مهریه منحصر به فرد همسر شهید باکری چه بود؟+عکس
مهدی در راه گفت در رابطه با مهریه صحبت نکردیم، نظر شما چیست؟ به او گفتم هر چه شما بگویید. گفت: یک جلد قرآن و یک کلت کمری من، مهریه شما. گفتم به خدا قسم نظر من هم همین بود. هر دو از اینکه یک نظر داشتیم تعجب کردیم.
خبرگزاری میزان -
*من همسر شهید مهدی باکری هستم
مهرماه سال ۱۳۳۸ در باغ پدربزرگم واقع در دهکیلومتری ارومیه که از باغات منطقه «طسمالو» بود در اتاقک ۱۲ متری اوج کار برداشت محصول انگور و شیرهپزان به دنیا آمدم. پدر و پدربزرگم حاجی بازاری بودند و مغازه آجیلفروشی در بازار اصلی ارومیه داشتند، از معتمدین مسجد و محله و از پامنبریهای مسجد به شمار میآمدند و با چندین هکتار باغ انگور از ملاکان منطقه بودند. ما یک برادر و چهار خواهر بودیم که تا سالها در خانه پدربزرگم زندگی میکردیم.
به خاطر طرح خیابان فرح (که هماکنون به نام باکری است) نصف خانه پدربزرگم در طرح از بین رفت. به همین دلیل پدرم ابراهیم مدرس یک محله بالاتر در همسایگی آقای قریشی که اکنون در مجلس خبرگان است، خانهای خرید و ما تا سیزده سالگی دیوار به دیوار آنها مینشستیم.
در همان محله بزرگ شدم و درس خواندم، بعد از اتمام اول راهنمایی، پدرم مرا از ادامه تحصیل محروم کرد، به علت جوی که در مدارس بود و دبیران مردی که مدرس بودند، البته هزینه تحصیل چهار بچه را بهانه کرد و اجازه نداد درس بخوانم. ایشان به شدت اهل رعایت حرام و حلال و خمس و زکات بود. نماز و روزه قضا نداشت و در خصوص این مسائل نیز به خانواده و بچهها سخت میگرفت. اینقدر اهل کار بود که دستانش ترک برمیداشت، ناگفته نماند مادرم هم زن مؤمن و نجیب و نمازخوان بود. او دوشادوش پدرم و شاید بیشتر از او کار میکرد.
ما بچهها هم از ده دوازده سالگی در کنار مادر کار میکردیم. شش ماه زمستان کار مغازه و آماده کردن قسمت اعظم آجیل و تخمهها را در خانه کنار مادر انجام میدادیم و شش ماه بعد را در کار باغ و انگورچینی و شیرهپزی کمک میکردیم.
*جو خانه ما پدرسالاری مطلق بود
از لحاظ معاش وضع اقتصادی و درآمد خوبی داشتیم، اما پدرم اهل خرج کردن نبود، با حداقلها زندگی میکردیم. او مردی سادهزیست بود و تشریفات را دوست نداشت، هیچگاه به یاد ندارم که در کنار خانواده به مسافرت یا تفریح رفته باشیم، جو خانه ما پدرسالاری مطلق بود، کسی جرأت اظهارنظر در مقابل پدر و یا حتی درخواستی از او را نداشت، البته مادرم گاهی واسطه میشد، ولی ایشان هم خیلی احترام و صداقت منحصر به فردی را در مقابل پدرم داشت.
*گریه میکردم، اما فایده نداشت
علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشتم، اما باید در کنار مادرم کار میکردم، قرائت قرآن را شبها در کنار پدرم آموخته بودم و به واسطه حضور در جلسات مذهبی با چند تن از بچههای مسجد دوست شدم که خودمان با هم جلساتی را تشکیل دادیم.
سال ۵۴ و ۵۵ اولین هستهها و تشکلهای مذهبی، سیاسی که در شهر شکل گرفت، من و دوستانم در آن شرکت میکردیم، خدا رحمت کند آقای اسکندر نعمتی یکی از استادان ما بود که در جنگ به شهادت رسید، ایشان در حق من حکم پدر معنوی را داشت، با شروع راهپیماییها و فضای باز سیاسی در کل کشور، ارومیه هم از سخنرانی روحانیون تبعید شده مثل آیتالله ربانی شیرازی بی بهره نماند.
ما با شرکت در این جلسات و مطالعه کتابهای دکتر شریعتی و... سطح آگاهیمان را بالا میبردیم البته با دوستان این کتب را دست به دست میچرخاندیم. پدرم اصلاً پول کتاب به ما نمیداد. دو ماه از نیمه مرداد تا نیمه مهرماه در باغ بودیم و من ارتباطم کاملاً با بچهها قطع میشد. پدرم اجازه آمدن و شرکت در جلسات را در این مدت نمیداد، هر چند که من خیلی ناراحت میشدم و گریه میکردم، اما فایده نداشت. غبطه میخوردم که چرا الان دوستانم بیشتر از من کتاب، قرآن و نهجالبلاغه میخوانند.
*شبها با خواهرم قصه شب گوش میکردیم
قبل از انقلاب تلویزیون نداشتیم، اما رادیو چرا. چون هیچ سرگرمیای دیگری نبود. شبها موقع خواب رادیو را با خواهرم بین مان میگذاشتیم زیر پتو و داستان شب گوش میکردیم. به این دلیل زیر پتو میگذاشتیم که صدایش بقیه را اذیت نکند. برنامه دیگری هم بود که با زبان ترکی نمایشنامه اجرا میکرد، آن را هم دوست داشتیم.
*تنها خانواده فامیل بودیم که بچهها باحجاب بودند
آن موقع که در شهر بودیم و میتوانستم در کلاسها و جلسات شرکت کنم، باید طوری تنظیم میشد که قبل از ورود پدرم در خانه باشم، با اینکه میدانست با کی و کجا میروم، اما حساسیت خاصی نسبت به رفت و آمد ما داشت و میگفت: قبل از غروب آفتاب باید در خانه باشیم، تنها خانواده فامیل بودیم که بچهها باحجاب بودند، حتی دختران دیگر فامیل هم کاملاً از هیبت پدرم حساب میبردند. برادرم یونس دانشجوی دانشگاه جندی شاپور اهواز و آدم سیاسی بود، با پدرم بحث میکرد، پدرم از حمله روسها که در دوران کودکی اتفاق افتاده بود میترسید، آن زمان را تعریف میکرد و با برادرم دعوا میکرد و میگفت: نباید به سمت این کارها بروی، به شدت از کشت و کشتار و حمله خارجیها میترسید و امنیت کشور را بهانه میکرد. شاهدوست و یا طرفدار شاه نبود، ما هیچ وقت عکسی از خاندان پهلوی در خانه نداشتیم، ولی میترسید نکند اتفاقاتی که در بچگی دیده را دوباره ببیند.
*پدرم مقلد آقای شریعتمداری بود
خانواده ما مقلد آقای شریعتمداری بود تا قبل از انقلاب، اما بعد مرجع تقلیدمان امام خمینی شد. اولین بار نام امام را یادم نمیآید چطور شنیدم، اما فکر میکنم عکسشان لای کتابی بود که برادرم به من نشان داد.
با شروع راهپیماییهای انقلاب، البته دیگر همه خانواده ما به میدان آمدند و شرکت میکردند، حتی بعد از پیروزی انقلاب پدرم مسئول پایگاه شد و کلاً مغازه را بست و آمد خدمت انقلاب و مدتی را هم در لشکر عاشورا به جبهه رفت و در آنجا خدمت کرد.
به گزارش گروه فضای مجازی ، مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورای تبریز بود که بی شک اغلب کسانی که نامش را میشنوند مردی با لباس خاکی جنگ در ذهنشان تداعی میشود با چهرهای آرام دارد.
از ازدواج پدر و مادر مهدی ۶ فرزند متولد شده بود؛ علی، رضا، مهدی، حمید و دو خواهر. علی باکری مهندس شیمی از دانشگاه صنعتی شریف بود که از مبارزین مذهبی مجاهدین خلق پیش از تغییر ایدئولوژیشان محسوب میشد، رضا اکنون در قید حیات و مشغول کار آزاد است، حمید که برادر کوچک بود، اما یک سال پیش از مهدی در عملیات خیبر به شهادت رسید و مهدی باکری که مدتی شهردار ارومیه بود، اما با آغاز جنگ به جبهه رفت و هنگامی که فرماندهی لشکر عاشورای تبریز را بر عهده داشت در عملیات بدر سال ۶۲ به شهادت رسید.
نکته قابل تأمل در مورد شهدای باکری این است که علی رغم تقدیم سه پسر در راه اسلام، پیکر هیچ کدام به آغوش خانواده بر نگشت و هر سه گمنام و مفقود الجسد هستند.
آنچه در ادامه این متن خواهید خواند پرداختن به زاویه دیگری از شخصیت این مهندس شهید است. زاویهای جدای از چهره جهادی او. صفیه مدرس که چهار سال در کنار مهدی زندگی کرده برایمان از مرد خانه اش میگوید و روزهایی که اگر چه کم بود، اما برای او بسیار مغتنم بوده و تا آخر عمر لحظهای را فراموش نخواهد کرد.
از ازدواج پدر و مادر مهدی ۶ فرزند متولد شده بود؛ علی، رضا، مهدی، حمید و دو خواهر. علی باکری مهندس شیمی از دانشگاه صنعتی شریف بود که از مبارزین مذهبی مجاهدین خلق پیش از تغییر ایدئولوژیشان محسوب میشد، رضا اکنون در قید حیات و مشغول کار آزاد است، حمید که برادر کوچک بود، اما یک سال پیش از مهدی در عملیات خیبر به شهادت رسید و مهدی باکری که مدتی شهردار ارومیه بود، اما با آغاز جنگ به جبهه رفت و هنگامی که فرماندهی لشکر عاشورای تبریز را بر عهده داشت در عملیات بدر سال ۶۲ به شهادت رسید.
نکته قابل تأمل در مورد شهدای باکری این است که علی رغم تقدیم سه پسر در راه اسلام، پیکر هیچ کدام به آغوش خانواده بر نگشت و هر سه گمنام و مفقود الجسد هستند.
آنچه در ادامه این متن خواهید خواند پرداختن به زاویه دیگری از شخصیت این مهندس شهید است. زاویهای جدای از چهره جهادی او. صفیه مدرس که چهار سال در کنار مهدی زندگی کرده برایمان از مرد خانه اش میگوید و روزهایی که اگر چه کم بود، اما برای او بسیار مغتنم بوده و تا آخر عمر لحظهای را فراموش نخواهد کرد.
*من همسر شهید مهدی باکری هستم
مهرماه سال ۱۳۳۸ در باغ پدربزرگم واقع در دهکیلومتری ارومیه که از باغات منطقه «طسمالو» بود در اتاقک ۱۲ متری اوج کار برداشت محصول انگور و شیرهپزان به دنیا آمدم. پدر و پدربزرگم حاجی بازاری بودند و مغازه آجیلفروشی در بازار اصلی ارومیه داشتند، از معتمدین مسجد و محله و از پامنبریهای مسجد به شمار میآمدند و با چندین هکتار باغ انگور از ملاکان منطقه بودند. ما یک برادر و چهار خواهر بودیم که تا سالها در خانه پدربزرگم زندگی میکردیم.
به خاطر طرح خیابان فرح (که هماکنون به نام باکری است) نصف خانه پدربزرگم در طرح از بین رفت. به همین دلیل پدرم ابراهیم مدرس یک محله بالاتر در همسایگی آقای قریشی که اکنون در مجلس خبرگان است، خانهای خرید و ما تا سیزده سالگی دیوار به دیوار آنها مینشستیم.
در همان محله بزرگ شدم و درس خواندم، بعد از اتمام اول راهنمایی، پدرم مرا از ادامه تحصیل محروم کرد، به علت جوی که در مدارس بود و دبیران مردی که مدرس بودند، البته هزینه تحصیل چهار بچه را بهانه کرد و اجازه نداد درس بخوانم. ایشان به شدت اهل رعایت حرام و حلال و خمس و زکات بود. نماز و روزه قضا نداشت و در خصوص این مسائل نیز به خانواده و بچهها سخت میگرفت. اینقدر اهل کار بود که دستانش ترک برمیداشت، ناگفته نماند مادرم هم زن مؤمن و نجیب و نمازخوان بود. او دوشادوش پدرم و شاید بیشتر از او کار میکرد.
ما بچهها هم از ده دوازده سالگی در کنار مادر کار میکردیم. شش ماه زمستان کار مغازه و آماده کردن قسمت اعظم آجیل و تخمهها را در خانه کنار مادر انجام میدادیم و شش ماه بعد را در کار باغ و انگورچینی و شیرهپزی کمک میکردیم.
*جو خانه ما پدرسالاری مطلق بود
از لحاظ معاش وضع اقتصادی و درآمد خوبی داشتیم، اما پدرم اهل خرج کردن نبود، با حداقلها زندگی میکردیم. او مردی سادهزیست بود و تشریفات را دوست نداشت، هیچگاه به یاد ندارم که در کنار خانواده به مسافرت یا تفریح رفته باشیم، جو خانه ما پدرسالاری مطلق بود، کسی جرأت اظهارنظر در مقابل پدر و یا حتی درخواستی از او را نداشت، البته مادرم گاهی واسطه میشد، ولی ایشان هم خیلی احترام و صداقت منحصر به فردی را در مقابل پدرم داشت.
*گریه میکردم، اما فایده نداشت
علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشتم، اما باید در کنار مادرم کار میکردم، قرائت قرآن را شبها در کنار پدرم آموخته بودم و به واسطه حضور در جلسات مذهبی با چند تن از بچههای مسجد دوست شدم که خودمان با هم جلساتی را تشکیل دادیم.
سال ۵۴ و ۵۵ اولین هستهها و تشکلهای مذهبی، سیاسی که در شهر شکل گرفت، من و دوستانم در آن شرکت میکردیم، خدا رحمت کند آقای اسکندر نعمتی یکی از استادان ما بود که در جنگ به شهادت رسید، ایشان در حق من حکم پدر معنوی را داشت، با شروع راهپیماییها و فضای باز سیاسی در کل کشور، ارومیه هم از سخنرانی روحانیون تبعید شده مثل آیتالله ربانی شیرازی بی بهره نماند.
ما با شرکت در این جلسات و مطالعه کتابهای دکتر شریعتی و... سطح آگاهیمان را بالا میبردیم البته با دوستان این کتب را دست به دست میچرخاندیم. پدرم اصلاً پول کتاب به ما نمیداد. دو ماه از نیمه مرداد تا نیمه مهرماه در باغ بودیم و من ارتباطم کاملاً با بچهها قطع میشد. پدرم اجازه آمدن و شرکت در جلسات را در این مدت نمیداد، هر چند که من خیلی ناراحت میشدم و گریه میکردم، اما فایده نداشت. غبطه میخوردم که چرا الان دوستانم بیشتر از من کتاب، قرآن و نهجالبلاغه میخوانند.
*شبها با خواهرم قصه شب گوش میکردیم
قبل از انقلاب تلویزیون نداشتیم، اما رادیو چرا. چون هیچ سرگرمیای دیگری نبود. شبها موقع خواب رادیو را با خواهرم بین مان میگذاشتیم زیر پتو و داستان شب گوش میکردیم. به این دلیل زیر پتو میگذاشتیم که صدایش بقیه را اذیت نکند. برنامه دیگری هم بود که با زبان ترکی نمایشنامه اجرا میکرد، آن را هم دوست داشتیم.
*تنها خانواده فامیل بودیم که بچهها باحجاب بودند
آن موقع که در شهر بودیم و میتوانستم در کلاسها و جلسات شرکت کنم، باید طوری تنظیم میشد که قبل از ورود پدرم در خانه باشم، با اینکه میدانست با کی و کجا میروم، اما حساسیت خاصی نسبت به رفت و آمد ما داشت و میگفت: قبل از غروب آفتاب باید در خانه باشیم، تنها خانواده فامیل بودیم که بچهها باحجاب بودند، حتی دختران دیگر فامیل هم کاملاً از هیبت پدرم حساب میبردند. برادرم یونس دانشجوی دانشگاه جندی شاپور اهواز و آدم سیاسی بود، با پدرم بحث میکرد، پدرم از حمله روسها که در دوران کودکی اتفاق افتاده بود میترسید، آن زمان را تعریف میکرد و با برادرم دعوا میکرد و میگفت: نباید به سمت این کارها بروی، به شدت از کشت و کشتار و حمله خارجیها میترسید و امنیت کشور را بهانه میکرد. شاهدوست و یا طرفدار شاه نبود، ما هیچ وقت عکسی از خاندان پهلوی در خانه نداشتیم، ولی میترسید نکند اتفاقاتی که در بچگی دیده را دوباره ببیند.
*پدرم مقلد آقای شریعتمداری بود
خانواده ما مقلد آقای شریعتمداری بود تا قبل از انقلاب، اما بعد مرجع تقلیدمان امام خمینی شد. اولین بار نام امام را یادم نمیآید چطور شنیدم، اما فکر میکنم عکسشان لای کتابی بود که برادرم به من نشان داد.
با شروع راهپیماییهای انقلاب، البته دیگر همه خانواده ما به میدان آمدند و شرکت میکردند، حتی بعد از پیروزی انقلاب پدرم مسئول پایگاه شد و کلاً مغازه را بست و آمد خدمت انقلاب و مدتی را هم در لشکر عاشورا به جبهه رفت و در آنجا خدمت کرد.
*خانواده باکری را معرفی کردند و گفتند آنها خانواده شهید هستند
بعد از پیروزی انقلاب در کلاسهای آموزش اسلحه و کمیته فرهنگی و امدادگری شرکت کردم و بعد هم در جهاد فعالیت داشتم، مسئول آموزش اسلحه حمید آقا بود که همانجا ایشان را دیدم و برای تبلیغ از طرف کمیته فرهنگی جهاد به کارخانه قند رفته بودیم که خانواده شهید باکری را آنجا به ما معرفی کردند و گفتند آنها خانواده شهید هستند. علی برادر بزرگتر مهدی از دانشجویان دانشگاه صنعنی شریف بود که جزو بچههای مذهبی مجاهدین خلق قبل از تغییر ایدئولوژی شان محسوب میشد. او زمانی برای اوردن اسلحه به فرانسه سفر کرده بود که هنگام برگشت در فرودگاه دستگیر میشود و همراه ۹ نفر دیگر توسط ساواک اعدام شده بود.
*اولین بار مهدی را در تلویزیون دیدم
آقا مهدی را ندیده بودم، اما با برادرم دوست بود، حتی به منزل ما هم آمده بود، ولی اولین بار چهره او را در تلویزیون زمانی که شهردار بود دیدم. تنها بودم و داشتم بافتنی میبافتم، در تلویزیون خانمی با او مصاحبه میکرد، از صحبتهایشان متوجه شدم که در مورد مسائل شهر حرف میزنند، ولی خیلی آرام و شمرده شمرده، سرم را بلند کردم و جوانی را دیدم سر به زیر و محجوب، پیش خودم گفتم عجب آدمی را برای شهرداری انتخاب کردند بلد نیست خوب حرف بزند.
*ازدواجمان با شروع جنگ تحمیلی در مهر سال ۵۹ همزمان بود
شهید باکری اولین خواستگاری بود که با او صحبت کردم. ما با خانواده آنها هیچ آشنایی و شناختی نداشتم. حتی موقع ازدواجم مادربزرگم از پدرم پرسیده بود اینها کی هستند آمدند خواستگاری؟ پدرم گفته بود نمیدانم، فقط میدانم نامش همنام خیابانمان است. ما روی خانواده شهید باکری خیلی شناختی نداشتیم.
خواستگاری ما با شروع جنگ تحمیلی در مهرماه سال ۵۹ بود که توسط یکی از دوستان مشترکمان به نام رسول نادری که خودش رئیس شهربانی ارومیه و دوست مهدی بود و همسرش نیز در جلسات مذهبی و قرآن با من دوست بود، شکل گرفت.
چون خانواده مهدی دور بودند، بعد از فوت پدرش خانهای گرفته بود در ارومیه و تنها زندگی میکرد. در بچگی هم مادرش را از دست داده بود. آقای نادری به او میگوید چرا ازدواج نمیکنی؟ حمید آقا که از او کوچکتر بود ازدواج کرده بود. در دانشگاه هم چند نفری به او معرفی شده بودند، اما به خاطر شرایطی که در ذهنش داشت قبول نکرده بود. میگفت: اغلب دانشگاهیها با تغییرات اجتماعی مذهبی شدند و ممکن است تقی به توقی دیدگاهشان دوباره عوض شود. به آقای نادری میگوید هر کسی را شما معرفی کنی قبول است. من با خانم نادری هم جلسهای بودیم. خانمش من را معرفی میکند و او هم قبول میکند و میگوید بروید با او صحبت کنید. ما با هم پنج سال اختلاف سنی داریم و فکر میکنم آن زمان ۲۶ سالش بود.
خانم نادری مهرماه دو هفته بعد از شروع جنگ بود که به خواستگاری از طرف آقا مهدی به منزل ما آمد و مسئله را مطرح کرد.
تازه از باغ رسیده بودیم آن روز. اتفاقا آغاز جنگ را هم در باغ بودیم. صبح زود با مادرم رفتیم برای چیدن انگور، هواپیمای جنگی عراق که مشکی هم بود دو سه تا از بالای سرمان رد شد. یک راکت هم انداخت. اشهدمان را خواندیم. رادیو را باز کردیم و شروع جنگ را فهمیدیم. حدود ۱۵ روز بعد از جنگ خانم نادری آمد موضوع را مطرح کرد. جلوی مادر و زن داداشم مطرح نکرد. نشسته بودیم، اما او حرفی نمیزد. از آمدنش تعجب هم کرده بودم که خدایا این وقت سال برای چه آمده دیدن من. یک لحظه موقع رفتن من را تنها گیر آورد و گفت: بیا بیرون کارت دارم. به مادرم گفتم یک دقیقه میروم جلوی در، گفت: نمیخواستم آنجا مطرح کنم. آن روزها مهدی از شهرداری استعفا داده بود و داشت میرفت جبهه. البته این خانم اصلا حرفی نزد فقط گفت: مهدی باکری قصد ازدواج با شما را دارد. من هم حمید را از قبل میشناختم، اما او را نه.
*می خندیدم میگفتم باور کن ندیدمت
مهدی با توجه به اینکه وضع زندگی ما را دیده بود و پدرم را میشناخت، فهمیده بود با اینکه در این خانه دختر است، اما هیچ وقت جلو نیامدند، از همین موضوع خوشش میآید. او هم در مورد این مسائل علی رغم اینکه در خانواده بازی بود، اما تعصب داشت.
بعد از عقد به او گفتم وقتی آمدی خانه ما اصلا تو را ندیدم. با خنده گفت: الکی نگو دخترهای خانه تا یک پسری بیاید از پشت پنجره لای در، درز دیوار هم که شده راهی پیدا میکنند تا او را ببینند، من باور نمیکنم ندیدی. میخندیدم میگفتم باور کن. دوستان برادرم زیاد به منزل ما میآمدند، تا میگفت: یا الله ما سریع باید میرفتیم داخل و اصلا جرات اینکه بخواهیم جلو برویم را نداشتیم.
بعد از پیروزی انقلاب در کلاسهای آموزش اسلحه و کمیته فرهنگی و امدادگری شرکت کردم و بعد هم در جهاد فعالیت داشتم، مسئول آموزش اسلحه حمید آقا بود که همانجا ایشان را دیدم و برای تبلیغ از طرف کمیته فرهنگی جهاد به کارخانه قند رفته بودیم که خانواده شهید باکری را آنجا به ما معرفی کردند و گفتند آنها خانواده شهید هستند. علی برادر بزرگتر مهدی از دانشجویان دانشگاه صنعنی شریف بود که جزو بچههای مذهبی مجاهدین خلق قبل از تغییر ایدئولوژی شان محسوب میشد. او زمانی برای اوردن اسلحه به فرانسه سفر کرده بود که هنگام برگشت در فرودگاه دستگیر میشود و همراه ۹ نفر دیگر توسط ساواک اعدام شده بود.
*اولین بار مهدی را در تلویزیون دیدم
آقا مهدی را ندیده بودم، اما با برادرم دوست بود، حتی به منزل ما هم آمده بود، ولی اولین بار چهره او را در تلویزیون زمانی که شهردار بود دیدم. تنها بودم و داشتم بافتنی میبافتم، در تلویزیون خانمی با او مصاحبه میکرد، از صحبتهایشان متوجه شدم که در مورد مسائل شهر حرف میزنند، ولی خیلی آرام و شمرده شمرده، سرم را بلند کردم و جوانی را دیدم سر به زیر و محجوب، پیش خودم گفتم عجب آدمی را برای شهرداری انتخاب کردند بلد نیست خوب حرف بزند.
*ازدواجمان با شروع جنگ تحمیلی در مهر سال ۵۹ همزمان بود
شهید باکری اولین خواستگاری بود که با او صحبت کردم. ما با خانواده آنها هیچ آشنایی و شناختی نداشتم. حتی موقع ازدواجم مادربزرگم از پدرم پرسیده بود اینها کی هستند آمدند خواستگاری؟ پدرم گفته بود نمیدانم، فقط میدانم نامش همنام خیابانمان است. ما روی خانواده شهید باکری خیلی شناختی نداشتیم.
خواستگاری ما با شروع جنگ تحمیلی در مهرماه سال ۵۹ بود که توسط یکی از دوستان مشترکمان به نام رسول نادری که خودش رئیس شهربانی ارومیه و دوست مهدی بود و همسرش نیز در جلسات مذهبی و قرآن با من دوست بود، شکل گرفت.
چون خانواده مهدی دور بودند، بعد از فوت پدرش خانهای گرفته بود در ارومیه و تنها زندگی میکرد. در بچگی هم مادرش را از دست داده بود. آقای نادری به او میگوید چرا ازدواج نمیکنی؟ حمید آقا که از او کوچکتر بود ازدواج کرده بود. در دانشگاه هم چند نفری به او معرفی شده بودند، اما به خاطر شرایطی که در ذهنش داشت قبول نکرده بود. میگفت: اغلب دانشگاهیها با تغییرات اجتماعی مذهبی شدند و ممکن است تقی به توقی دیدگاهشان دوباره عوض شود. به آقای نادری میگوید هر کسی را شما معرفی کنی قبول است. من با خانم نادری هم جلسهای بودیم. خانمش من را معرفی میکند و او هم قبول میکند و میگوید بروید با او صحبت کنید. ما با هم پنج سال اختلاف سنی داریم و فکر میکنم آن زمان ۲۶ سالش بود.
خانم نادری مهرماه دو هفته بعد از شروع جنگ بود که به خواستگاری از طرف آقا مهدی به منزل ما آمد و مسئله را مطرح کرد.
تازه از باغ رسیده بودیم آن روز. اتفاقا آغاز جنگ را هم در باغ بودیم. صبح زود با مادرم رفتیم برای چیدن انگور، هواپیمای جنگی عراق که مشکی هم بود دو سه تا از بالای سرمان رد شد. یک راکت هم انداخت. اشهدمان را خواندیم. رادیو را باز کردیم و شروع جنگ را فهمیدیم. حدود ۱۵ روز بعد از جنگ خانم نادری آمد موضوع را مطرح کرد. جلوی مادر و زن داداشم مطرح نکرد. نشسته بودیم، اما او حرفی نمیزد. از آمدنش تعجب هم کرده بودم که خدایا این وقت سال برای چه آمده دیدن من. یک لحظه موقع رفتن من را تنها گیر آورد و گفت: بیا بیرون کارت دارم. به مادرم گفتم یک دقیقه میروم جلوی در، گفت: نمیخواستم آنجا مطرح کنم. آن روزها مهدی از شهرداری استعفا داده بود و داشت میرفت جبهه. البته این خانم اصلا حرفی نزد فقط گفت: مهدی باکری قصد ازدواج با شما را دارد. من هم حمید را از قبل میشناختم، اما او را نه.
*می خندیدم میگفتم باور کن ندیدمت
مهدی با توجه به اینکه وضع زندگی ما را دیده بود و پدرم را میشناخت، فهمیده بود با اینکه در این خانه دختر است، اما هیچ وقت جلو نیامدند، از همین موضوع خوشش میآید. او هم در مورد این مسائل علی رغم اینکه در خانواده بازی بود، اما تعصب داشت.
بعد از عقد به او گفتم وقتی آمدی خانه ما اصلا تو را ندیدم. با خنده گفت: الکی نگو دخترهای خانه تا یک پسری بیاید از پشت پنجره لای در، درز دیوار هم که شده راهی پیدا میکنند تا او را ببینند، من باور نمیکنم ندیدی. میخندیدم میگفتم باور کن. دوستان برادرم زیاد به منزل ما میآمدند، تا میگفت: یا الله ما سریع باید میرفتیم داخل و اصلا جرات اینکه بخواهیم جلو برویم را نداشتیم.
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *