پیکر بدون سر درویش را به پدر و مادرم تحویل دادند

8:30 - 21 مرداد 1397
کد خبر: ۴۴۳۲۵۹
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
شب ۱۱ محرم، کومله‌ها سر برادرم را بریده بودند. همسایه ما خبر شهادت را به مادرم داد.

پیکر بدون سر درویش را به پدر و مادرم تحویل دادندبه گزارش خبرنگار گروه سیاسی ، در هفته‌های اخیر عناصر ضدانقلاب و معاندین با همراهی برخی مزدوران داخلی‌شان در فضای مجازی، پروژه تطهیر و مظلوم جلوه دادن، یک عنصر تروریستی به نام «رامین حسین‌پناهی» عضو گروهک تروریستی و تجزیه‌طلب کومله را کلید زده‌اند.

نام «کومله» را باید مترادف با «داعش» دانست؛ گروهکی تجزیه‌طلب و ضدایرانی که اعضایش در آدم‌کشی و جنایتکاری چیزی کمتر از داعشی‌ها نداشته و ندارند. اعضای این گروهک در مقطعی بویژه در دهه ۶۰ وحشیانه‌ترین جنایات را علیه مردم شمالغرب کشور مرتکب می‌شدند؛ از سربریدن تا شمع آجین کردن و سوزاندن.

بیشتر بخوانید:
تصاویر اقدامات همکاران تروریست رامین حسین‌پناهی/ کومله یعنی با موزائیک سر بریدن!
کومله با بی‌رحمی قلب و کلیه جوان ۱۸ ساله را شکافت
شهادت ۲ کودک خردسال در سنندج بر اثر اصابت ترکش خمپاره اعضای کومله

نگاهی گذرا به جنایت‌ها و شرارت‌های گروهک تروریستی و تجزیه‌طلب کومله، عمق دشمنی سرکردگان و عناصر این گروهک با مردم ایران و مردم انقلابی کردستان را عیان می‌کند. در ذیل به گوشه‌ای از جنایت کومله‌ای‌ها یعنی همکاران رامین حسین‌پناهی اشاره شده است.

پیکر بدون سر درویش را به پدر و مادرم تحویل دادند
شهید درویش فلاح ۱ دی ۱۳۴۰ در روستای نگار شهرستان بردسیر در خانواده‌ای ساده‌زیست متولد شد.

پدرش کشاورز و مادرش خانه‌دار بود. آن‌ها دو خواهر و سه برادر بودند. درویش فلاح به دلیل مشکلات مالی و کمک به معیشت خانواده از همان کودکی به کشاورزی مشغول بود و از تحصیل بازماند.

او در ۲۰ سالگی ازدواج کرد. مدتی بعد به خدمت سربازی رفت، دوره آموزشی را کرمان گذراند و برای انجام خدمت سربازی عازم کردستان (مریوان) شد.

سرانجام درویش فلاح در تاریخ ۲۸ مهر ۱۳۶۲ در مریوان به کمین عناصر گروهک تروریستی کومله برخورد کرد و به شهادت رسید.

آنچه در ادامه می‌خوانید شرحی است بر گفت‌وگوی بنیاد هابیلیان با خواهر شهید درویش فلاح (شوکت فلاح):

با شروع انقلاب درویش در فعالیت‌های انقلابی شرکت داشت. خاطرم است در یکی از تظاهرات‌های علیه رژیم طاغوت، خانمی توسط ساواک زخمی شده بود که درویش او را از دست ساواک نجات داد.

درویش یک تراکتور داشت و روی زمین‌های کشاورزی کار می‌کرد. خیلی وقت‌ها برای کمک به مردم، بابت کار بر روی زمینشان از آن‌ها هزینه‌ای دریافت نمی‌کرد. او مردم‌دار و مهربان بود.

خدمت درویش در شهر مریوان بود. چندین بار به مرخصی آمد، اما چیزی از شرایط کردستان نمی‌گفت.

آخرین مرخصی که به نگار آمد، عکاسی رفته بود و یک قاب عکس از خودش به خانه آورد. به من گفت: «اگر من شهید شدم، این قاب عکس را روی سنگ قبرم بگذارید.»

پس از اتمام آخرین روز مرخصی‌اش، زمانی که آماده رفتن به کردستان شد، مادرم کیسه‌ای از نان خشک به او داد. برخلاف همیشه نان‌ها را نگرفت و گفت: «من شهید می‌شوم.»

هیچوقت این حرف او را جدی نگرفتیم.

تنها دو ماه تا پایان خدمت سربازی‌اش مانده بود. یک روز که همرزمانش در درگیری با کومله‌ٌها زخمی شده بودند و درویش عازم کمک به همرزمانش شده بود، در راه به کمین عناصر گروهک تروریتی کومله برخورد کرد و کومله‌ها او را به اسارت گرفتند.

شب ۱۱ محرم، کومله‌ها سر برادرم را بریده بودند. همسایه ما خبر شهادت را به مادرم داد. بدن بی‌سر درویش را به نگار آوردند، گلوی بریده اش را با حوله بسته بودند و سرش را در یک کیسه پلاستکی گذاشته بودند. با دیدن این صحنه پدر و مادرم هر دو از هوش رفتند. مراسم تشییع با استقبال مردم در نگار برگزار شد. درویش را در گلزار شهدای نگار به خاک سپردیم.

بعد از شهادت درویش مادرم بی‌تاب بود تا اینکه یک شب درویش به خواب مادرم آمد و به او گفت: «برای من بی‌تابی نکنید. جایگاه من پیش امام‌حسین (ع) است.»



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *