخوردیم دشمن ما را با تیر میزد. گروههای دیگری موفق شدند از شیارها عبور کنند؛ اما ما که در شیار وسط بودیم، در کمین ضدانقلاب گرفتار شدیم. عباس با شهید صیاد تماس گرفت و وضعیت را گزارش داد. بعد از مدتی از کمین رها شدیم. حدود نیم ساعت از عباس بیخبر بودیم تا اینکه من، او را در حالیکه خمپاره به گردنش اصابت کرده بود، دیدم.
خبر شهادت
از سپاه به خانه ما آمدند و عکس عباس را خواستند، به یاد صحبتهای عباس، در آخرین دیدارمان افتادم. بلافاصله گفتم: «عباس شهید شده است؟» گفت: «نه! برای فیش حقوقی عباسآقا عکس را میخواهیم.»
روز بعد من اخبار استان را گوش میکردم که اعلام کرد: «فردا مراسم تشییع پیکر شهید عباس وصال در کرمان برگزار میشود.» زمان شهادت همسرم، دخترمان سه ساله و پسرمان هشت ماهه بود.
مراسم تشییع جنازه
برای تشییع پیکرش، ما را به کرمان بردند. مراسم با استقبال باشکوه مردم در کرمان و تیکدر برگزار شد. عباس را در همان امامزادهای که گفته بود، به خاک سپردیم.»
نظرات بینندگان
سلام خداوند تمام شهدای ایران را با شهدای کربلا محشور گرداند.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *