جای پدر در قلب ماست
شاید هیچ چیز به اندازه جشن تولد و فوت کردن شمع روی کیک برای بچهها لذتبخش نباشد. بیشتر بچهها برای رسیدن روز تولد خود، ثانیهشماری میکنند.
خبرگزاری میزان -
شهید خیرالله حسنزاده از شهدای تیپ فاطمیون است که در افغانستان و در خانوادهای پر جمعیت متولد شد. او فرزند سوم خانواده است و حدود 20 سال قبل به ایران آمد. شهید حسنزاده حدود 2 سال و 8 ماه برای دفاع از حرم اهلبیت(ع) در جنگ سوریه حضور داشت. بارها به سوریه رفت و سرانجام در تاریخ 20 آذر 1395 در شهر حلب به شهادت رسید. پیکر این شهید در امامزاده ابوطالب(ع) فیروز بهرام آرمیده است.
داخل کوچه صاحبالزمان(عج) در خیابان شهید میرزا قوام فیروز بهرام به دنبال یافتن خانه شهید حسنزاده به سر در خانهها نگاه میکنم که میرکمال بقایی، کارشناس فرهنگی ناحیه 7 شهرداری منطقه را جلو در خانهای در اوایل کوچه منتظرمان میبینم. هنوز پا به داخل خانه نگذاشتهام که غلامرضا پسر 12 ساله شهید به استقبالمان میآید و ما را به داخل دعوت میکند. علیرضا همراه با مادر و جمعی از آشنایانشان هم به استقبال آمدهاند. او همچنان که ما را به داخل دعوت میکند، نگاهش را به عکس بابا که گوشه طاقچه خانه جا خوش کرده میاندازد و میگوید: «امسال تولدم بیبابا برگزار میشود.» به طرف عکس بابا میرود. قاب عکس را از روی طاقچه برمیدارد و کنار برادرش روی مبل مینشیند. اقوام و آشنایان آمدهاند تا روز میلاد علیرضا را در نبود پدر جشن بگیرند. گلورق، خاله علیرضا با دیدن علیرضا که بر عکس پدر بوسه میزند. نمیتواند اشکهایش را پنهان کند. همچنان که با گوشه چادر جلو سر خوردن قطرات اشک را میگیرد با لهجه شیرین افغانی میگوید: «خیرالله خیلی بچهها را دوست داشت. هر سال تولد بچهها برایمان کباب میپخت.»
دوچرخه آبی رنگ
ربابه مهدییار، همسر شهید کنار بچهها مینشیند. بر خلاف خواهر و دختر عمویش، لهجهاش به افغانستانیها نمیماند. سعی میکند پسرکش را آرام کند. مسئولان شهرداری برای عوض شدن حال و هوای جمع هدیههایشان را به داخل خانه میآورند. علیرضا با دیدن دوچرخههایی که مسئولان بهعنوان هدیه برای او و غلامرضا خریدهاند به سمتشان میرود. در حالی که سعی میکند سوار دوچرخه آبی رنگش شود میگوید: «میدانستم بابا مرا فراموشام نکرده. میدانستم از بهشت هدیهام را میفرستد.» همین که حواس علیرضا به دوچرخهاش گرم میشود همسر شهید برایمان تعریف میکند: «جان و دل خیرالله بچهها بودند. خیلی روی تربیت بچهها حساس بود. خیرالله نه تنها بچههای خودش را بلکه همه بچهها را دوست داشت. با دیدن بچهها مثل آنها میشد. به زبان خودشان با آنها حرف میزد و با آنها بازی میکرد.»
خیلی دلتنگ پدر است
کمکم سر و کله بچههای اقوام علیرضا هم پیدا میشود. هرکدام در حالیکه هدیهشان را به علیرضا میدهند تولدش را تبریک میگویند. حضور بچهها باعث شده است تا شادی مهمان دل علیرضا شود. غلامرضا که از علیرضا بزرگتر است بر خلاف او نه از دیدن دوچرخه خوشحال است و نه دیدار اقوامش حال و هوای او را عوض کرده است. پیداست بغضی گوشه دلش سنگینی میکند. از درس و مشقش میپرسیم؟ سعی میکند پاسخهایش کوتاه باشد. سرانجام بغضی که در سینه دارد سر باز میکند. قطرات اشک بیامان از چشمانش سرازیر میشود. برای اینکه برادر کوچکش اشکهایش را نبیند از اتاق خارج میشود. ربابه خانم که با دیدن اشکهای پسرش منقلب شده است، اشکهایش را پاک میکند و میگوید: «10 ماهی میشود که خیرالله شهید شده است. علیرضا به دلیل سن و سال کوچکش کمتر بهانه بابا را میگیرد. غلامرضا اما هنوز هم نتوانسته با این اتفاق کنار بیاید. بیشتر روزها سر خاک پدرش در امامزاده ابوطالب، فیروز بهرام که 5 دقیقهای با خانهمان فاصله دارد میرود. ساعتها کنار مزار پدرش مینشیند و با او صحبت میکند. پسرم خیلی دلتنگ پدرش است.»
مرا به امام رضا(ع) قسم داد
از حرفهای همسر شهید پیداست شهید حسنزاده ارادت خاصی به اهلبیت(ع) داشت. شهید حسنزاده از اعضای تیپ فاطمیون، بارها به سوریه رفته بود. همسر شهید از نخستین باری که او سوریه رفت اینگونه میگوید: «چون میدانست ما با رفتنش مخالفت میکنیم. نخستین بار بیآنکه به ما بگوید رفت. فکر میکردم برای کار به شهرستان رفته است. 3 ماهی سوریه بود. وقتی مرخصی آمد فهمیدیم سوریه رفته بود. خیرالله 8 باری سوریه رفت و آمد. وقتی برای بار دوم میخواست برود. قبل از رفتن ما را مشهد برد، هرسال زیارت امامرضا(ع) میرفتیم. آنجا در حالی که ضریح آقا را به من نشان میداد مرا به امام هشتم(ع) قسم داد تا به رفتنش رضایت دهم. بعد از آن دیگر نتوانستم مانع رفتنش شوم.» همسر شهید 28 سال دارد. غم دوری از همسر او را شکسته کرده است. میگوید: «از وقتی خیرالله رفته با اینکه همه فامیل هوایم را دارند اما پشتم خالی شده.» غلامرضا پسر بزرگ شهید دوباره وارد اتاق میشود. این بار آرامتر از قبل است. شهادت پدرش او را خیلی زود مرد کرده است. این را ربابه خانم میگوید: «غلامرضا خیلی مراقب من و برادر کوچکش است. خریدهای خانه را او انجام میدهد.»
آرزو کردم بابا را در خواب ببینم
کیکی که مسئولان شهرداری تهیه کردهاند را روی میز میگذارند. بچهها کنار علیرضا میایستند. علیرضا قبل از اینکه شمع روی کیک را خاموش کند، چشمانش را میبندد و زیر لب چیزی میگوید، دوباره چشمهایش را باز میکند. این بار لبخندی بر لبانش نقش بسته است. شمع را فوت میکند. آرام کنارش مینشینیم و تولدش را تبریک میگوییم. میپرسیم چشمانت را که بستی چه آرزویی کردی؟ آرام به گونهای که بچههای اطرافش صدایش را نشنوند پاسخمان را میدهد: «خانم معلممان گفته هرکسی موقع فوت کردن شمع تولدش آرزو کند، آرزویش برآورده میشود.» سرش را نزدیکتر میآورد و ادامه میدهد: «آرزو کردم بابا را در خواب ببینم.» با یادآوری نام باباگویی داغ دلش دوباره تازه میشود. عکس پدرش را که جلو میز است در دست میگیرد. نگاهش را به عکس میدوزد،گویی با او حرف میزند. میگوید: «مامان میگوید بابا بهشت رفته است. روزی که بابا بهشت رفت ساعت 5 و 51 دقیقه عصر تلفنی با او صحبت کردم. از او خواستم وقتی از سوریه میآید برایم کامپیوتر بیاورد. همیشه وقتی از بابا چیزی میخواستم زودی برایم میآورد. نمیدانم چرا تا حالا کامپیوتر را نیاورده است.»
آن روز دلم گواهی بد میداد
در فرصتی که علیرضا و دوستانش مشغول خوردن کیک هستند، دوباره پای صحبت همسر شهید مینشینیم. انگشتری که در دست دارد را نشانمان میدهد و میگوید: «هر وقت جایی میرفت چیزی برایمان به یادگار میآورد. این انگشتر را هم خیرالله قبل از اینکه سوریه برود از قزوین برایم آورده بود. با دیدن این انگشتر خاطرات خیرالله برایم زنده میشود.» 15 سال زندگی مشترک باعث شده ربابه خانم دلبستگی بسیاری نسبت به همسرش داشته باشد. خیرالله پسرخاله او بود که به خواستگاریاش آمد. این را از میان حرفهایش میتوان فهمید. مرور خاطرات خیرالله اشک را مهمان چشم حاضران کرده است. پیداست همگی سعی میکنند تا بچهها متوجه بغضشان نشوند. ربابه از آخرین دیدارشان برایم میگوید: «به یاد دارم آن روز صبح زود بیدار شده بود. بعد از نماز صبح رو به من گفت سوئیچ موتور را روی طاقچه گذاشتم اگر لازم بود بردارید. در حالی که آماده میشد تا برود گفت: با مدیر مدرسه بچهها صحبت کردهام و مرخصی گرفتم که وقتی برگشتم برویم زیارت امام رضا(ع). از وقتی خیرالله رفت دلم گواه بد میداد. حالا دلیل آن دلشوره را میفهمم.»
خطهای خط نخورده
علیرضا، پسر کوچک شهید، در دفترش خطهایی کشیده و روی آنها را خط زده است، اما چند تا از خطها دست نخورده باقی مانده. همسر شهید میگوید: «هر بار که خیرالله سوریه میرفت، علیرضا خطهایی که در دفترش کشیده بود را خط میزد. میگفت وقتی همه این خطها را خط بزنم بابا میآید. آخرین بار خطهایش نیمه ماند و خیرالله نیامد.»
خیرالله روی نماز بچهها حساس بود
به گزارش گروه فضای مجازی ، شاید هیچ چیز به اندازه جشن تولد و فوت کردن شمع روی کیک برای بچهها لذتبخش نباشد. بیشتر بچهها برای رسیدن روز تولد خود، ثانیهشماری میکنند. اما امسال جشن تولد علیرضا، فرزند 8 ساله شهید خیرالله حسنزاده، شهید مدافع حرم، برای او معنای چندانی ندارد. او بر خلاف سالهای گذشته نه برای رسیدن روز تولدش ثانیهشماری میکند و نه مثل هر سال در تکاپوی برگزاری مراسم تولدش است. اگرچه خانواده علیرضا دل و دماغ برپایی جشن تولد را ندارند، اما مسئولان اداره اجتماعی و فرهنگی ناحیه 7 شهرداری منطقه طبق برنامهریزی چند ساله خود که تولد فرزندان شهدای مدافع حرم را جشن میگیرند، تصمیم گرفتهاند تولد 8 سالگی علیرضا را جشن بگیرند. با مسئولان شهرداری همراه میشویم تا حرفهای خانواده شهید را در سالروز تولد فرزندش بشنویم. آنان میگویند جای پدر همیشه در قلب ماست.
آشنایی با شهید
آشنایی با شهید
شهید خیرالله حسنزاده از شهدای تیپ فاطمیون است که در افغانستان و در خانوادهای پر جمعیت متولد شد. او فرزند سوم خانواده است و حدود 20 سال قبل به ایران آمد. شهید حسنزاده حدود 2 سال و 8 ماه برای دفاع از حرم اهلبیت(ع) در جنگ سوریه حضور داشت. بارها به سوریه رفت و سرانجام در تاریخ 20 آذر 1395 در شهر حلب به شهادت رسید. پیکر این شهید در امامزاده ابوطالب(ع) فیروز بهرام آرمیده است.
جشن تولدی در غیاب پدر
داخل کوچه صاحبالزمان(عج) در خیابان شهید میرزا قوام فیروز بهرام به دنبال یافتن خانه شهید حسنزاده به سر در خانهها نگاه میکنم که میرکمال بقایی، کارشناس فرهنگی ناحیه 7 شهرداری منطقه را جلو در خانهای در اوایل کوچه منتظرمان میبینم. هنوز پا به داخل خانه نگذاشتهام که غلامرضا پسر 12 ساله شهید به استقبالمان میآید و ما را به داخل دعوت میکند. علیرضا همراه با مادر و جمعی از آشنایانشان هم به استقبال آمدهاند. او همچنان که ما را به داخل دعوت میکند، نگاهش را به عکس بابا که گوشه طاقچه خانه جا خوش کرده میاندازد و میگوید: «امسال تولدم بیبابا برگزار میشود.» به طرف عکس بابا میرود. قاب عکس را از روی طاقچه برمیدارد و کنار برادرش روی مبل مینشیند. اقوام و آشنایان آمدهاند تا روز میلاد علیرضا را در نبود پدر جشن بگیرند. گلورق، خاله علیرضا با دیدن علیرضا که بر عکس پدر بوسه میزند. نمیتواند اشکهایش را پنهان کند. همچنان که با گوشه چادر جلو سر خوردن قطرات اشک را میگیرد با لهجه شیرین افغانی میگوید: «خیرالله خیلی بچهها را دوست داشت. هر سال تولد بچهها برایمان کباب میپخت.»
دوچرخه آبی رنگ
ربابه مهدییار، همسر شهید کنار بچهها مینشیند. بر خلاف خواهر و دختر عمویش، لهجهاش به افغانستانیها نمیماند. سعی میکند پسرکش را آرام کند. مسئولان شهرداری برای عوض شدن حال و هوای جمع هدیههایشان را به داخل خانه میآورند. علیرضا با دیدن دوچرخههایی که مسئولان بهعنوان هدیه برای او و غلامرضا خریدهاند به سمتشان میرود. در حالی که سعی میکند سوار دوچرخه آبی رنگش شود میگوید: «میدانستم بابا مرا فراموشام نکرده. میدانستم از بهشت هدیهام را میفرستد.» همین که حواس علیرضا به دوچرخهاش گرم میشود همسر شهید برایمان تعریف میکند: «جان و دل خیرالله بچهها بودند. خیلی روی تربیت بچهها حساس بود. خیرالله نه تنها بچههای خودش را بلکه همه بچهها را دوست داشت. با دیدن بچهها مثل آنها میشد. به زبان خودشان با آنها حرف میزد و با آنها بازی میکرد.»
خیلی دلتنگ پدر است
کمکم سر و کله بچههای اقوام علیرضا هم پیدا میشود. هرکدام در حالیکه هدیهشان را به علیرضا میدهند تولدش را تبریک میگویند. حضور بچهها باعث شده است تا شادی مهمان دل علیرضا شود. غلامرضا که از علیرضا بزرگتر است بر خلاف او نه از دیدن دوچرخه خوشحال است و نه دیدار اقوامش حال و هوای او را عوض کرده است. پیداست بغضی گوشه دلش سنگینی میکند. از درس و مشقش میپرسیم؟ سعی میکند پاسخهایش کوتاه باشد. سرانجام بغضی که در سینه دارد سر باز میکند. قطرات اشک بیامان از چشمانش سرازیر میشود. برای اینکه برادر کوچکش اشکهایش را نبیند از اتاق خارج میشود. ربابه خانم که با دیدن اشکهای پسرش منقلب شده است، اشکهایش را پاک میکند و میگوید: «10 ماهی میشود که خیرالله شهید شده است. علیرضا به دلیل سن و سال کوچکش کمتر بهانه بابا را میگیرد. غلامرضا اما هنوز هم نتوانسته با این اتفاق کنار بیاید. بیشتر روزها سر خاک پدرش در امامزاده ابوطالب، فیروز بهرام که 5 دقیقهای با خانهمان فاصله دارد میرود. ساعتها کنار مزار پدرش مینشیند و با او صحبت میکند. پسرم خیلی دلتنگ پدرش است.»
مرا به امام رضا(ع) قسم داد
از حرفهای همسر شهید پیداست شهید حسنزاده ارادت خاصی به اهلبیت(ع) داشت. شهید حسنزاده از اعضای تیپ فاطمیون، بارها به سوریه رفته بود. همسر شهید از نخستین باری که او سوریه رفت اینگونه میگوید: «چون میدانست ما با رفتنش مخالفت میکنیم. نخستین بار بیآنکه به ما بگوید رفت. فکر میکردم برای کار به شهرستان رفته است. 3 ماهی سوریه بود. وقتی مرخصی آمد فهمیدیم سوریه رفته بود. خیرالله 8 باری سوریه رفت و آمد. وقتی برای بار دوم میخواست برود. قبل از رفتن ما را مشهد برد، هرسال زیارت امامرضا(ع) میرفتیم. آنجا در حالی که ضریح آقا را به من نشان میداد مرا به امام هشتم(ع) قسم داد تا به رفتنش رضایت دهم. بعد از آن دیگر نتوانستم مانع رفتنش شوم.» همسر شهید 28 سال دارد. غم دوری از همسر او را شکسته کرده است. میگوید: «از وقتی خیرالله رفته با اینکه همه فامیل هوایم را دارند اما پشتم خالی شده.» غلامرضا پسر بزرگ شهید دوباره وارد اتاق میشود. این بار آرامتر از قبل است. شهادت پدرش او را خیلی زود مرد کرده است. این را ربابه خانم میگوید: «غلامرضا خیلی مراقب من و برادر کوچکش است. خریدهای خانه را او انجام میدهد.»
آرزو کردم بابا را در خواب ببینم
کیکی که مسئولان شهرداری تهیه کردهاند را روی میز میگذارند. بچهها کنار علیرضا میایستند. علیرضا قبل از اینکه شمع روی کیک را خاموش کند، چشمانش را میبندد و زیر لب چیزی میگوید، دوباره چشمهایش را باز میکند. این بار لبخندی بر لبانش نقش بسته است. شمع را فوت میکند. آرام کنارش مینشینیم و تولدش را تبریک میگوییم. میپرسیم چشمانت را که بستی چه آرزویی کردی؟ آرام به گونهای که بچههای اطرافش صدایش را نشنوند پاسخمان را میدهد: «خانم معلممان گفته هرکسی موقع فوت کردن شمع تولدش آرزو کند، آرزویش برآورده میشود.» سرش را نزدیکتر میآورد و ادامه میدهد: «آرزو کردم بابا را در خواب ببینم.» با یادآوری نام باباگویی داغ دلش دوباره تازه میشود. عکس پدرش را که جلو میز است در دست میگیرد. نگاهش را به عکس میدوزد،گویی با او حرف میزند. میگوید: «مامان میگوید بابا بهشت رفته است. روزی که بابا بهشت رفت ساعت 5 و 51 دقیقه عصر تلفنی با او صحبت کردم. از او خواستم وقتی از سوریه میآید برایم کامپیوتر بیاورد. همیشه وقتی از بابا چیزی میخواستم زودی برایم میآورد. نمیدانم چرا تا حالا کامپیوتر را نیاورده است.»
آن روز دلم گواهی بد میداد
در فرصتی که علیرضا و دوستانش مشغول خوردن کیک هستند، دوباره پای صحبت همسر شهید مینشینیم. انگشتری که در دست دارد را نشانمان میدهد و میگوید: «هر وقت جایی میرفت چیزی برایمان به یادگار میآورد. این انگشتر را هم خیرالله قبل از اینکه سوریه برود از قزوین برایم آورده بود. با دیدن این انگشتر خاطرات خیرالله برایم زنده میشود.» 15 سال زندگی مشترک باعث شده ربابه خانم دلبستگی بسیاری نسبت به همسرش داشته باشد. خیرالله پسرخاله او بود که به خواستگاریاش آمد. این را از میان حرفهایش میتوان فهمید. مرور خاطرات خیرالله اشک را مهمان چشم حاضران کرده است. پیداست همگی سعی میکنند تا بچهها متوجه بغضشان نشوند. ربابه از آخرین دیدارشان برایم میگوید: «به یاد دارم آن روز صبح زود بیدار شده بود. بعد از نماز صبح رو به من گفت سوئیچ موتور را روی طاقچه گذاشتم اگر لازم بود بردارید. در حالی که آماده میشد تا برود گفت: با مدیر مدرسه بچهها صحبت کردهام و مرخصی گرفتم که وقتی برگشتم برویم زیارت امام رضا(ع). از وقتی خیرالله رفت دلم گواه بد میداد. حالا دلیل آن دلشوره را میفهمم.»
خطهای خط نخورده
علیرضا، پسر کوچک شهید، در دفترش خطهایی کشیده و روی آنها را خط زده است، اما چند تا از خطها دست نخورده باقی مانده. همسر شهید میگوید: «هر بار که خیرالله سوریه میرفت، علیرضا خطهایی که در دفترش کشیده بود را خط میزد. میگفت وقتی همه این خطها را خط بزنم بابا میآید. آخرین بار خطهایش نیمه ماند و خیرالله نیامد.»
خیرالله روی نماز بچهها حساس بود
ربابه خانم این روزها در نبود همسرش سعی میکند تا از یادگارهای او خوب مراقبت کند. او میگوید: «خیرالله خیلی روی نماز خواندن بچهها حساس بود. با وجودی که هر دو هنوز به سن تکلیف نرسیدهاند اما 3 سالی میشود که نماز میخوانند. اوایل برای اینکه بچهها نمازشان را درست بخوانند، خیرالله جلو بچهها میایستاد و با صدای بلند نماز میخواند و بچهها هم تکرار میکردند. حالا برای اینکه علیرضا در نمازش غلط نداشته باشد این مسئولیت را من برعهده گرفتهام. بچهها اغلب برای نماز به مسجد میروند.» همه خواسته ربابه خانم احترام به بچههایش است. میگوید: «دوست دارم با فرزندانم با احترام رفتار شود. اینها در دست من امانت هستند، پس سعی میکنم آنطور که خیرالله دوست داشت آنها را تربیت کنم.» همسر شهید حسنزاده از برخی نیش و کنایهها گله دارد. در حالی که نفس بلندی میکشد حرفهایش را ادامه میدهد: «بعد از شهادت خیرالله برخی از افراد درباره پولی که بابت سوریه رفتنش گرفته از من سؤال میکردند. این قبیل سؤالها همیشه آزردهام میکند. این افراد نمیدانند شهدای مدافع حرم نه برای پول، بلکه برای دفاع از حرم اهلبیت(ع) به سوریه رفتند. خیرالله آدم صبوری بود و سعی میکرد کسی از دستش ناراحت نشود. من هم سعی میکنم مانند او باشم. از او یاد گرفتهام حتی اگر کسی دلم را شکست با او رفتار بدی نداشته باشم.» هوا تاریک شده است وقتی با خانواده شهید حسنزاده خداحافظی میکنیم. علیرضا از ما قول میگیرد دوباره به دیدنش برویم.
منبع:مشرق
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *