حکایت سفر سردار به زابل چه بود؟ + عکس
یک شب پیش از رفتن حاجی، او لرز کرده بود و برای همین از بچه ها خواست که بخاری را روشن کرده و رختخوابش را هم در کنار آن، پهن کنند... این بود که من، قدری هم نگران حال حاجی شدم.
خبرگزاری میزان -
خلاصه! وقتی که حاجی به شهادت رسید، به ذهنم آمد که این خواسته را از من داشت و این کار را کردم.»
* سفر به زابل
... دو روز قبل از اینکه حاجی برای سرکشی به زابل بروند، سردار انصاری (فرمانده وقت راهور ناجا) و حجت الاسلام رحمانی (نماینده وقت، ولی فقیه در ناجا) به زاهدان آمده بودند تا از اقدامات حاجی در مرز، بازدیدکنند. کارهای حاجی در سیستان و بلوچستان، از هر جهت مورد پسند آنها قرار گرفته بود. در همان روزها، حاجی با فرمانده نیروی انتظامی زابل تماس گرفت و گفت: «شنیده ام که باز هم مواد قاچاق از سمت زابل وارد کشور شده؟ فقط نیایم آنجا و ببینم که اشتباهی رخ داده... دو روز بعد که مهمانهای حاجی رفتند، او تصمیم گرفت به زابل برود که سردار صالحی (جانشین فرماندهی ناجا در سیستان و بلوچستان) اصرار کرد به جای ایشان به زابل برود؛ ولی حاجی قبول نکرد. اصرار داشت خودش به آنجا برود تا از پیشرفت کارها مطلع شود.
آن روز صبح، حاجی زودتر از همیشه از خواب بیدار شد و از خانه بیرون رفت؛ من هم از صدای برهم خوردن در خانه از خواب بیدار شدم و فهمیدم حاجی رفته است. آن روز را تا بعدازظهر مشغول کارهای خودم اعم از کلاس قرآن و... شدم و وقتی میخواستم به خانه بیایم، غم عجیبی بر دلم سنگینی میکرد.
از همسر سردار صالحی که روابط نزدیکی با هم داشتیم، خواهش کردم یا او به خانه ما بیاید و یا من به خانهشان بروم. ایشان قبول کرد که به خانه ما بیاید، ولی قبل از آن رفت تا سری به خانهشان بزند. از قضا گویا وقتی خانم صالحی به خانه شان میرود، از خبر شهادت حاجی مطلع میشود و، چون توانایی دادن این خبر به من را نداشت، دیگر به خانه ما نیامد.
من هم هر چه با خانه آنها تماس گرفتم، کسی گوشی را برنمی داشت، چرا که همه با شنیدن خبر شهادت حاجی، به خیابان آمده بودند... و تنها کسانی که بی خبر بودند، ما بودیم. این وضعیت تا ساعت ۱۰ شب طول کشید. حاجی هم نه زنگی زده بود و نه آمده بود؛ حالا، هم نگران او بودیم و هم نگران خانم صالحی... ساعت ۱۰ شب بود که همسر سرهنگ خوارزمی (فرمانده نیروی انتظامی زاهدان) به منزل ما آمد و سردار صالحی هم به من زنگ زد و گفت: «حاجی به زابل رفته و نتوانسته بیاید؛ از طریق بی سیم به من اطلاع داد که امشب نمیتواند بیاید. نگران نباشید...»
* فهمیدم که حاجی شهید شده و...
از دست حاجی، هم ناراحت شدم و هم نگران، چرا که سابقه نداشت حاجی به کسی پیغام بدهد که شب نمیآید؛ هر طوری بود، خودش با من تماس میگرفت... با این همه، خودم را دلداری دادم و به بچهها گفتم، شامشان را بخورند؛ پدرشان امشب نمیآید.
همسر سرهنگ خوارزمی، چهرهای مضطرب داشت؛ از من پرسید: «حاج آقا هم به زابل رفته اند؟» جواب دادم: «چطور مگر؟!» گفت: «آخر آقای خوارزمی هم به زابل رفته و گویا در آنجا، بین اشرار و آنها درگیری رخ داده...» گفتم: «نگران نباشی، خدا بزرگ است...» در حالی که او از شهادت حاجی خبر داشت و میخواست ببیند که من هم خبر دارم یا نه. وقتی خانم خوارزمی مطمئن شد که من خبر ندارم، به اطلاع بقیه رساند و آنها هم تلفن منزل ما را قطع کردند. ما هم از همه جا بی خبر.
آن شب، تا ساعاتی بعد از بامداد بیدار بودم. بچهها هم وضعیت خاصی پیدا کرده بودند و انگار از چیزی ناراحت بودند. دخترم، پای تلویزیون مسابقهٔ فوتبال ایران و ژاپن را دیده بود و میخواست، طبق معمول زودتر از هرکسی، نتیجه آن را به پدرش بگوید، ولی وقتی از من شنید که حاجی در دفتر کارش نیست، ناخودآگاه شروع به گریه کرد.
حس و حال عجیبی داشت. از او پرسیدم: «چی شده؟! این اولین باری نیست که پدر تو به مأموریت میرود...» خلاصه! یادم هست یک شب پیش از رفتن حاجی، او لرز کرده بود و برای همین از بچهها خواست که بخاری را روشن کرده و رختخوابش را هم در کنار آن، پهن کنند... این بود که من، قدری هم نگران حال حاجی شدم که نکند دوباره لرز کرده باشد. آن شب، در نبود حاجی، من هم به بچهها گفتم، همان رختخواب را بیاورند و کنار بخاری بیاندازند.
وضعیت خاصی برایم پیش آمده بود، خوابم نمیبرد و بی علت، گریه میکردم. فکر اینکه کسی خبر شهادت همسرم را برایم بیاورد، آزارم میداد. نزدیک صبح، تازه خوابم برده بود که خانم صالحی به همراه خانم خوارزمی آمد تا خبر شهادت حاجی را به من بدهد، ساعت ۶ صبح بود و سابقه نداشت که در آن ساعت، زنگمان به صدا درآید.
وقتی پشت در رفتم تا آن را باز کنم، دیدم خانم صالحی آمده است. با تعجب از او پرسیدم: «این وقت صبح چه خبر شده که به اینجا آمدهای؟» گفت: «آمده ام تا به جلسه قرآن برویم...» گفتم: «ساعت ۶ صبح؟!» ما همیشه ساعت ۱۰ میرفتیم. فهمیدم که باید برای حاجی اتفاقی افتاده باشد. در مقابل سوالات مکرر من، تسلیم شدند و خانم صالحی گفت: «حاجی تیر خورده!...» بلند بلند گریه میکردم و میخواستم که واقعیت را به من بگویند. داخل ساختمان که رفتیم، بچهها از خواب بلند شدند و فهمیدند که خبری شده. خدا میداند که در آن لحظات، چه شرایطی بر ما گذشت.
تلفنمان قطع شده بود. به مهمان سرا رفتم و با سردار صالحی تماس گرفتم. گفتم: «واقعیت را به من بگویید... من میخواهم حاجی را ببینم.» ایشان هم به من قول داد که به محض سر و سامان یافتن کارها، مرا به سردخانه ببرد تا همسرم را ببینم، ایشان هم به شدت گریه میکرد... در این اثنا به فامیل هایمان در تهران اطلاع داده و تعدادی از آنها به همراه مسؤولین ناجا با پرواز ساعت ۵ صبح، به طرف زاهدان حرکت کرده بودند. هر چه هم با خانه ما تماس میگرفتند، تلفن قطع بود.
دیگر وقتی ما خبردار شدیم، صدا و سیمای مرکز سیستان و بلوچستان، خبر شهادت حاجی را اعلام کرد، مدارس تعطیل و سه روز عزای عمومی اعلام شد. مردم سیستان به خوبی میدانستند که چه کسی را از دست داده اند و واقعاً هم تجلیل خوبی از ایشان به عمل آوردند.
البته آن روز حاجی را ندیدم، چرا که پزشکان در حال کالبدشکافی ایشان بودند و من هم به خاطر مراجعه مردم و مسؤولینی که از تهران آمده بودند به خانه مان، مجبور بودم در آنجا بمانم. کنترل بچهها هم کار سختی بود؛ خیلی بی تابی میکردند...»
سردار حاج جواد حاج خداکرم
تولد: ۱۱ آذر ۱۳۳۴ تهران
تحصیلات: لیسانس علوم نظامی
مسئولیت: فرماندة ناحیه انتظامی سیستان و بلوچستان
شهادت: ۲۵ آبان ماه ۱۳۷۶ زابل
بهانه پرواز: درگیری با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر
مزار: تهران بهشت زهرا (س)
جواد حاج خداکرم در سال ۱۳۷۴ فرماندة منطقة انتظامی شهرستان قم شد. در همان سال به جانشینی ناحیة انتظامی سیستان و بلوچستان نیز درآمد. یک سال بعد، به عنوان فرمانده ناحیة انتظامی استان سیستان و بلوچستان گمارده شد تا با ایادی کفر و سوداگران مرگ مبارزه کند. بیست و پنجم آبان سال ۱۳۷۶ بود که در منطقه عملیاتی شیلر از توابع شهرستان زابل در رویارویی با اشرار به شهادت رسید.
به گزارش گروه فضای مجازی ، بعضی مواقع که حاجی در مراسم تشییع جنازه شهدا میدید همسرانشان، بلندگو را به دست میگیرند و صحبت میکنند، از من میپرسید: «شما هم میتوانید بعد از شهادت من، اینگونه بایستید و صحبت کنید؟» من هم ناراحت میشدم و در جواب میگفتم: «ان شاءالله زنده باشید و راه شهیدان را ادامه بدهید و خداوند، اجر شهید را به شما بدهد...»
خلاصه! وقتی که حاجی به شهادت رسید، به ذهنم آمد که این خواسته را از من داشت و این کار را کردم.»
* سفر به زابل
... دو روز قبل از اینکه حاجی برای سرکشی به زابل بروند، سردار انصاری (فرمانده وقت راهور ناجا) و حجت الاسلام رحمانی (نماینده وقت، ولی فقیه در ناجا) به زاهدان آمده بودند تا از اقدامات حاجی در مرز، بازدیدکنند. کارهای حاجی در سیستان و بلوچستان، از هر جهت مورد پسند آنها قرار گرفته بود. در همان روزها، حاجی با فرمانده نیروی انتظامی زابل تماس گرفت و گفت: «شنیده ام که باز هم مواد قاچاق از سمت زابل وارد کشور شده؟ فقط نیایم آنجا و ببینم که اشتباهی رخ داده... دو روز بعد که مهمانهای حاجی رفتند، او تصمیم گرفت به زابل برود که سردار صالحی (جانشین فرماندهی ناجا در سیستان و بلوچستان) اصرار کرد به جای ایشان به زابل برود؛ ولی حاجی قبول نکرد. اصرار داشت خودش به آنجا برود تا از پیشرفت کارها مطلع شود.
آن روز صبح، حاجی زودتر از همیشه از خواب بیدار شد و از خانه بیرون رفت؛ من هم از صدای برهم خوردن در خانه از خواب بیدار شدم و فهمیدم حاجی رفته است. آن روز را تا بعدازظهر مشغول کارهای خودم اعم از کلاس قرآن و... شدم و وقتی میخواستم به خانه بیایم، غم عجیبی بر دلم سنگینی میکرد.
از همسر سردار صالحی که روابط نزدیکی با هم داشتیم، خواهش کردم یا او به خانه ما بیاید و یا من به خانهشان بروم. ایشان قبول کرد که به خانه ما بیاید، ولی قبل از آن رفت تا سری به خانهشان بزند. از قضا گویا وقتی خانم صالحی به خانه شان میرود، از خبر شهادت حاجی مطلع میشود و، چون توانایی دادن این خبر به من را نداشت، دیگر به خانه ما نیامد.
من هم هر چه با خانه آنها تماس گرفتم، کسی گوشی را برنمی داشت، چرا که همه با شنیدن خبر شهادت حاجی، به خیابان آمده بودند... و تنها کسانی که بی خبر بودند، ما بودیم. این وضعیت تا ساعت ۱۰ شب طول کشید. حاجی هم نه زنگی زده بود و نه آمده بود؛ حالا، هم نگران او بودیم و هم نگران خانم صالحی... ساعت ۱۰ شب بود که همسر سرهنگ خوارزمی (فرمانده نیروی انتظامی زاهدان) به منزل ما آمد و سردار صالحی هم به من زنگ زد و گفت: «حاجی به زابل رفته و نتوانسته بیاید؛ از طریق بی سیم به من اطلاع داد که امشب نمیتواند بیاید. نگران نباشید...»
* فهمیدم که حاجی شهید شده و...
از دست حاجی، هم ناراحت شدم و هم نگران، چرا که سابقه نداشت حاجی به کسی پیغام بدهد که شب نمیآید؛ هر طوری بود، خودش با من تماس میگرفت... با این همه، خودم را دلداری دادم و به بچهها گفتم، شامشان را بخورند؛ پدرشان امشب نمیآید.
همسر سرهنگ خوارزمی، چهرهای مضطرب داشت؛ از من پرسید: «حاج آقا هم به زابل رفته اند؟» جواب دادم: «چطور مگر؟!» گفت: «آخر آقای خوارزمی هم به زابل رفته و گویا در آنجا، بین اشرار و آنها درگیری رخ داده...» گفتم: «نگران نباشی، خدا بزرگ است...» در حالی که او از شهادت حاجی خبر داشت و میخواست ببیند که من هم خبر دارم یا نه. وقتی خانم خوارزمی مطمئن شد که من خبر ندارم، به اطلاع بقیه رساند و آنها هم تلفن منزل ما را قطع کردند. ما هم از همه جا بی خبر.
آن شب، تا ساعاتی بعد از بامداد بیدار بودم. بچهها هم وضعیت خاصی پیدا کرده بودند و انگار از چیزی ناراحت بودند. دخترم، پای تلویزیون مسابقهٔ فوتبال ایران و ژاپن را دیده بود و میخواست، طبق معمول زودتر از هرکسی، نتیجه آن را به پدرش بگوید، ولی وقتی از من شنید که حاجی در دفتر کارش نیست، ناخودآگاه شروع به گریه کرد.
حس و حال عجیبی داشت. از او پرسیدم: «چی شده؟! این اولین باری نیست که پدر تو به مأموریت میرود...» خلاصه! یادم هست یک شب پیش از رفتن حاجی، او لرز کرده بود و برای همین از بچهها خواست که بخاری را روشن کرده و رختخوابش را هم در کنار آن، پهن کنند... این بود که من، قدری هم نگران حال حاجی شدم که نکند دوباره لرز کرده باشد. آن شب، در نبود حاجی، من هم به بچهها گفتم، همان رختخواب را بیاورند و کنار بخاری بیاندازند.
وضعیت خاصی برایم پیش آمده بود، خوابم نمیبرد و بی علت، گریه میکردم. فکر اینکه کسی خبر شهادت همسرم را برایم بیاورد، آزارم میداد. نزدیک صبح، تازه خوابم برده بود که خانم صالحی به همراه خانم خوارزمی آمد تا خبر شهادت حاجی را به من بدهد، ساعت ۶ صبح بود و سابقه نداشت که در آن ساعت، زنگمان به صدا درآید.
وقتی پشت در رفتم تا آن را باز کنم، دیدم خانم صالحی آمده است. با تعجب از او پرسیدم: «این وقت صبح چه خبر شده که به اینجا آمدهای؟» گفت: «آمده ام تا به جلسه قرآن برویم...» گفتم: «ساعت ۶ صبح؟!» ما همیشه ساعت ۱۰ میرفتیم. فهمیدم که باید برای حاجی اتفاقی افتاده باشد. در مقابل سوالات مکرر من، تسلیم شدند و خانم صالحی گفت: «حاجی تیر خورده!...» بلند بلند گریه میکردم و میخواستم که واقعیت را به من بگویند. داخل ساختمان که رفتیم، بچهها از خواب بلند شدند و فهمیدند که خبری شده. خدا میداند که در آن لحظات، چه شرایطی بر ما گذشت.
تلفنمان قطع شده بود. به مهمان سرا رفتم و با سردار صالحی تماس گرفتم. گفتم: «واقعیت را به من بگویید... من میخواهم حاجی را ببینم.» ایشان هم به من قول داد که به محض سر و سامان یافتن کارها، مرا به سردخانه ببرد تا همسرم را ببینم، ایشان هم به شدت گریه میکرد... در این اثنا به فامیل هایمان در تهران اطلاع داده و تعدادی از آنها به همراه مسؤولین ناجا با پرواز ساعت ۵ صبح، به طرف زاهدان حرکت کرده بودند. هر چه هم با خانه ما تماس میگرفتند، تلفن قطع بود.
دیگر وقتی ما خبردار شدیم، صدا و سیمای مرکز سیستان و بلوچستان، خبر شهادت حاجی را اعلام کرد، مدارس تعطیل و سه روز عزای عمومی اعلام شد. مردم سیستان به خوبی میدانستند که چه کسی را از دست داده اند و واقعاً هم تجلیل خوبی از ایشان به عمل آوردند.
البته آن روز حاجی را ندیدم، چرا که پزشکان در حال کالبدشکافی ایشان بودند و من هم به خاطر مراجعه مردم و مسؤولینی که از تهران آمده بودند به خانه مان، مجبور بودم در آنجا بمانم. کنترل بچهها هم کار سختی بود؛ خیلی بی تابی میکردند...»
سردار حاج جواد حاج خداکرم
تولد: ۱۱ آذر ۱۳۳۴ تهران
تحصیلات: لیسانس علوم نظامی
مسئولیت: فرماندة ناحیه انتظامی سیستان و بلوچستان
شهادت: ۲۵ آبان ماه ۱۳۷۶ زابل
بهانه پرواز: درگیری با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر
مزار: تهران بهشت زهرا (س)
جواد حاج خداکرم در سال ۱۳۷۴ فرماندة منطقة انتظامی شهرستان قم شد. در همان سال به جانشینی ناحیة انتظامی سیستان و بلوچستان نیز درآمد. یک سال بعد، به عنوان فرمانده ناحیة انتظامی استان سیستان و بلوچستان گمارده شد تا با ایادی کفر و سوداگران مرگ مبارزه کند. بیست و پنجم آبان سال ۱۳۷۶ بود که در منطقه عملیاتی شیلر از توابع شهرستان زابل در رویارویی با اشرار به شهادت رسید.
منبع:مشرق
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *