روایتی کوتاه و خواندنی از زندگی یک پرستار!
دنیا با همه زیباییهایش گاه، چون پیلهای تنگ و سخت، روزهای تاریک و تنهایی بر آدمی تحمیل میکند، روزهایی که در آرزوی یه دست لباس نو و یک وعده غذای خوب برای «هاجر» به سال تبدیل شدند تا مقاومش کنند در برابر دست و سفره خالی خانواده؛ مشکلاتی که امید به آینده بهتر، "ان مع العسر یسرا" را برایش تعبیر کرد و رسم پروانگی آموخت.
خبرگزاری میزان -
انتهای پیام
به گزارش گروه فضای مجازی ، زندگی "هاجر" شاید تعبیری حقیقی از این داستان پرتکرار باشد که زیاد شنیدهایم، اما کمتر به چشم دیده و باور کردهایم؛ داستان روزهای سخت که در نهایت آیندهاش را ساخت.
زاده ۱۳۶۹ شهرستان دیر از توابع بوشهر است، در خانوادهای پر جمعیت با هفت خواهر و دو برادر. از زندگی میگوید که گاه سخت، اما شیرین بود با تمام داستانهای یک خانواده پرجمعیت. پدر کارگر سادهای بود و نانی جزئی، اما حلال بر سفره میگذاشت، کارگری روزمزد بدون بیمه که این روزها داشتنش از ملزومات هر شغلی شده، تنها روزهایی دست پر به خانه میآمد که توانسته بود کاری برای خود پیدا کرده باشد. سالها گذشته و هاجر خوب به خاطر دارد دستان پینه بسته و درد پاهای پدرش را.
هاجر درباره دوران مدرسهاش میگوید: «آن روزها زندگی ما سخت میگذشت. پدر برای تامین مخارج خانه و البته تحصیل ما مشکل داشت. با اینکه به سختی کار میکرد، اما اوضاع مالی خوبی نداشتیم. وقتی سال تحصیلی شروع میشد و به مدرسه میرفتیم، شاهد بودیم که بچهها لوازم التحریر و یا کیف و کفشی خاص را تهیه کردهاند، اما این امکان برای من و خواهر و برادرهایم فراهم نبود و اگر مادر لباسی را برای مدرسه ما تهیه میکرد، ما باید تا چند سال از آن مراقبت میکردیم و میپوشیدیمش. با این حال مهر مادری و عطوفت پدری آنقدر در زندگی ما جاری بود که تمام این مشکلات برای ما آسان به نظر میرسید و ما خوب یاد گرفته بودیم که با قناعت روزگار بگذرانیم بنابراین خوب درس میخواندم و هر سال دانش آموز ممتاز میشدم.»
زمانه شادیهای کوچک خانه پدری هاجر را تاب نیاورد و تقدیر این خانواده با بیماری پدر برگشت و اوضاع از آنچه بود بدتر شد؛ هاجر درباره آن روزها میگوید: «سال ۷۸ متوجه شدیم پدر مدام سرفه میکند، حال و روز خوبی نداشت و چهرهاش رو به زردی گذاشته بود. پدر به پزشک مراجعه کرد و بیماری او آسم تشخیص داده شد و برای او استفاده از اسپری تجویز شد. اما حال پدر روز به روز بدتر میشد و بهبودی در حال او مشاهده نمیشد. خانواده ما که با مشکلات مالی درگیر بود آن روزها تنها یک دغدغه داشت و آن هم سلامت پدر بود. آرزویی که انگار قرار نبود برآورده شود. کم کم پدرم توان کار کردن را به طور کامل از دست داد و خانه نشین شد. مادرم مجبور شد بار زندگی را به دوش بکشد و برای تامین معاش خانواده بیرون از خانه مشغول به کارگری شد. کارگری بر سر زمینهای کشاورزی محصولاتی که در منطقه ما کشت میشد. مادر با تمام قدرت به کار خود ادامه میداد و تمام درآمد خود را برای درمان پدر و تحصیل و خوراک بچههایش که قد و نیم قد بودیم هزینه میکرد. هر چند که این درآمد اندک برای اداره زندگی ما کافی نبود، اما خدا را شاکر بودیم که پدر کنار مان است خانواده ما حفظ شده بود.»
ناجی روزهای سخت
هاجر در ادامه میگوید: «اواخر سال ۷۸ بود که زندگی برای ما بسیار دشوار شده بود. هزینههای درمان پدر بالا رفته بود و حقوق اندک مادر کفاف مخارج یک خانواده یازده نفره را نمیداد؛ بنابراین با توصیه یکی از آشنایان ما به کیته امداد امام خمینی مراجعه کردیم و بعد از انجام تحقیقات، تحت پوشش این ارگان قرار گرفتیم. دو تا از خواهرهای بزرگم حالا ازدواج کرده بودند و اوضاع مالی ما با کمک هزینه مختصری که امداد به ما پرداخت میکرد، رو به بهبود بود. یادم میآید، اوایل هر سال تحصیلی مسئولین کمیته امداد برای ما وسایل و لوازم التحریر و حتی لباس مدرسه میآوردند. وسایلی که داشتنش ما را بسیار خوشحال میکرد و شوق کودکانه آن روزهای ما قابل توصیف نیست. مادرم هم چنان برای کارگری به زمینهای کشاورزی میرفت و کم کم کمی وسایل تهیه کرده بودیم و یکی از اتاق هالی خانه را به یک سوپر مارکت تبدیل کرده بویم و یکی از خواهرهایم به فروشندگی مشغول شده بود تا با سود مختصر این سوپر مارکت به گذران زندگی کمک کند. اما هنوز هم اداره این خانواده پرجمعیت مشکل بود. به خصوص که بیماری پدر روز به روز شدت میگرفت.»
اوایل سال ۷۹ حال پدر هاجر رو به وخامت میگذارد؛ پدر برای ادامه درمان به مرکز استان منتقل میشود و به مدت دو ماه در بیمارستان بستری میشود و نهایتا به دلیل بیماری سیروز کبدی و ایست قلبی در همان بیمارستان فوت میکند. روزهای سختی گویی نه تنها تمامی ندارد بلکه طولانیتر هم میشود. مشکلات مالی هنوز هم پابرجا بود و مرگ پدر امید دل خانواده را کمرنگتر میکند. هاجر ماجرا را ادامه میدهد: «مادرم کم کم توان خود را از دست میداد و دیگر قدرت کار در زمینهای کشاورزی را نداشت. با وامی از کمیته امداد یکی از اتاقهای خانه تبدیل به بقالی شده بود و از سال ۸۳ خانواده مجبور بود با درآمد همان سوپری کوچک روزگار بگذراند، بنابراین دو تا از خواهرهایم تصمیم گرفتند ترک تحصیل کنند و کمک حال مادر باشند، اما من همچنان مصمم بودم درس خود را ادامه دهم، چون معتقد بودم ادامه تحصیل تنها راه حل برای تغییر شرایط و بیرون رفت از این مشکلات است.»
هاجر ادامه میدهد: «من و خواهر کوچکتر و برادرم از شاگردان ممتاز کلاس بودیم و مصمم که برای تغییر شرایط ادامه تحصیل دهیم و دنیای خود را ارتقاء بخشیم. من به رشته تجربی علاقمند بودم و از روزی که در گواهی فوت پدر خوانده بودم دلیل درگذشتش سیروز کبدی است، کنجکاو بودم بدانم این چه بیماری هست. دلم میخواست رشته پزشکی و یا پیرا پزشکی را ادامه دهم. سال ۸۸ در کنکور سراسری شرکت کردم. رتبه خوبی به دست آورده بودم، اما نه آنقدر که بتوانم در رشته مورد علاقه خود پذیرفته شوم؛ بنابراین دوباره دوباره در کنکور شرکت کردم تا اینکه بالاخره در سال ۹۱ در رشته پرستاری دانشگاه آزاد اصفهان پذیرفته شدم، اما هزینههای دانشگاه آزاد زیاد بود و برای پرداخت این هزینهها دچار مشکل بودیم؛ بنابراین بار دیگر مادرم از کمیته امداد کمک خواست و باز با وامی دیگر ثبت نام کردم و با مکاتبات بعدی مقرری برایم تعیین شد و به کمک این کمک هزینه تحصیلی توانستم این رشته را به پایان ببرم و به عنوان پرستار استخدام شدم و فصل جدیدی از زندگی من آغاز شد.»
گذشته هاجر هرچند از یادش هیچگاه پاک نخواهد شد، اما آن روزها تمام شده و وی حالا از حال و روز این روزهای زندگیاش میگوید: «امروز خواهرم دبیر و کارمند اداره آموزش و پرورش است. برادرم در رشته برق قدرت از دانشگاه صنعتی اصفهان فارغ التحصیل و دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه چمران در همین رشته است و به تازگی در وزارت نیرو استخدام شده است. من هم پرستار و استخدام وزارت بهداشت هستم. خدا بزرگ است و اگر به او ایمان داشته باشیم، میتوانیم به هر چه بخواهیم برسیم. یک زمانی فکر میکردم انقدر وضع مالی ما بد است که نمیتوانیم ادامه تحصیل بدهم، اما باید دستان مادرم را ببوسم که مرا هیچ گاه تنها نگذاشت و بال پرواز من شد تا بتوانم در آسمان رویاهایم پرواز کنم.»
هاجر ادامه میدهد: «سال ۹۴ مسئله ازدواج از طرف یکی از اقوام مطرح شد و با موافقت خانوادهها با هم ازدواج کردیم. شغل همسرم آزاد است و دانشجوی رشته ایمنی و آتش نشانی است و زندگی خوبی دارم. گاهی در بیمارستان با خانوادههایی برخورد میکنم که از نظر مالی در مضیقه هستند، روزهای گذشته را به خاطر میآورم که چه اندازه در تنگنا بودیم و آرزوی یک لباس خوب و یا یک غذای خوب را داشتم. نمیتوانم از کنار این افراد بی تفاوت عبور کنم و تمام توان خود را به کار میگیرم که تا حد امکان به آنها کمک کنم. همیشه در دل این نیت را داشتم که اگر روزی بتوانم تحصیلات خود را ادامه دهم، مشغول به کار شوم و وضعیت مالی مناسبی پیدا کنم، دو دختر را حمایت کنم تا بتوانند تحصیلات خود را ادامه دهند و مسیر زندگی خود را تغییر دهند و این روزها در تدارک شناسایی این کودکان از طریق طرح محسنین هستم.»
سالها گذشته و هاجر خود را مدیون مادرش میداند و میداند اگر او نبود نمیتوانست خود را به جایی برساند سختی روزگار تداعی کننده این جمله از شریعتی برایش است ««آنجا که چشمان مشتاقی برای انسانی اشک میریزد، زندگی به رنج کشیدنش میارزد.»
زاده ۱۳۶۹ شهرستان دیر از توابع بوشهر است، در خانوادهای پر جمعیت با هفت خواهر و دو برادر. از زندگی میگوید که گاه سخت، اما شیرین بود با تمام داستانهای یک خانواده پرجمعیت. پدر کارگر سادهای بود و نانی جزئی، اما حلال بر سفره میگذاشت، کارگری روزمزد بدون بیمه که این روزها داشتنش از ملزومات هر شغلی شده، تنها روزهایی دست پر به خانه میآمد که توانسته بود کاری برای خود پیدا کرده باشد. سالها گذشته و هاجر خوب به خاطر دارد دستان پینه بسته و درد پاهای پدرش را.
هاجر درباره دوران مدرسهاش میگوید: «آن روزها زندگی ما سخت میگذشت. پدر برای تامین مخارج خانه و البته تحصیل ما مشکل داشت. با اینکه به سختی کار میکرد، اما اوضاع مالی خوبی نداشتیم. وقتی سال تحصیلی شروع میشد و به مدرسه میرفتیم، شاهد بودیم که بچهها لوازم التحریر و یا کیف و کفشی خاص را تهیه کردهاند، اما این امکان برای من و خواهر و برادرهایم فراهم نبود و اگر مادر لباسی را برای مدرسه ما تهیه میکرد، ما باید تا چند سال از آن مراقبت میکردیم و میپوشیدیمش. با این حال مهر مادری و عطوفت پدری آنقدر در زندگی ما جاری بود که تمام این مشکلات برای ما آسان به نظر میرسید و ما خوب یاد گرفته بودیم که با قناعت روزگار بگذرانیم بنابراین خوب درس میخواندم و هر سال دانش آموز ممتاز میشدم.»
زمانه شادیهای کوچک خانه پدری هاجر را تاب نیاورد و تقدیر این خانواده با بیماری پدر برگشت و اوضاع از آنچه بود بدتر شد؛ هاجر درباره آن روزها میگوید: «سال ۷۸ متوجه شدیم پدر مدام سرفه میکند، حال و روز خوبی نداشت و چهرهاش رو به زردی گذاشته بود. پدر به پزشک مراجعه کرد و بیماری او آسم تشخیص داده شد و برای او استفاده از اسپری تجویز شد. اما حال پدر روز به روز بدتر میشد و بهبودی در حال او مشاهده نمیشد. خانواده ما که با مشکلات مالی درگیر بود آن روزها تنها یک دغدغه داشت و آن هم سلامت پدر بود. آرزویی که انگار قرار نبود برآورده شود. کم کم پدرم توان کار کردن را به طور کامل از دست داد و خانه نشین شد. مادرم مجبور شد بار زندگی را به دوش بکشد و برای تامین معاش خانواده بیرون از خانه مشغول به کارگری شد. کارگری بر سر زمینهای کشاورزی محصولاتی که در منطقه ما کشت میشد. مادر با تمام قدرت به کار خود ادامه میداد و تمام درآمد خود را برای درمان پدر و تحصیل و خوراک بچههایش که قد و نیم قد بودیم هزینه میکرد. هر چند که این درآمد اندک برای اداره زندگی ما کافی نبود، اما خدا را شاکر بودیم که پدر کنار مان است خانواده ما حفظ شده بود.»
ناجی روزهای سخت
هاجر در ادامه میگوید: «اواخر سال ۷۸ بود که زندگی برای ما بسیار دشوار شده بود. هزینههای درمان پدر بالا رفته بود و حقوق اندک مادر کفاف مخارج یک خانواده یازده نفره را نمیداد؛ بنابراین با توصیه یکی از آشنایان ما به کیته امداد امام خمینی مراجعه کردیم و بعد از انجام تحقیقات، تحت پوشش این ارگان قرار گرفتیم. دو تا از خواهرهای بزرگم حالا ازدواج کرده بودند و اوضاع مالی ما با کمک هزینه مختصری که امداد به ما پرداخت میکرد، رو به بهبود بود. یادم میآید، اوایل هر سال تحصیلی مسئولین کمیته امداد برای ما وسایل و لوازم التحریر و حتی لباس مدرسه میآوردند. وسایلی که داشتنش ما را بسیار خوشحال میکرد و شوق کودکانه آن روزهای ما قابل توصیف نیست. مادرم هم چنان برای کارگری به زمینهای کشاورزی میرفت و کم کم کمی وسایل تهیه کرده بودیم و یکی از اتاق هالی خانه را به یک سوپر مارکت تبدیل کرده بویم و یکی از خواهرهایم به فروشندگی مشغول شده بود تا با سود مختصر این سوپر مارکت به گذران زندگی کمک کند. اما هنوز هم اداره این خانواده پرجمعیت مشکل بود. به خصوص که بیماری پدر روز به روز شدت میگرفت.»
اوایل سال ۷۹ حال پدر هاجر رو به وخامت میگذارد؛ پدر برای ادامه درمان به مرکز استان منتقل میشود و به مدت دو ماه در بیمارستان بستری میشود و نهایتا به دلیل بیماری سیروز کبدی و ایست قلبی در همان بیمارستان فوت میکند. روزهای سختی گویی نه تنها تمامی ندارد بلکه طولانیتر هم میشود. مشکلات مالی هنوز هم پابرجا بود و مرگ پدر امید دل خانواده را کمرنگتر میکند. هاجر ماجرا را ادامه میدهد: «مادرم کم کم توان خود را از دست میداد و دیگر قدرت کار در زمینهای کشاورزی را نداشت. با وامی از کمیته امداد یکی از اتاقهای خانه تبدیل به بقالی شده بود و از سال ۸۳ خانواده مجبور بود با درآمد همان سوپری کوچک روزگار بگذراند، بنابراین دو تا از خواهرهایم تصمیم گرفتند ترک تحصیل کنند و کمک حال مادر باشند، اما من همچنان مصمم بودم درس خود را ادامه دهم، چون معتقد بودم ادامه تحصیل تنها راه حل برای تغییر شرایط و بیرون رفت از این مشکلات است.»
هاجر ادامه میدهد: «من و خواهر کوچکتر و برادرم از شاگردان ممتاز کلاس بودیم و مصمم که برای تغییر شرایط ادامه تحصیل دهیم و دنیای خود را ارتقاء بخشیم. من به رشته تجربی علاقمند بودم و از روزی که در گواهی فوت پدر خوانده بودم دلیل درگذشتش سیروز کبدی است، کنجکاو بودم بدانم این چه بیماری هست. دلم میخواست رشته پزشکی و یا پیرا پزشکی را ادامه دهم. سال ۸۸ در کنکور سراسری شرکت کردم. رتبه خوبی به دست آورده بودم، اما نه آنقدر که بتوانم در رشته مورد علاقه خود پذیرفته شوم؛ بنابراین دوباره دوباره در کنکور شرکت کردم تا اینکه بالاخره در سال ۹۱ در رشته پرستاری دانشگاه آزاد اصفهان پذیرفته شدم، اما هزینههای دانشگاه آزاد زیاد بود و برای پرداخت این هزینهها دچار مشکل بودیم؛ بنابراین بار دیگر مادرم از کمیته امداد کمک خواست و باز با وامی دیگر ثبت نام کردم و با مکاتبات بعدی مقرری برایم تعیین شد و به کمک این کمک هزینه تحصیلی توانستم این رشته را به پایان ببرم و به عنوان پرستار استخدام شدم و فصل جدیدی از زندگی من آغاز شد.»
گذشته هاجر هرچند از یادش هیچگاه پاک نخواهد شد، اما آن روزها تمام شده و وی حالا از حال و روز این روزهای زندگیاش میگوید: «امروز خواهرم دبیر و کارمند اداره آموزش و پرورش است. برادرم در رشته برق قدرت از دانشگاه صنعتی اصفهان فارغ التحصیل و دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه چمران در همین رشته است و به تازگی در وزارت نیرو استخدام شده است. من هم پرستار و استخدام وزارت بهداشت هستم. خدا بزرگ است و اگر به او ایمان داشته باشیم، میتوانیم به هر چه بخواهیم برسیم. یک زمانی فکر میکردم انقدر وضع مالی ما بد است که نمیتوانیم ادامه تحصیل بدهم، اما باید دستان مادرم را ببوسم که مرا هیچ گاه تنها نگذاشت و بال پرواز من شد تا بتوانم در آسمان رویاهایم پرواز کنم.»
هاجر ادامه میدهد: «سال ۹۴ مسئله ازدواج از طرف یکی از اقوام مطرح شد و با موافقت خانوادهها با هم ازدواج کردیم. شغل همسرم آزاد است و دانشجوی رشته ایمنی و آتش نشانی است و زندگی خوبی دارم. گاهی در بیمارستان با خانوادههایی برخورد میکنم که از نظر مالی در مضیقه هستند، روزهای گذشته را به خاطر میآورم که چه اندازه در تنگنا بودیم و آرزوی یک لباس خوب و یا یک غذای خوب را داشتم. نمیتوانم از کنار این افراد بی تفاوت عبور کنم و تمام توان خود را به کار میگیرم که تا حد امکان به آنها کمک کنم. همیشه در دل این نیت را داشتم که اگر روزی بتوانم تحصیلات خود را ادامه دهم، مشغول به کار شوم و وضعیت مالی مناسبی پیدا کنم، دو دختر را حمایت کنم تا بتوانند تحصیلات خود را ادامه دهند و مسیر زندگی خود را تغییر دهند و این روزها در تدارک شناسایی این کودکان از طریق طرح محسنین هستم.»
سالها گذشته و هاجر خود را مدیون مادرش میداند و میداند اگر او نبود نمیتوانست خود را به جایی برساند سختی روزگار تداعی کننده این جمله از شریعتی برایش است ««آنجا که چشمان مشتاقی برای انسانی اشک میریزد، زندگی به رنج کشیدنش میارزد.»
منبع:ایسنا
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
انتهای پیام
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *