متفاوت ترین سرایدار ایران را بشناسید + عکس
علیخان عبدالهی، ۵۴ ساله است؛ یک مرد سرایدار، اهل ولایت اروزگان افغانستان و ساکن تهران. قسمت او و خانواده اش از جنگی که سالها در افغانستان روی سرشان سایه کرده، مهاجرت بوده؛ مهاجرتی اجباری و از ترس جان. سفری که او را به تهران رسانده است.
خبرگزاری میزان -
چندسال در افغانستان زندگی کردید؟
حدودا ۲۶ سال. من در یکی از روستاهای ولایت اروزگان به دنیا آمدم که تقریبا یک منطقه کوهستانی در مرکز افغانستان است و با قندهار و بامیان و غزنی همسایه است.
چه شغلی داشتید؟
آنجا فقط کار ما کشاورزی بود، کشاورزی و دامداری. جز این مردم کار دیگری نداشتند.
همه این ۲۶ سال را در همین ولایت بودید؟
نه یک بار وقتی ۱۷ ساله بودم و جنگ روسیه با افغانستان شروع شد به ایران مهاجرت کردم. آن موقع آمدم قرچک ورامین. اما بعد از سه سال، وقتی اوضاع افغانستان کمی بهتر شد برگشتم کشور خودم، اما سال ۶۸ دوباره آمدم ایران.
این دفعه چرا مهاجرت کردید؟
این دفعه هم مجبور شدم، جایی که ما زندگی میکردیم درگیر جنگهای قومی، مذهبی و حزبی شد. همه اینها دست به دست هم داد تا شرایط برای زندگی مردم سخت شود. من هم به همین خاطر مهاجرت کردم.
مستقیم آمدید تهران؟
آن اول قصدم آمدم به تهران نبود، اما در این دنیا، در زندگی انسان خیلی وقتها اتفاقهای خاصی میافتد که پیش بینی نشده است، آمدن به تهران هم همین طور بود. من آن موقع اول رفتم پاکستان، بعد از تفتان به سمت زاهدان آمدم و بعد هم میرجاوه و مشهد و بعد هم تهران. نیتم این بود که یکی دوسال کنار برادر بزرگترم که اینجا در یک ساختمان نیمه کاره و در حال ساخت سرایدار بود بمانم و بعد برگردم کشورم. اما قسمت این بود که برادرم کار را به من بسپارد و برگردد و من بمانم و از همان زمان یعنی سال ۶۸ اینجا ماندگار بشوم.
یعنی شما از ۲۸ سال پیش همینجا در همین ساختمان سرایدار هستید؟
(می خندد) بله من اینجا از خیلیها قدیمی ترم، به اندازه سن این ساختمان سابقه کار دارم. وقتی من اینجا بودم ساختمان بیمه البرز تعمیرگاه بود که بعدها این ساختمان را جایش ساختند. سازمان سنجش هم آن موقع هنوز ساخته نشده بود و زمین سازمان سنجش هم تعمیرگاه بود.
اینجا بعنوان یک سرایدار چه مسئولیتی برعهده شما گذاشته شده؟
من سرایدار ۲۴ ساعته این ساختمان هستم؛ وظیفه ام این است که صبحها از ساعت ۷ درهای ساختمان را باز کنم، پلهها را آب و جارو بزنم. تا ارباب رجوع بیاید و برود. تا ساعت هفت شب من اینجا باید در قسمت نگهبانی حضور داشته باشم. اتفاقا همیشه و همه جا هم گفته ام که من قبل از هرچیز یک سرایدارم؛ یک سرایدار افغان.
هیچوقت در این سالها افغانستان نرفتید؟
نه به خاطر اینکه باید همیشه حضور داشتم و کسی هم نبود که جای خودم بگذارم هیچوقت به کشور خودم برنگشتم، اما در این سالها یک بار همسرم با پسر بزرگم به ولایت خود ما سر زدند.
چند تا بچه دارید؟
سه تا. دوتا پسر دارم و یک دختر. پسر بزرگم الان در کشور سوئد زندگی میکند.
شما یکی از مهاجرهای قدیمی کشور ما هستید، چه چیزی اینجا دیدید که ماندگار شدید؟
دوستی و مهربانی من را ماندگار کرد ... مردم ما و مردم ایران، فرهنگ یکسانی دارند، زبان یکسانی دارند، ما همسایه هستیم هم دین هستیم. اگر مرزهای جغرافیایی را در نظر نگیریم حتی از اول هم یکی بودیم. موضوع بعدی این است که ایران به ما به چشم یک غریبه نگاه نکرده. در حالی که همین دوسال پیش دیدیم که وقتی سیل مهاجران به سمت کشورهای اروپایی سرازیر شد، کشورهایی که همیشه ادعای انسان دوستی و منم منم داشتند یک دفعه دادشان درآمد. اما ایران بیش از ۴۰ سال است که درهایش را به روی مهاجران افغان باز کرده و من بعنوان یک مهاجر واقعا از دولت و ملت ایران به خاطر این موضوع ممنونم.
از شغل تان راضی هستید؟
خداراشکر... ساختمان ما یک ساختمان اداری است و همه همدیگر را میشناسیم و به هم احترام میگذاریم، من هم از شرایط کاری ام با اینکه درآمد زیادی ندارم راضی ام، من اینجا در موتور خانه همین ساختمان گنج زندگی ام را پیدا کردم؛ مسیر زندگی من همینجا عوض شد؛ شاید اگر من یک جای دیگری بودم، سرِ کار دیگری بودم هیچوقت مجسمه ساز نمیشدم.
تا قبل از این یعنی مجسمه سازی را تجربه نکرده بودید؟
نه من از نظر هنری یک آدم بی استعداد بودم. هیچ هنری نداشتم. تنها کارم همین بود که اینجا سرایدار باشم. اما همیشه در زندگی انسان ها، یک جرقه، یک اتفاق، یا باعث خوشبختی میشود یا بدبختی. ۲۳ سال پیش این جرقه در زندگی من زده شد و باعث خوشبختی ام شد. البته اینکه جرقه باعث خوشبختی بشود یا بدبختی بازهم خود فرد نقش دارد.
جرقه زندگی شما چه چیزی بود؟
آشنایی من با یک پیرمرد که همینجا در پیاده رو، کنار ساختمان ما روی زمین بساط میکرد. این پیرمرد روی کاغذ همینجا نقاشی میکشید و میفروخت. من کم کم با این پیرمرد دوست شدم و فهمیدم که اسمش اوستا حسن است. دوستی ما ادامه داشت، تا اینکه یک بار اوستا حسن در صحبت هایش به من گفت:: توی زندگی ات اگر کاری را شروع کردی نگو نمیشود! تا ته تهش برو. کار نشد ندارد. من این جمله همیشه توی ذهنم بود، تا اینکه یک روزی خیلی ناخواسته به او گفتم: اوستا حسن! میآیی با هم مجسمه بسازیم؟! گفت: تو مجسمه سازی بلدی؟! گفتم نه. اما مگر خودت نگفتی کار نشد ندارد! خندید و گفت: آفرین. راهش همین است. من همان روز رفتم زیر پل کریمخان، هرچه چوب و ضایعات بود جمع کردم و اینها را با نخ و میخ به هم وصل کردم. این شد بدنه مجسمهها و زیرسازی کار. بعد برای بدنه هم به پیشنهاد اوستا حسن، از مغز نان فانتزی استفاده کردیم و اینها را با خاک باغچه جلوی ساختمان و اب مخلوط کردیم و بالاخره یک جوری مجسمهها را شکل دادیم. وقتی کار تمام شد و هرکدام از ما به مجسمههایی که ساخته بودیم نگاه کردیم، خیلی خوشمان آمد. اصلا چشم مان گرم شد به اینها. دیگر از همین جا همه فکر و ذهن ما شد مجسمه سازی.
به فروش شان هم فکر میکردید؟
آن اوائل که نه. ما اینها را برای دل خودمان میساختیم. اما چون چندتا از اینها را اوستا حسن در پیاده رو در کنار بساطش نگه میداشت، یک روز یک آقای قدبلند لاغر اندام، اینها را دید و جلو آمد و گفت: اینها فروشی هستند. من گفتم بله. گفت: چند میفروشید؟ گفتم چند میخرید؟ بالاخره سر ۵ هزار تومان به توافق رسیدیم. بعد از اینکه این مرد رفت، ما خیلی هم خوشحال شدیم که یک نفر کار دست ما را خریده است.
اولین چیزی که فروختید چه بود؟
یک نیم تنه انسان که من با استفاده از کاغذ و چسب کاشی ساخته بودم. البته دوتا ازکارهای اوستا حسن را هم آن مرد خرید. دیگر از فردای آن روز من با جدیت بیشتری کار را دنبال کردم. شبها تا ساعت دو، مجسمهها را اسکلت بندی میکردم و فردا با اوستا حسن روی اینها کار میکردیم. تا اینکه یک هفته بعد دوباره همان آقا آمد و گفت: من بقیه مجسمهها را هم میخرم. بعد هم خودش را معرفی کرد و گفت که اسمش کامبیز درم بخش است. البته آن موقع ما ایشان را نمیشناختیم. بعدها فهمیدیم که خودشان یک هنرمند شناخته شده هستند. همین آشنایی و معرفی ایشان، باعث شد که کار ما در گالریهای مختلفی دیده و فروخته شود.
یعنی مردم دوست دارند کارهای شما را بخرند؟
بله. چون برای خرید و فروش این آثار یک اصلی هست که البته واقعیت هم هست؛ اینکه اگر تمام کره زمین را هم بگردید، لنگه این مجسمهها را پیدا نمیکنید و حقیقت هم همین است، چون کار دست هیچوقت یک شکل نمیشود شاید مشابه بشود، اما همانی که بوده نمیشود. من و اوستا حسن، حدود هفت سال با همان موادی که داشتیم کار میکردیم، یعنی خمیری که از کاغذ و روزنامه باطله و مجله و ... درست میکردیم. اما همیشه دنبال یک ماده جدید و بهتر بودیم. تا اینکه من یک روز خیلی اتفاقی به این ماده رسیدم.
ماجرایش را تعریف میکنید؟
بله. یک روز همسرم به من گفت که علی برو خرید. من رفتم خیابان سنایی و همین جور که داشتم میرفتم دوروبرم را هم نگاه میکردم که ببینم چه مادهای میتوانم برای مجسمه سازی پیدا کنم؛ این کلا توی ذهنم بود و تا آن موقع هم چیزهای زیادی را تجربه کرده بودم. تا اینکه موقع رد شدن از جوی آب، یک شانه تخم مرغ را دیدم که داخل آب افتاده و خیس شده. همانجا به ذهنم رسید که خمیر خوبی از شانه تخم مرغ ساخته میشود. دیگر خرید هم نرفتم، شانه تخم مرغ را برداشتم و برگشتم پیش اوستا حسن. گفتم اوستا این را ببین چه خمیر خوبی میسازد. دیگر از همانجا بود که کار ساخت مجسمه با شانه تخم مرغ را شروع کردیم.
این همه شانه تخم مرغ از کجا میآورید؟
اوائل که از سوپرمارکتهای همین اطراف جمع میکردم، یعنی روزی یک ساعت زمان میگذاشتم میرفتم و تمام محلههای اطراف را میگشتم و از سوپرمارکتها شانه تخمهایی را که تخم مرغ هایش را مصرف کرده بودند و نمیخواستند جمع میکردم، اما یک روز اتفاقی یکی از کارکنان قدیمی همین ساختمان خودمان را دیدم و فهمیدم که الان در یکی شرکتهای پخش تخم مرغ کار میکند. از همین جا ارتباط گرفتم و حالا شانههای تخم را کیلویی میخرم. یعنی مثلا ۶۰۰ کیلو شانه تخم مرغ میخرم و شش ماه با این مواد کار میکنم.
بیشتر چه چیزهایی میسازید؟
قبلا هرچیزی که میساختم دلی بود. یعنی حتی وقتی کار را شروع میکردم نمیدانستم که میخواهم چه چیزی بسازم. من هرچیزی که در لحظه به ذهنم میآمد میساختم. اصلا هیچ طراحی و فکری هم از همان ابتدا برایش نداشتم. به خاطر همین خیلی از هنرمندها که کارم را دیده بودند میگفتند که این کارها وحشی است، دیوانه وار است. اما الان بیشتر سفارشی کار میکنم یعنی طرحهایی را که مشتریها میخواهند میزنم. مردم هم الان بیشتر جغد، شیر و بزغاله میخواهند.
پس مشتری زیاد دارید؟
زیاد که نه. اما هست خداراشکر راضی ام.
گرانترین کاری که فروختید چقدر بوده؟
از منِ سازنده کسی مجسمهها را گران نمیخرد. از واسطهها گران میخرند. مثلا یک کاری که من یک میلیون و هفتصد هزارتومان فروختم را بعدها شنیدم که ۱۳ میلیون تومان فروخته اند.
ناراحت نشدید؟
نه ... خب آنها دیگر مالک این اثر بودند و اختیارش را داشتند.
بیشتر کجاها کار میکنید؟
اگر تابستان باشد که روی پشت بام همین ساختمان مجسمه میسازم و خمیرها هم زیر آفتاب زود خشک میشوند. اما وقتی هوا سرد میشود میآییم همینجا داخل موتورخانه.
بین این همه کار و این همه مجسمه کدام طرح را از همه بیشتر دوست داشتید؟
هیچ کدام. هنوز بین همه این مجسمهای که ساخته ام هیچ کدام به دلم ننشسته. هنوز دنبال یک گمشدهای هستم که آن را پیدا نکرده ام.
تا حالا مجسمهای را هم خراب کرده اید؟
بله خیلیها را. یک وقتهایی وقتی کار را نگاه میکنم میبینم به دلم چنگی نمیزند، آن وقت تیشه را برمی دارم و میافتم به جانش. لت و پارش میکنم. بعد این خمیر را دوباره بازیافت میکنم و سعی میکنم یک شکل دیگری بسازم که با آن بیشتر ارتباط برقرار کنم.
در افغانستان که بودید هیچ تجربه مجسمه سازی نداشتید؟
نه اصلا. من هیچ مجسمهای در کشور خودم ندیدم. حتی همین جا هم تا قبل از شروع این کار، هیچ مجسمهای را از نزدیک ندیده بودم. اما قسمت این شد که به سمت هنرکشیده شوم و از این اتفاق راضی ام. چون میتوانم به همه نشان بدهم که مردم افغانستان با اینکه درگیر جنگ هستند و همیشه آواره بوده اند، اما مردمی هستند که ذاتا هنر را میفهمند.
دلتان برای وطن خودتان تنگ نشده؟
مگر میشود تنگ نشود؟! وطن آدم مثل مادرش است. مادر هم همیشه مادر است همه جا با آدم هست حتی اگر خودش نباشد، یادش هست. شاید باور نکنید، اما من شبها که میخوابم همیشه خودم را همان ولایت خودمان میبینم، همیشه کوه و درختهای همانجا به چشمم میآید... من با این تصاویر خوابم میبرد.
به گزارش گروه فضای مجازی ، در موتورخانه ساختمانی که علیخان عبدالهی سرایدارش است، کنج یک کارگاه کوچک که یک گوشه موتورخانه ساخته شده، مینشینیم و با این سرایدار متفاوت، از روزهای زندگی اش در افغانستان میگوییم، تقویم زندگی را ورق میزنیم از مرز ایران و افغانستان عبور میکنیم و به امروز میرسیم؛ همین امروز که او بعنوان یک هنرمند خودآموخته مجسمه ساز در همه جا شناخته شده است. هنرمندی که میگوید: «قبل از هرچیز من یک سرایدارم؛ یک سرایدار افغان!»
چندسال در افغانستان زندگی کردید؟
حدودا ۲۶ سال. من در یکی از روستاهای ولایت اروزگان به دنیا آمدم که تقریبا یک منطقه کوهستانی در مرکز افغانستان است و با قندهار و بامیان و غزنی همسایه است.
چه شغلی داشتید؟
آنجا فقط کار ما کشاورزی بود، کشاورزی و دامداری. جز این مردم کار دیگری نداشتند.
همه این ۲۶ سال را در همین ولایت بودید؟
نه یک بار وقتی ۱۷ ساله بودم و جنگ روسیه با افغانستان شروع شد به ایران مهاجرت کردم. آن موقع آمدم قرچک ورامین. اما بعد از سه سال، وقتی اوضاع افغانستان کمی بهتر شد برگشتم کشور خودم، اما سال ۶۸ دوباره آمدم ایران.
این دفعه چرا مهاجرت کردید؟
این دفعه هم مجبور شدم، جایی که ما زندگی میکردیم درگیر جنگهای قومی، مذهبی و حزبی شد. همه اینها دست به دست هم داد تا شرایط برای زندگی مردم سخت شود. من هم به همین خاطر مهاجرت کردم.
مستقیم آمدید تهران؟
آن اول قصدم آمدم به تهران نبود، اما در این دنیا، در زندگی انسان خیلی وقتها اتفاقهای خاصی میافتد که پیش بینی نشده است، آمدن به تهران هم همین طور بود. من آن موقع اول رفتم پاکستان، بعد از تفتان به سمت زاهدان آمدم و بعد هم میرجاوه و مشهد و بعد هم تهران. نیتم این بود که یکی دوسال کنار برادر بزرگترم که اینجا در یک ساختمان نیمه کاره و در حال ساخت سرایدار بود بمانم و بعد برگردم کشورم. اما قسمت این بود که برادرم کار را به من بسپارد و برگردد و من بمانم و از همان زمان یعنی سال ۶۸ اینجا ماندگار بشوم.
یعنی شما از ۲۸ سال پیش همینجا در همین ساختمان سرایدار هستید؟
(می خندد) بله من اینجا از خیلیها قدیمی ترم، به اندازه سن این ساختمان سابقه کار دارم. وقتی من اینجا بودم ساختمان بیمه البرز تعمیرگاه بود که بعدها این ساختمان را جایش ساختند. سازمان سنجش هم آن موقع هنوز ساخته نشده بود و زمین سازمان سنجش هم تعمیرگاه بود.
اینجا بعنوان یک سرایدار چه مسئولیتی برعهده شما گذاشته شده؟
من سرایدار ۲۴ ساعته این ساختمان هستم؛ وظیفه ام این است که صبحها از ساعت ۷ درهای ساختمان را باز کنم، پلهها را آب و جارو بزنم. تا ارباب رجوع بیاید و برود. تا ساعت هفت شب من اینجا باید در قسمت نگهبانی حضور داشته باشم. اتفاقا همیشه و همه جا هم گفته ام که من قبل از هرچیز یک سرایدارم؛ یک سرایدار افغان.
هیچوقت در این سالها افغانستان نرفتید؟
نه به خاطر اینکه باید همیشه حضور داشتم و کسی هم نبود که جای خودم بگذارم هیچوقت به کشور خودم برنگشتم، اما در این سالها یک بار همسرم با پسر بزرگم به ولایت خود ما سر زدند.
چند تا بچه دارید؟
سه تا. دوتا پسر دارم و یک دختر. پسر بزرگم الان در کشور سوئد زندگی میکند.
شما یکی از مهاجرهای قدیمی کشور ما هستید، چه چیزی اینجا دیدید که ماندگار شدید؟
دوستی و مهربانی من را ماندگار کرد ... مردم ما و مردم ایران، فرهنگ یکسانی دارند، زبان یکسانی دارند، ما همسایه هستیم هم دین هستیم. اگر مرزهای جغرافیایی را در نظر نگیریم حتی از اول هم یکی بودیم. موضوع بعدی این است که ایران به ما به چشم یک غریبه نگاه نکرده. در حالی که همین دوسال پیش دیدیم که وقتی سیل مهاجران به سمت کشورهای اروپایی سرازیر شد، کشورهایی که همیشه ادعای انسان دوستی و منم منم داشتند یک دفعه دادشان درآمد. اما ایران بیش از ۴۰ سال است که درهایش را به روی مهاجران افغان باز کرده و من بعنوان یک مهاجر واقعا از دولت و ملت ایران به خاطر این موضوع ممنونم.
از شغل تان راضی هستید؟
خداراشکر... ساختمان ما یک ساختمان اداری است و همه همدیگر را میشناسیم و به هم احترام میگذاریم، من هم از شرایط کاری ام با اینکه درآمد زیادی ندارم راضی ام، من اینجا در موتور خانه همین ساختمان گنج زندگی ام را پیدا کردم؛ مسیر زندگی من همینجا عوض شد؛ شاید اگر من یک جای دیگری بودم، سرِ کار دیگری بودم هیچوقت مجسمه ساز نمیشدم.
تا قبل از این یعنی مجسمه سازی را تجربه نکرده بودید؟
نه من از نظر هنری یک آدم بی استعداد بودم. هیچ هنری نداشتم. تنها کارم همین بود که اینجا سرایدار باشم. اما همیشه در زندگی انسان ها، یک جرقه، یک اتفاق، یا باعث خوشبختی میشود یا بدبختی. ۲۳ سال پیش این جرقه در زندگی من زده شد و باعث خوشبختی ام شد. البته اینکه جرقه باعث خوشبختی بشود یا بدبختی بازهم خود فرد نقش دارد.
جرقه زندگی شما چه چیزی بود؟
آشنایی من با یک پیرمرد که همینجا در پیاده رو، کنار ساختمان ما روی زمین بساط میکرد. این پیرمرد روی کاغذ همینجا نقاشی میکشید و میفروخت. من کم کم با این پیرمرد دوست شدم و فهمیدم که اسمش اوستا حسن است. دوستی ما ادامه داشت، تا اینکه یک بار اوستا حسن در صحبت هایش به من گفت:: توی زندگی ات اگر کاری را شروع کردی نگو نمیشود! تا ته تهش برو. کار نشد ندارد. من این جمله همیشه توی ذهنم بود، تا اینکه یک روزی خیلی ناخواسته به او گفتم: اوستا حسن! میآیی با هم مجسمه بسازیم؟! گفت: تو مجسمه سازی بلدی؟! گفتم نه. اما مگر خودت نگفتی کار نشد ندارد! خندید و گفت: آفرین. راهش همین است. من همان روز رفتم زیر پل کریمخان، هرچه چوب و ضایعات بود جمع کردم و اینها را با نخ و میخ به هم وصل کردم. این شد بدنه مجسمهها و زیرسازی کار. بعد برای بدنه هم به پیشنهاد اوستا حسن، از مغز نان فانتزی استفاده کردیم و اینها را با خاک باغچه جلوی ساختمان و اب مخلوط کردیم و بالاخره یک جوری مجسمهها را شکل دادیم. وقتی کار تمام شد و هرکدام از ما به مجسمههایی که ساخته بودیم نگاه کردیم، خیلی خوشمان آمد. اصلا چشم مان گرم شد به اینها. دیگر از همین جا همه فکر و ذهن ما شد مجسمه سازی.
به فروش شان هم فکر میکردید؟
آن اوائل که نه. ما اینها را برای دل خودمان میساختیم. اما چون چندتا از اینها را اوستا حسن در پیاده رو در کنار بساطش نگه میداشت، یک روز یک آقای قدبلند لاغر اندام، اینها را دید و جلو آمد و گفت: اینها فروشی هستند. من گفتم بله. گفت: چند میفروشید؟ گفتم چند میخرید؟ بالاخره سر ۵ هزار تومان به توافق رسیدیم. بعد از اینکه این مرد رفت، ما خیلی هم خوشحال شدیم که یک نفر کار دست ما را خریده است.
اولین چیزی که فروختید چه بود؟
یک نیم تنه انسان که من با استفاده از کاغذ و چسب کاشی ساخته بودم. البته دوتا ازکارهای اوستا حسن را هم آن مرد خرید. دیگر از فردای آن روز من با جدیت بیشتری کار را دنبال کردم. شبها تا ساعت دو، مجسمهها را اسکلت بندی میکردم و فردا با اوستا حسن روی اینها کار میکردیم. تا اینکه یک هفته بعد دوباره همان آقا آمد و گفت: من بقیه مجسمهها را هم میخرم. بعد هم خودش را معرفی کرد و گفت که اسمش کامبیز درم بخش است. البته آن موقع ما ایشان را نمیشناختیم. بعدها فهمیدیم که خودشان یک هنرمند شناخته شده هستند. همین آشنایی و معرفی ایشان، باعث شد که کار ما در گالریهای مختلفی دیده و فروخته شود.
یعنی مردم دوست دارند کارهای شما را بخرند؟
بله. چون برای خرید و فروش این آثار یک اصلی هست که البته واقعیت هم هست؛ اینکه اگر تمام کره زمین را هم بگردید، لنگه این مجسمهها را پیدا نمیکنید و حقیقت هم همین است، چون کار دست هیچوقت یک شکل نمیشود شاید مشابه بشود، اما همانی که بوده نمیشود. من و اوستا حسن، حدود هفت سال با همان موادی که داشتیم کار میکردیم، یعنی خمیری که از کاغذ و روزنامه باطله و مجله و ... درست میکردیم. اما همیشه دنبال یک ماده جدید و بهتر بودیم. تا اینکه من یک روز خیلی اتفاقی به این ماده رسیدم.
ماجرایش را تعریف میکنید؟
بله. یک روز همسرم به من گفت که علی برو خرید. من رفتم خیابان سنایی و همین جور که داشتم میرفتم دوروبرم را هم نگاه میکردم که ببینم چه مادهای میتوانم برای مجسمه سازی پیدا کنم؛ این کلا توی ذهنم بود و تا آن موقع هم چیزهای زیادی را تجربه کرده بودم. تا اینکه موقع رد شدن از جوی آب، یک شانه تخم مرغ را دیدم که داخل آب افتاده و خیس شده. همانجا به ذهنم رسید که خمیر خوبی از شانه تخم مرغ ساخته میشود. دیگر خرید هم نرفتم، شانه تخم مرغ را برداشتم و برگشتم پیش اوستا حسن. گفتم اوستا این را ببین چه خمیر خوبی میسازد. دیگر از همانجا بود که کار ساخت مجسمه با شانه تخم مرغ را شروع کردیم.
این همه شانه تخم مرغ از کجا میآورید؟
اوائل که از سوپرمارکتهای همین اطراف جمع میکردم، یعنی روزی یک ساعت زمان میگذاشتم میرفتم و تمام محلههای اطراف را میگشتم و از سوپرمارکتها شانه تخمهایی را که تخم مرغ هایش را مصرف کرده بودند و نمیخواستند جمع میکردم، اما یک روز اتفاقی یکی از کارکنان قدیمی همین ساختمان خودمان را دیدم و فهمیدم که الان در یکی شرکتهای پخش تخم مرغ کار میکند. از همین جا ارتباط گرفتم و حالا شانههای تخم را کیلویی میخرم. یعنی مثلا ۶۰۰ کیلو شانه تخم مرغ میخرم و شش ماه با این مواد کار میکنم.
بیشتر چه چیزهایی میسازید؟
قبلا هرچیزی که میساختم دلی بود. یعنی حتی وقتی کار را شروع میکردم نمیدانستم که میخواهم چه چیزی بسازم. من هرچیزی که در لحظه به ذهنم میآمد میساختم. اصلا هیچ طراحی و فکری هم از همان ابتدا برایش نداشتم. به خاطر همین خیلی از هنرمندها که کارم را دیده بودند میگفتند که این کارها وحشی است، دیوانه وار است. اما الان بیشتر سفارشی کار میکنم یعنی طرحهایی را که مشتریها میخواهند میزنم. مردم هم الان بیشتر جغد، شیر و بزغاله میخواهند.
پس مشتری زیاد دارید؟
زیاد که نه. اما هست خداراشکر راضی ام.
گرانترین کاری که فروختید چقدر بوده؟
از منِ سازنده کسی مجسمهها را گران نمیخرد. از واسطهها گران میخرند. مثلا یک کاری که من یک میلیون و هفتصد هزارتومان فروختم را بعدها شنیدم که ۱۳ میلیون تومان فروخته اند.
ناراحت نشدید؟
نه ... خب آنها دیگر مالک این اثر بودند و اختیارش را داشتند.
بیشتر کجاها کار میکنید؟
اگر تابستان باشد که روی پشت بام همین ساختمان مجسمه میسازم و خمیرها هم زیر آفتاب زود خشک میشوند. اما وقتی هوا سرد میشود میآییم همینجا داخل موتورخانه.
بین این همه کار و این همه مجسمه کدام طرح را از همه بیشتر دوست داشتید؟
هیچ کدام. هنوز بین همه این مجسمهای که ساخته ام هیچ کدام به دلم ننشسته. هنوز دنبال یک گمشدهای هستم که آن را پیدا نکرده ام.
تا حالا مجسمهای را هم خراب کرده اید؟
بله خیلیها را. یک وقتهایی وقتی کار را نگاه میکنم میبینم به دلم چنگی نمیزند، آن وقت تیشه را برمی دارم و میافتم به جانش. لت و پارش میکنم. بعد این خمیر را دوباره بازیافت میکنم و سعی میکنم یک شکل دیگری بسازم که با آن بیشتر ارتباط برقرار کنم.
در افغانستان که بودید هیچ تجربه مجسمه سازی نداشتید؟
نه اصلا. من هیچ مجسمهای در کشور خودم ندیدم. حتی همین جا هم تا قبل از شروع این کار، هیچ مجسمهای را از نزدیک ندیده بودم. اما قسمت این شد که به سمت هنرکشیده شوم و از این اتفاق راضی ام. چون میتوانم به همه نشان بدهم که مردم افغانستان با اینکه درگیر جنگ هستند و همیشه آواره بوده اند، اما مردمی هستند که ذاتا هنر را میفهمند.
دلتان برای وطن خودتان تنگ نشده؟
مگر میشود تنگ نشود؟! وطن آدم مثل مادرش است. مادر هم همیشه مادر است همه جا با آدم هست حتی اگر خودش نباشد، یادش هست. شاید باور نکنید، اما من شبها که میخوابم همیشه خودم را همان ولایت خودمان میبینم، همیشه کوه و درختهای همانجا به چشمم میآید... من با این تصاویر خوابم میبرد.
منبع:جام جم آنلاین
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *