ناشنیدههایی از آخرین ساعات زندگی شهید«مهدی باکری»
در این مطلب روایتی از آخرین ساعات زندگی شهید مهدی باکری از زبان یک شاهد عینی را میخوانید.
خبرگزاری میزان -
آن چه پیش رو دارید، روایتی است از آخرین ساعات زندگی شهید مهدی باکری که توسط یک شاهد عینی بیان شده است:
۲۴ اسفند ۱۳۶۳ - شب پنجم از «عملیات بدر»
ساعت ۰۰:۷ صبح بود که تیم تخریب و نیروهای گردان امام حسین (ع) محاصره شدند. در همین حال، نیروهای مستقر روی پل اتوبان پشت سر هم بی سیم میزدند و میگفتند: «ما از چهار طرف، زیر آتش قرار گرفته ایم».
برادر باکری که امروز صبح، برای ارزیابی وضعیت نیروهای روی پل به نزدیکی آن رفته بود [از مقر فرماندهی در خطوط عقب]درخواست کرد که یک تیم تخریب دیگر بفرستند تا پل را منفجر کنند. فرماندهی همچنین، از نیروهای مستقر روی پل میخواهد که آنجا را ترک کرده و به سمت حریبه عقب بکشند.
هواپیما و توپخانه دشمن محل تجمع نیروها را زیر آتش گرفتند و تنها پل پیاده رو که روی دجله بود، بر اثر بمباران هواپیما منهدم شد و نیروها در غرب دجله کنار حریبه ماندند تا تیم تخریب بیاید و پل اتوبان را منهدم کند.
چند دقیقه بعد، دومین تیم تخریب با قایق به آنجا رسید و مهمات و مینها را تخلیه کردند، اما به دلیل نیاوردن کامل وسایل مورد نیاز و شدت آتش دشمن نتوانستند کاری انجام دهند. در نتیجه، به ناچار با به جا گذاشتن وسایل تخریب، زخمیها را برداشته و به عقب برگشتند. نزدیک ساعت ۰۰:۸ صبح، تیپ احمدبن موسی (ع) محل خود را ترک و عقب نشینی کرد و ۳۰ دقیقه بعد به فرمانده لشکر [۳۱ عاشورا]خبر شهادت فرمانده گردان امام حسین (ع) (برادر اصغر قصاب) را اعلام میکنند.
ساعت ۰۰:۹ صبح اعلام کردند که تیپ قمر بنی هاشم (ع) نیز عقب آمده است. در سمت جنوب خطوط عملیاتی، نیروهای لشکر ۸ نجف تا ظهر در کنار پل ابوعران ماندند و نیروهای گردان سیدالشهدا (ع) از لشکر ۳۱ عاشورا نیز به درگیری خود با دشمن ادامه دادند. آنها حدود ساعت ۰۰:۱۱ صبح، در روستای حریبه، هشت تن از عراقیها را اسیر کردند. فرمانده گردان سیدالشهدا (ع) همراه با حدود دوازده نفر به برادر باکری در قسمت شمالی حریبه در کنار دجله ملحق میشود و یکی دو ساعت پس از آن، تانکهای دشمن پاتک خود را آغاز کردند. برادر نظمی در مورد آن گفت:
«من به علت خستگی زیاد خوابم گرفت. چند دقیقه بعد با صدای بلند برادران که میگفتند: تانک! تانک! از خواب پریدم. دیدم نفربرهای دشمن به سرعت حریبه را دور میزنند و از آنجا هم در حال رسیدن به سیل بند مقابل ما بودند. با این حرکت دشمن، محاصرهِ ما حتمی بود.
نفر اول از چپ: شهید مهدی باکری
فرمانده با مشاهده تانکها و نفربرهای دشمن، پی در پی توصیههای لازم در مورد نحوه آرایش و مقابله با دشمن را به برادران گوشزد میکرد. آنان با جمع آوری باقی مانده موشکهای" آر. پی. جی "بی باکانه به شکار نفربرهایی پرداختند که به چهل تا پنجاه متری نیروها نزدیک شده بودند. برادر نظمی گفت:
«چند موشک آر. پی. جی به نفربرهایی که در چهل پنجاه متری ما بودند شلیک کردیم. با شعله ور شدن آنها، افراد داخلشان بیرون ریختند و پا به فرار گذاشتند که برادران از پشت سر آنها را میزدند. بقیهِ آنها هم با دیدن این صحنه عقب نشینی کردند».
*پاتک دوم و غروب خورشید عاشورا
پس از دفع نخستین پاتک دشمن، برادر مهدی باکری کوشید که برادران تا شب مقاومت کنند تا با استفاده از تاریکی شب پل را منهدم کنند، آنان نیز حرف او را تأیید و برای ایستادگی آمادگی خود را اعلام کردند. ساعت ۳۰:۱۴، به فرمانده لشکر خبر دادند که دشمن از پل گذشته و وارد حریبه شده و از دشت باز مقابل قسمت کیسهای دجله (نرسیده به گلوگاه)، دست به پاتک زده است.
سماجت دشمن در تداوم پاتک موجب شد که سیل بند مقابل فرماندهی از نیروی خودی خالی شود و به دست دشمن بیفتد. بدین ترتیب، نیروهای خودی در داخل شهرک و پشت سیل بند درحالی که محاصره شده بودند، با دشمن مقابله کردند. به دلیل تنگتر شدن محاصره، برادر نظمی به برادر باکری گفت: < شما بروید عقب، ما اینجا هستیم>، اما برادر باکری پاسخ داد: < ما میخواهیم بجنگیم، چگونه برگردیم عقب، مسئله اسلام در میان است>. این پاسخ برادر نظمی را قانع نکرد و وی به خود جرئت داد به خشابهایی که برادر باکری پر میکرد، ضربه زد و آنها را به زمین ریخت، اما برادر مهدی به او گفت:
«خدا که هست، تو چه میگویی؟ همین جا، خواهیم جنگید و عقب نخواهیم رفت».
با آمدن دشمن روی سیل بند، محاصره نیروهای خودی کامل و نبرد تن به تن آغاز شد. برادر کاملی بی سیم چی برادر باکری میگوید:
«ما هرچه به برادر باکری اصرار کردیم که برگردد، نپذیرفت. به او گفتم از حبیب (اسم رمز قرارگاه) میگویند: شما بر گردی عقب، اما او نپذیرفت و به کلی خودش را از بی سیم دور کرد. از طرف دیگر، برادران [قرارگاه]از پشت بی سیم به من میگفتند: حتی اگر میتوانید دست و پای او را ببندید و بیندازیدش داخل قایق و او را بکشید بیاورید عقب. من رفتم پیش او گریه کردم و قسمش دادم؛ برادر قمرلو (..) نیز خیلی به او اصرار کرد، اما او به عقب برنگشت و به من گفت: شما روی سیل بند آتش کنید تا من بروم این نارنجکها را بیندازم پشت آن. ما این کار را کردیم و او رفت نارنجکها را پرتاب کرد و برگشت. دوباره گفت: برو به خمپاره اندازهایمان بگو آتش بریزند. این کار را انجام دادم و برگشتم پیش او، بار دیگر گفت: برو به برادرانی که روی تپه کنار حریبه هستند بگو خودشان را بکشند به سینه تپه و سرها را پایین بیاورند که خطرناک است؛ دستورش را انجام دادم و برگشتم. این بار، گفت: از پشت بی سیم نیروی کمکی بخواه. رفتم با بی سیم درخواست نیرو کردم و تا آمدم کنار او، خطاب به من گفت: نمیدانم نیروهای برادر جمشید نظمی در چه حالی هستند، برو خبری از آنها بیاور (آنها در چند متری برادر باکری قرار داشتند).
همین که رفتم دنبال آنها پس از چند دقیقه، دیدم یک قایق روی دجله در حال حرکت است که برادر قمرلو هم سوار آن بود، در همین لحظه، آتش آر. پی. جی، که قایق را نشانه رفت، توجه مرا به خود جلب کرد. کمی بعد از آن فهمیدم برادر باکری زخمی شده و وی را به آن قایق برده بودند که دشمن آن را به آتش کشید و برادر باکری به شهادت رسید».
برادر قمرلو، فرمانده گردانی که در همان روز سازمان دهی شده و همراه شهید باکری در آن قایق بود، میگوید:
«در سیل بند که بودیم دشمن تا بیست متری روی سیل بند رسید و من به برادر باکری گفتم: به خاطر اسلام شما برگردید، هرچند شما به شهادت علاقه دارید و میخواهید به لقاءالله برسید، اما اسلام به شما احتیاج دارد. خواهش میکنم بروید عقب ما اینجا هستیم، بر اثر اصرار زیاد من که تا حد گریه کردن رسیده بود، گفت: برو برادر تندرو (سکان دار تنها قایق باقی مانده در پشت خط) را بیاور سوار قایق کن. او زخمی شده است.
رفتم او را آوردم داخل قایق، برادر باکری هم رفت و سوار قایق شد. آن را روشن کرد و چند لحظه توی فکر رفت و به نقطهای خیره شد!
پس از این حالت، قایق را خاموش کرد و دوباره آمد پایین هرچه مدارک در جیب داشت درآورد، نقشه و دفترچه یادداشت و دیگر مدارک را پاره کرد و به داخل دجله انداخت و به ما گفت: هر کس نارنجک دارد بیندازد!
خودش یک نارنجک را به پشت سیل بند انداخت و چند نفر از عراقیها را به درک واصل کرد و برگشت. سپس، با خوشحالی به خواندن دعا و گهگاهی هم سرود مشغول شدند برادران را به مقاومت، دعا خواندن و سرودخوانی تشویق کرد. گاهی تکبیر میگفت، لحظاتی امام زمان (عج) را صدا میزد، خیلی چابک شده بود. زیاد هم از خودش مواظبت نمیکرد! انگار میدانست که شهید خواهد شد.
بیشتر برادران در حال زدن آر. پی. جی بودند، در این لحظه، تیری به کلاه کاسکت من خورد و ترکشی هم به بدنم اصابت کرد که البته، تأثیر چندانی نداشت به او گفتم: برادر مهدی انگار که من تیر خوردم، او آمد پیش من و آر. پی. جی را از من گرفت و گفت: تو تیراندازی کن.
چند لحظه گذشت، رفتم آر. پی. جی را دوباره گرفتم و گفتم: شما نقطهای که ما را اذیت میکنند، زیر آتش بگیرید تا من یک موشک به آن بزنم. پس از شلیک آن، دومی را که آماده میکردم به او گفتم: ما دشمن را زیر آتش میگیریم شما خودتان را بکشید عقب به هر نحو که شده به عقب برگردید. او در حالی که مشغول خواندن دعا بود، حرف مرا رد کرد. دوباره به او اصرار کردم. برگشت و گفت: تو مگر عقل خود را از دست داده ای؟ از اینجا کجا برگردم؟!
در حین درگیری، برادرانی که زخمی میشدند، آنها را به داخل قایق میبردیم، برادر باکری کنار من نشسته بود و تیراندازی میکرد. یک دفعه در بین ذکرهایی که میگفت: ناله ضعیفی کشید و به رو به زمین دراز کشید، با عجله او را برگرداندم و در بغل گرفتمش دیدم که از پیشانی او خون بیرون میآید. هرچه او را صدا زدم، بوسیدم، پاسخی نشنیدم، فقط نگاهم میکرد. قایق را روشن و او را به آنجا منتقل و با عجله به طرف نیروهای خودی در شرق دجله حرکت کردیم. دشمن قایق را زیر رگبار گرفته بود، به طوری که آن را سوراخ، سوراخ کرد، اما تیری به ما اصابت ننمود، در همین حال، یکی از افراد دشمن کنار دجله آمد و با شلیک موشک آر. پی. جی موتور قایق را نشانه گرفت که به علت وجود بنزین در موتور قایق و داخل خود قایق باعث اشتعال آن شد. آتش به سرعت همه قایق را در برگرفت، ما که بر اثر اصابت ترکش به داخل آب پرتاب شده بودیم، با یک دنیا غم و درد سوختن برادر باکری و دیگر مجروحان را مشاهده کردیم، در حالی که نمیتوانستیم کاری انجام دهیم. بر اثر اصابت موشک، قایق به سمت شرق دجله حرکت داده شد و در نقطهای کنار خشکی توقف کرد.
به دلیل آتش دشمن از سمت غرب دجله، نتوانستیم کنار قایق برویم. شب هنگام به آن سمت رفتیم، اما متأسفانه، هیچ اثری از شهید باکری و دیگران نبود».
تشییع نمادین حجله شهید مهدی باکری
به گزارش گروه فضای مجازی ، مهدی باکری به تاریخ ۳۰ فروردین ۱۳۳۳ در روستای «قوشاچای» (از توابع «میاندوآب») به دنیا آمد. از دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی مکانیک شروع فارغ التحصیل شد. در حین تحصیل خبر شهادت برادرش، «علی باکری» را در زندان رژیم پهلوی به وی دادند. وی پس از پیروزی «انقلاب اسلامی» مدتی شهردار ارومیه بود. با آغاز جنگ به سپاه پاسداران پیوست و تا زمان شهادتش، جبهههای نبرد را رها نکرد. وی در زمان شهادت فرماندهی لشکر ۳۱ عاشورا را بر عهده داشت.
آن چه پیش رو دارید، روایتی است از آخرین ساعات زندگی شهید مهدی باکری که توسط یک شاهد عینی بیان شده است:
۲۴ اسفند ۱۳۶۳ - شب پنجم از «عملیات بدر»
ساعت ۰۰:۷ صبح بود که تیم تخریب و نیروهای گردان امام حسین (ع) محاصره شدند. در همین حال، نیروهای مستقر روی پل اتوبان پشت سر هم بی سیم میزدند و میگفتند: «ما از چهار طرف، زیر آتش قرار گرفته ایم».
برادر باکری که امروز صبح، برای ارزیابی وضعیت نیروهای روی پل به نزدیکی آن رفته بود [از مقر فرماندهی در خطوط عقب]درخواست کرد که یک تیم تخریب دیگر بفرستند تا پل را منفجر کنند. فرماندهی همچنین، از نیروهای مستقر روی پل میخواهد که آنجا را ترک کرده و به سمت حریبه عقب بکشند.
هواپیما و توپخانه دشمن محل تجمع نیروها را زیر آتش گرفتند و تنها پل پیاده رو که روی دجله بود، بر اثر بمباران هواپیما منهدم شد و نیروها در غرب دجله کنار حریبه ماندند تا تیم تخریب بیاید و پل اتوبان را منهدم کند.
چند دقیقه بعد، دومین تیم تخریب با قایق به آنجا رسید و مهمات و مینها را تخلیه کردند، اما به دلیل نیاوردن کامل وسایل مورد نیاز و شدت آتش دشمن نتوانستند کاری انجام دهند. در نتیجه، به ناچار با به جا گذاشتن وسایل تخریب، زخمیها را برداشته و به عقب برگشتند. نزدیک ساعت ۰۰:۸ صبح، تیپ احمدبن موسی (ع) محل خود را ترک و عقب نشینی کرد و ۳۰ دقیقه بعد به فرمانده لشکر [۳۱ عاشورا]خبر شهادت فرمانده گردان امام حسین (ع) (برادر اصغر قصاب) را اعلام میکنند.
ساعت ۰۰:۹ صبح اعلام کردند که تیپ قمر بنی هاشم (ع) نیز عقب آمده است. در سمت جنوب خطوط عملیاتی، نیروهای لشکر ۸ نجف تا ظهر در کنار پل ابوعران ماندند و نیروهای گردان سیدالشهدا (ع) از لشکر ۳۱ عاشورا نیز به درگیری خود با دشمن ادامه دادند. آنها حدود ساعت ۰۰:۱۱ صبح، در روستای حریبه، هشت تن از عراقیها را اسیر کردند. فرمانده گردان سیدالشهدا (ع) همراه با حدود دوازده نفر به برادر باکری در قسمت شمالی حریبه در کنار دجله ملحق میشود و یکی دو ساعت پس از آن، تانکهای دشمن پاتک خود را آغاز کردند. برادر نظمی در مورد آن گفت:
«من به علت خستگی زیاد خوابم گرفت. چند دقیقه بعد با صدای بلند برادران که میگفتند: تانک! تانک! از خواب پریدم. دیدم نفربرهای دشمن به سرعت حریبه را دور میزنند و از آنجا هم در حال رسیدن به سیل بند مقابل ما بودند. با این حرکت دشمن، محاصرهِ ما حتمی بود.
نفر اول از چپ: شهید مهدی باکری
فرمانده با مشاهده تانکها و نفربرهای دشمن، پی در پی توصیههای لازم در مورد نحوه آرایش و مقابله با دشمن را به برادران گوشزد میکرد. آنان با جمع آوری باقی مانده موشکهای" آر. پی. جی "بی باکانه به شکار نفربرهایی پرداختند که به چهل تا پنجاه متری نیروها نزدیک شده بودند. برادر نظمی گفت:
«چند موشک آر. پی. جی به نفربرهایی که در چهل پنجاه متری ما بودند شلیک کردیم. با شعله ور شدن آنها، افراد داخلشان بیرون ریختند و پا به فرار گذاشتند که برادران از پشت سر آنها را میزدند. بقیهِ آنها هم با دیدن این صحنه عقب نشینی کردند».
*پاتک دوم و غروب خورشید عاشورا
پس از دفع نخستین پاتک دشمن، برادر مهدی باکری کوشید که برادران تا شب مقاومت کنند تا با استفاده از تاریکی شب پل را منهدم کنند، آنان نیز حرف او را تأیید و برای ایستادگی آمادگی خود را اعلام کردند. ساعت ۳۰:۱۴، به فرمانده لشکر خبر دادند که دشمن از پل گذشته و وارد حریبه شده و از دشت باز مقابل قسمت کیسهای دجله (نرسیده به گلوگاه)، دست به پاتک زده است.
سماجت دشمن در تداوم پاتک موجب شد که سیل بند مقابل فرماندهی از نیروی خودی خالی شود و به دست دشمن بیفتد. بدین ترتیب، نیروهای خودی در داخل شهرک و پشت سیل بند درحالی که محاصره شده بودند، با دشمن مقابله کردند. به دلیل تنگتر شدن محاصره، برادر نظمی به برادر باکری گفت: < شما بروید عقب، ما اینجا هستیم>، اما برادر باکری پاسخ داد: < ما میخواهیم بجنگیم، چگونه برگردیم عقب، مسئله اسلام در میان است>. این پاسخ برادر نظمی را قانع نکرد و وی به خود جرئت داد به خشابهایی که برادر باکری پر میکرد، ضربه زد و آنها را به زمین ریخت، اما برادر مهدی به او گفت:
«خدا که هست، تو چه میگویی؟ همین جا، خواهیم جنگید و عقب نخواهیم رفت».
با آمدن دشمن روی سیل بند، محاصره نیروهای خودی کامل و نبرد تن به تن آغاز شد. برادر کاملی بی سیم چی برادر باکری میگوید:
«ما هرچه به برادر باکری اصرار کردیم که برگردد، نپذیرفت. به او گفتم از حبیب (اسم رمز قرارگاه) میگویند: شما بر گردی عقب، اما او نپذیرفت و به کلی خودش را از بی سیم دور کرد. از طرف دیگر، برادران [قرارگاه]از پشت بی سیم به من میگفتند: حتی اگر میتوانید دست و پای او را ببندید و بیندازیدش داخل قایق و او را بکشید بیاورید عقب. من رفتم پیش او گریه کردم و قسمش دادم؛ برادر قمرلو (..) نیز خیلی به او اصرار کرد، اما او به عقب برنگشت و به من گفت: شما روی سیل بند آتش کنید تا من بروم این نارنجکها را بیندازم پشت آن. ما این کار را کردیم و او رفت نارنجکها را پرتاب کرد و برگشت. دوباره گفت: برو به خمپاره اندازهایمان بگو آتش بریزند. این کار را انجام دادم و برگشتم پیش او، بار دیگر گفت: برو به برادرانی که روی تپه کنار حریبه هستند بگو خودشان را بکشند به سینه تپه و سرها را پایین بیاورند که خطرناک است؛ دستورش را انجام دادم و برگشتم. این بار، گفت: از پشت بی سیم نیروی کمکی بخواه. رفتم با بی سیم درخواست نیرو کردم و تا آمدم کنار او، خطاب به من گفت: نمیدانم نیروهای برادر جمشید نظمی در چه حالی هستند، برو خبری از آنها بیاور (آنها در چند متری برادر باکری قرار داشتند).
همین که رفتم دنبال آنها پس از چند دقیقه، دیدم یک قایق روی دجله در حال حرکت است که برادر قمرلو هم سوار آن بود، در همین لحظه، آتش آر. پی. جی، که قایق را نشانه رفت، توجه مرا به خود جلب کرد. کمی بعد از آن فهمیدم برادر باکری زخمی شده و وی را به آن قایق برده بودند که دشمن آن را به آتش کشید و برادر باکری به شهادت رسید».
برادر قمرلو، فرمانده گردانی که در همان روز سازمان دهی شده و همراه شهید باکری در آن قایق بود، میگوید:
«در سیل بند که بودیم دشمن تا بیست متری روی سیل بند رسید و من به برادر باکری گفتم: به خاطر اسلام شما برگردید، هرچند شما به شهادت علاقه دارید و میخواهید به لقاءالله برسید، اما اسلام به شما احتیاج دارد. خواهش میکنم بروید عقب ما اینجا هستیم، بر اثر اصرار زیاد من که تا حد گریه کردن رسیده بود، گفت: برو برادر تندرو (سکان دار تنها قایق باقی مانده در پشت خط) را بیاور سوار قایق کن. او زخمی شده است.
رفتم او را آوردم داخل قایق، برادر باکری هم رفت و سوار قایق شد. آن را روشن کرد و چند لحظه توی فکر رفت و به نقطهای خیره شد!
پس از این حالت، قایق را خاموش کرد و دوباره آمد پایین هرچه مدارک در جیب داشت درآورد، نقشه و دفترچه یادداشت و دیگر مدارک را پاره کرد و به داخل دجله انداخت و به ما گفت: هر کس نارنجک دارد بیندازد!
خودش یک نارنجک را به پشت سیل بند انداخت و چند نفر از عراقیها را به درک واصل کرد و برگشت. سپس، با خوشحالی به خواندن دعا و گهگاهی هم سرود مشغول شدند برادران را به مقاومت، دعا خواندن و سرودخوانی تشویق کرد. گاهی تکبیر میگفت، لحظاتی امام زمان (عج) را صدا میزد، خیلی چابک شده بود. زیاد هم از خودش مواظبت نمیکرد! انگار میدانست که شهید خواهد شد.
بیشتر برادران در حال زدن آر. پی. جی بودند، در این لحظه، تیری به کلاه کاسکت من خورد و ترکشی هم به بدنم اصابت کرد که البته، تأثیر چندانی نداشت به او گفتم: برادر مهدی انگار که من تیر خوردم، او آمد پیش من و آر. پی. جی را از من گرفت و گفت: تو تیراندازی کن.
چند لحظه گذشت، رفتم آر. پی. جی را دوباره گرفتم و گفتم: شما نقطهای که ما را اذیت میکنند، زیر آتش بگیرید تا من یک موشک به آن بزنم. پس از شلیک آن، دومی را که آماده میکردم به او گفتم: ما دشمن را زیر آتش میگیریم شما خودتان را بکشید عقب به هر نحو که شده به عقب برگردید. او در حالی که مشغول خواندن دعا بود، حرف مرا رد کرد. دوباره به او اصرار کردم. برگشت و گفت: تو مگر عقل خود را از دست داده ای؟ از اینجا کجا برگردم؟!
در حین درگیری، برادرانی که زخمی میشدند، آنها را به داخل قایق میبردیم، برادر باکری کنار من نشسته بود و تیراندازی میکرد. یک دفعه در بین ذکرهایی که میگفت: ناله ضعیفی کشید و به رو به زمین دراز کشید، با عجله او را برگرداندم و در بغل گرفتمش دیدم که از پیشانی او خون بیرون میآید. هرچه او را صدا زدم، بوسیدم، پاسخی نشنیدم، فقط نگاهم میکرد. قایق را روشن و او را به آنجا منتقل و با عجله به طرف نیروهای خودی در شرق دجله حرکت کردیم. دشمن قایق را زیر رگبار گرفته بود، به طوری که آن را سوراخ، سوراخ کرد، اما تیری به ما اصابت ننمود، در همین حال، یکی از افراد دشمن کنار دجله آمد و با شلیک موشک آر. پی. جی موتور قایق را نشانه گرفت که به علت وجود بنزین در موتور قایق و داخل خود قایق باعث اشتعال آن شد. آتش به سرعت همه قایق را در برگرفت، ما که بر اثر اصابت ترکش به داخل آب پرتاب شده بودیم، با یک دنیا غم و درد سوختن برادر باکری و دیگر مجروحان را مشاهده کردیم، در حالی که نمیتوانستیم کاری انجام دهیم. بر اثر اصابت موشک، قایق به سمت شرق دجله حرکت داده شد و در نقطهای کنار خشکی توقف کرد.
به دلیل آتش دشمن از سمت غرب دجله، نتوانستیم کنار قایق برویم. شب هنگام به آن سمت رفتیم، اما متأسفانه، هیچ اثری از شهید باکری و دیگران نبود».
تشییع نمادین حجله شهید مهدی باکری
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *