دستور «جهانآرا» مبنی بر خروج تمام دختران از شهر
«افسانه قاضی زاده» دختر مبارز مسجد جامع خرمشهر میگوید: حضرت امام گفته بودند اگر جنگ ۲۰ سال هم طول بکشد؛ ما ایستادهایم. ما هم همین اعتقاد را داشتیم و آماده بودیم تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون بجنگیم.
خبرگزاری میزان -
به گزارش گروه فضای مجازی ،مدیریت امور بانوان اداره حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، به مناسبت گرامیداشت هفته دفاع مقدس و تجلیل از مقام زنان حماسه ساز کرج، به دیدار «افسانه قاضی زاده» دختر مبارز خرمشهری رفت.
در ادامه صحبتهای قاضی زاده را میخوانید.
روز ۳۱ شهریور بود. خاطرم هست در روز ۱ مهر همیشه راهپیمایی وحدت توسط دانش آموزان برگزار میشد. من مسئول انجمن اسلامی مدرسه مان بودم و آماده راهپیمایی میشدیم. با وجود این که ظرف ۱۰ روز گذشته دو نفر از بچههای سپاه شهید شده بودند و منطقه آماده درگیری بود، اما کسی فکر جنگ را با این جدیت نمیکرد.
ساعت ۵ عصر روز ۳۱ شهریور بود که صدای انفجارهای مهیبی به گوش رسید. قبل از آن هم تروریستها و منافقین درخرمشهر فعالیت زیادی داشتند. ما ابتدا فکر کردیم مثل همیشه بمب گذاری شده است. خواستم با سرعت از خانه خارج شوم، ولی پدرم اجازه نداد. خودش رفت و نیم ساعت بعد با خبر آغاز جنگ به خانه برگشت.
همان روز نزدیک منزل شهید جهان آرا را زدند و مادرشان مجروح شد. آن روز هرکاری کردم پدرم اجازه نداد که از منزل خارج شود. فردای آن روز برادرهایم رفتند، اما من همچنان اجازه خروج نداشتم. تا این که آنها حدود ۳ نیمه شب برگشتند. خاطرات برادرانم را تا صبح گوش میکردیم و اشک میریختیم.
خانم قاضی زاده اشک هایش را پاک میکند و ادامه میدهد: برادرانم از صحنههایی که در زیر آوارها دیده بودند تعریف میکردند، میگفتند بچههای کوچکی که سال اولی بودند، با لباس مدرسه خوابیده بودند و وسایلشان در کنارشان بود. دیروز که نوه ام لباس و کیف تازهی مدرسه اش را آورده بود تا به من نشان دهد، به یاد آن روزها بودم. به یاد بچههایی که بر اثر ظلم صدام هرگز روز اول مدرسه شان را ندیدند.
با شنیدن سخنان برادرانم دیگر طاقتم تمام شد. به پدرم گفتم که دیگر تحمل ندارم و باید برای کمک به مردم بروم. صبح پوتین هایم را پوشیدم و آماده شدم. چون احساس میکردم که من به عنوان یک نیروی دوره دیده باید در خدمت مردم و رزمندگان باشم. رادیو وضعیت قرمز را اعلام کرد. هواپیماهای دشمن همزمان نقاط بسیاری از ایران را بمباران کردند. صورت خیس از اشک پدرم را بوسیدم. مادرم را بغل کردم و راهی خیابانهای خرمشهر شدم.
آن روز با یک وانت توانستم خودم را به بیمارستان برسانم و این شد آغاز زندگی من و جنگ ...
آن وقتها از هیچ چیز نمیترسیدیم. حتی از زخمی شدن و مرگ یا گرسنگی. فقط از اسارت و بی احترامی به ناموسمان وحشت داشتیم. حفظ حجابمان برایمان خیلی مهم بود. خیلیها به ما دختران میگفتند که باید از شهر خارج شوید، اما ما پافشاری میکردیم و میگفتیم تا سپاه به ما دستور ندهد از خرمشهر نمیرویم.
روزهایمان به سرعت و پر زخم و درد و خون میگذشت. تا این که به علت نزدیکی بیش از حد دشمن به مسجد جامع خرمشهر، دستور شهید «جهان آرا» مبنی بر خروج تمام دختران از شهر به گوشمان رسید. آن اواخر با اسارت برخی از خواهران، رزمندگان مستقر در شهر روحیه شان را از دست داده بودند. دستور اکید شهید جهان آرا باعث شد ما را شبانه از شهر خارج کنند و ما را در تاریکی شب در امامزاده سید عباس (ع) رها کردند و رفتند.
آن شب تلخترین ساعتهای تمام زندگی مان را گذراندیم. غربت، آوارگی و ترک خرمشهر روحمان را به شدت آزرده بود. آن قدر تلخ بود که هنوز هم از کام مان پاک نشده است.
خانم قاضی زاده با گذشت این همه سال بازهم به یاد آن شب گریه میکند و غرق میشود در تلخیهای روزهای آغازین جنگ ...
«افسانه قاضی زاده» در پایان صحبت هایش میگوید: حضرت امام گفته بودند اگر جنگ ۲۰ سال هم طول بکشد؛ ما ایستاده ایم. ما هم همین اعتقاد را داشتیم و آماده بودیم تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون بجنگیم.
همسر خانم قاضی زاده از راه میرسد و با پایی که نیست و مشخص است که در روزهای جنگ آن را جا گذاشته، آهسته میآید و در کنار همسرش مینشیند.
احساس میکنم این زوج مبارز خرمشهری که تا آخرین نفس مقاومت کردند و از شهرخارج نشده اند، اکنون که پس از سالها کنار هم نشسته اند و به چشمان یکدیگر نگاه میکنند شاید خاطرات آن روزها را در نی نی چشمان دیگری مرور میکنند. خاطراتی که با زخمهای بدن و روحشان در هم آمیخته و تک تک تارهای سپید موهایشان گواهی میدهد بر ایستادگی شان.
در ادامه صحبتهای قاضی زاده را میخوانید.
روز ۳۱ شهریور بود. خاطرم هست در روز ۱ مهر همیشه راهپیمایی وحدت توسط دانش آموزان برگزار میشد. من مسئول انجمن اسلامی مدرسه مان بودم و آماده راهپیمایی میشدیم. با وجود این که ظرف ۱۰ روز گذشته دو نفر از بچههای سپاه شهید شده بودند و منطقه آماده درگیری بود، اما کسی فکر جنگ را با این جدیت نمیکرد.
ساعت ۵ عصر روز ۳۱ شهریور بود که صدای انفجارهای مهیبی به گوش رسید. قبل از آن هم تروریستها و منافقین درخرمشهر فعالیت زیادی داشتند. ما ابتدا فکر کردیم مثل همیشه بمب گذاری شده است. خواستم با سرعت از خانه خارج شوم، ولی پدرم اجازه نداد. خودش رفت و نیم ساعت بعد با خبر آغاز جنگ به خانه برگشت.
همان روز نزدیک منزل شهید جهان آرا را زدند و مادرشان مجروح شد. آن روز هرکاری کردم پدرم اجازه نداد که از منزل خارج شود. فردای آن روز برادرهایم رفتند، اما من همچنان اجازه خروج نداشتم. تا این که آنها حدود ۳ نیمه شب برگشتند. خاطرات برادرانم را تا صبح گوش میکردیم و اشک میریختیم.
خانم قاضی زاده اشک هایش را پاک میکند و ادامه میدهد: برادرانم از صحنههایی که در زیر آوارها دیده بودند تعریف میکردند، میگفتند بچههای کوچکی که سال اولی بودند، با لباس مدرسه خوابیده بودند و وسایلشان در کنارشان بود. دیروز که نوه ام لباس و کیف تازهی مدرسه اش را آورده بود تا به من نشان دهد، به یاد آن روزها بودم. به یاد بچههایی که بر اثر ظلم صدام هرگز روز اول مدرسه شان را ندیدند.
با شنیدن سخنان برادرانم دیگر طاقتم تمام شد. به پدرم گفتم که دیگر تحمل ندارم و باید برای کمک به مردم بروم. صبح پوتین هایم را پوشیدم و آماده شدم. چون احساس میکردم که من به عنوان یک نیروی دوره دیده باید در خدمت مردم و رزمندگان باشم. رادیو وضعیت قرمز را اعلام کرد. هواپیماهای دشمن همزمان نقاط بسیاری از ایران را بمباران کردند. صورت خیس از اشک پدرم را بوسیدم. مادرم را بغل کردم و راهی خیابانهای خرمشهر شدم.
آن روز با یک وانت توانستم خودم را به بیمارستان برسانم و این شد آغاز زندگی من و جنگ ...
آن وقتها از هیچ چیز نمیترسیدیم. حتی از زخمی شدن و مرگ یا گرسنگی. فقط از اسارت و بی احترامی به ناموسمان وحشت داشتیم. حفظ حجابمان برایمان خیلی مهم بود. خیلیها به ما دختران میگفتند که باید از شهر خارج شوید، اما ما پافشاری میکردیم و میگفتیم تا سپاه به ما دستور ندهد از خرمشهر نمیرویم.
روزهایمان به سرعت و پر زخم و درد و خون میگذشت. تا این که به علت نزدیکی بیش از حد دشمن به مسجد جامع خرمشهر، دستور شهید «جهان آرا» مبنی بر خروج تمام دختران از شهر به گوشمان رسید. آن اواخر با اسارت برخی از خواهران، رزمندگان مستقر در شهر روحیه شان را از دست داده بودند. دستور اکید شهید جهان آرا باعث شد ما را شبانه از شهر خارج کنند و ما را در تاریکی شب در امامزاده سید عباس (ع) رها کردند و رفتند.
آن شب تلخترین ساعتهای تمام زندگی مان را گذراندیم. غربت، آوارگی و ترک خرمشهر روحمان را به شدت آزرده بود. آن قدر تلخ بود که هنوز هم از کام مان پاک نشده است.
خانم قاضی زاده با گذشت این همه سال بازهم به یاد آن شب گریه میکند و غرق میشود در تلخیهای روزهای آغازین جنگ ...
«افسانه قاضی زاده» در پایان صحبت هایش میگوید: حضرت امام گفته بودند اگر جنگ ۲۰ سال هم طول بکشد؛ ما ایستاده ایم. ما هم همین اعتقاد را داشتیم و آماده بودیم تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون بجنگیم.
همسر خانم قاضی زاده از راه میرسد و با پایی که نیست و مشخص است که در روزهای جنگ آن را جا گذاشته، آهسته میآید و در کنار همسرش مینشیند.
احساس میکنم این زوج مبارز خرمشهری که تا آخرین نفس مقاومت کردند و از شهرخارج نشده اند، اکنون که پس از سالها کنار هم نشسته اند و به چشمان یکدیگر نگاه میکنند شاید خاطرات آن روزها را در نی نی چشمان دیگری مرور میکنند. خاطراتی که با زخمهای بدن و روحشان در هم آمیخته و تک تک تارهای سپید موهایشان گواهی میدهد بر ایستادگی شان.
منبع:دفاع پرس
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *