پشت پرده ترور بیولوژیک مدافع حرم
«خواب دیده بود دوقلو دارد، زندگی خوبی دارد، اما همه اینها را میگذارد و میرود و شهید میشود. خواب هایش رویای صادقه بودند، این یکی هم آخرش تعبیر شد.»
خبرگزاری میزان -
خانم پاشا پور چندسال با شهید پورهنگ زیر یک سقف زندگی کردید؟
ما چهارسال و هفت ماه با هم زندگی کردیم و حاصل زندگی مان هم این دوقلوها هستند؛ ریحانه و فاطمه.
چطور با همدیگر آشنا شدید؟
ایشان دوست مشترک برادرهای من بودند؛ به خاطر این دوستی، یکی از برادرانم که شناخت زیادی از ایشان داشتند به من پیشنهاد کردند بعنوان یک گزینه برای ازدواج به ایشان هم فکر کنم. اما آن موقع من هنوز درسم تمام نشده بود و، چون میدانستم که اختلاف سنی مان هم زیاد است، یعنی حدود ۱۰ سال، برای همین ادامه تحصیل را بهانه کردم و جواب منفی دادم، اما برادرم این جواب را منتقل نکرده بودند. سه سال از این ماجرا گذشت، من لیسانسم را گرفتم و برادرم دوباره موضوع خواستگاری ایشان را مطرح کردند. خاطرم است که شب شهادت حضرت قاسم بود در دهه محرم. من در هیئت نشسته بودم و سخنران داشت درباره یک زندگی موفق صحبت میکرد و همینجا به زندگی امام علی (ع) و حضرت زهرا (س) اشاره کرد و فاصله سنی آنها را مثال زد. همانجا انگار یک تلنگر به من وارد شد، من همیشه فکر میکردم فاصله سنی زیاد باعث میشود زن و شوهر تفاهم نداشته باشند و هیچوقت از این جهت به موضوع نگاه نکرده بودم که زندگیهای موفقی هم با فاصله سنی زیاد وجود دارد. همانجا با خودم گفتم شاید این یک نشانه باشد، به خاطر همین به برادرم پیام دادم و گفتم به ایشان بگویید به منزل ما بیاید و نکته جالب اینجاست که بعدها که باهم صحبت کردیم فهمیدم ایشان در همین شب به کربلا مشرف شده بودند و روبه روی گنبد حضرت عباس نشسته بودند. یکی از همراهان شان به ایشان پیشنهاد میکند که حالا که همه دوستان همسن و سالت ازدواج کردند و زن و بچه دارند تو هم دعا کن یک سروسامانی بگیری. ایشان هم همانجا این دعا را میکنند و چند دقیقه بعد برادرم با ایشان تماس میگیرند و میگویند که خواهرم با آمدن شما به منزل برای خواستگاری موافقت کرده.
چه خصوصیاتی در ایشان دیدید که تصمیم گرفتید به خواستگاری شان جواب مثبت بدهید؟
من خودم برای ازدواج چند ملاک کلی داشتم، یعنی جدا از بحث دینداری و تحصیلات که برایم مهم بود، یک نکتهای که خیلی دوست داشتم طرف مقابلم داشته باشد این بود که اهل تحلیل باشد و در مسائل مختلف سیاسی، اجتماعی و ... منفعل نباشد. خوشبختانه همسرم در کنار دینداری و تحصیلات، این خصوصیت تحلیلگری را هم داشتند. از همان اول هم صادقانه هرچیزی را که در زندگی شان وجود داشت مطرح کردند. چون طلبه بودند از نظر مالی پشتوانه محکمی نداشتند و صادقانه به همه موارد اشاره کردند؛ حتی گفتند که تا همین امروز شغل ثابتی نداشتم، اما امروز به من یک مسئولیت جدید پیشنهاد شده است.
چه مسئولیتی داشتند؟
نماینده، ولی فقیه در قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا بودند.
بحث دفاع از حرم و حضور در سوریه چطور برای ایشان مطرح شد؟
قبل از اینکه بحث سوریه مطرح شود، من میدیدم که ایشان دغدغه این موضوع را دارند. چون ایشان مبلغ بودند و در بحث تبلیغ هم از شهید اندرزگو پیروی میکردند، یعنی در همان جلسات اولیه صحبتهای ازدواج به من گفتند که من ممکن است که برای بحث تبلیع دین اسلام و تعهدی که دارم، به نقاط خیلی دور هم بروم یا اینکه فرش زیر پایم را هم بفروشم و در یک چادر زندگی کنم. بعد به من گفتند که من در این مسیر یک همراه میخواهم اگر توانش را داری بسم الله. من هم قبول کردم، چون برای خودم هم بحث تبلیغ دین اسلام مهم بود. تا اینکه بحث سوریه پیش آمد و ما از طریق اخبار در جریان وقایعی که در سوریه رخ میداد قرار گرفتیم بعد هم که حضرت آقا یک سخنرانی داشتند با این مضمون که اگر مدافعان حرم نبودند ما الان صحنههایی را که از تلویزیون شاهد هستیم در شهرهای خودمان میدیدیم. همسرم وقتی این را شنیدند گفتند که من دیگر احساس تکلیف میکنم که در سوریه حضور داشته باشم. گفتند که درست است که مرجع تقلید ما مثل زمان جنگ حکمی صادر نکرده، اما حرف دلشان این است که نگذاریم دشمن به مرزهای ما برسد. حتی خودشان یک دستنوشتهای هم دارند که برای دخترهایمان نوشته و گفته اند که من خجالت میکشم در آسایش زندگی کنم و بچههایی مانند بچههای من در جنگ و ناامنی زندگی کنند. ایشان همینجا احساس تکلیف کردند و با اینکه سپاهی هم نبودند برای اعزام داوطلب شدند و اتفاقا خیلی هم اعزامشان سخت بود و به هردری زدند تا اعزام شوند.
آن موقع بچه داشتید؟
قبل از به دنیا آمدن دخترها برای اعزام اقدام کردند، اما وقتی کارشان جور شد که بچهها دوماهه بودند.
وقتی بحث رفتن به سوریه را مطرح کردند یا وقتی که این بحث جدی شد و شما مادر دودختر کوچک بودید، چطور به رفتن شان رضایت دادید؟
من به ایشان قول داده بودم که همراهی شان کنم. دوست نداشتم مانع شان بشوم. همین طور میدانستم که اگر نرود، تا مدتها این دغدغه فکری را دارد که اگر میرفت حتما موثر بود. از طرف دیگر، چون خودم هم دغدغه این موضوع را داشتم گفتم من هم همراهت میآیم و هر کاری از دستم بربیاید انجام میدهم و اصلا قرار بود ما با هم برویم، اما چون منطقهای که ایشان فعالیت میکردند در ناحیه سردسیر سوریه بود و بچهها هم تازه دوماهه شده بودند، سفر ما عقب افتاد و ایشان به تنهایی عازم شد.
با خودتان فکر نکردید که ممکن است در سوریه شهید بشوند؟
واقعیتش ایشان در همان صحبتهای اول ازدواج به من گفته بودند که من خواب دیدم دوتا دختر دوقلو دارم، یک زندگی خوب و آرام دارم، اما از همه اینها میگذرم و در تهران شهید میشوم. من بعدها فهمیدم که خوابهای ایشان رویای صادقه است. بعد که بحث سوریه پیش آمد میدانستم که ایشان در سوریه شهید نمیشود. اما نمیدانستم که حضورش در سوریه زمینه ساز این اتفاق است.
شهید پورهنگ در سوریه چه فعالیتی انجام میدادند؟
ایشان هم مثل بقیه مدافعان حرم که به سوریه میروند مستشار نظامی بودند و هم مبلغ فرهنگی بودند و کار تبلیغی انجام میدادند. البته آنجا کسی نمیدانست که ایشان روحانی است و همسرم یک کاری شبیه کار شهید چمران در لبنان را در شهر لاذقیه سوریه شروع کردند. با توجه به هدفی که داشتند به مدارسی وارد شدند که افراد جنگ زده در آن تحصیل میکردند. در این مدارس دانش آموزان نیازمند را شناسایی کردند و با برقراری ارتباط با آنها به خانواده هایشان نزدیک شدند. از همین جا هم بحث تبلیغ دین شروع شد و هم بحث کمک به نیازمندان و رفع نیازهای بهداشتی، تحصیلی، خانوادگی، مالی و ... که در نهایت، چون اخلاص زیادی در این کار داشتند، لطف و عنایت خدا هم شامل حالشان شد و خیلی زود در لاذقیه شناخته شدند. تا جایی که وزیر آموزش و پروش سوریه از ایشان تقدیر کرد و همین مساله باعث شد که هم توسط افراد نیازمند شناسایی بشوند و هم توسط دشمن. از همین جا بود که نیروهای دشمن فهمیدند که یک ایرانی در لاذقیه بواسطه کارهای فرهنگی درحال تبلیغ تشیع است.
چه مدتی سوریه بودند؟
دوره ماموریت اولش یک ساله بود که بعد از ایشان خواسته شد که یک سال دیگر هم بمانند، در این دوره دوم ایشان من و بچهها را هم با خودشان بردند.
شما چه مدتی سوریه بودید؟
تقریبا دوماه. در همین مدت بود که بحث تروربیولوژیک برای ایشان پیش آمد و ما به تهران برگشتیم.
منطقهای که شما در آن زندگی میکردید گرفتار جنگ بود؟
ما با منطقه جنگی ۳۰ کیلومتر فاصله داشتیم، یعنی خیلی هم دور نبودیم. هروقت عملیات میشد ما به وضوح صدای گلوله و توپ و .. را میشنیدیم. البته در منطقه ما، نیروهای داخلی مخالف سوریه که مسلح بودند فعالیت داشتند. اینها به مسلحین معروف بودند و بومی خود سوریه بودند و همه راهها را بلد بودند و خطرشان کمتر از داعش نبود.
بجز این ماجرای ترور، تهدید هم شده بودید؟
تهدید مستقیمی مطرح نشده بود. اما خود من از وقتی وارد لاذقیه شدم احساس کردم که یک جنگ روانی علیه ما آنجا وجود دارد با این حال همسرم بین خود مردم که اکثرا نیازمندان و جنگ زدهها بودند، خیلی محبوبیت داشت تا جایی که صاحب خانه ما که سوری بود میگفت: شما چقدر شعبی هستید. یعنی چقدر مردمی هستید. با این حال من همیشه، چون حس میکردم که الان ما نماینده مردم ایران در این کشوریم سعی میکردم به هربهانهای ارتباط مان را با این خانوادهها حفظ کنم. البته آنها هم دید مثبتی به ما داشتند و همیشه میگفتند که ما از طرف مردم سوریه از مردم ایران تشکر میکنیم.
چه دیدی نسبت به حضور مستشاران نظامی ایران در سوریه بین مردم این کشور وجود داشت؟
مدافعان حرم آنجا صددرصد مقبولیت داشتند. در سوریه که یک عدهای به خاطر جنگ مهاجرت کرده بودند و جانشان را برداشته بودند و رفته بودند کشورهای دیگر. آنهایی هم که مانده بودند خیلی در خودشان توان مقابله با داعشیها و ... را نمیدیدند و، چون خطر را مستقیما لمس میکردند، خیلی هم از نیروهای ایرانی متشکر بودند و از هر فرصتی برای نشان دادن این قدردانی استفاده میکردند.
بحث ترور بیولوژیک شهید پورهنگ چطور پیش آمد؟
حدود ۵ هفته از حضور ما در سوریه میگذشت و همسرم دیگر خیلی شناخته شده بود. همزمان با فعالیت فرهنگی فعالیت نظامی هم در خط مقدم داشت و همین موضوع مزید برعلت بود که ایشان توسط دشمن شناسایی شود. روزی که این اتفاق افتاد، هوا خیلی گرم بود. همسرم توسط یکی از نیروهای نفوذی دشمن که اهل سوریه هم بود و مدتی با ایشان کار میکرد مسموم شد. این فرد یک لیوان آب به همسر من تعارف کرده بود. ظاهر آب هم که هیچ تفاوتی با آبهای سالم نداشت. اما همسرم میگفت که همان موقع که آب را نوشیدم درد شدیدی در معده ام احساس کردم. چندساعت بعد وقتی ایشان به خانه آمد حالش خیلی بد بود. دکتر از همان اول تشخیص مسمومیت داد، اما ما فکر میکردیم که یک مسمومیت ساده غذایی است؛ تصورمان این بود که با مصرف دارو حالش بهتر میشود. اما این اتفاق نیفتاد. سم رفته رفته بیشتر اثر کرد. علائم دیگری هم از راه رسید، مثل تب شدید، علائم سرماخوردگی، خون ریزی معده، تهوع شدید و ضعف و سردرد و سرگیجه. در نتیجه همسرم در بیمارستان بستری شد و آنجا بود که تشیخص دادند که سم وارد خون شان شده و حتی چند واحد خون جدید به ایشان تزریق کردند که به خیال خودشان تعویض خون انجام شود. اما چون در ترور بیولوژیک سم در مرحلهای وارد بدن میشود که قابل شناسایی نباشد و به سرعت هم اثر کند، ظرف سه هفته این سم در بدن همسرم اثر کرد و کبد ایشان را از کار انداخت. طوریکه ظاهر کبد ایشان سالم بود، اما در داخل کاملا از کار افتاده بود. ما همانجا به تشخیص فوق تخصص خون و دستور مافوق همسرم، به ایران برگشتیم. اما اینجا هم به خاطر پیشرفت بیماری، همسرم ظرف یک هفته در بیمارستان شهید شد.
عامل این اتفاق هیچوقت شناسایی شد؟
عامل این اتفاق از همان روزی که ایشان را مسموم کرد متواری شد. اما در کل من پشت پرده همه این مسائل را فقط و فقط اسرائیل میدانم، چون اسرائیل در بحث بیوتروریسم پیش قدم است و در موارد زیادی از ترور بیولوژیکی برای از میان برداشتن مخالفانش استفاده کرده است. حتی بعد از شهادت همسر من، فیلمی منتسب به گروههای تکفیری از شبکه الجزیره پخش شد که در این فیلم با پخش تصاویر همسرم مدعی شده بودند که ما موفق شدیم این فرد را از سر راه برداریم.
وقتی بحث مسمومیت ایشان در سوریه پیش آمد فکر میکردید که این قضیه به شهادت ایشان برسد؟
واقعیتش تا وقتی در سوریه بودیم طبق آن خوابی که دیده و برایم تعریف کرده بود میدانستم که اتفاقی برایش نمیافتد، اما وقتی که قضیه برگشت به تهران مطرح شد، با خودم گفتم که قرار است این خواب تعبیر شود؟ خدا واقعا در سرنوشت همسرم شهادت را قرار داده است...؟
خودشان هم فکر میکردند که با این مسمومیت شهید شوند؟
حقیقتا این مدل شهادت را دوست نداشتند. میگفت که من دوست دارم برای حضرت زینب (س) خونم جاری شود و در مبارزه مستقیم و رو در رو با دشمن شهید بشوم. اما قسمت شان این بود که این شهادت، همانند امام رضا (ع) که خیلی به ایشان ارادت داشتند و خیلی به ایشان متوسل میشدند، رقم بخورد.
چه روزی شهید شدند؟
۳۱ شهریور ۹۵ که روز عید غدیر هم بود. ایشان با من تماس گرفت و گفت: حالم خوب نیست. گفت: از حضرت علی (ع) بخواه که یک نگاه به من بکند، اگر ایشان نگاه کند کار من دیگر حل است. من میدانستم که معنی این حرف چیست. همانجا احساس کردم که چیزی جز شهادت دیگر همسرم را راضی نمیکند و همانجا با تمام وجودم برای ایشان شهادت را خواستم. حتی همان لحظهای که داشتم این دعا را میکردم احساس کردم که آن فرشتهای که مسئول تقدیر آدم هاست قلمش را نگه داشته تا ببیند من چه چیزی به زبان میآورم و همان را برای همسرم رقم بزند... من برای همسرم شهادت را خواستم که خواسته قلبی اش بود و غروب همان روز همسرم شهید شد.
روزهای بعد از شهادت ایشان برای شما چطور گذشته؟
اگر بخواهم صادقانه بگویم راحت نگذشته... خیلی هم سخت بوده، اما این سختی وقتی قابل تحمل میشود که شما بدانید موقتی است و قرار است در نهایت به یک اتفاق خوب منجر شود. من در این یک سال هیچوقت احساس نکردم که تنها هستم، همیشه همه جا حضور همسرم را در کنار خود حس کردم همانطور که قول داده بود همیشه همراهم باشد.
به گزارش گروه فضای مجازی ، یک سال و یک ماه بعد از شهادت طلبه شهید مدافع حرم محمد پورهنگ، پای صحبتهای همسرش زینب پاشاپور مینشینیم و محو تماشای ریحانه و فاطمه میشویم؛ دوقلوهایی که همراه با پدر و مادر دوماه در سوریه زندگی کرده اند. بچهها از پدر چیزی به یاد ندارند، دلخوشی شان حالا قطعه ۴۰ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) است؛ همانجایی که پیکر پدر بعد از شهادت، در کنار مزار برادر شهیدش احمد پورهنگ آرام گرفته است. برای فاطمه و ریحانه که روزهای کودکی را کنار سنگ سفید مزار پدر میگذرانند، " ترور بیولوژیک " عبارت نامفهومی است، بچهها نمیدانند لاذقیه کجاست، نمیدانند پدر چطور مسموم شده، چرا شهید شده. فاطمه و ریحانه دو قلوهای شهید محمدپورهنگ اما، مادر را دارند؛ شیرزنی که زینب وار در کنار همسرش ایستاده است تا راوی رشادتهای او باشد؛ رشادتهای طلبه جوانی که یک زندگی آرام در تهران را گذاشت و نزدیک دو سال در سوریه زندگی کرد تا نشان بدهد، دین اسلام مرز ندارد.
خانم پاشا پور چندسال با شهید پورهنگ زیر یک سقف زندگی کردید؟
ما چهارسال و هفت ماه با هم زندگی کردیم و حاصل زندگی مان هم این دوقلوها هستند؛ ریحانه و فاطمه.
چطور با همدیگر آشنا شدید؟
ایشان دوست مشترک برادرهای من بودند؛ به خاطر این دوستی، یکی از برادرانم که شناخت زیادی از ایشان داشتند به من پیشنهاد کردند بعنوان یک گزینه برای ازدواج به ایشان هم فکر کنم. اما آن موقع من هنوز درسم تمام نشده بود و، چون میدانستم که اختلاف سنی مان هم زیاد است، یعنی حدود ۱۰ سال، برای همین ادامه تحصیل را بهانه کردم و جواب منفی دادم، اما برادرم این جواب را منتقل نکرده بودند. سه سال از این ماجرا گذشت، من لیسانسم را گرفتم و برادرم دوباره موضوع خواستگاری ایشان را مطرح کردند. خاطرم است که شب شهادت حضرت قاسم بود در دهه محرم. من در هیئت نشسته بودم و سخنران داشت درباره یک زندگی موفق صحبت میکرد و همینجا به زندگی امام علی (ع) و حضرت زهرا (س) اشاره کرد و فاصله سنی آنها را مثال زد. همانجا انگار یک تلنگر به من وارد شد، من همیشه فکر میکردم فاصله سنی زیاد باعث میشود زن و شوهر تفاهم نداشته باشند و هیچوقت از این جهت به موضوع نگاه نکرده بودم که زندگیهای موفقی هم با فاصله سنی زیاد وجود دارد. همانجا با خودم گفتم شاید این یک نشانه باشد، به خاطر همین به برادرم پیام دادم و گفتم به ایشان بگویید به منزل ما بیاید و نکته جالب اینجاست که بعدها که باهم صحبت کردیم فهمیدم ایشان در همین شب به کربلا مشرف شده بودند و روبه روی گنبد حضرت عباس نشسته بودند. یکی از همراهان شان به ایشان پیشنهاد میکند که حالا که همه دوستان همسن و سالت ازدواج کردند و زن و بچه دارند تو هم دعا کن یک سروسامانی بگیری. ایشان هم همانجا این دعا را میکنند و چند دقیقه بعد برادرم با ایشان تماس میگیرند و میگویند که خواهرم با آمدن شما به منزل برای خواستگاری موافقت کرده.
چه خصوصیاتی در ایشان دیدید که تصمیم گرفتید به خواستگاری شان جواب مثبت بدهید؟
من خودم برای ازدواج چند ملاک کلی داشتم، یعنی جدا از بحث دینداری و تحصیلات که برایم مهم بود، یک نکتهای که خیلی دوست داشتم طرف مقابلم داشته باشد این بود که اهل تحلیل باشد و در مسائل مختلف سیاسی، اجتماعی و ... منفعل نباشد. خوشبختانه همسرم در کنار دینداری و تحصیلات، این خصوصیت تحلیلگری را هم داشتند. از همان اول هم صادقانه هرچیزی را که در زندگی شان وجود داشت مطرح کردند. چون طلبه بودند از نظر مالی پشتوانه محکمی نداشتند و صادقانه به همه موارد اشاره کردند؛ حتی گفتند که تا همین امروز شغل ثابتی نداشتم، اما امروز به من یک مسئولیت جدید پیشنهاد شده است.
چه مسئولیتی داشتند؟
نماینده، ولی فقیه در قرارگاه مهندسی خاتم الانبیا بودند.
بحث دفاع از حرم و حضور در سوریه چطور برای ایشان مطرح شد؟
قبل از اینکه بحث سوریه مطرح شود، من میدیدم که ایشان دغدغه این موضوع را دارند. چون ایشان مبلغ بودند و در بحث تبلیغ هم از شهید اندرزگو پیروی میکردند، یعنی در همان جلسات اولیه صحبتهای ازدواج به من گفتند که من ممکن است که برای بحث تبلیع دین اسلام و تعهدی که دارم، به نقاط خیلی دور هم بروم یا اینکه فرش زیر پایم را هم بفروشم و در یک چادر زندگی کنم. بعد به من گفتند که من در این مسیر یک همراه میخواهم اگر توانش را داری بسم الله. من هم قبول کردم، چون برای خودم هم بحث تبلیغ دین اسلام مهم بود. تا اینکه بحث سوریه پیش آمد و ما از طریق اخبار در جریان وقایعی که در سوریه رخ میداد قرار گرفتیم بعد هم که حضرت آقا یک سخنرانی داشتند با این مضمون که اگر مدافعان حرم نبودند ما الان صحنههایی را که از تلویزیون شاهد هستیم در شهرهای خودمان میدیدیم. همسرم وقتی این را شنیدند گفتند که من دیگر احساس تکلیف میکنم که در سوریه حضور داشته باشم. گفتند که درست است که مرجع تقلید ما مثل زمان جنگ حکمی صادر نکرده، اما حرف دلشان این است که نگذاریم دشمن به مرزهای ما برسد. حتی خودشان یک دستنوشتهای هم دارند که برای دخترهایمان نوشته و گفته اند که من خجالت میکشم در آسایش زندگی کنم و بچههایی مانند بچههای من در جنگ و ناامنی زندگی کنند. ایشان همینجا احساس تکلیف کردند و با اینکه سپاهی هم نبودند برای اعزام داوطلب شدند و اتفاقا خیلی هم اعزامشان سخت بود و به هردری زدند تا اعزام شوند.
آن موقع بچه داشتید؟
قبل از به دنیا آمدن دخترها برای اعزام اقدام کردند، اما وقتی کارشان جور شد که بچهها دوماهه بودند.
وقتی بحث رفتن به سوریه را مطرح کردند یا وقتی که این بحث جدی شد و شما مادر دودختر کوچک بودید، چطور به رفتن شان رضایت دادید؟
من به ایشان قول داده بودم که همراهی شان کنم. دوست نداشتم مانع شان بشوم. همین طور میدانستم که اگر نرود، تا مدتها این دغدغه فکری را دارد که اگر میرفت حتما موثر بود. از طرف دیگر، چون خودم هم دغدغه این موضوع را داشتم گفتم من هم همراهت میآیم و هر کاری از دستم بربیاید انجام میدهم و اصلا قرار بود ما با هم برویم، اما چون منطقهای که ایشان فعالیت میکردند در ناحیه سردسیر سوریه بود و بچهها هم تازه دوماهه شده بودند، سفر ما عقب افتاد و ایشان به تنهایی عازم شد.
با خودتان فکر نکردید که ممکن است در سوریه شهید بشوند؟
واقعیتش ایشان در همان صحبتهای اول ازدواج به من گفته بودند که من خواب دیدم دوتا دختر دوقلو دارم، یک زندگی خوب و آرام دارم، اما از همه اینها میگذرم و در تهران شهید میشوم. من بعدها فهمیدم که خوابهای ایشان رویای صادقه است. بعد که بحث سوریه پیش آمد میدانستم که ایشان در سوریه شهید نمیشود. اما نمیدانستم که حضورش در سوریه زمینه ساز این اتفاق است.
شهید پورهنگ در سوریه چه فعالیتی انجام میدادند؟
ایشان هم مثل بقیه مدافعان حرم که به سوریه میروند مستشار نظامی بودند و هم مبلغ فرهنگی بودند و کار تبلیغی انجام میدادند. البته آنجا کسی نمیدانست که ایشان روحانی است و همسرم یک کاری شبیه کار شهید چمران در لبنان را در شهر لاذقیه سوریه شروع کردند. با توجه به هدفی که داشتند به مدارسی وارد شدند که افراد جنگ زده در آن تحصیل میکردند. در این مدارس دانش آموزان نیازمند را شناسایی کردند و با برقراری ارتباط با آنها به خانواده هایشان نزدیک شدند. از همین جا هم بحث تبلیغ دین شروع شد و هم بحث کمک به نیازمندان و رفع نیازهای بهداشتی، تحصیلی، خانوادگی، مالی و ... که در نهایت، چون اخلاص زیادی در این کار داشتند، لطف و عنایت خدا هم شامل حالشان شد و خیلی زود در لاذقیه شناخته شدند. تا جایی که وزیر آموزش و پروش سوریه از ایشان تقدیر کرد و همین مساله باعث شد که هم توسط افراد نیازمند شناسایی بشوند و هم توسط دشمن. از همین جا بود که نیروهای دشمن فهمیدند که یک ایرانی در لاذقیه بواسطه کارهای فرهنگی درحال تبلیغ تشیع است.
چه مدتی سوریه بودند؟
دوره ماموریت اولش یک ساله بود که بعد از ایشان خواسته شد که یک سال دیگر هم بمانند، در این دوره دوم ایشان من و بچهها را هم با خودشان بردند.
شما چه مدتی سوریه بودید؟
تقریبا دوماه. در همین مدت بود که بحث تروربیولوژیک برای ایشان پیش آمد و ما به تهران برگشتیم.
منطقهای که شما در آن زندگی میکردید گرفتار جنگ بود؟
ما با منطقه جنگی ۳۰ کیلومتر فاصله داشتیم، یعنی خیلی هم دور نبودیم. هروقت عملیات میشد ما به وضوح صدای گلوله و توپ و .. را میشنیدیم. البته در منطقه ما، نیروهای داخلی مخالف سوریه که مسلح بودند فعالیت داشتند. اینها به مسلحین معروف بودند و بومی خود سوریه بودند و همه راهها را بلد بودند و خطرشان کمتر از داعش نبود.
بجز این ماجرای ترور، تهدید هم شده بودید؟
تهدید مستقیمی مطرح نشده بود. اما خود من از وقتی وارد لاذقیه شدم احساس کردم که یک جنگ روانی علیه ما آنجا وجود دارد با این حال همسرم بین خود مردم که اکثرا نیازمندان و جنگ زدهها بودند، خیلی محبوبیت داشت تا جایی که صاحب خانه ما که سوری بود میگفت: شما چقدر شعبی هستید. یعنی چقدر مردمی هستید. با این حال من همیشه، چون حس میکردم که الان ما نماینده مردم ایران در این کشوریم سعی میکردم به هربهانهای ارتباط مان را با این خانوادهها حفظ کنم. البته آنها هم دید مثبتی به ما داشتند و همیشه میگفتند که ما از طرف مردم سوریه از مردم ایران تشکر میکنیم.
چه دیدی نسبت به حضور مستشاران نظامی ایران در سوریه بین مردم این کشور وجود داشت؟
مدافعان حرم آنجا صددرصد مقبولیت داشتند. در سوریه که یک عدهای به خاطر جنگ مهاجرت کرده بودند و جانشان را برداشته بودند و رفته بودند کشورهای دیگر. آنهایی هم که مانده بودند خیلی در خودشان توان مقابله با داعشیها و ... را نمیدیدند و، چون خطر را مستقیما لمس میکردند، خیلی هم از نیروهای ایرانی متشکر بودند و از هر فرصتی برای نشان دادن این قدردانی استفاده میکردند.
بحث ترور بیولوژیک شهید پورهنگ چطور پیش آمد؟
حدود ۵ هفته از حضور ما در سوریه میگذشت و همسرم دیگر خیلی شناخته شده بود. همزمان با فعالیت فرهنگی فعالیت نظامی هم در خط مقدم داشت و همین موضوع مزید برعلت بود که ایشان توسط دشمن شناسایی شود. روزی که این اتفاق افتاد، هوا خیلی گرم بود. همسرم توسط یکی از نیروهای نفوذی دشمن که اهل سوریه هم بود و مدتی با ایشان کار میکرد مسموم شد. این فرد یک لیوان آب به همسر من تعارف کرده بود. ظاهر آب هم که هیچ تفاوتی با آبهای سالم نداشت. اما همسرم میگفت که همان موقع که آب را نوشیدم درد شدیدی در معده ام احساس کردم. چندساعت بعد وقتی ایشان به خانه آمد حالش خیلی بد بود. دکتر از همان اول تشخیص مسمومیت داد، اما ما فکر میکردیم که یک مسمومیت ساده غذایی است؛ تصورمان این بود که با مصرف دارو حالش بهتر میشود. اما این اتفاق نیفتاد. سم رفته رفته بیشتر اثر کرد. علائم دیگری هم از راه رسید، مثل تب شدید، علائم سرماخوردگی، خون ریزی معده، تهوع شدید و ضعف و سردرد و سرگیجه. در نتیجه همسرم در بیمارستان بستری شد و آنجا بود که تشیخص دادند که سم وارد خون شان شده و حتی چند واحد خون جدید به ایشان تزریق کردند که به خیال خودشان تعویض خون انجام شود. اما چون در ترور بیولوژیک سم در مرحلهای وارد بدن میشود که قابل شناسایی نباشد و به سرعت هم اثر کند، ظرف سه هفته این سم در بدن همسرم اثر کرد و کبد ایشان را از کار انداخت. طوریکه ظاهر کبد ایشان سالم بود، اما در داخل کاملا از کار افتاده بود. ما همانجا به تشخیص فوق تخصص خون و دستور مافوق همسرم، به ایران برگشتیم. اما اینجا هم به خاطر پیشرفت بیماری، همسرم ظرف یک هفته در بیمارستان شهید شد.
عامل این اتفاق هیچوقت شناسایی شد؟
عامل این اتفاق از همان روزی که ایشان را مسموم کرد متواری شد. اما در کل من پشت پرده همه این مسائل را فقط و فقط اسرائیل میدانم، چون اسرائیل در بحث بیوتروریسم پیش قدم است و در موارد زیادی از ترور بیولوژیکی برای از میان برداشتن مخالفانش استفاده کرده است. حتی بعد از شهادت همسر من، فیلمی منتسب به گروههای تکفیری از شبکه الجزیره پخش شد که در این فیلم با پخش تصاویر همسرم مدعی شده بودند که ما موفق شدیم این فرد را از سر راه برداریم.
وقتی بحث مسمومیت ایشان در سوریه پیش آمد فکر میکردید که این قضیه به شهادت ایشان برسد؟
واقعیتش تا وقتی در سوریه بودیم طبق آن خوابی که دیده و برایم تعریف کرده بود میدانستم که اتفاقی برایش نمیافتد، اما وقتی که قضیه برگشت به تهران مطرح شد، با خودم گفتم که قرار است این خواب تعبیر شود؟ خدا واقعا در سرنوشت همسرم شهادت را قرار داده است...؟
خودشان هم فکر میکردند که با این مسمومیت شهید شوند؟
حقیقتا این مدل شهادت را دوست نداشتند. میگفت که من دوست دارم برای حضرت زینب (س) خونم جاری شود و در مبارزه مستقیم و رو در رو با دشمن شهید بشوم. اما قسمت شان این بود که این شهادت، همانند امام رضا (ع) که خیلی به ایشان ارادت داشتند و خیلی به ایشان متوسل میشدند، رقم بخورد.
چه روزی شهید شدند؟
۳۱ شهریور ۹۵ که روز عید غدیر هم بود. ایشان با من تماس گرفت و گفت: حالم خوب نیست. گفت: از حضرت علی (ع) بخواه که یک نگاه به من بکند، اگر ایشان نگاه کند کار من دیگر حل است. من میدانستم که معنی این حرف چیست. همانجا احساس کردم که چیزی جز شهادت دیگر همسرم را راضی نمیکند و همانجا با تمام وجودم برای ایشان شهادت را خواستم. حتی همان لحظهای که داشتم این دعا را میکردم احساس کردم که آن فرشتهای که مسئول تقدیر آدم هاست قلمش را نگه داشته تا ببیند من چه چیزی به زبان میآورم و همان را برای همسرم رقم بزند... من برای همسرم شهادت را خواستم که خواسته قلبی اش بود و غروب همان روز همسرم شهید شد.
روزهای بعد از شهادت ایشان برای شما چطور گذشته؟
اگر بخواهم صادقانه بگویم راحت نگذشته... خیلی هم سخت بوده، اما این سختی وقتی قابل تحمل میشود که شما بدانید موقتی است و قرار است در نهایت به یک اتفاق خوب منجر شود. من در این یک سال هیچوقت احساس نکردم که تنها هستم، همیشه همه جا حضور همسرم را در کنار خود حس کردم همانطور که قول داده بود همیشه همراهم باشد.
منبع:جام جم آنلاین
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *