از برادرانی که در شهادت از یکدیگر سبقت میگرفتند تا ماجرای گروه "الله اکبریها"+عکس
خواهر شهیدان افراسیابی میگوید: ابراهیم خیلی شجاع و زرنگ بود, همیشه می گفت من باید امام را ببینم و فدایی امام باشم! همین هم شد, در ۲۲ بهمن ۵۷ به شهادت رسید و اولین شهید خانواده مان شد.
خبرگزاری میزان -
* روایت برادر و خواهری که در راه پیروزی انقلاب شهید و جانباز شدند
امیر افراسیابی بزرگترین فرزند خانواده، متولد ۱۳۲۹ بود که در عملیات رمضان در سال ۱۳۶۰ به شهادت رسید. رضا افراسیابی دومین فرزند پسر خانواده و متولد سال ۱۳۳۳ بود که در عملیات مرصاد شیمیایی شد و در سال ۱۳۷۳ به شهادت رسید. سومین فرزند خانواده اسماعیل بود که در سال ۱۳۳۷ به دنیا آمد و در عملیات فتح المبین در سال ۱۳۶۱ به شهادت رسید. جواد نیز چهارمین فرزند خانواده بود که در ۱۳۳۸ به دنیا آمد و در سال ۱۳۶۱ در پنجوین عراق به شهادت رسیدند. محسن افراسیابی پنجمین فرزند پسر خانواده که متولد ۱۳۴۰ و حبیب افراسیابی هم ششمین فرزند و متولد سال ۴۳ که هر مدال پر افتخار جانبازی را به گردن آویخته اند. ابراهیم افراسیابی آخرین فرزند این خانواده پر افتخار بود که در سال ۴۵ به دنیا آمد و در ۲۲ بهمن ۵۷ به فیض شهادت نائل و اولین شهید خانواده افراسیابی بود. در ادامه متن این گفتوگو را با خواهر شهیدان افراسیابی میخوانید.
* در خصوص شهید ابراهیم که اولین شهید خانواده افراسیابی بود، بفرمایید!
اول شهید خانواده مان ابراهیم بود که متولد سال ۱۳۴۵ و کوچکترین برادرم بود که موقع شهادت ۱۳ ساله بود که شهید شد. او خیلی زرنگ و شجاع بود با اینکه ۱۳ ساله بود، اما روح بزرگی داشت. در روزهای انقلاب خیلی فعالیت زیادی داشت. همراه برادرانش به مانند یک راوی بود که در تمام تظاهرات شرکت میکرد و پا به پای برادرانم میرفت. برادرانم که در سنگرهایی که در سطح شهر زده بودند، حضور داشتند و ابراهیم برایشان آذوقه میبرد به فرمان برادرها گوش میداد.
خیلی شجاع و زرنگ بود، تا زمانی که امام میخواستند بیایدند همیشه میگفت: من باید امام را ببینم و اولین شهید هم من باید باشم و فدایی امام باشم! همین هم شد، وقتی امام آمد با ذوق و شوق فراوان رفت و در مدرسه علوی که امام آمده بود از نردهها بالا رفت و امام را بوس کرد و آمدند بهشت زهرا، او پیاده تا بهشت زهرا (س) رفت برای استقبال از امام، تا روز ۲۱ بهمن زمانی که همافرها را در پیروزی به شهادت رساندند، او غسل کرده بود و گفت: میخواهم بروم برای برادرانم در سنگر آذوقه ببرم و گفت: باید دارو و ملحفه باید جمع کنیم، بیمارستانها نیاز دارند!
مقداری وسایل جمع کرد و زمانی که خواست ببرد سی متری نیروی هوایی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شهید شد و دو روز بعد خبر به ما رسید. وقتی خاله من رفت که به بچهها سر بزند و خبر بگیرد بچهها گفتند که ابراهیم شهید شده و دو روز همه بیمارستانها را گشتند و در بیمارستان شهید لواسانی او را پیدا کردند. وقتی که ما رفتیم آنجا گفتند که آقای طالقانی رفته بالا سر یک پسر ۱۳ ساله گفته که من هم شهیدم که حاج آقا گفتند که تو اگر شهید هم نشوی، حکم شهید را داری، چون فقط ۱۳ سال داری!
* در بیمارستان شهید شدند؟
بله! وقتی گلوله را در آوردند شهید شد. چون برادرانم مبارزات سیاسی داشتند، ممکن بود آنها را دستگیر کنند. برای همین پیکر برادرم را در ورستای امامه لواسان دفن کردیم. ابراهیم همیشه میگفت: اول من باید شهید بشوم بعد شما شهید بشوید.
* این روحیه از کجا نشات میگرفت؟
از پدر و مادرم. به پدرم میگفتند زورت به پسران بزرگتر نمیرسد به این پسر ۱۳ ساله که میرسد، اجازه نده که برود. چون بچههای خوب و متدینی بودند میگفتند حیف است که این بچهها را بفرستی بروند. مادر و پدرم تمام تظاهرات را میرفتند و بچهها هم با آنها میرفتند. مادرم هم خیلی انقلابی بودند یعنی پدر و مادرم از همان اول اهل خدا و پیغمبر بودند و میگفتند اگر هم میدهم در راه خداست یعنی من چیزی ندادم در راه خدا هنوز میگفتند ابراهیم نرو و او میگفت: اگر آنها صدایشان بلند است من صدایم بلندتر است و من از آنها زرنگتر هستم و واقعا هم همین گونه بود. پدرم همیشه پیش قدم بود و همیشه شکر خدا را میکرد. بچههای افراسیابی به گروه الله اکبریها معروف بود وقتی این بچهها میرفتند همه دنبال آنها میرفتند که شهرداری را آتش زدند. این هفت تا جلو میافتادند بقیه هم پشت اینها میرفتند. پدرم خودش شجاع بود که بچه هایش هم شجاع بودند.
به گزارش گروه فضای مجازی ، زینب افراسیابی تنها خواهر خانواده افراسیابی است که آوازه رشادت و مجاهدت خانواده شان در تمام تهران پیچیده است. مرحوم علی محمد افراسیابی دارای ۷ پسر و یک دختر بود که ۵ فرزندش به فیض شهادت نائل شدند و دو فرزند پسر دیگرش مدال جانبازی را به گردن آویختند.
* روایت برادر و خواهری که در راه پیروزی انقلاب شهید و جانباز شدند
امیر افراسیابی بزرگترین فرزند خانواده، متولد ۱۳۲۹ بود که در عملیات رمضان در سال ۱۳۶۰ به شهادت رسید. رضا افراسیابی دومین فرزند پسر خانواده و متولد سال ۱۳۳۳ بود که در عملیات مرصاد شیمیایی شد و در سال ۱۳۷۳ به شهادت رسید. سومین فرزند خانواده اسماعیل بود که در سال ۱۳۳۷ به دنیا آمد و در عملیات فتح المبین در سال ۱۳۶۱ به شهادت رسید. جواد نیز چهارمین فرزند خانواده بود که در ۱۳۳۸ به دنیا آمد و در سال ۱۳۶۱ در پنجوین عراق به شهادت رسیدند. محسن افراسیابی پنجمین فرزند پسر خانواده که متولد ۱۳۴۰ و حبیب افراسیابی هم ششمین فرزند و متولد سال ۴۳ که هر مدال پر افتخار جانبازی را به گردن آویخته اند. ابراهیم افراسیابی آخرین فرزند این خانواده پر افتخار بود که در سال ۴۵ به دنیا آمد و در ۲۲ بهمن ۵۷ به فیض شهادت نائل و اولین شهید خانواده افراسیابی بود. در ادامه متن این گفتوگو را با خواهر شهیدان افراسیابی میخوانید.
* در خصوص شهید ابراهیم که اولین شهید خانواده افراسیابی بود، بفرمایید!
اول شهید خانواده مان ابراهیم بود که متولد سال ۱۳۴۵ و کوچکترین برادرم بود که موقع شهادت ۱۳ ساله بود که شهید شد. او خیلی زرنگ و شجاع بود با اینکه ۱۳ ساله بود، اما روح بزرگی داشت. در روزهای انقلاب خیلی فعالیت زیادی داشت. همراه برادرانش به مانند یک راوی بود که در تمام تظاهرات شرکت میکرد و پا به پای برادرانم میرفت. برادرانم که در سنگرهایی که در سطح شهر زده بودند، حضور داشتند و ابراهیم برایشان آذوقه میبرد به فرمان برادرها گوش میداد.
خیلی شجاع و زرنگ بود، تا زمانی که امام میخواستند بیایدند همیشه میگفت: من باید امام را ببینم و اولین شهید هم من باید باشم و فدایی امام باشم! همین هم شد، وقتی امام آمد با ذوق و شوق فراوان رفت و در مدرسه علوی که امام آمده بود از نردهها بالا رفت و امام را بوس کرد و آمدند بهشت زهرا، او پیاده تا بهشت زهرا (س) رفت برای استقبال از امام، تا روز ۲۱ بهمن زمانی که همافرها را در پیروزی به شهادت رساندند، او غسل کرده بود و گفت: میخواهم بروم برای برادرانم در سنگر آذوقه ببرم و گفت: باید دارو و ملحفه باید جمع کنیم، بیمارستانها نیاز دارند!
مقداری وسایل جمع کرد و زمانی که خواست ببرد سی متری نیروی هوایی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شهید شد و دو روز بعد خبر به ما رسید. وقتی خاله من رفت که به بچهها سر بزند و خبر بگیرد بچهها گفتند که ابراهیم شهید شده و دو روز همه بیمارستانها را گشتند و در بیمارستان شهید لواسانی او را پیدا کردند. وقتی که ما رفتیم آنجا گفتند که آقای طالقانی رفته بالا سر یک پسر ۱۳ ساله گفته که من هم شهیدم که حاج آقا گفتند که تو اگر شهید هم نشوی، حکم شهید را داری، چون فقط ۱۳ سال داری!
* در بیمارستان شهید شدند؟
بله! وقتی گلوله را در آوردند شهید شد. چون برادرانم مبارزات سیاسی داشتند، ممکن بود آنها را دستگیر کنند. برای همین پیکر برادرم را در ورستای امامه لواسان دفن کردیم. ابراهیم همیشه میگفت: اول من باید شهید بشوم بعد شما شهید بشوید.
* این روحیه از کجا نشات میگرفت؟
از پدر و مادرم. به پدرم میگفتند زورت به پسران بزرگتر نمیرسد به این پسر ۱۳ ساله که میرسد، اجازه نده که برود. چون بچههای خوب و متدینی بودند میگفتند حیف است که این بچهها را بفرستی بروند. مادر و پدرم تمام تظاهرات را میرفتند و بچهها هم با آنها میرفتند. مادرم هم خیلی انقلابی بودند یعنی پدر و مادرم از همان اول اهل خدا و پیغمبر بودند و میگفتند اگر هم میدهم در راه خداست یعنی من چیزی ندادم در راه خدا هنوز میگفتند ابراهیم نرو و او میگفت: اگر آنها صدایشان بلند است من صدایم بلندتر است و من از آنها زرنگتر هستم و واقعا هم همین گونه بود. پدرم همیشه پیش قدم بود و همیشه شکر خدا را میکرد. بچههای افراسیابی به گروه الله اکبریها معروف بود وقتی این بچهها میرفتند همه دنبال آنها میرفتند که شهرداری را آتش زدند. این هفت تا جلو میافتادند بقیه هم پشت اینها میرفتند. پدرم خودش شجاع بود که بچه هایش هم شجاع بودند.
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *