۱۱ اتفاق عجیب در دوران اسارت ایرانیان در اردوگاههای عراق
«هر روز صبح یک لیوان شوربا به ما میدادند به همراه یک تکه نان سفت و سخت. همین باعث شده بود که بچهها بیشتر روزه بگیرند. یکی از روزها که مأموران صلیب سرخ به اردوگاه آمده بودند، بچهها آن نانها را نشانشان دادند...»
خبرگزاری میزان -
به گزارش گروه فضای مجازی ، خاطرات اسارت در کنار همه سختیها و عذابهایش برای آزادگان سرافراز شیرینی خودش را دارد. آنچه میخوانید بخشی از خاطرات آزاده «سید عبدالکریم میرصناعی» است که در ادامه میآید.
خواب و بیداری
وقتی به هوش آمدم خود را در بیمارستان دیدم. بیمارستانی در بصره. بی آنکه بفهمم مدام به صدام بد و بیراه میگفتم. این را کسانی میگویند که در آن لحظه اطرافم بودهاند.
ترکش خمپاره ۶۰ به سرم اصابت کرده بود و دکترهای بیمارستان با دیدن عکس سرم گفتند زنده نمیمانم. مسئولان بیمارستان هم بدون دادن دارو و رسیدگی به وضعیتم به حال خود رهایم کردند. پس از مدتی که متوجه شدند خیال مردن ندارم به من سِرُم تزریق کردند و با وجود آن همه ترکش، زنده ماندم. لیاقت شهادت نداشتم.
به خاطر شدت جراحت یادم نمیآمد در چه تاریخی اسیر شدم، ولی اطرافیانم میگفتند آن روز ۱۸ اسفند سال ۱۳۶۲ بود. حدود یک ماه در بیمارستان بستری بودم. شبی خواب دیدم با بچههای بسیج محلهامان در مسجد صاحبالزمان (عج) ورامین هستیم. ناگهان فردی وارد مسجد شد و به من گفت: همه رفقایت شهید شدند و تو ماندی... در خواب آنقدر گریه کرده بودم که پتوی زیر سرم خیس شده بود و خون روی سر و صورتم، با اشک شسته شده بود.
رسیدگی ممنوع
در بیمارستان به جای رسیدگی، کتک و شکنجه برقرار بود. در سالنی که حداکثر ۱۰۰ نفر ظرفیت داشت، ۲۰۰ مجروح را به زور جا داده بودند. کسی نمیتوانست دراز بکشد یا پاهایش را دراز کند. هر تکانی که میخوردیم، صدای کسی در میآمد. بیشتر بچهها شکستگی داشتند و بعضیها دست و پاهایشان قطع شده بود. دستشویی، انتهای همان سالن بود. غذایمان نان سفت و خشکی بود که با گونی میآوردند و پرت میکردند به طرفمان! آب خوردنمان هم، آب گِل آلود و بدمزهای بود که هر چند روز یکبار میآوردند. از دکتر و دوا و درمان خبری نبود و اسرا هم اجازه نداشتند به یکدیگر کمک کنند. رسیدگی فقط در حدی بود که ما را زنده نگهدارند تا آمار اسرایشان بالا برود.
نمازهای خاص
اجازه وضو گرفتن و نماز خواندن نداشتیم. حق نداشتیم شب ها، بیدار بمانیم یا از خواب بیدار شویم. اگر کسی نیمه شب برای رفتن به دستشویی بیدار میشد، صبح کتک میخورد. تعداد زیادی از ما با یک لیوان آب وضو میگرفتیم و زیر پتو نماز میخواندیم. پس از مدتی اجازه نماز فرادی داده شد. اصلا اجازه نماز جماعت نمیدادند. از نماز جماعت میترسیدند.
ارواح در اردوگاه
در روزهای شنبه و سهشنبه باید صورتمان را با تیغ میزدیم و هر دو جمعه یک بار هم مجبور بودیم سرمان را با تیغ بتراشیم. حتی اگر چند تار مو روی صورتمان بود باید به جانشان میافتادیم تا به قول بعثیها صاف صاف باشد. نصف تیغ برای تراشیدن موی سر پنج نفر داده میشد و، چون ناشی بودیم، پوست سر بعضیها کنده و زخمی میشد. بعد از اینکه سه چهار نفر کله شان را برق میانداختند، تیغ را روی سطح سیمانی میساییدیم تا دوباره تیز شود، اما بیچاره کسی که نفر آخر میشد از درد به خود میپیچید. بعد از اتمام اصلاح اجباری، با آن لباسها شکل و شمایلمان مثل ارواح میشد.
طبل بزرگ، زیر جمجمه سر
از بیمارستان مرخصمان کردند و به اردوگاه موصل ۲ بردند. بین راه ما را در شهر چرخاندند تا مردم ما را ببینند. به اردوگاه که رسیدیم نمیتوانستم راه بروم. یکی از اسرا مرا روی کولش گذاشت. باید از راهرویی میگذشتیم که دو طرف آن عراقیها ایستاده بودند و رد که میشدیم کتکمان میزدند. یک ضربه کابل به سرم خورد که صدای آن مثل طبل توی سرم پیچید و تمام بدنم یخ کرد. یکی از اسرا گفته بود هر وقت بعثیها خواستند تو را با کابل بزنند، دستت را روی سرت بگذار تا به سرت ضربهای نخورد.
محل استراحت و خواب هر نفر در آسایشگاه، حدود دو وجب و نیم در دو وجب و نیم بود که باید با پتو مرز آن را مشخص میکردیم. با اینکه به خاطر مجروحیت شدید، سمت چپ بدنم فلج بود، در همان مقدار جای مشخص شده باید استراحت میکردم. تا یک سال و نیم بعد از اسارت، مأموران صلیب سرخ به اردوگاه نیامدند و خانوادهام هیچ خبری از من نداشتند.
کشاورز فرانسوی
هر وقت بعثیها میپرسیدند چه کاره هستید، میگفتیم کشاورز و بیسواد! وقتی مأموران صلیب سرخ به اردوگاه آمدند یکی از اسرا که به چند زبان مسلط بود با آنها به زبانهای فرانسوی و انگلیسی صحبت کرد.
از ماموران صلیب سرخ، کتاب، کاغذ و نوشتافزار درخواست کردیم. تا آن زمان اجازه نداشتیم از هیچ نوشتافزار و کاغذی استفاده کنیم. با رفتن ماموران صلیب سرخ، عراقیها متوجه شدند کلاهگشادی سرشان رفته و کشاورز و بیسوادی در بین نبوده است. پس از آن هر کدام از بچهها که به زبانی مسلط بود به عنوان استاد انتخاب میشد و به ۱۰ نفر دیگر درس میداد، سپس آن ۱۰ نفر هر یک به ۱۰ نفر دیگر و همین طور تا آخر. من که در زمان تحصیل در زبان انگلیسی خیلی ضعیف بودم و نمرههای خوبی نمیگرفتم، در اسارت از صفر شروع کردم و بعدها به عنوان استاد برتر زبان انگلیسی در اردوگاهی که ۲ هزار نفر در آن بودند، شناخته شدم.
برای بعضی بچههای کم رو و خجالتی، کلاس خصوصی برگزار میکردم و جالب اینکه بعضی از همان بچهها بعد از آزادی، در شهر و دیار خودشان به عنوان استاد زبان انگلیسی مشغول تدریس شدند. تمامی کلاسها را به دور از چشم عراقیها تشکیل میدادیم، چون اگر با خبر میشدند اذیتمان میکردند.
نان صلیبی
هر روز صبح یک لیوان شوربا به ما میدادند به همراه یک تکه نان سفت و سخت. همین باعث شده بود که بچهها بیشتر روزه بگیرند. یکی از روزها که مأموران صلیب سرخ به اردوگاه آمده بودند، بچهها آن نانها را نشانشان دادند و از آن به بعد همیشه یکی دو روز قبل از آمدن صلیب سرخیها به اردوگاه، نان نرمی به ما میدادند که معروف شده بود به «نان صلیبی».
با مصرف نانهای سفت، بعضی بچهها دچار عفونت روده و معده و بعضی شهید شدند؛ اما اگر همچنان اعتراض میکردیم همان نان را هم از ما دریغ میکردند.
نامه سرآشپز
نامههایی که از ایران به دستمان میرسید، برای ما بوی بهشت میداد. نامهها دست به دست میچرخید و با تمام وجود آنها را بو میکشیدیم. یکی از بچهها که وضعیت وخیمی داشت، توسط صلیب سرخ آزاد شد و مدتی پس از آزادی، نامهای از او دریافت کردیم. نامهای خواندنی و خندیدنی! بچهها نامه را دست به دست میچرخاندند و میخواندند و میخندیدند! موضوع از این قرار بود که بعد از آزادی برای آنها مهمان آمده بود و آن بنده خدا که در اسارت، آشپزی را یاد گرفته بود، با گوشت تازه، روغن خوب، سبزی تازه و... غذایی پخته بود که همه مهمانها را مسموم و روانه بیمارستان کرده بود. نتیجه اینکه با آن گوشتهای کهنه و آن وضعیت بهداشتی اردوگاه و روغنی که معلوم نبود چه روغنی است. فقط لطف خدا بود باعث زنده ماندن ما شده بود.
تونل مرگ
در بعضی خاطرات به صورت گذرا از مراسم کتک خوردنمان گفتم. بدترین مرحله همان دالان یا تونل مرگ بود. سربازهای عراقی در دوطرف میایستادند و دالانی درست میشد که باید از این دالان رد میشدیم.
وارد دالان که میشدی باران کابل بود که به سر و صورتت میخورد و... روزی یکی دو بار مراسم کتک خوردن داشتیم. برایمان عادت شده بود! تا جایی که بچهها به شوخی میگفتند اگر یک روز کتک نخوریم مریض میشویم.
سراب آزادی
از سال چهارم اسارتم مبادله اسرا شروع شد. عراقیها فقط بچههایی را برای مبادله میبردند که دست و پای آنها قطع شده بود، یا مجروحیتها و عفونتهای شدید داشتند، یا موجی بودند. یکی از اذیت و آزارهای عراقیها این بود که نیمه شب چند نفر از اسرای مطرح را صدا زده، میگفتند وسایلتان را جمع کنید میخواهیم شما را آزاد کنیم. بچهها هم خوشحال، وسایلشان را به دیگران میبخشیدند. حتی خوراکیهایشان را. بعد هم گریه و حلالیت طلبی و خداحافظی. دو سه روز از این ماجرا که میگذشت، آنها را بر میگرداندند.
میپرسیدیم چه شد؟ میگفتند ما را تا پای پلههای هواپیما بردند و برگرداندند. میخواستند از نظر روحی به بچهها ضربه بزنند. از آن به بعد اگر یکی از اسرا آزاد میشد، تا چند روز به وسایلش دست نمیزدیم تا مطمئن شویم که خبر آزادی اش راست بوده است.
خبر ناگوار
جمعهها، روز دید و بازدید ما بود. هم جویای احوال هم میشدیم و هم اخبار مختلف را رد و بدل میکردیم. البته گاهی عراقیها برایمان روزنامه هم میآوردند. یکی از روزها سرباز عراقی روزنامهای را به مسئول آسایشگاهمان داد.
وقتی روزنامه را دید، مثل برگی که از درخت میافتد روی زمین افتاد. ته دلمان خالی شد. روزنامه را گرفتیم و چشممان به خبر رحلت امام خمینی (ره) افتاد که با خط درشت و با رنگ قرمز نوشته شده بود.
چند بار قبل از این، برای تضعیف روحیه بچهها از رحلت امام خمینی (ره) خبر داده بودند و به همین دلیل، حتی با دیدن روزنامه باز هم امیدوار بودیم که شایعه باشد.
شب بعد که خبر رحلت امام خمینی (ره) همراه با تصاویر مربوط به بیمارستان از تلویزیون عراق پخش شد، متوجه شدیم خبر واقعیت دارد. بچهها که آرزوی دیدار با امام خمینی (ره) را داشتند، با چشمهایی گریان و اشک آلود به سر و سینه میزدند.
خواب و بیداری
وقتی به هوش آمدم خود را در بیمارستان دیدم. بیمارستانی در بصره. بی آنکه بفهمم مدام به صدام بد و بیراه میگفتم. این را کسانی میگویند که در آن لحظه اطرافم بودهاند.
ترکش خمپاره ۶۰ به سرم اصابت کرده بود و دکترهای بیمارستان با دیدن عکس سرم گفتند زنده نمیمانم. مسئولان بیمارستان هم بدون دادن دارو و رسیدگی به وضعیتم به حال خود رهایم کردند. پس از مدتی که متوجه شدند خیال مردن ندارم به من سِرُم تزریق کردند و با وجود آن همه ترکش، زنده ماندم. لیاقت شهادت نداشتم.
به خاطر شدت جراحت یادم نمیآمد در چه تاریخی اسیر شدم، ولی اطرافیانم میگفتند آن روز ۱۸ اسفند سال ۱۳۶۲ بود. حدود یک ماه در بیمارستان بستری بودم. شبی خواب دیدم با بچههای بسیج محلهامان در مسجد صاحبالزمان (عج) ورامین هستیم. ناگهان فردی وارد مسجد شد و به من گفت: همه رفقایت شهید شدند و تو ماندی... در خواب آنقدر گریه کرده بودم که پتوی زیر سرم خیس شده بود و خون روی سر و صورتم، با اشک شسته شده بود.
رسیدگی ممنوع
در بیمارستان به جای رسیدگی، کتک و شکنجه برقرار بود. در سالنی که حداکثر ۱۰۰ نفر ظرفیت داشت، ۲۰۰ مجروح را به زور جا داده بودند. کسی نمیتوانست دراز بکشد یا پاهایش را دراز کند. هر تکانی که میخوردیم، صدای کسی در میآمد. بیشتر بچهها شکستگی داشتند و بعضیها دست و پاهایشان قطع شده بود. دستشویی، انتهای همان سالن بود. غذایمان نان سفت و خشکی بود که با گونی میآوردند و پرت میکردند به طرفمان! آب خوردنمان هم، آب گِل آلود و بدمزهای بود که هر چند روز یکبار میآوردند. از دکتر و دوا و درمان خبری نبود و اسرا هم اجازه نداشتند به یکدیگر کمک کنند. رسیدگی فقط در حدی بود که ما را زنده نگهدارند تا آمار اسرایشان بالا برود.
نمازهای خاص
اجازه وضو گرفتن و نماز خواندن نداشتیم. حق نداشتیم شب ها، بیدار بمانیم یا از خواب بیدار شویم. اگر کسی نیمه شب برای رفتن به دستشویی بیدار میشد، صبح کتک میخورد. تعداد زیادی از ما با یک لیوان آب وضو میگرفتیم و زیر پتو نماز میخواندیم. پس از مدتی اجازه نماز فرادی داده شد. اصلا اجازه نماز جماعت نمیدادند. از نماز جماعت میترسیدند.
ارواح در اردوگاه
در روزهای شنبه و سهشنبه باید صورتمان را با تیغ میزدیم و هر دو جمعه یک بار هم مجبور بودیم سرمان را با تیغ بتراشیم. حتی اگر چند تار مو روی صورتمان بود باید به جانشان میافتادیم تا به قول بعثیها صاف صاف باشد. نصف تیغ برای تراشیدن موی سر پنج نفر داده میشد و، چون ناشی بودیم، پوست سر بعضیها کنده و زخمی میشد. بعد از اینکه سه چهار نفر کله شان را برق میانداختند، تیغ را روی سطح سیمانی میساییدیم تا دوباره تیز شود، اما بیچاره کسی که نفر آخر میشد از درد به خود میپیچید. بعد از اتمام اصلاح اجباری، با آن لباسها شکل و شمایلمان مثل ارواح میشد.
طبل بزرگ، زیر جمجمه سر
از بیمارستان مرخصمان کردند و به اردوگاه موصل ۲ بردند. بین راه ما را در شهر چرخاندند تا مردم ما را ببینند. به اردوگاه که رسیدیم نمیتوانستم راه بروم. یکی از اسرا مرا روی کولش گذاشت. باید از راهرویی میگذشتیم که دو طرف آن عراقیها ایستاده بودند و رد که میشدیم کتکمان میزدند. یک ضربه کابل به سرم خورد که صدای آن مثل طبل توی سرم پیچید و تمام بدنم یخ کرد. یکی از اسرا گفته بود هر وقت بعثیها خواستند تو را با کابل بزنند، دستت را روی سرت بگذار تا به سرت ضربهای نخورد.
محل استراحت و خواب هر نفر در آسایشگاه، حدود دو وجب و نیم در دو وجب و نیم بود که باید با پتو مرز آن را مشخص میکردیم. با اینکه به خاطر مجروحیت شدید، سمت چپ بدنم فلج بود، در همان مقدار جای مشخص شده باید استراحت میکردم. تا یک سال و نیم بعد از اسارت، مأموران صلیب سرخ به اردوگاه نیامدند و خانوادهام هیچ خبری از من نداشتند.
کشاورز فرانسوی
هر وقت بعثیها میپرسیدند چه کاره هستید، میگفتیم کشاورز و بیسواد! وقتی مأموران صلیب سرخ به اردوگاه آمدند یکی از اسرا که به چند زبان مسلط بود با آنها به زبانهای فرانسوی و انگلیسی صحبت کرد.
از ماموران صلیب سرخ، کتاب، کاغذ و نوشتافزار درخواست کردیم. تا آن زمان اجازه نداشتیم از هیچ نوشتافزار و کاغذی استفاده کنیم. با رفتن ماموران صلیب سرخ، عراقیها متوجه شدند کلاهگشادی سرشان رفته و کشاورز و بیسوادی در بین نبوده است. پس از آن هر کدام از بچهها که به زبانی مسلط بود به عنوان استاد انتخاب میشد و به ۱۰ نفر دیگر درس میداد، سپس آن ۱۰ نفر هر یک به ۱۰ نفر دیگر و همین طور تا آخر. من که در زمان تحصیل در زبان انگلیسی خیلی ضعیف بودم و نمرههای خوبی نمیگرفتم، در اسارت از صفر شروع کردم و بعدها به عنوان استاد برتر زبان انگلیسی در اردوگاهی که ۲ هزار نفر در آن بودند، شناخته شدم.
برای بعضی بچههای کم رو و خجالتی، کلاس خصوصی برگزار میکردم و جالب اینکه بعضی از همان بچهها بعد از آزادی، در شهر و دیار خودشان به عنوان استاد زبان انگلیسی مشغول تدریس شدند. تمامی کلاسها را به دور از چشم عراقیها تشکیل میدادیم، چون اگر با خبر میشدند اذیتمان میکردند.
نان صلیبی
هر روز صبح یک لیوان شوربا به ما میدادند به همراه یک تکه نان سفت و سخت. همین باعث شده بود که بچهها بیشتر روزه بگیرند. یکی از روزها که مأموران صلیب سرخ به اردوگاه آمده بودند، بچهها آن نانها را نشانشان دادند و از آن به بعد همیشه یکی دو روز قبل از آمدن صلیب سرخیها به اردوگاه، نان نرمی به ما میدادند که معروف شده بود به «نان صلیبی».
با مصرف نانهای سفت، بعضی بچهها دچار عفونت روده و معده و بعضی شهید شدند؛ اما اگر همچنان اعتراض میکردیم همان نان را هم از ما دریغ میکردند.
نامه سرآشپز
نامههایی که از ایران به دستمان میرسید، برای ما بوی بهشت میداد. نامهها دست به دست میچرخید و با تمام وجود آنها را بو میکشیدیم. یکی از بچهها که وضعیت وخیمی داشت، توسط صلیب سرخ آزاد شد و مدتی پس از آزادی، نامهای از او دریافت کردیم. نامهای خواندنی و خندیدنی! بچهها نامه را دست به دست میچرخاندند و میخواندند و میخندیدند! موضوع از این قرار بود که بعد از آزادی برای آنها مهمان آمده بود و آن بنده خدا که در اسارت، آشپزی را یاد گرفته بود، با گوشت تازه، روغن خوب، سبزی تازه و... غذایی پخته بود که همه مهمانها را مسموم و روانه بیمارستان کرده بود. نتیجه اینکه با آن گوشتهای کهنه و آن وضعیت بهداشتی اردوگاه و روغنی که معلوم نبود چه روغنی است. فقط لطف خدا بود باعث زنده ماندن ما شده بود.
تونل مرگ
در بعضی خاطرات به صورت گذرا از مراسم کتک خوردنمان گفتم. بدترین مرحله همان دالان یا تونل مرگ بود. سربازهای عراقی در دوطرف میایستادند و دالانی درست میشد که باید از این دالان رد میشدیم.
وارد دالان که میشدی باران کابل بود که به سر و صورتت میخورد و... روزی یکی دو بار مراسم کتک خوردن داشتیم. برایمان عادت شده بود! تا جایی که بچهها به شوخی میگفتند اگر یک روز کتک نخوریم مریض میشویم.
سراب آزادی
از سال چهارم اسارتم مبادله اسرا شروع شد. عراقیها فقط بچههایی را برای مبادله میبردند که دست و پای آنها قطع شده بود، یا مجروحیتها و عفونتهای شدید داشتند، یا موجی بودند. یکی از اذیت و آزارهای عراقیها این بود که نیمه شب چند نفر از اسرای مطرح را صدا زده، میگفتند وسایلتان را جمع کنید میخواهیم شما را آزاد کنیم. بچهها هم خوشحال، وسایلشان را به دیگران میبخشیدند. حتی خوراکیهایشان را. بعد هم گریه و حلالیت طلبی و خداحافظی. دو سه روز از این ماجرا که میگذشت، آنها را بر میگرداندند.
میپرسیدیم چه شد؟ میگفتند ما را تا پای پلههای هواپیما بردند و برگرداندند. میخواستند از نظر روحی به بچهها ضربه بزنند. از آن به بعد اگر یکی از اسرا آزاد میشد، تا چند روز به وسایلش دست نمیزدیم تا مطمئن شویم که خبر آزادی اش راست بوده است.
خبر ناگوار
جمعهها، روز دید و بازدید ما بود. هم جویای احوال هم میشدیم و هم اخبار مختلف را رد و بدل میکردیم. البته گاهی عراقیها برایمان روزنامه هم میآوردند. یکی از روزها سرباز عراقی روزنامهای را به مسئول آسایشگاهمان داد.
وقتی روزنامه را دید، مثل برگی که از درخت میافتد روی زمین افتاد. ته دلمان خالی شد. روزنامه را گرفتیم و چشممان به خبر رحلت امام خمینی (ره) افتاد که با خط درشت و با رنگ قرمز نوشته شده بود.
چند بار قبل از این، برای تضعیف روحیه بچهها از رحلت امام خمینی (ره) خبر داده بودند و به همین دلیل، حتی با دیدن روزنامه باز هم امیدوار بودیم که شایعه باشد.
شب بعد که خبر رحلت امام خمینی (ره) همراه با تصاویر مربوط به بیمارستان از تلویزیون عراق پخش شد، متوجه شدیم خبر واقعیت دارد. بچهها که آرزوی دیدار با امام خمینی (ره) را داشتند، با چشمهایی گریان و اشک آلود به سر و سینه میزدند.
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
منبع: دفاع پرس
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *