ساواک چگونه ناخنها را میکشید؟
الان از دو سه روزی که قرار بود بیایم اینجا وضعیت روحی من بهم ریخت. مثل فیلمی می ماند که شاید کل فیلم یادتان نباشد ولی بعضی صحنه ها خود به خود برایتان تداعی می شود.
خبرگزاری میزان -
* برادرتان تحصیلشان را تا چه مقطعی ادامه دادند؟
برادرم در شهرستان تویسرکان به دنیا آمد. تا ششم ابتدایی را آنجا خواند. بعد از ششم ابتدایی، چون پدرم در تهران کار میکرد، به تهران آمد که به پدر سر بزند و همین جا ماندگار میشود و بعد از آن، مادرم برای اینکه دور از او نباشد آنها هم آمدند پیش پدر و برادرم. او تقریبا دیگر ادامه تحصیل نداد و در مغازهای که چراغ سازی بود، مشغول به کار شد و بعد بنده خدایی میآید آنجا که چراغش را درست کند، میگوید تو جوان هستی و سنت کم است چرا تحصیل نمیکنی؟ گفت که استادم اجازه نمیدهد و گفت که برو به تحصیلت ادامه بده و بعد از آن میرود ادامه تحصیل میدهد و سیکل میگیرد. بعد میرود کارخانه ارج شاغل میشود و آنجا با دوستانی آشنا میشود و وارد هیئتهای مختلف میشود.
* آن موقع چند سالشان بود؟
۱۵-۱۶ سال! هنوز به سن سربازی نرسیده بود. چون وقتی داشت کار میکرد و به سن قانونی رسید آن موقع دنبال کفالت میرود و معافی گرفت و سربازی نرفت. بعد در آن جریانهایی که میافتد و با برادرانی که آشنا میشود. از پنج شنبه شب او هیئت بود و کلاس تفسیر قرآن و نهج البلاغه را داشت. صبحش برنامه کوه داشت و تا شنبه شب که در مسیری میافتد که مبارزه را شروع میکند.
* چه شد که دستگیر شدند؟
شهید مطهری با برادرم در ارتباط بود. به فاصله دو ساعت از هم دستگیر میشوند. از هیئت کسی را گرفته بودند یا تحت نظر بودند که اسم اینها لو رفته بوده. بعد از آن دادگاه میرود و دو سال محکوم میشود در این مدت یک سال و نیم که برادرم در زندان بود خانواده برای ملاقات میرفتند. در این رفت و آمدی که داشتیم، خانواده زندانی ها، اگر خبری بود از داخل به خانواده میدادند و خانوادهها هم اگر خبری بود به داخل زندان میفرستادند. من آن موقع ۱۴-۱۵ سال داشتم که برای ملاقات میرفتیم.
آن موقع اگر پیامی میخواست به دست زندانیان برسد لفظی نمیتوانستند به هم بگویند، به همین خاطر در پاکت گذاشته و مُهر میشد. در آن موقع پیامی از طرف برادرها به من که رابط بودم، دادند و من شخص رو به رو را میدانستم یکی هم قبلا من را میدیدید یکی یک نفر بیشتر نمیتوانست بیشتر ارتباط داشته باشند با هم و پیامی که از طریق آن برادر به من داده بودند رساندم من آن موقع نمیدانستم بعدها که به مرور زمان و از طریق پروندهای که خوانده شد آدرس رئیس زندان بوده که داده بودند و رسیده به بود به دست گروه و باعث ترور رئیس زندان میشود و آن پیام باعث دستگیری من شد. آن برادری که پیام را داده بود به من تحت نظر بود ایشان را که میگیرند در همان مسیری که آمده بود من را دیده بود من هم دستگیر شدم در سن ۱۶ سالگی، چون سنم قانونی نبود دو سال و نیم محکوم شدم تقریبا شش ماه در کمیته مشترک بود و دو سال هم زندان قصر یک ماه هم اوین سال ۵۶ هم آزاد شدم.
* ماجرای زندانی و شکنجه شدنتان را بگویید!
این ایام که میشود من هنوز اضطراب میگیرم! چه آقایان چه خانم ها. الان از دو سه روزی که قرار بود بیایم اینجا وضعیت روحی من بهم ریخت. مثل فیلمی میماند که شاید کل فیلم یادتان نباشد، ولی بعضی صحنهها خود به خود برایتان تداعی میشود و خیلی پررنگ میشود. مخصوصا در این ایام امسال که برف آمد وقتی برف را میبینم سال ۵۳ در ذهنم تداعی میشود، چون در سال ۵۳ هم این برف سنگین را داشتیم که وقتی ماشین حرکت میکرد فقط سقفش پیدا بود. ساعت ۱ نیمه شب ۵ آذر ۵۳ بود که من دستگیر شدم. پس از دستگیری من را مستقیم به ساواک بردند.
* در خانه دستگیرتان کردند؟
بله البته آن موقع برادرم شهید شده بود، اما هنوز به خانواده نگفته بودند.
* یعنی شما قبل از دستگیری متوجه شهادت برادرتان شدید؟
اصلا به ما خبر نداده بودند ما از طریق بچههای زندان متوجه شدیم و اینگونه بود که بچههایی که در کمیته بودند و برای ادامه دوران حبس خود به زندان قصر میرفتند، اینها در ماشین که میرفتند و همدیگر را میدیدند، خبرهایی که میدانستند را به هم اطلاع میدادند یا روزهای جمعه که روز حمام بود و آقایان را به حمام میبردند و بعد از آن هم خانمها را، آن روز بهترین روزی بود که خبرها از طریق هم به هم میرساندند و این خبر شهادت از طریق بچههای زندان به بیرون آمده بود، ولی باز هم آدم مطمئن نبودیم. برادرم را چهار ماه و اندی نگه داشته بودند به خاطر ادامه بازجویی و پروندهای که داشتند تا کسانی که از بیرون دستگیر میکنند ندانند او شهید شده است.
* پیکر برادرتان را تحویل خانواده دادند؟
پیکر را تحویل ندادند! وقتی انقلاب شد- تقریبا اوایل اسفند- بچههایی که رفتند پروندههای ساواک در بهشت زهرا (س) دیدند اسم برادرم هم در لیست بود. فقط نام کوچک مراد در پرونده بود، ولی چون خانوادهها تقریبا همدیگر را میشناختیم در آن مدتی که میرفتیم و میآمدیم، میدانستیم که از آن اسم؛ مزاری در قطعه ۳۳ بهشت زهرا متعلق به برادرم است,، ولی صد در صد مطمئن نبودیم.
* مواجهه پدر و مادر با این موضوع چه بود؟
پدرم تا وقتی نمیدانست، باور نمیکرد و میگفت: میآید، اما وقتی انقلاب شد و لیست بهشت زهرا (س) منتشر شد گفتند گواهی فوت بگیرید، پدرم رفتند شهرستان، چون شناسنامه برای آنجا بود باید میرفت از دفتر ثبت همان جا گواهی فوت میگرفت، آنجا که رفت گواهی فوت روی عکسش است که مهر زدند و تایید کردند از آنجا که آمد شب رسید و صبح سکته مغزی کرد.
* در ملاقات با برادرتان در زندان، او از اینکه از زندان و شکنجه توسط ساواک خسته شده باشد، سخن نمیگفت؟
خیر، اصلا، روحیهای داشت در زندان که شما از هر کدام از آقایانی که زندانی سیاسی هستند بپرسید تکه کلامشان این بود که مراد چگونه مرد شد؟ چون ورزشکار و کشتی گیر بود و خیلی روحیه بالایی داشت با اینکه فعالیت زیادی داشت با چند گروه ارتباط داشت و رابط تهران با قم بود. اعلامیه و نوار که به دستشان میرسید تکثیر میکردند و به شهرستانها میرسانند. ما فکر میکردیم میرود مسافرت بعدها دیدیم که برای این ماموریتها میرفته!
* برگردیم به خودتان و ماجراهایی که پس از دستگیری رخ داد. از شکنجههای روحی و جسمی که آن زمان به شما میدادند، بفرمایید!
آن شبی که من دستگیر شدم ساعت یک شب بود. تا اسم بنویسند و لباس تحویل بدهند یک ساعت طول کشید. پس از آن مرا مستقیم به اتاق بازجویی بردند و از دست آویزان کردند. آنها به دنبال رابط بودند و اینکه در آن نامه چه بود. شگرد کارشان این بود که نمیگفتند مثلا تو این را کجا بردی؟ میگفتند حرفت را بزن حالا شما یک دنیا حرف داری کدام را میخواهی بگویی باید آنقدر تحمل میکردی تا سرنخی دستتان بیاید و گوشهای هم میزدند که مثلا تو فلان کار را نکردی یا تو فلان کتاب را ندادی یا فلان جزوه را نگرفتی بالاخره یک گوشهای نشان میدادند و شما آن را میگرفتی و میگفتی تا بعدا بقیه اش ادامه پیدا کند میپرسیدند که در نامه چه بود و بعد میفهمیدی که نامه لو رفته در صورتیکه کار من فقط این بود که نامه را برسانم.
* شما میدانستید محتوای نامه چه هست؟
بر حسب اتفاق آن یکی از نامهها را میدانستم,، چون آن طرف که آمد نامه را گرفت، خواند و گفت: این تحت نظر است و هر آن امکان دارد که دستگیر شود. این نامه را خواند داد به من گفت: بچسبان و به او بده و بگو که نیامده و همان باعث نجات من شد و هم خودش! خود آن طرفی که تحت نظر بود، چون او هم زندانی بود و آزاد شده بود از آنجا به او سفارش کرده بودند که این پیام را بیاورد نه اینکه کسی لفظی بخواهد به او گفته باشد از داخل آمده بود بیرون خود آن بنده خدا تا هفت هشت سال پیش نمیدانست که آن پیامی که داده بوده رسیده و فکر میکرد این همه زندانی و شکنجه زنجیروار این پیام نرسیده بود که در یک مصاحبهای من جریان نامه را گفتم گفت که حالا من خستگی ام در آمده بعد از چند سال، چون من نامه را خواندم که بیا فلان جا من نشستم خب طرف نیامد و من نامه را پاره کردم و ریختم دور و ما این را بازجویی گفتیم و کل بازجویی مان هم همین است.
*چند مدت در زندان ساواک بودید؟
شش ماه معمولا بازجوییها در ماه اول خیلی شدید است تا چیزی دستشان بیاید. ماه دوم مثلا شاید روزی دو بار یا سه بار باشد و به مرور سبکتر است، اما قطع نمیشود وقتی قطع میشود که از آنجا ببرند.
* ساواک برای شکنجه از چه شیوههای استفاده میکرد؟
یک شکنجه اصلی که کلا هر کسی اول که وارد میشد، تخت را داشت. یعنی روی تخت میبستند دو دست از بالا و دو پا از پایین و با کابل به کف پا میزدند و همه آن را داشتند و بعد بستگی به سبک و سنگین بودن پرونده داشت و بعد شکنجهها فرق میکرد. مثلا خانم دباغ و خانم سجادی سوزاندن با سیگار را چندبار تجربه کردند. روی نقطههای حساس بدن آتش سیگار را خاموش میکردند یا ناخن را میکشیدند. ناخن چسبیده را چطور میتوانستند بکشند؟ سوزن ته گرد را زیر ناخن رد میکردند، دو تا سه تا زیر هر ناخن! بعد با فندک یا شمع این سوزنها را داغ میکردند، سوزن که داغ میشد حرارت زیر ناخن میرفت و باعث عفونت ناخن میشد بعد ناخن میافتاد. برای همین آنهایی که ندیدند میگفتند ناخن را میکشیدند، ولی اصلش به همین صورت بود. برادر خود من به خاطر ضربهای که خورده بود کلا کاسه چشمش تخلیه شد. عکسش در موزه عبرت هست فکش شکسته، دندانهایش ریخته و جمجمه ترک خورده است. آخرین ضربهای که میزنند به قلبش میزنند که باعث ایست قلبی اش میشود.
* در زندان قصر این ضربات به برادرتان وارد شد؟
خیر! بعد از یک سال و نیم او را برگرداندند به ساواک و آنجا دوباره تحت شکنجه قرار میگیرد اول دوماه بوده به خاطر کتابهایی که از خانه بردند و اعلامیهای که پیدا کرده بودند، ولی بچههای بیرون را که میگیرند کارشان لو میرود و تازه متوجه میشوند که مهره مهمی دستشان بوده الان هر چه هم بگوید سوخته و به دردی نمیخورد دوباره او را به کمیته شهربانی برمیگردانند.
* خودتان از این شکنجهها آسیب جسمی دیده اید؟
بله من سی درصد جانبازی دارم. سال ۵۶ اوایل شلوغیها بود و حقوق بشری روی کار آمد و زندانیهای سیاسی گفتند باید آزاد بشوند، اما یکسریها را از قبل، قرار بازداشتیهای جدید صادر میکردند و هیچ کسی را آزاد نمیکردند، ولی از سال ۵۶، آن قبلیها را به مرور آزاد کردند، ولی به ما که رسید سروقت آزاد شدیم یعنی من ۱۸ خرداد ۵۶ که آزاد شدم باید اول خرداد آزاد میشدم، ولی ۱۸ خرداد آزاد کردند و سر همان دو سال و نیمی که محکومیت داشتم آزاد کردند.
* شکنجهگر خانمها هم آقا بودند؟
شکنجه خانمها فرق نمیکرد که بگویی برای خانمها جدا بود برای آقایان جدا بود یا بازجوی اینها خانم بود بازجوی آنها آقا بود نه، بازجو همه یکی بود.
* در زندان ساواک در سلول انفرادی بودید؟
نه سلولهای عمومی، سلولهای انفرادی ممکن بود سه نفر چهار نفر باهم بودند، اما سلول عمومی که میگوییم تا ۱۵-۱۶ نفر پیش هم بودند که من یکی دو ماه آخر در سلول عمومی بودم یک سلول که بزرگتر است اولیه میگفتند عمومی که تعداد بیشتری در آن بودند سلولهای کوچک که یک و نیم در دو بود را میگفتند انفرادی که در همان انفرادی وقتی شلوغ بود تا پنج نفر هم بودیم که در عرض سلول میخوابیدیم که پایمان میخورد به دیوار سلول!
* بعد از آزادی هم تحت نظر بودید؟
بله تحت نظر بودم و حس میکردیم که تحت نظر هستیم، ولی بالاخره در تظاهراتها و برنامهها شرکت میکردیم.
* قطعاً انگیزه شما بعد از آزادی از زندان برای مقابله با رژیم پهلوی چندین برابر شد!
آن وقتها میگفتند زندان دانشگاه است، ما میگفتیم یعنی چه؟ من در آن یک و سال ونیم که آنجا بودم خیلی تجربه کسب کردم حتی وقتی زندان بودم خیلی چیزها را من دیده بودم و تجربه کرده بودم آنها نه و میگفتند تو اینها را از کجا میدانی گفتم من آن طرف رفتم و یکسری آنها را دیدم حالا هم با این خانوادهها دارم آشنا میشوم برای همین هم از آقایان خبر داشتم.
* بعد از آزادی با خانمهایی که هم سلولی و در زندان بودند یک گروه و متحد شدید؟
نه نمیتوانستیم گروه باشیم، میتوانستیم همدیگر را ببینیم. من بعد از اینکه بیرون هم آمدم، چون شرایط خوبی نداشتم و تحت نظر پزشک بودم. ولی یادم نمیرود از پیروزی تا میدان امام (ره) را پیاده رفتیم برای دادگستری که استادها همه تحصن کرده بودند و خانوادهها و زندانیهایی که آن موقع آزاد شده بودند آنها همین طور! آن شکل همدیگر را میدیدیم، ولی اینکه جداگانه بخواهیم برویم و قراری بگذاریم نه آنجا مقابل دادگستری در آن تحصن کل آن بچههایی که آزاد شده بودند آنجا بودند.
* و سوال آخر اینکه چهل سال از پیروزی انقلاب اسلامی میگذرد و حماسه آفرینیهای مردم و خون شهدا باعث شد که این انقلاب بیمه شود تا انشاءالله به دست صاحب اصلی آن حضرت حجت (عج) برسد. در این مسیر چهل ساله فراز و نشیبهای زیادی اتفاق افتاد. نظر شما در مورد افرادی که با استفاده از هر روش و ابزاری قصد ضربه زدن به این انقلاب و نادیده گرفتن خون شهدا را دارند چیست؟
دشمنان داخلی و خارجی در این مدت تا به حالا هر سالی به یک طریقی خواستند وارد شوند و ضربه بزنند و تضعیف روحیه کنند. آن اوایل سه چهار سال اول که اصلا ما را قبول نداشتند! گروه بندی کردند اینها منافق هستند و ... حتی شهید ما را به عنوان شهید نمیدانستند.
ما مسیر و هدفی که داشتیم الحمدالله به ثمر رسید. انگیزه ما این بود جمهوری اسلامی روی کار بیاید که به لطف خدا این اتفاق رخ داد. بعد از آن هر گروهی آمد گفت: اینها این طوری کردند، همه ما مگر ایرانی نیستیم؟ برای ایران زحمت کشیدیم و تا الان هم داریم میکشیم. اگر خون این شهیدان نبود انقلاب ما تا اینجا نمیرسید پس ما مرحله به مرحله هر چند سال یکبار به طریقی شهید دادیم یعنی هر چه آنها علم کردند در مقابلش نوع دیگری شهید آمد شهید انقلاب داشتیم. قبل از انقلاب شهید برای انقلاب، شهید در جنگ داشتیم، شهید هستهای داشتیم، شهید مدافع حرم داریم پس این خون دارد ریخته میشود که این درخت انقلاب آبیاری شود و خشک نشود. آنها کار خودشان را میکنند ما هم کار خودمان را میکنیم.
یک مثالی داریم که میگویند آسیاب یک ناودان مانندی دارد که گندم را که از بالا میریزند و روی سنگ میآید و بعد آن سنگ آن را آرد میکند یک چیزی به ناودان وصل است که تق تق صدا میکند میگویند آسیاب کار خودش را میکند تق تق کند سر خودش را به درد میآورد! کار اینها هم فقط همین است ما آسیاب کار خودمان را داریم انجام میدهیم گندم را آرد میکنیم و آنها هم برای خودش صدا میکند هر چند وقت یکبار از یک گوشهای مثل سگ درندهای میخواهد یک حملهای کند، ولی نه آن خونی که این انقلاب را به پا کرد و درخت را آبیاری کرد و ریشه آن را زده انشاءالله به دست صاحبش میرسد و هیچ کدام هیچ کاری نمیتوانند انجام دهند.
منبع: تسنیم
به گزارش گروه فضای مجازی ، آنچه میخوانید خاطرات خواهران شهیدان ابراهیم افراسیابی و امیر مراد نانکلی است که به بیان خاطرات و رشادتهای شهیدشان پرداخته اند.
حمیده نانکلی برادر شهید والامقام امیر مراد نانکلی است. شهید نانکلی متولد سال ۱۳۲۸ بود که در سال ۵۱ توسط ساواک دستگیر و در سال ۵۳ بر اثر شکنجههای بیرحمانه ساواک به فیض شهادت نائل میشود. حمیده و امیر مراد تنها فرزندان خانواده نانکلی هستند. حمیده نانکلی نیز سابقه بیش از دو سال زندانهای ساواک به سر برده و دارای ۳۰ درصد جانبازی است. در ادامه متن این گفتوگو را میخوانید.
حمیده نانکلی برادر شهید والامقام امیر مراد نانکلی است. شهید نانکلی متولد سال ۱۳۲۸ بود که در سال ۵۱ توسط ساواک دستگیر و در سال ۵۳ بر اثر شکنجههای بیرحمانه ساواک به فیض شهادت نائل میشود. حمیده و امیر مراد تنها فرزندان خانواده نانکلی هستند. حمیده نانکلی نیز سابقه بیش از دو سال زندانهای ساواک به سر برده و دارای ۳۰ درصد جانبازی است. در ادامه متن این گفتوگو را میخوانید.
* برادرتان تحصیلشان را تا چه مقطعی ادامه دادند؟
برادرم در شهرستان تویسرکان به دنیا آمد. تا ششم ابتدایی را آنجا خواند. بعد از ششم ابتدایی، چون پدرم در تهران کار میکرد، به تهران آمد که به پدر سر بزند و همین جا ماندگار میشود و بعد از آن، مادرم برای اینکه دور از او نباشد آنها هم آمدند پیش پدر و برادرم. او تقریبا دیگر ادامه تحصیل نداد و در مغازهای که چراغ سازی بود، مشغول به کار شد و بعد بنده خدایی میآید آنجا که چراغش را درست کند، میگوید تو جوان هستی و سنت کم است چرا تحصیل نمیکنی؟ گفت که استادم اجازه نمیدهد و گفت که برو به تحصیلت ادامه بده و بعد از آن میرود ادامه تحصیل میدهد و سیکل میگیرد. بعد میرود کارخانه ارج شاغل میشود و آنجا با دوستانی آشنا میشود و وارد هیئتهای مختلف میشود.
* آن موقع چند سالشان بود؟
۱۵-۱۶ سال! هنوز به سن سربازی نرسیده بود. چون وقتی داشت کار میکرد و به سن قانونی رسید آن موقع دنبال کفالت میرود و معافی گرفت و سربازی نرفت. بعد در آن جریانهایی که میافتد و با برادرانی که آشنا میشود. از پنج شنبه شب او هیئت بود و کلاس تفسیر قرآن و نهج البلاغه را داشت. صبحش برنامه کوه داشت و تا شنبه شب که در مسیری میافتد که مبارزه را شروع میکند.
* چه شد که دستگیر شدند؟
شهید مطهری با برادرم در ارتباط بود. به فاصله دو ساعت از هم دستگیر میشوند. از هیئت کسی را گرفته بودند یا تحت نظر بودند که اسم اینها لو رفته بوده. بعد از آن دادگاه میرود و دو سال محکوم میشود در این مدت یک سال و نیم که برادرم در زندان بود خانواده برای ملاقات میرفتند. در این رفت و آمدی که داشتیم، خانواده زندانی ها، اگر خبری بود از داخل به خانواده میدادند و خانوادهها هم اگر خبری بود به داخل زندان میفرستادند. من آن موقع ۱۴-۱۵ سال داشتم که برای ملاقات میرفتیم.
آن موقع اگر پیامی میخواست به دست زندانیان برسد لفظی نمیتوانستند به هم بگویند، به همین خاطر در پاکت گذاشته و مُهر میشد. در آن موقع پیامی از طرف برادرها به من که رابط بودم، دادند و من شخص رو به رو را میدانستم یکی هم قبلا من را میدیدید یکی یک نفر بیشتر نمیتوانست بیشتر ارتباط داشته باشند با هم و پیامی که از طریق آن برادر به من داده بودند رساندم من آن موقع نمیدانستم بعدها که به مرور زمان و از طریق پروندهای که خوانده شد آدرس رئیس زندان بوده که داده بودند و رسیده به بود به دست گروه و باعث ترور رئیس زندان میشود و آن پیام باعث دستگیری من شد. آن برادری که پیام را داده بود به من تحت نظر بود ایشان را که میگیرند در همان مسیری که آمده بود من را دیده بود من هم دستگیر شدم در سن ۱۶ سالگی، چون سنم قانونی نبود دو سال و نیم محکوم شدم تقریبا شش ماه در کمیته مشترک بود و دو سال هم زندان قصر یک ماه هم اوین سال ۵۶ هم آزاد شدم.
* ماجرای زندانی و شکنجه شدنتان را بگویید!
این ایام که میشود من هنوز اضطراب میگیرم! چه آقایان چه خانم ها. الان از دو سه روزی که قرار بود بیایم اینجا وضعیت روحی من بهم ریخت. مثل فیلمی میماند که شاید کل فیلم یادتان نباشد، ولی بعضی صحنهها خود به خود برایتان تداعی میشود و خیلی پررنگ میشود. مخصوصا در این ایام امسال که برف آمد وقتی برف را میبینم سال ۵۳ در ذهنم تداعی میشود، چون در سال ۵۳ هم این برف سنگین را داشتیم که وقتی ماشین حرکت میکرد فقط سقفش پیدا بود. ساعت ۱ نیمه شب ۵ آذر ۵۳ بود که من دستگیر شدم. پس از دستگیری من را مستقیم به ساواک بردند.
* در خانه دستگیرتان کردند؟
بله البته آن موقع برادرم شهید شده بود، اما هنوز به خانواده نگفته بودند.
* یعنی شما قبل از دستگیری متوجه شهادت برادرتان شدید؟
اصلا به ما خبر نداده بودند ما از طریق بچههای زندان متوجه شدیم و اینگونه بود که بچههایی که در کمیته بودند و برای ادامه دوران حبس خود به زندان قصر میرفتند، اینها در ماشین که میرفتند و همدیگر را میدیدند، خبرهایی که میدانستند را به هم اطلاع میدادند یا روزهای جمعه که روز حمام بود و آقایان را به حمام میبردند و بعد از آن هم خانمها را، آن روز بهترین روزی بود که خبرها از طریق هم به هم میرساندند و این خبر شهادت از طریق بچههای زندان به بیرون آمده بود، ولی باز هم آدم مطمئن نبودیم. برادرم را چهار ماه و اندی نگه داشته بودند به خاطر ادامه بازجویی و پروندهای که داشتند تا کسانی که از بیرون دستگیر میکنند ندانند او شهید شده است.
* پیکر برادرتان را تحویل خانواده دادند؟
پیکر را تحویل ندادند! وقتی انقلاب شد- تقریبا اوایل اسفند- بچههایی که رفتند پروندههای ساواک در بهشت زهرا (س) دیدند اسم برادرم هم در لیست بود. فقط نام کوچک مراد در پرونده بود، ولی چون خانوادهها تقریبا همدیگر را میشناختیم در آن مدتی که میرفتیم و میآمدیم، میدانستیم که از آن اسم؛ مزاری در قطعه ۳۳ بهشت زهرا متعلق به برادرم است,، ولی صد در صد مطمئن نبودیم.
* مواجهه پدر و مادر با این موضوع چه بود؟
پدرم تا وقتی نمیدانست، باور نمیکرد و میگفت: میآید، اما وقتی انقلاب شد و لیست بهشت زهرا (س) منتشر شد گفتند گواهی فوت بگیرید، پدرم رفتند شهرستان، چون شناسنامه برای آنجا بود باید میرفت از دفتر ثبت همان جا گواهی فوت میگرفت، آنجا که رفت گواهی فوت روی عکسش است که مهر زدند و تایید کردند از آنجا که آمد شب رسید و صبح سکته مغزی کرد.
* در ملاقات با برادرتان در زندان، او از اینکه از زندان و شکنجه توسط ساواک خسته شده باشد، سخن نمیگفت؟
خیر، اصلا، روحیهای داشت در زندان که شما از هر کدام از آقایانی که زندانی سیاسی هستند بپرسید تکه کلامشان این بود که مراد چگونه مرد شد؟ چون ورزشکار و کشتی گیر بود و خیلی روحیه بالایی داشت با اینکه فعالیت زیادی داشت با چند گروه ارتباط داشت و رابط تهران با قم بود. اعلامیه و نوار که به دستشان میرسید تکثیر میکردند و به شهرستانها میرسانند. ما فکر میکردیم میرود مسافرت بعدها دیدیم که برای این ماموریتها میرفته!
* برگردیم به خودتان و ماجراهایی که پس از دستگیری رخ داد. از شکنجههای روحی و جسمی که آن زمان به شما میدادند، بفرمایید!
آن شبی که من دستگیر شدم ساعت یک شب بود. تا اسم بنویسند و لباس تحویل بدهند یک ساعت طول کشید. پس از آن مرا مستقیم به اتاق بازجویی بردند و از دست آویزان کردند. آنها به دنبال رابط بودند و اینکه در آن نامه چه بود. شگرد کارشان این بود که نمیگفتند مثلا تو این را کجا بردی؟ میگفتند حرفت را بزن حالا شما یک دنیا حرف داری کدام را میخواهی بگویی باید آنقدر تحمل میکردی تا سرنخی دستتان بیاید و گوشهای هم میزدند که مثلا تو فلان کار را نکردی یا تو فلان کتاب را ندادی یا فلان جزوه را نگرفتی بالاخره یک گوشهای نشان میدادند و شما آن را میگرفتی و میگفتی تا بعدا بقیه اش ادامه پیدا کند میپرسیدند که در نامه چه بود و بعد میفهمیدی که نامه لو رفته در صورتیکه کار من فقط این بود که نامه را برسانم.
* شما میدانستید محتوای نامه چه هست؟
بر حسب اتفاق آن یکی از نامهها را میدانستم,، چون آن طرف که آمد نامه را گرفت، خواند و گفت: این تحت نظر است و هر آن امکان دارد که دستگیر شود. این نامه را خواند داد به من گفت: بچسبان و به او بده و بگو که نیامده و همان باعث نجات من شد و هم خودش! خود آن طرفی که تحت نظر بود، چون او هم زندانی بود و آزاد شده بود از آنجا به او سفارش کرده بودند که این پیام را بیاورد نه اینکه کسی لفظی بخواهد به او گفته باشد از داخل آمده بود بیرون خود آن بنده خدا تا هفت هشت سال پیش نمیدانست که آن پیامی که داده بوده رسیده و فکر میکرد این همه زندانی و شکنجه زنجیروار این پیام نرسیده بود که در یک مصاحبهای من جریان نامه را گفتم گفت که حالا من خستگی ام در آمده بعد از چند سال، چون من نامه را خواندم که بیا فلان جا من نشستم خب طرف نیامد و من نامه را پاره کردم و ریختم دور و ما این را بازجویی گفتیم و کل بازجویی مان هم همین است.
*چند مدت در زندان ساواک بودید؟
شش ماه معمولا بازجوییها در ماه اول خیلی شدید است تا چیزی دستشان بیاید. ماه دوم مثلا شاید روزی دو بار یا سه بار باشد و به مرور سبکتر است، اما قطع نمیشود وقتی قطع میشود که از آنجا ببرند.
* ساواک برای شکنجه از چه شیوههای استفاده میکرد؟
یک شکنجه اصلی که کلا هر کسی اول که وارد میشد، تخت را داشت. یعنی روی تخت میبستند دو دست از بالا و دو پا از پایین و با کابل به کف پا میزدند و همه آن را داشتند و بعد بستگی به سبک و سنگین بودن پرونده داشت و بعد شکنجهها فرق میکرد. مثلا خانم دباغ و خانم سجادی سوزاندن با سیگار را چندبار تجربه کردند. روی نقطههای حساس بدن آتش سیگار را خاموش میکردند یا ناخن را میکشیدند. ناخن چسبیده را چطور میتوانستند بکشند؟ سوزن ته گرد را زیر ناخن رد میکردند، دو تا سه تا زیر هر ناخن! بعد با فندک یا شمع این سوزنها را داغ میکردند، سوزن که داغ میشد حرارت زیر ناخن میرفت و باعث عفونت ناخن میشد بعد ناخن میافتاد. برای همین آنهایی که ندیدند میگفتند ناخن را میکشیدند، ولی اصلش به همین صورت بود. برادر خود من به خاطر ضربهای که خورده بود کلا کاسه چشمش تخلیه شد. عکسش در موزه عبرت هست فکش شکسته، دندانهایش ریخته و جمجمه ترک خورده است. آخرین ضربهای که میزنند به قلبش میزنند که باعث ایست قلبی اش میشود.
* در زندان قصر این ضربات به برادرتان وارد شد؟
خیر! بعد از یک سال و نیم او را برگرداندند به ساواک و آنجا دوباره تحت شکنجه قرار میگیرد اول دوماه بوده به خاطر کتابهایی که از خانه بردند و اعلامیهای که پیدا کرده بودند، ولی بچههای بیرون را که میگیرند کارشان لو میرود و تازه متوجه میشوند که مهره مهمی دستشان بوده الان هر چه هم بگوید سوخته و به دردی نمیخورد دوباره او را به کمیته شهربانی برمیگردانند.
* خودتان از این شکنجهها آسیب جسمی دیده اید؟
بله من سی درصد جانبازی دارم. سال ۵۶ اوایل شلوغیها بود و حقوق بشری روی کار آمد و زندانیهای سیاسی گفتند باید آزاد بشوند، اما یکسریها را از قبل، قرار بازداشتیهای جدید صادر میکردند و هیچ کسی را آزاد نمیکردند، ولی از سال ۵۶، آن قبلیها را به مرور آزاد کردند، ولی به ما که رسید سروقت آزاد شدیم یعنی من ۱۸ خرداد ۵۶ که آزاد شدم باید اول خرداد آزاد میشدم، ولی ۱۸ خرداد آزاد کردند و سر همان دو سال و نیمی که محکومیت داشتم آزاد کردند.
* شکنجهگر خانمها هم آقا بودند؟
شکنجه خانمها فرق نمیکرد که بگویی برای خانمها جدا بود برای آقایان جدا بود یا بازجوی اینها خانم بود بازجوی آنها آقا بود نه، بازجو همه یکی بود.
* در زندان ساواک در سلول انفرادی بودید؟
نه سلولهای عمومی، سلولهای انفرادی ممکن بود سه نفر چهار نفر باهم بودند، اما سلول عمومی که میگوییم تا ۱۵-۱۶ نفر پیش هم بودند که من یکی دو ماه آخر در سلول عمومی بودم یک سلول که بزرگتر است اولیه میگفتند عمومی که تعداد بیشتری در آن بودند سلولهای کوچک که یک و نیم در دو بود را میگفتند انفرادی که در همان انفرادی وقتی شلوغ بود تا پنج نفر هم بودیم که در عرض سلول میخوابیدیم که پایمان میخورد به دیوار سلول!
* بعد از آزادی هم تحت نظر بودید؟
بله تحت نظر بودم و حس میکردیم که تحت نظر هستیم، ولی بالاخره در تظاهراتها و برنامهها شرکت میکردیم.
* قطعاً انگیزه شما بعد از آزادی از زندان برای مقابله با رژیم پهلوی چندین برابر شد!
آن وقتها میگفتند زندان دانشگاه است، ما میگفتیم یعنی چه؟ من در آن یک و سال ونیم که آنجا بودم خیلی تجربه کسب کردم حتی وقتی زندان بودم خیلی چیزها را من دیده بودم و تجربه کرده بودم آنها نه و میگفتند تو اینها را از کجا میدانی گفتم من آن طرف رفتم و یکسری آنها را دیدم حالا هم با این خانوادهها دارم آشنا میشوم برای همین هم از آقایان خبر داشتم.
* بعد از آزادی با خانمهایی که هم سلولی و در زندان بودند یک گروه و متحد شدید؟
نه نمیتوانستیم گروه باشیم، میتوانستیم همدیگر را ببینیم. من بعد از اینکه بیرون هم آمدم، چون شرایط خوبی نداشتم و تحت نظر پزشک بودم. ولی یادم نمیرود از پیروزی تا میدان امام (ره) را پیاده رفتیم برای دادگستری که استادها همه تحصن کرده بودند و خانوادهها و زندانیهایی که آن موقع آزاد شده بودند آنها همین طور! آن شکل همدیگر را میدیدیم، ولی اینکه جداگانه بخواهیم برویم و قراری بگذاریم نه آنجا مقابل دادگستری در آن تحصن کل آن بچههایی که آزاد شده بودند آنجا بودند.
* و سوال آخر اینکه چهل سال از پیروزی انقلاب اسلامی میگذرد و حماسه آفرینیهای مردم و خون شهدا باعث شد که این انقلاب بیمه شود تا انشاءالله به دست صاحب اصلی آن حضرت حجت (عج) برسد. در این مسیر چهل ساله فراز و نشیبهای زیادی اتفاق افتاد. نظر شما در مورد افرادی که با استفاده از هر روش و ابزاری قصد ضربه زدن به این انقلاب و نادیده گرفتن خون شهدا را دارند چیست؟
دشمنان داخلی و خارجی در این مدت تا به حالا هر سالی به یک طریقی خواستند وارد شوند و ضربه بزنند و تضعیف روحیه کنند. آن اوایل سه چهار سال اول که اصلا ما را قبول نداشتند! گروه بندی کردند اینها منافق هستند و ... حتی شهید ما را به عنوان شهید نمیدانستند.
ما مسیر و هدفی که داشتیم الحمدالله به ثمر رسید. انگیزه ما این بود جمهوری اسلامی روی کار بیاید که به لطف خدا این اتفاق رخ داد. بعد از آن هر گروهی آمد گفت: اینها این طوری کردند، همه ما مگر ایرانی نیستیم؟ برای ایران زحمت کشیدیم و تا الان هم داریم میکشیم. اگر خون این شهیدان نبود انقلاب ما تا اینجا نمیرسید پس ما مرحله به مرحله هر چند سال یکبار به طریقی شهید دادیم یعنی هر چه آنها علم کردند در مقابلش نوع دیگری شهید آمد شهید انقلاب داشتیم. قبل از انقلاب شهید برای انقلاب، شهید در جنگ داشتیم، شهید هستهای داشتیم، شهید مدافع حرم داریم پس این خون دارد ریخته میشود که این درخت انقلاب آبیاری شود و خشک نشود. آنها کار خودشان را میکنند ما هم کار خودمان را میکنیم.
یک مثالی داریم که میگویند آسیاب یک ناودان مانندی دارد که گندم را که از بالا میریزند و روی سنگ میآید و بعد آن سنگ آن را آرد میکند یک چیزی به ناودان وصل است که تق تق صدا میکند میگویند آسیاب کار خودش را میکند تق تق کند سر خودش را به درد میآورد! کار اینها هم فقط همین است ما آسیاب کار خودمان را داریم انجام میدهیم گندم را آرد میکنیم و آنها هم برای خودش صدا میکند هر چند وقت یکبار از یک گوشهای مثل سگ درندهای میخواهد یک حملهای کند، ولی نه آن خونی که این انقلاب را به پا کرد و درخت را آبیاری کرد و ریشه آن را زده انشاءالله به دست صاحبش میرسد و هیچ کدام هیچ کاری نمیتوانند انجام دهند.
منبع: تسنیم
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *