نیروی گارد جاویدان شاه که محافظ امام خمینی شد +عکس
«سید علیاکبر مصطفوی» در جوانی به گارد جاویدان شاه پیوست و با ورود امام خمینی به میهن عزیزمان، یکی از محافظان ایشان شد.
به گزارش گروه فضای مجازی ، گاهی گرفتن یک تصمیم مهم در یک بزنگاه تاریخی، باعث تغییر سرنوشت یک فرد میشود. در جریان پیروزی انقلاب اسلامی، بسیار پیش آمد که موسم تغییر و تحول در بطن انقلاب، قلوب بسیاری را تغییر داد و آنها را در خط امام قرار داد. «سیدعلیاکبر مصطفوی» یکی از همین افراد بود. کسی که در جوانی به گارد جاویدان شاه پیوست و با ورود امام خمینی به میهن عزیزمان، یکی از محافظان ایشان شد. او بعدها در جنگ هم شرکت کرد و سابقه ۱۰ سال آزادگی دارد. به مناسبت ایامالله دهه فجر، پای صحبتهای علیاکبر مصطفوی نشستیم و خاطرات خواندنیاش را مرور کردیم که در ادامه میخوانید.
از دروس حوزوی تا حضور در گارد جاویدان
دوران نوجوانیام در روستایی در شهرستان نیشابور گذشت. پدرم عالمی مجتهد بود و من بعد از گذراندن دوران ابتدایی نزد ایشان دروس حوزوی و قواعد عربی را خواندم. برخی مشکلات زندگی باعث شد نتوانم این دروس را نزد پدر ادامه دهم. استعداد بالایی در هوش و ورزش داشتم و مسائل معنوی و دینی را خدمت پدرم آموخته بودم و به مسائل ورزشی هم خیلی علاقه داشتم. نوجوان بودم و با جوانان محل زندگیام کشتی میگرفتم و در کوهپیماییها شرکت میکردم و بدنم را آماده نگه داشته بودم و به خودم گفتم حالا که نتوانستم تحصیل را ادامه دهم خدا جایش نعمتهایی به من داده و باید اینها را شکوفا کنم. پس از مدتی به این نتیجه رسیدم که به ارتش بروم. برای رفتن به سربازی داوطلب شدم. از روستا حرکت کردم و به تهران آمدم. اوایل شهریور سال ۱۳۴۲ بود و به پل چوبی برای حوزه نظام وظیفه رفتم. آنجا خودم را معرفی کردم و مأموران آنجا از اینکه داوطلب رفتن به سربازی شدهام، متعجب شدند. پرسیدند برای چه داوطلب شدهای و من گفتم آمدهام تا قهرمان شوم. دوران آموزشی را گذراندم و در مسابقه دو نظامیان نفر پنجم شدم. بلافاصله مسابقات کشتی برگزار شد و، چون روستا بدنم را آماده کرده بود، حریفان را پشت سر هم شکست دادم و قهرمان شدم. در کشتی فینال سپهبد رحیمی که بعدها اعدام شد معاون فرمانده تیپ پهلوی بود. او برای تماشای کشتیها آمد و دید من خیلی خوب کشتی میگیرم. به من گفت: میخواهی شما را به گارد جاویدان بفرستم؟ من هم خیلی نمیدانستم درباره چه چیزی صحبت میکند. پس از کمی فکر قبول کردم. نخبههای ارتش را به گارد جاویدان میفرستادند. آنجا از من تعریف کردند و گفتند سرباز قابلی هستی، قد و وزنم مناسب است. دو، سه هفته در بیمارستانهای ارتش معاینات پزشکی و بدنی را انجام میدادم. تست هوش و عصبی دادم و در همهشان قبول شدم.
از دروس حوزوی تا حضور در گارد جاویدان
دوران نوجوانیام در روستایی در شهرستان نیشابور گذشت. پدرم عالمی مجتهد بود و من بعد از گذراندن دوران ابتدایی نزد ایشان دروس حوزوی و قواعد عربی را خواندم. برخی مشکلات زندگی باعث شد نتوانم این دروس را نزد پدر ادامه دهم. استعداد بالایی در هوش و ورزش داشتم و مسائل معنوی و دینی را خدمت پدرم آموخته بودم و به مسائل ورزشی هم خیلی علاقه داشتم. نوجوان بودم و با جوانان محل زندگیام کشتی میگرفتم و در کوهپیماییها شرکت میکردم و بدنم را آماده نگه داشته بودم و به خودم گفتم حالا که نتوانستم تحصیل را ادامه دهم خدا جایش نعمتهایی به من داده و باید اینها را شکوفا کنم. پس از مدتی به این نتیجه رسیدم که به ارتش بروم. برای رفتن به سربازی داوطلب شدم. از روستا حرکت کردم و به تهران آمدم. اوایل شهریور سال ۱۳۴۲ بود و به پل چوبی برای حوزه نظام وظیفه رفتم. آنجا خودم را معرفی کردم و مأموران آنجا از اینکه داوطلب رفتن به سربازی شدهام، متعجب شدند. پرسیدند برای چه داوطلب شدهای و من گفتم آمدهام تا قهرمان شوم. دوران آموزشی را گذراندم و در مسابقه دو نظامیان نفر پنجم شدم. بلافاصله مسابقات کشتی برگزار شد و، چون روستا بدنم را آماده کرده بود، حریفان را پشت سر هم شکست دادم و قهرمان شدم. در کشتی فینال سپهبد رحیمی که بعدها اعدام شد معاون فرمانده تیپ پهلوی بود. او برای تماشای کشتیها آمد و دید من خیلی خوب کشتی میگیرم. به من گفت: میخواهی شما را به گارد جاویدان بفرستم؟ من هم خیلی نمیدانستم درباره چه چیزی صحبت میکند. پس از کمی فکر قبول کردم. نخبههای ارتش را به گارد جاویدان میفرستادند. آنجا از من تعریف کردند و گفتند سرباز قابلی هستی، قد و وزنم مناسب است. دو، سه هفته در بیمارستانهای ارتش معاینات پزشکی و بدنی را انجام میدادم. تست هوش و عصبی دادم و در همهشان قبول شدم.
استخاره پدر خوب آمد
پدرم روحانی بود و جریان رفتنم به گارد جاویدان را به او نگفته بودم. به ارتشیها گفته بودم پدرم روحانی است، ولی هنوز به پدرم نگفته بودم که به گارد جاویدان پیوستهام. وقتی در تستها قبول شدم به من گفتند باید از پدرت رضایتنامه داشته باشی. زمانی که این موضوع را به پدرم گفتم ناراحت شد. پدرم در دوره رضاشاه و اتفاقات مربوط به کشف حجاب حضور داشت و از رژیم پهلوی خوشش نمیآمد. روز اول ناراحت بود و به من جواب نمیداد. من وقتی ناراحتیاش را دیدم، گفتم اگر پدرم ناراضی باشد من هم دیگر به ارتش نخواهم رفت. فقط به پدرم گفتم من برای این کار خیلی زحمت کشیدهام و با سختی زیادی این تستها را قبول شدهام و حالا برای شروع کردن کار به رضایت شما نیاز دارم. پدرم بعد از دو روز تفکر روی مسائل، من را صدا کرد و گفت: آنجا میگذارند نماز بخوانی؟ مانع روزه گرفتنت نمیشوند؟ گفتم نه، کاری به مسائل شرعی ندارند. قسمتی از سختی کار حل شد. فقط در آخر گفت: باید برای حضور تو در این بخش استخاره بگیرم. قرآن را آورد، استخارهای گرفت که خیلی خوب آمد. من از اینکه آنقدر خوب آمده تعجب کردم. برگه را امضا کرد و من دوباره راهی تهران شدم.
تغییر ذهنیت نسبت به رژیم شاهنشاهی
برخی دوستان مورد اعتماد در ارتش وجود داشتند که با آنها مشورت و صحبت میکردم. کسانی که اگر آنها را میکشتی روزهشان را در سختترین شرایط نمیخوردند. حتی در زمان مسابقه هم روزه شان را میگرفتند و وقتی من بهشان میگفتم اگر چیزی بخورید بهتر مسابقه میدهید، قبول نمیکردند و میگفتند ترجیح میدهیم تیرباران شویم، اما روزهمان را نخوریم. چنین انسانهای محکم و معتقدی آنجا بودند.
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *