حادثه مسجد ارک و ساختن سرسره نجات با پرده
به گزارش خبرنگار گروه جامعه ، محوطه خالی ایستگاه ۷، تا جایی که تا چند دقیقه پیش، هیاهوی آتشنشانان در زمین والیبال آن طنینانداخته بود، اینک، زیر نور چراغهای تازه روشن شده، به طرزی غریب، دلگیر به نظر میرسد. شاید، ایناندوه را تنها، مرتضی اصفهانی احساس میکند که زودتر از همیشه، دست از ورزش کشیده و اینک در دفتر فرماندهی از پنجره به محوطه خالی نگاه میکند.
با بلند شدن از جایش صدای بیسیم میایستد و گوش میسپارد. از گفت و گوها پیداست که «مسجد ارگ» دچار آتشسوزی شده و نیروهای «ایستگاه یک» عازم محل حریقاند. در میانه هیاهو، صدای مشخصی از ستاد فرماندهی، پاسخ فرمانده گروه ایستگاه ۷ را طلب میکند:- ۳۰۷... ۳۰۷ مرتضی به سرعت جواب میدهد:- 10 – یک.- ایستگاه یک به مسجد ارگ اعزام شده. محل حریق به شما نزدیکه لطفا یه بررسی مقدماتی از محل داشته باشین.- شنیدم. اطاعت میشه. فرمانده اصفهانی به سرعت از اتاق خارج میشود. هنوز به محوطه نرسیده که «محمود فلاحی» (رئیس ایستگاه) نیز به او میرسد و هر دو، در حالی که با بی سیم صحبت میکنند، پیاده از ایستگاه خارج میشوند.
اصفهانی و فلاحی، شانه به شانه هم از سربالایی ورودی بازار کفاشها میگذرند و به محوطه باز «سبزه میدان» نزدیک میشوند. هنوز چند قدمی پیش نرفتهاند که اصفهانی میایستد و با تعجب به ستون سیاه دودی خیره میشود که از فراز مسجد ارگ به آسمان تنوره میکشد:- اوه اوه اوه... چه خبره. من میرم، با نیروها برمی گردم...
منتظر پاسخ نمیماند و به سرعت مسیر آمده را باز میگردد. " فلاحی " همچنان که به ستون عظیم دود نگاه میکند، بدون توجه به اصفهانی بر سرعت قدمهایش میافزاید تا هر چه زودتر، خود را به محل حریق برساند. داخل ایستگاه، زنگ حریق به صدا در میآید و آتشنشانان به سمت خودروها میدوند. " مرتضی اصفهانی " دستش رااز روی دکمه زنگ برمی دارد و به سمت محوطه میدود. با توجه به اطلاع قبلی، آتشنشانان سریعتر از همیشه سوار بر خودروها، ایستگاه را ترک میکنند.
بعد از خروجی " سبزه میدان " خودروها در گره کور ترافیک گیر میافتند و آتشنشانان به هیاهوی غریب مردمی مینگرند که بدون توجه به نیاز خودروهای آتشنشانی و امداد، مسیر را مسدود کردهاند. گروهاندکی از مردم با احساس مسئولیت بیشتر، تلاش میکنند، راه را برای عبور خودروها بگشایند.
داخل خودروی پیشرو، فرمانده اصفهانی از این همه تاخیر کلافه شده و به صدایی که پیاپی از بی سیم شنیده میشود، گوش سپرده است. فرمانده آتشنشانان ایستگاه یک پیاپی تقاضای کمک خود را تکرار میکند و اصفهانی، هیچ پاسخ شایستهای برای او ندارد. بی تاب به دور دست نگاه میکند، جایی که بالاخره به کمک مردم، بخشی از
خیابان " ارگ " (مقابل کلانتری) باز میشود. خودروها برای نیروی آتشنشانی راه میگشایند. صدا، همچنان از بی سیم شنیده میشود:- احتیاج به کمک داریم. پس این نیروی کمکی چی شد؟- راه باز شد. چند دقیقه دیگه میرسیم.
با هدایت مرد جوانی که پیشاپیش خودروها میدود، به تدریج، راه کاملا باز میشود و خودروهای آتشنشانی از مقابل کلانتری میگذرند.
از سمت مقابل جمعیت انبوهی برای فرار از آتش به سمت خروجی میدوند و ورودی بزرگ مسجد ارگ در گره جمعیت بسته شده است. حادثه دیدگان سوخته و مصدوم روی زمین فرود آمدهاند و تقاضای کمک میکنند.
خودروهای ایستگاه ۷ با تلاش بسیار بالاخره به محل استقرار میرسند و فرمانده اصفهانی ضمن نظارت بر عملکرد آتشنشانان، به جستجوی همکارانش برمی آید. آنها را نمیبیند، اما ظاهرا نیروی اصلی عمل کننده (ایستگاه یک) در سمت شمال، مشغول عملیات است.
حادثه غریب و شگفت آوری است. افراد مصدوم در همه سو پراکندهاند و ورودی مسجد کاملا بسته شده است. مادرانی که در طبقه دوم گیر افتادهاند، فرزندان خود را از پنجره آویزان کردهاند و برای گرفتن آنها، تقاضای کمک میکنند.
- آقا، توروخدا، بچه مو بگیرین... آقا...جمعیتی که زیر پنجرهها سرگردانند، بیشتر به دنبال عزیزان خود میگردند. مردی که روبروی پنجره دوم ایستاده به چهره زن نگاه میکند، فریاد او را میشنود، اما چنان مبهوت است که گویی معنای واژهها را در نمییابد.- آقا به چی نیگا میکنی؟ الان بچه ام. میسوزه. جون بچه ت. بگیرش. مرد از سر عادت، کودک را میگیرد، او را تا نزدیک دیوار با خود میبرد و در حالی که جستجوگر به پنجرهها نگاه میکند، کودک را دور از ساختمان رها میکند.
آتشنشانان ایستگاه ۷ به سرعت نردبانها را علم میکنند، اما پیش از آنکه کفشک نردبانها قفل شود. مردم هیجان زده سرنردبانها را میگیرند. اصفهانی، در حالی که کودک رها شده را به یکی از آتشنشانان میسپارد، با فریاد از مردم میخواهد که آرامش خود را حفظ کنند.
- خواهر من! ول کن بذار نردبون قفل بشه. اینجوری سقوط میکنینها...
- آقا این بچه رو بگیر. برادر کمک کن.- تا کفشک نردبون قفل نشه، نمیشه. ول کن به نردبون چیکار داری؟اصفهانی کمی عقب میرود و با دقت بیشتری به نردبانها نگاه میکند. صدا به صدا نمیرسد و هیچکس توجهی به هشدارها ندارد. تنها راه چاره، مهار نردبان از سمت پایین است.- طناب بچهها! پلههای پائینو مهار کنین. دارم میرم بالا... ببندین با طناب.
آتشنشانان مشغول مهار نردبان میشوند و اصفهانی خودش را به پلههای بالایی میرساند. باشروع عملیات نجات، جمعیت کمی آرامتر میشود. آتشنشانان، کودکان را تحویل میگیرند و پس از فرود، به افراد پایین نردبان تحویل میدهند. اصفهانی این بار، بالای نردبان به داخل نگاه میکند، جایی که، تعدادی از خانمها با التماس و گریه از او تقاضای کمک میکنند. به هر سختی از پنجره میگذرد و وارد طبقه دوم میشود. صدای سرفه زنانی که در دود غلیظ گرفتار شدهاند، لحظهای قطع نمیشود. فریاد کمک خواهی و صدای سرفهها چنان درهم آمیختهاند که هیچکس صدای مرتضی را نمیشنود. برای آخرین با همه نیروی خود را جمع میکند و با تمام توان فریاد میزند.
به سوی پنجرهها میدود و یکی یکی آنها را میگشاید. بعضی از پنجرهها با پیچ و مهره محکم شدهاند و تعدادی از حادثه دیدگان، در گوشه و کنار بیهوش روی زمین افتادهاند. خوشبختانه تعداد دیگری از آتشنشانان نیز وارد طبقه دوم شدهاند و انتقال مصدومان از طریق نردبانها آغاز شده است.
مرتضی بالاخره به پلههای ساختمان میرسد، جایی که انبوه جمعیت راه عبور را بسته است. برخی وحشت زده برای گشودن مسیر تلاش میکنند و برخی که راه گذر را مسدود دیدهاند به سمت بالا برمی گردند. پایین پلهها، تعدادی بسیاری براثر سقوط صدمه دیدهاند و هیچ منفذی برای نفوذ به طبقه پائین نیست. در طبقه پایین، داخل شبستان جنوبی، تعدادی از مردان، پیاپی فریاد میزنند و مرتضی در جستجوی راهی برای رهایی از این مخمصه به اطراف نگاه میکند. ناگهان میایستد و به پرده بزرگ آویخته شده از میلههای طبقه دوم خیره میشود. لبخندی میزند و خودش را به بالای پرده میرساند. آنگاه با فریاد، توجه مردان طبقه پائین را جلب میکند.- آقا... با شمام... گوش کن به من... بیا جلو... بگو بقیه ام بیان... کجا رو نیگا میکنی؟ بیاین، پایین این پرده رو بگیرین.مردی که متوجه، نقشه مرتضی شده، به سرعت بقیه را فرا میخواند. چند لحظه بعد، پایین پرده در دست چند مرد به سمت وسط شبستان کشیده میشود.- خوبه... محکم بگیرین... میخوام روش سر بخورم... اومدم.پرده به سرسره تبدیل میشود و مرتضی با مهارت از آن فرود میآید و به تقلید از او تعدادی از بانوان به پرده نزدیک میشوند، خوشبختانه پیش از آن که هجوم جمعیت کار را مختل کند، دو نفر از زنان جوان تر، کار هدایت بقیه را به عهده میگیرند و مرتضی آخرین توصیهها را به مردان میکند:- محکم نگه دارین. وسیله خوبی یه... اون بالا دارن از دود خفه میشن... موفق باشین.
در حالی که دو زن به دنبال یکدیگر، خود را روی پرده رها میکنند. مرتضی به سرعت وارد صحن مسجد میشود. به علت مسدود بودن ورودی، هنوز نیروهای آتشنشانی موفق نشدهاند، خود را به محوطه برسانند. مرتضی برای دریافت موقعیت، اطراف را با دقت بیشتری بررسی میکند. در مسیر نگاه او، دفتر مسجد و قسمتی از انبار در آتش میسوزد.
در شبستان شمالی، تلاشگران ایستگاه یک، تا حد زیادی بر آتش تسلط یافتهاند و نیروها، مصدومان را به خارج از ساختمان منتقل کردهاند. این سو، مسیر عبور باز شده است، اما ورودی بانوان در سمت شمالی مسجد، همچنان بسته است. انبوه بانوان مصدوم و کسانی که پشت در از حال رفتهاند، راه عبور را به طور کامل مسدود کردهاند و در مسیر پلههای طبقه دوم نیز، تعدادی بر اثر سقوط، زمین گیر شدهاند.
روی بام مسجد در تاریکی شب و زیر نور چراغها شش بانوی بیهوش، کنار هم دراز کشیدهاند. فرمانده اصفهانی از ایستگاه ۷، رضا دانشمند و چند تن دیگر از نجاتگران ایستگاه ۴، در حالی که بر اثر تلاش فراوان خیس عرق شدهاند، برای احیای مصدومان از طریق تنفس دهان به دهان تلاش میکنند. «دانشمند» با خوشحالی فریاد میزند.- آقا نفس میکشه...- برو سراغ بعدی... این ام داره نفس میکشه.
دانشمند، کنار مصدوم سوم زانو میزند. اصفهانی در حالی که از فرط خستگی ناشی از عملیات احیا، نفسش به شماره افتاده، به سراغ چهارمین بانوی بیهوش میرود، اما هنوز سرش را به مصدوم نزدیک نکرده که هیاهویی برپامی شود.- چیکار میکنین؟ شما حق ندارین به زن و بچه مردم دست بزنین! برین عقب، خجالت بکشین.
اصفهانی سربرمی گرداند و با تعجب، نگاه میکند. همراه با چندنفر از آتشنشانان ایستگاه ۷ یکی از سربازان نبروی انتظامی نیز به تازگی به پشت بام رسیده که با قدرت به سوی «دانشمند» هجوم میبرد و بقیه برای نگاه داشتن او به طرفش میدوند. سرباز همچنان خشمگین فریاد میزند و اصفهانی، خسته و عصبی است.
- چی میگه این؟ دورش کنید، بذارین به کارمون برسیم.- من نمیذارم. این چه کاری یه؟ شما به اینا محرم نیستین.- توی کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن. برو پی کارت.سرباز به شدت به خشم آمده و با تعصب به سمت آنها هجوم میبرد، به گونهای که دو آتشنشان به سختی میتوانند مانع هجوم و ضربه زدن او شوند. اصفهانی برمی خیزد و به طرف سرباز میدود، با کمک هم او را از محوطه دور میکنند، در حالی که فریاد «اصفهانی» و «سرباز» در هم پیچیده است.
- شرم کنین، خجالت بکشین.- تو خجالت بکش، ... ما داریم اینارو از مرگ نجات میدیم. چرا نمیفهمی تو؟ اصفهانی به سرعت باز میگردد و مشغول کار میشود. دانشمند نیروی اورژانس را روی پشت بام رادیو میبیند.
- آقا! از بچه های اورژانس کمک بگیریم؟- آره صداشون بزنین. یکی رو بفرست سراغشون.
در فاصلهای که نیروی اورژانس به آنها ملحق میشوند، چهارمین مصدوم نیز نفس میکشد، اما متاسفانه، دو نفر دیگر به عملیات احیا پاسخ نمیدهند. با رسیدن تکنیسینهای پزشکی، کار مرتضی در این نقطه تمام میشود.
تعداد زیادی از بانوان مصدوم و خانوادههایشان که از طریق نردبان های آتشنشانی به بالا منتقل شدهاند، روی بام ایستگاه رادیو گرد آمدهاند. تقریبا همگی از سوختگی و شکستگی رنج میبرند و صدای فریاد و گریه لحظهای قطع نمیشود. مرتضی در جستجوی راه چاره به لبه بام میآید و به خیابان نگاه میکند. میایستد و به گونهای اظهار تعجب میکند که توجه دیگران را برمی انگیزد. یکی از همکارانش که نزدیک شده، پرسشگر و متعجب به او خیره میشود و اصفهانی توضیح میدهد.- چه خبره اینجا؟! توی عمرم این همه خودروی امدادی کنار هم ندیده بودم... اینجا رو دیدی؟
همکارش به او نزدیک میشود و هر دو با دقت بیشتری نگاه میکنند. در تاریکی شب "میدان ارک " در تصرف تعداد زیادی از خودروهای آتشنشانی، اورژانس و نیروهای انتظامی، حالتی غریب دارد و چراغهای گردان روشن، بر فراز سقف خودروها، صحنهای بدیع پدید آوردهاند.
کنار خودروهای ایستگاه ۷، "کاردان پیشرو " در حالی که با تاسف سر تکان میدهد، جای خالی تجهیزات را از نظر میگذراند. مرتضی به او نزدیک میشود.- خسته نباشی آقای حسنی! نبینم دلخوری؟!- شمام خسته نباشی. دلخور نیستم، ولی هیچ چی سرجاش نیست.- یعنی چی، سرجاش نیست؟!- خیلی از وسایل خودروها رو مردم با خودشون بردن برای کمک، ولی نتونستن باهاش کار کنن، ول کردن اینور اونور...- متوجه نمیشم. چه جوری بردن؟!- فقط مال ما که نیست، وسایل ایستگاه یک و ایستگاه ۴ هم سرجاشون نیستن.
یک حادثه کم نظیر دیگر نیز با تلاش نیروهای فداکار آتشنشانی، به پایان رسیده است. نیروهای خسته، اما خوشحال، بخشی از تجهیزات باقیمانده را جمع آوری میکنند و کارشناسان بررسی علت حریق مشغول کارند. مرتضی اصفهانی که خود، نای راه رفتن ندارد صورت خسته همکارانش را به دقت از نظر میگذارند و کنجکاو به ساعتش نگاه میکند. تنها ۴۰ دقیقه به نیمه شب باقی مانده است. لبخندی میزند و به سختی به طرف خودرو میرود. در حال حرکت، لحظهای توقف میکند و به محوطه میدان ارگ خیره میشود. به یکباره انبوه افکار پریشان به مغزش هجوم میآورند، چنان که گویی بر اثر خستگی، قدرت مهاراندیشه اش را ندارد. برای اولین بار است که با خود میاندیشد، " آنها که بیشتر تلاش میکنند، کمتر دیده میشوند و هنگامی که نوبت تشویق میرسد، آنها که بیشتر دیده شدهاند، سهم بیشتری میبرند.
براساس خاطره مرتضی اصفهانی فرمانده وقت ایستگاه هفت آتش نشانی