هر بار با یک مُشت پسته و بادام به سراغ ما میآمد
به گزارش گروه سیاسی ، پهلوان بسیجی «ابراهیم هادی» از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب است. بُرشهایی از زندگی این قهرمان غریب کشورمان را که در کتاب «سلام بر ابراهیم ۲» گردآوری شده است، منتشر میکند.
حقالناس
منزل ما پشت کلوپ صدری بود. من با عباس هادی همکلاس بودم. در همسایگی ما منزل یک خانواده مهربان و محترم بود که با آنها رفتوآمد داشتیم. بعد فهمیدم که مادر این خانواده، خاله عباس هادی است.
من و برادرم دوقلو بودیم و به خاطر عباس، با ابراهیم رفیق شدیم. هر بار که او را میدیدیم با یک مشت پسته و بادام به سراغ ما میآمد. خیلی ما را تحویل میگرفت. بعد متوجه شدم که با همه اینگونه است. هرکس یکبار با او برخورد داشت، شیفتهاش میشد. الان نزدیک به شصت سال از خدا عمر گرفتهام. از خدا تشکر میکنم که در طول زندگی، بخصوص در چند سال اول جوانی ما، یکی از بندگان خوب خودش را در مسیر زندگی ما قرار داد.
باور کنید ما با ابراهیم معنی خوب بودن را فهمیدیم. ما با ابراهیم معنای انسانیت را فهمیدیم. تمام زندگی من تحتالشعاع آن چند سال است. فرزندان من بارها خاطرات ابراهیم را از من شنیدهاند. من با بسیاری از شهدای محل زندگی کردم. همگی انسانهای بزرگی بودند، اما ابراهیم با هیچ کدام قابل مقایسه نیست.
یادم هست با ابراهیم رفتیم کوه، پای من همان اوایل کار پیچ خورد. ابراهیم من را روی کول خودش کشید و حرکت کرد! نمیدانید چقدر این مسیر طولانی و سخت بود، اگر هرکسی جای او بود میگفت: تو بمان تا من برگردم، اما او، هم میخواست پاهایش قوی شود و هم نمیخواست رفیق نیمهراه گردد.
یک دماغهای هست به سمت کلکچال که شیب خیلی تندی دارد، انسان بدون بار هم خسته میشود. ابراهیم در آن مسیر من را روی دوش خود گرفت و بالا برد. واقعاً خجالت کشیدم، از طرفی به قدرت بدنی او آفرین گفتم.
رفیقی دارم به نام آقای فخاری که در مغازهاش تصوی آقا ابراهیم را نصب کرده، شبیه ماجرای کوهنوردی من، برای او هم پیش آمد. او عاشق ابراهیم شد.
خلاصه رفاقت ما با ابراهیم توی محل ادامه داشت. آنقدر که تمام فکر و ذکر من و برادرم در منزل، نام ابراهیم بود. پدر و مادرم نیز او را میشناختند.
خوشحال بودند که پسرانشان با چنین شخصی رفت و آمد دارند. به جرات میگویم که ما دین و اعتقادات را با ابراهیم شناختیم. او در زمانی که حدود هفده سال داشت، آنچنان به مسائل دینی مسلط بود که بزرگترهای ما اینگونه نبودند!
یک روز قرار شد والیبال بازی کنیم، من کتانی نداشتم. به یکی از رفقای ابراهیم که کتانی چینی قدیمی پایش بود گفتم: کتانیات را بده من برم توی زمین، دمپایی خودم را دادم و کتانیاش را گرفتم. مشغول بازی شدیم. بعد از بازی دیدم که او رفته. من هم به خانه برگشتم. هنوز ساعتی نگذشته بود که دیدم ابراهیم به درب منزل ما آمد. با خوشحالی به استقبالش رفتم. گفتم: چه خبر از این طرفا؟ بیمقدمه گفت:« سعید، خدا توی قیامت از هرچی بگذره از حقالناس نمیگذره. برای همین توی زندگی مواظب باش حق مردم به گردنت نباشه.» بعد ادامه داد: « تا میتونی به وسیلهای که مال خودت نیست نزدیک نشو. خیلی مراقب باش. اگه از کسی امانت میگیری خودت دنبال پس دادن امانت باش» گفتم: آقا ابرام من نوکرتم. چشم. راستی این رفیقت که کتونی ازش گرفتم، نمیدونم کجاست. قبل از پایان بازی رفت ...