روایت دردناک زن آمریکایی که به اجبار وارد گروه تروریستی داعش شد!
به گزارش گروه فضای مجازی ، زندگی آمریکایی «سامانتا سالی»، در یک تعطیلات، زیرورو و به ضربوشتم، تجاوز گروهی، شکنجه و فیلمهای تبلیغاتی خلافت خودخوانده داعش تبدیل شد.
او میگوید، وقتی در سال ٢٠١٤ به هنگکنگ رفت، شوهرش، «موسی الحسانی» قول یک تعطیلات را به او داد. این زوج تصمیم گرفته بودند که به موراکو مهاجرت کنند و زندگی جدید و ارزانتری را آغاز کنند.
روزها بعد اما، سالی میگوید که او در مرز ترکیه و سوریه در نزدیکی سرزمینهای اشغالی داعش ایستاده بود. شوهرش، سارا، دخترشان را گرفته بود و سامانتا هم پسرشان متیو را که آن زمان ٧ساله بود. سامانتا آنجا با یک انتخاب سخت روبهرو بود: رهاکردن دخترش و سپردن او به داعش و نجات پسرش، یا دنبالکردن همسرش به سمت خلافت داعش. سامانتا تصمیم گرفت با شوهرش برود؛ او میگوید این تنها راهی بود که در آن میتوانست از فرزندانش محافظت کند.
سامانتا ٣٢ساله در شمال سوریه به سی.ان.ان میگوید: «ماندن در آنجا با پسرم، یا رهاکردن دخترم. من باید یکی را انتخاب میکردم.» او کمی مکث میکند و ادامه میدهد: «شاید دیگر نمیتوانستم دخترم را ببینم، اما چگونه میتوانستم بدون او به زندگی ادامه دهم.»
سامانتا با سی.ان.ان در بازداشت نیروهای کرد سوریه صحبت کرد؛ آنهم در برزخی که پس از سقوط داعش در رقه در آن گرفتار شد. او نمیداند که آیا روزی کشورش آمریکا را باز هم خواهد دید یا نه.
سرگذشت سامانتا که در آنجا گرفتار شد، بسیار پیچیده، غمانگیز و ترسناک است. او حالا در زندان کردهای سوری گرفتار است و منتظر مانده تا ببیند دولت آمریکا تصمیم بگیرد با او چه کار کند.
من مثل یک زندانی بودم
سفر سامانتا به سرزمین داعش از ایندیانا در آمریکا شروع شد. جایی که او و الحسانی در یک شرکت پستی کار میکردند. آنها با متیو، پسر سامانتا از ازدواج اول او با یک سرباز آمریکایی و دخترشان سارا زندگی میکردند.
الحسانی در آنجا خود را با افزایش قدرت خودروها سرگرم میکرد و آنطور که سامانتا میگوید، مصرف موادمخدر هم داشته و علایم کمی از ایمان مذهبی از خود نشان میداده است. زندگی آن کمی با مشکلات همراه بود، اما الحسانی تصمیم میگیرد که به موراکو، سرزمین مادریاش نقلمکان کنند و زانوی سامانتا را با قیمت ارزان عمل کنند و زندگی جدیدی را آغاز کنند. سامانتا میگوید که بسیار تحتتأثیر قرار گرفته بود. آنها به هنگکنگ رفتند تا پولشان را جابهجا کنند و سپس برای تعطیلات به ترکیه بروند. در این سفر، الحسانی برای سامانتا بسیار ولخرجی میکند و سامانتا میگوید که سفر بسیار رمانتیکی بود.
در آن زمان، سفر غیرمستقیم به آسیا برای رفتن به مرز سوریه در ترکیه و انتقال مقادیر پول به هنگکنگ برای فرار از قوانین اجرایی، یکی از راههای افرادی بود که میخواستند به داعش بپیوندند، اما سامانتا تا زمانی که به شهر مرزی «شانلی اورفه» در ترکیه رسیدند، هیچ چیز غیرمعمولی نظرش را جلب نکرده بود.
در آنجا بود که الحسانی سامانتا از اتاق هتلش بیرون رود و گفته بود که شهر، «بسیار خطرناک» است. او میگوید: «وقتی به شانلی اورفه رسیدیم، همه چیز تغییر کرد. من مثل یک زندانی در اتاق بودم.»
برای زنی که از شوهر اولش در ٢٠سالگی جدا شده، جداشدن از همسر دوم، کار سختی بود. او میگوید: «او من را از خانوادهام جدا کرد. من نمیتوانستم ببینم که انتخاب اشتباهی کردهام. مرتب به خودم میگفتم، نه، همسر من خوب است.»
چند روز بعد، آنها در مرز بودند و سامانتا با انتخابی ناگزیر روبهرو بود. او اصرار میکند که چارهای جز این انتخاب نداشته است. او میگوید: «مردم ممکن است که هر فکری بکنند، اما آنها جای من نبودند و نیستند تا بفهمند من چرا آن تصمیم را گرفتم.»
خرید برده در بازار
در سرزمین اشغالی داعش، رابطه سامانتا و الحسانی تغییر کرد. سامانتا میگوید: «قبل از آنکه او مرا نابود کند، ما خیلی عاشق هم بودیم و این احساس ذرهای کم نشده بود، اما به محض اینکه به اینجا آمدیم، همه چیز تغییر کرد. من مثل یک سگ بودم. هیچ انتخابی نداشتم. او بشدت وحشیانه رفتار میکرد و هیچ کاری هم از دست من برنمیآمد. هیچی!»
سامانتا میگوید، از ترس اینکه مبادا دختر و پسرش را به دست همسرش نسپارد که در بین داعشیها بزرگ شوند، به طلاق فکر نمیکرده است. او میگوید؛ یکبار پس از تلاش ناموفق برای فرار، درحالی که باردار بوده، به اتهام جاسوسی برای آمریکا سهماه توسط داعش به زندان افتاده. او میگوید که در سلول انفرادی بوده و حتی در زندان هم از شکنجه و تعرض جنسی درامان نبوده است. بعدها او را آزاد میکنند و او به خانه کوچکش در حومه رقه که برای زندگی خود و خانوادهاش ساخته بود، میرود. الحسانی در بین جنگها و عملیاتهایش در خط مقدم به خانه میآمده و از او دو فرزند دارد.
در سال ٢٠١٤، گروه تروریستی داعش صدها تن از یزیدیها را در سنجار عراق دستگیر کرد و بسیاری از زنان جوان، بهعنوان برده فروخته شدند؛ بعضی از آنها برای اهداف سوءاستفاده جنسی.
الحسانی پیشنهاد کرد که چند برده یزیدی را برای کمک به سامانتا و تنهانبودن او، وقتی خودش در جنگ است، از بازار بردهفروشان بخرند. او سپس سامانتا را به بازار برد تا از میان بردهها انتخاب کند. در آنجا بود که سامانتا، ساد را دید.
او میگوید: «وقتی ساد را دیدم، به پول فکر نمیکردم، فقط میخواستم به او کمک کنم. برای این دختر نوجوان، ١٠هزار دلار قیمت گذاشته بودند، این، نیمی از کل پول پساندازی بود که سامانتا از آمریکا با خود به آنجا آورده بود. او ساد را به خانه برد اما خیلی زود، الحسانی شروع کرد به تعرض جنسی به این دختر نوجوان.
اما این برای الحسانی کافی نبود. او تصمیم گرفت که بردهای را برای خودش بخرد و ٧٥٠٠دلار دیگر از ذخیره پولشان برداشت و برای خرید «بدرین» که جوانتر از ساد بود، پول داد. او هم توسط الحسانی مورد تعرض جنسی قرار گرفت. آنها همچنین پسر کوچکی را به اسم «آهام» به قیمت ١٥٠٠دلار خریدند.
سامانتا در مورد تصمیمش از خرید دختران، بسیار تدافعی حرف میزند. او میگوید، دخترها را خرید تا از آنها به شکلی مراقبت کند که در سایر خانهها نمیشد.
«من نمیخواستم پولم را نگه دارم تا پس از مردن الحسانی، آن را استفاده کنم. با اینکه به آن پول احتیاج پیدا میکردم.»
وقتی از او پرسیده شد که با خرید دختران، باعث شدی که شوهرت به آنها تجاوز کند، گفت: «در همه خانههایی که آنها تا پیش از این بودند، هم اوضاع همین بود، اما در خانه من، آنها حمایت روحی مرا داشتند. ما دایما با هم حرف میزدیم در مورد دیدن مادرش. من میخواستم او را بیرون ببرم و به خانهشان بازگردانم.»
سامانتا ادامه میدهد: «هیچکس حتی نمیتواند تصور کند دیدن اینکه شوهرت به یک دختربچه ١٤ساله تجاوز کند، چقدر وحشتناک است و آن دختر، با گریه پیش تو بیاید و تو او را بغل کنی و دلداریاش بدی که همه چیز درست خواهد شد؛ فقط طاقت بیاور.»
سامانتا میگوید: «من هیچگاه برای آوردن آن دخترها به خانهام معذرتخواهی نخواهم کرد. آنها من را داشتند و من هم آنها را. ما میدانستیم که اگر تحمل کنیم، میتوانیم با هم بمانیم. میتوانید این را بفهمید؟ در هر شرایط دیگری، آنها باید روی تختخواب در یک اتاق محصور میشدند، اما در خانه من، ما با هم آشپزی میکردیم و با هم نظافت میکردیم. با هم قهوه میخوردیم و در یک اتاق، در کنار هم میخوابیدیم. من مثل مادر آنها بودم.»
با افزایش حملات هوایی علیه داعش، شرایط تغییر کرد. زمانی که یک حمله پهبادی الحسانی را کشت، این خانواده از شر او رها شدند. سامانتا میگوید: «احساس میکردیم که میتوانیم نفس بکشیم.»
ائتلاف آمریکا در سوریه، آرامآرام حلقه محاصره رقه را تنگتر کردند، اما سامانتا میگوید که هیچ خیابانی وجود نداشت که هزاران شهروند بتوانند در زمان حملات از طریق آنها فرار کنند. سامانتا میگوید: «من میدانستم که اگر بخواهیم فرار کنیم، توسط تکتیراندازها به ما شلیک میشود و اگر بخواهیم از جاده فرار کنیم، خطر مینها را به جان باید بخریم.» بنابراین آنها تا روزهای پایانی در رقه ماندند و با صدها جنگجوی داعشی که از طریق مذاکره با کردهای سوری تحت حمایت آمریکا از شهر خارج شدند، همراه شد. او سپس از کاروان جدا شد و به سمت شمال حرکت کرد اما سرانجام بازداشت شد. او با گذشت سهسال، همچنان در زندان کردهای سوری اسیر است.
منبع: روزنامه شهروند
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.