روایتی از ۱۰ چهره‌ی شاخص و مهم روز عاشورا در کتاب قصه‌های عاشورایی برای بچه‌ها

10:30 - 13 مهر 1396
کد خبر: ۳۵۴۶۴۱
دسته بندی: فرهنگی ، عمومی
قصه‌های عاشورایی برای بچه‌ها، با مجلدی درباره‌ی امام حسین (ع) شروع می‌شود و مجلد دهم مجموعه به امام سجاد(ع) اختصاص یافته است.

به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی ، فریبا كلهر نویسنده‌ی كودكان و نوجوانان كه علاوه بر كتاب‌های متعدد داستانی، تاكنون 30 جلد كتاب در حوزه‌ی مذهبی برای بچه‌ها تالیف كرده است، درباره‌ی این کتاب می‌گوید: «ویژگی این مجموعه این است كه ‌شخصیت‌های آن به جای این كه با نام‌شان معرفی شوند، با ویژگی‌ها و صفت‌های‌شان به بچه‌ها معرفی می‌شوند.

قصه‌های عاشورایی برای بچه‌ها را حسام‌الدین طباطبایی تصویرگری كرده و نخستین چاپ آن به بیست و چهارمین نمایشگاه بین‌المللی كتاب تهران می‌رسد.

کتاب عاشورایی
در بخشیار کتاب قصه‌های عاشورایی برای بچه‌ها آمده است:

روز مبارزه‌ی بزرگ، یارانِ مردِ آزاد به میدان رفتند و شهید شدند. خانواده‌ی مرد آزاد به میدان رفتند و شهید شدند. پرچم‌دار دید که دیگر یاوری برای مرد آزاد باقی نمانده است. نگاهش به طرف خیمه‌ها پر کشید. کسی از شکاف خیمه او را نگاه می‌کرد. پرچم‌دار دید که دو چشم درخشان از دور با او حرف می‌زند. پرچم‌دار جلو رفت و دختر مرد آزاد را دید. پرسید: «با من کاری داری عموجان؟» دختر گفت: «تشنه‌ام عموجان آب می‌خواهم.» پرچم‌دار سرش را تکان داد و گفت: «برایت آب می‌آورم. همین‌جا منتظرم باش.»

بار دیگر مشکی برداشت، سوار بر اسبش شد و به طرف رود آب شیرین رفت. دشمن دوباره جلویش را گرفت. پرچم‌دار به فرمانده‌ی سپاه دشمن گفت: «تمام یاران و جوانان خانواده‌ی مرد آزاد را کشته‌اید، فقط زن‌ها و کودکان باقی مانده‌اند که از تشنگی جگرشان آتش گرفته. می‌خواهم کمی آب برای آن‌ها ببرم.»

فرمانده حرفی نزد. یکی از دستیارانش گفت: «اگر همه‌ی زمین پر از آب شود، حتی قطره‌ای از آن را به شما نمی‌دهیم.»

پرچم‌دار نمی‌خواست دست خالی برگردد. نمی‌خواست نگاهش به خیمه‌ها بیفتد؛ به جایی که دختر مرد آزاد چشم انتظارش بود، در انتظار قطره‌ای آب.

بار دیگر پرچم‌دار راهش را از میان سربازان باز کرد. به طرف رود رفت. پشت سرش سربازها می‌آمدند. پرچم‌دار ایستاد و با آن‌ها جنگید. تعدادی را کشت و خودش را به رود آب شیرین رساند. مشکش را از آب پر کرد. خواست کمی آب بخورد و برگردد؛ اما در حالی که بچه‌ها تشنه بودند و جگر برادرش از بی‌آبی می‌سوخت، چطور می‌توانست آب بخورد؟ مشک پر از آب را برداشت و پشت اسبش پرید. می‌رفت و آب از داخل مشک بیرون می‌ریخت. سربازی شمشیر کشید و دست راست پرچم‌دار را نشانه گرفت. دست پرچم‌دار جدا شد. پرچم‌دار با دست چپ مشک را گرفت و تاخت. ضربه‌ی دیگری به دست چپش خورد و خون به آسمان پاشید. پرچم‌دار مشک را به دندانش گرفت نگاهش به خیمه‌ها بود. به شکاف کوچکی که دو چشم منتظر بیرون را نگاه می‌کرد. کسی ضربه‌ای به او زد. پرچم‌دار از بالای اسب پایین افتاد و آب از مشک بیرون ریخت.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *