مادر برفکهای یخچال را میخورد و میگفت «قلبم میُسوزد! میخواهم کمی آرام شوم»
بعد از بازگشت آزادگان و نیامدن ابراهیم، حال مادر خیلی بدتر شد. کارش به جایی رسید که سر یخچال میرفت و یخ و برفکهای یخچال را میخورد! میگفت: قلبم میُسوزد! میخواهم کمی آرام شوم.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *