چند برداشت از زندگی فرماندهای که در روز خواستگاری گریه کرد
«تلویزیون روشن بود. نشستیم و در مورد شرایط عقد، ازدواج، مهریه و خرید صحبت کردیم. ناگهان چشممان به آقا داماد افتاد. بدون توجه به همه این حرفها، مقابل تلویزیون نشسته و به سخنان حضرت امام (ره) گوش سپرده بود و با صدای بلند گریه میکرد. در عالم دیگری بود.»
خبرگزاری میزان -
به گزارش گروه فضای مجازی ، علیاکبر هفتمین فرزند خانواده محمدحسینی است که از همان دوران کودکی در محجوریت و تنگدستی رشد کرد و با درد بزرگ این طبقه از مردم کشورش آشنا شد.
وی دوران ابتدایی را در دبستان امیرکبیر کرمان به پایان رساند. سپس به دلیل از کارافتادگی پدر، ترک تحصیل کرد و راهی بازار کار شد، تا در تامین مخارج خانواده سهمی داشته باشد.
پنج سال بعد از ترک تحصیل، با ثبت نام در مدرسه شبانه روزی، تحصیلات دوره راهنمایی را آغاز کرد. سال ۱۳۵۵ تحول عظیمی در افکار علی اکبر به وقوع پیوست. وی با گوش سپردن به نوارهای ضبط شده سخنان حضرت امام (ره) و مطالعه اعلامیههای ایشان با آن بزرگوار آشنا شد و با تکثیر نوارها و اعلامیهها و پخش و توزیع آنها، تحت تعقیب ساواک قرار گرفت.
با علنی شدن مبارزات مردم ایران علیه رژیم شاهنشاهی، علی اکبر از عناصر اصلی سازماندهی تظاهرات و اعتصابات در کرمان شد و در حوادث ۲۴ مهر در مسجد جامع کرمان و ۲۴ آذر مسجد امام (ره) حضور فعال داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی وارد کمیته شد و کمی بعد، به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. او در آخرین روزهای سال ۱۳۵۸ همراه با عدهای دیگر عازم کامیاران شد و بعد از یک دوره نبرد با ضدانقلاب، از همان جا به سومار رفت و در تاریخ ۲۷ مهر ۱۳۵۹، در عملیات عاشورا شرکت کرد.
علیاکبر محمدحسینی پس از آن به جبهههای جنوب عزیمت کرد و در عملیاتهای ثامن الائمه (ع) و طریق القدس به عنوان یکی از فرماندهان نیروهای کرمانی، با متجاوزان بعثی جنگید و سرانجام در تاریخ ۱۲ آذر ماه ۱۳۶۰ در چهارمین روز عملیات پیروزمندانه فتح بستان (طریق القدس) از ناحیه پا مجروح شد. وی در حالی که میتوانست جانش را نجات دهد، برای حفظ روحیه نیروهایش صحنه نبرد را خالی نکرد و سرانجام زیرپل سابله مظلومانه به شهادت رسید.
در ادامه چند برداشت از زندگی شهید «علی اکبرمحمدحسینی» را میخوانید:
من یک مَردَم
زهرا محمدحسینی خواهر شهید: دوازده ساله بود که ترک تحصیل کرد. آن روزها پدرم ناتوان و از کار افتاده شده بود و مادرم برای گذران زندگی سخت کار میکرد.
یک روز که برای دیدن من به خانه آمده بود، پرسیدم: «تو که درس خوان بودی، چرا درس و مدرسه را رها کردی؟!»
آه بلندی کشید و با ناراحتی گفت: «درست میگویی خواهرم. ولی من نمیتوانم بی تفاوت باشم که مادرم کار کند و هزینه تحصیل من را بدهد.»
کمی در حیاط قدم زد؛ بعد ایستاد و ادامه داد: «من یک مَردَم، نمیتوانم این چیزها را تحمل کنم.»
برای برپایی عدالت راهپیمایی میکنیم
محمد صادقی دوست شهید: برای اولین بار تظاهرات ضد رژیم سلطنتی در کرمان انجام میشد. تعداد تظاهرکنندگان زیاد نبود، ولی جمع کثیری از مردم برای دیدن آنها تجمع کرده بودند.
تظاهر کنندگان مقابل مسجد جامع شعار دادند. سپس برای این که توسط عوامل ساواک شناسایی نشوند، به طرف بازار دویدند.
در آن شلوغی تنه یکی از برادران به بساط دستفروشی خورد و آن را واژگون کرد.
بدون توجه به این موضوع، با سرعت میدویدیم. ناگهان اکبر ایستاد و فریاد زد: «چه کار کردی، برادر؟! چرا بساط این بنده خدا را روی زمین ریختی؟»
بعد هم بدون واهمه از ماموران ساواک که ممکن بود هر لحظه از راه برسند، به دست فروش کمک کرد تا وسایلش را از روی زمین جمع کند. وقتی کارش تمام شد، دوباره با صدای بلند گفت: «ما برای رهایی همین مردم مستضعف تظاهرات میکنیم. برای برپایی عدالت کار میکنیم و نباید آزاری به مردم برسانیم. هر کس از این کارها کند، از ما نیست.»
مهمانی غیرمنتظره
عزت محمدحسینی خواهر شهید: همسرم در سفر بود و من و بچههایم تنها بودیم. اکبر هر روز به خانه ما میآمد و دلداریام میداد. در کارهای خانه کمکم میکرد و از درآمد روزانهاش برای من و بچههایم خوراکی میخرید. یک روز گفت: «ناراحت نباش خواهرم؛ اگر شوهرت نیست، من که برادر تو هستم نمردهام. نمیگذرام سختی بکشید.»
فردای آن روز وقتی آمد، دو تا مرغ همراهش بود. مرغها را به من داد و گفت: «من مهمان دارم. اگر میتوانید این مرغها را بپزید.»
مرغها را پختم. ظهر در حالی که چند نان خریده بود، وارد خانه شد.
پرسیدم: «پس مهمانهایت کجا هستند؟» پاسخ داد: «مهمانهایم تو و بچههایت هستید.»
عدم شلیک به یک ضدانقلاب غیرمسلح
احمد سجادی دوست شهید: نیروهای کومله و دموکرات با سپاه و بسیج درگیر شده بودند و تعدادی از بچهها به شهادت رسیدند. به اتفاق اکبر و گروهی از برادران به سوی دارلک رفتیم؛ همه داوطلب بودیم. هنگام پاک سازی منطقه با ضدانقلاب رو به رو شدیم و نبرد سختی در گرفت.
ساعتها جنگیدیم، تا این که نیروی کمکی رسید و ضد انقلابیون مجبور به فرار شدند. یکی از نیروها ضد انقلاب در حال فرار به سوی ما تیراندازی میکرد. اکبر او را نشانه گرفت، ولی قبل از این که شلیک کند، ضد انقلاب اسلحه را انداخت.
اکبر سر سلاح را پایین آورد. با نگرانی گفتم: «بزن ... تا فرار نکرده، بزن.» گفت: «مگر نمیبینی اسلحهاش را انداخت؟!» با ناراحتی گفت: «من هرگز فرد غیرمسلح را نمیزنم؛ حتی اگر ضدانقلاب باشد.»
تشریح عملیات ظهر عاشورا
سید احمد علوی همرزم شهید: برای ملاقات علی آقا ماهانی که در عملیات روز عاشورا مجروح شده بود، به اتفاق اکبر عازم تهران بودیم. بین راه از او خواستم چگونگی عملیات را شرح دهد.
گفت: «صبح عاشورای سال ۱۳۵۹ به ما دستور دادند که در ارتفاعات مشرف بر سومار تظاهر به تک کنیم و تپههای ۳۰۳ و سادات ۱، ۲ و ۳ را از عراق بگیریم.
این ارتفاع، دشمن را بر منطقه مسلط کرده بود. هشت نفر بودیم؛ همه اهل کرمان. سلاح سنگین هم نداشتیم. آن روز به احترام امام حسین (ع) همه روزه بودیم. حرکت کردیم. به سنگرهای برادران ارتش رسیدیم. آنها از طرف بنی صدر ملعون دستور داشتند تا با ما همکاری نکنند. با وجود این، قرار شد با آتش تهیه از ما پشتیبانی کنند. با فریاد الله اکبر از تپه بالا رفتیم. قبلا عهد و پیمان بسته بودیم و قرار گذاشتیم اگر کسی مجروح یا شهید شد، بقیه بدون توقف به حرکتشان ادامه بدهند و کار را رها نکنند. همانطور که از تپه بالا میرفتیم، انواع گلولهها به طرفمان میآمد.
از تپهی اول گذشتیم. تیر به فک علی ماهانی اصابت کرد و روی زمین افتاد. کمی جلوتر محمود اخلاقی را به رگبار بستند و کمی بعد محمود یوسفیان به شهادت رسید.
از آن جمع، سه نفر تیر خوردند که غیر از علی آقاماهانی؛ دو نفر دیگر یعنی اخلاقی و یوسفیان شهید شدند. عاقبت با وجود این که یک گردان مکانیزه در آن جا مستقر بود، تپهها را از عراقیها گرفتیم.»
پیکر شهدا را از تیررس دشمن خارج کرد
علی زادخوی همرزم شهید: عدهای از رزمندگان به دلیل عدم آشنایی با منطقه به کمین نیروهای عراقی افتادند و به شهادت رسیدند. جنازههای آنها مدتها کنار رودخانه باقی ماند و زیر شن و ماسه دفن شد.
تصمیم گرفتیم جنازهها را از منطقه خارج کنیم. دشمن بر محل تسلط داشت. خطر انجام این کار بسیار زیادبود و هر کسی توانایی انجام آن را نداشت.
اکبر داوطلب شد و با تحمل سختیهای فراوان و زیر دید و تیر دشمن جنازهها را یکی یکی خارج کرد.
نماز در میان عراقیها
رضا محمدی همرزم شهید: به اتفاق اکبر و یکی از برادران برای شناسایی ارتفاعات صعب العبور منطقه حرکت کردیم. مدتها راه رفتیم و از کمین عراقیها گذشتیم. نزدیک ظهر حسابی خسته شدیم. سربازان عراقی بالای سرمان بودند. ناگهان اکبر ایستاد. به آسمان و به ساعتش نگاه کرد و گفت: «برادران! وقت نماز شده.» گفتم: «خیلی خستهایم. بعدا نماز میخوانیم. الان وسط عراقیها هستیم.» با تندی پاسخ داد: «ما فقط برای نماز خواندن سختی جنگ را تحمل میکنیم. حالا همه با هم نماز میخوانیم.» وسط عراقیها ایستادیم و نماز خواندیم.
گریه در خواستگاری
طاهره محمدحسینی خواهر شهید: بالاخره با اصرار و خواهش و التماس رضایت داد برایش به خواستگاری برویم. به اتفاق مادر و خواهر و برادرها شال و کلاه کردیم و راه افتادیم؛ خودش هم آمد.
تلویزیون روشن بود. نشستیم و در مورد شرایط عقد، ازدواج، مهریه و خرید صحبت کردیم. ناگهان چشممان به آقا داماد افتاد. بدون توجه به همه این حرفها، مقابل تلویزیون نشسته و به سخنان حضرت امام (ره) گوش سپرده بود و با صدای بلند گریه میکرد. در عالم دیگری بود.
میخواهم آزاد شوم
عزت محمدحسینی خواهر شهید: بعد از شهادت دوستانش به شدت احساس تنهایی میکرد. یک روز گریهکنان گفت: «کاش شهدا من را صدا کنند و بروم. دیگر تنها شدم و نمیخواهم بمانم.» گفتم: «این چه آرزویی است؟ میخواهیم برایت به خواستگاری برویم. باید داماد شوی.»
خنده تلخی کرد و گفت: «کدام دامادی؟! کدام خواستگاری؟! زمانی که مملکت در حلقه تجاوز دشمن گرفتار است، زمانی که فلسطین اسیر دست دشمنان خداست و افغانستان آن وضع را دارد و مسلمانان در رنج هستند، حرف از خواستگاری و دامادی میزنی؟ من مسلمان، در قفس تنگ دنیا نشستم و مثل گنجشک گرفتار قفس هستم. دلم میخواهد آزاد شوم؛ میخواهم شهید شوم.»
فرمانده خشنی که لباس نیروهایش را میشست
سهیل علی پور از همرزمان شهید: عملیات طریق القدس نزدیک بود و فرماندهان با جدیت نیروها را آموزش میدادند. فرمانده ما شخص خشن، بیگذشت و غیرقابل انعطافی به نظر میرسید؛ خیلی سخت گیری میکرد.
روز اول را به سختی پشت سر گذاشتیم. بعد از نماز مغرب، لباسهایمان را که گل آلود و کثیف شده بود، بیرون چادر انداختیم و به محض ورود به چادر، هر یک گوشهای روی پتو افتادیم.
یکی از برادران گفت: «این دیگر چه آدم سخت گیری است؟ به گمانم رحم و مروت ندارد.» دیگری گفت: «ما به جبهه نیامدهایم که این سختگیریها را تحمل کنیم.» و یک نفر دیگر گفت: «به نظر میرسد اصلا خندیدن را تا حالا تجربه نکرده است.»
خلاصه، هر کسی حرفی زد و نهایتا تصمیم گرفتیم با ایشان حرف بزنیم. من به نمایندگی از طرف بچهها از چادر بیرون آمدم.
در تاریکی فرمانده را که کنار تانکر آب نشسته بود، دیدم و به سویش رفتم.
کوهی از لباسهای کثیف و گل آلود مقابل رویش بود و به سرعت و با مهارت لباس میشست. با تعجب به محلی که لباسهایمان را روی هم ریخته بودیم چشم انداختم؛ لباسها سرجایشان نبودند.
فرمانده لباسهای ما را میشست. متحیر و سرگردان پشت سرش ایستادم و چند لحظه بعد، بدون آن که حرفی بزنم، به چادر برگشتم.
بچهها پرسیدند: «چی شد؟! حرف زدی؟! تغییر روش میدهد؟!»
اشک به چشمهایم آمد و گفتم: «خودتان بیایید از نزدیک ببینید...» همه از چادر بیرون آمدیم. فرمانده هنوز کنار تانکر نشسته بود و لباس میشست.
بچهها با دیدن آن صحنه به طرفش دویدند و او را، چون نگین در میان گرفتند. سر و صورتش را غرق بوسه کردند. فرمانده با صدای بلند میخندید و پشت سر هم سوال میکرد: «چی شده؟! چه اتفاقی افتاده؟!»
آن شب شاهد صحنههایی بودیم که نمیتوانم آن را توصیف کنم. فرمانده سختگیر و خشن ما، علی اکبر محمدحسینی، بعد از پایان آموزش به فرد دیگری تبدیل میشد.
سجده خونین
فقط خدا میداند که اکبر چه حماسهای آفرید. با جان خود از بستان، سوسنگرد و از عملیات طریق القدس محافظت کرد. مانع نفوذ دشمن شد و پل سابله را حفظ کرد.
تا شب مقاومت کرد و تانکهای عراقی را یکی پس از دیگری به آتش کشید. سرانجام ساعت ۱۸:۳۰ گلولهی تانک به پایش اصابت کرد. اگر عقب میآمد، نجات پیدا میکرد؛ اما نمیخواست روحیه بچههایی را که با کمترین امکانات مقاومت میکردند، خراب کند.
از کسانی که اطرافش بودند، خواست او را زیر پل ببرند. زیر پل که رسید، همه را برای جنگیدن مرخص کرد تا در تنهایی به دیدار معبودش برود. تنها که شد، به سجده رفت.
خون از زخم پایش روان بود و او با خدا راز و نیاز میکرد. سرانجام در حالی که همچنان در سجده بود، به آرزوی دیرینهاش دست یافت.
وصیت نامه شهید
«.. برای من تمام مسایل دنیوی حل شده است و خدا میداند که آگاهانه راه خدا را انتخاب کردهام و هیچ مسالهای برای من نمانده که حل نشده باشد. به برادرانم بگویید که کشته در راه خدا عزادار نمیخواهد، پیرو راه میخواهد ... و حال این جنگ تحمیلی و آن هم هوی و هوس. انتخاب با شماست که کدامین راه را انتخاب کنید. جهاد در راه خدا، یا پیروی از هوای نفس و خوشنود کردن شیطان و دشمنان خدا.»
وی دوران ابتدایی را در دبستان امیرکبیر کرمان به پایان رساند. سپس به دلیل از کارافتادگی پدر، ترک تحصیل کرد و راهی بازار کار شد، تا در تامین مخارج خانواده سهمی داشته باشد.
پنج سال بعد از ترک تحصیل، با ثبت نام در مدرسه شبانه روزی، تحصیلات دوره راهنمایی را آغاز کرد. سال ۱۳۵۵ تحول عظیمی در افکار علی اکبر به وقوع پیوست. وی با گوش سپردن به نوارهای ضبط شده سخنان حضرت امام (ره) و مطالعه اعلامیههای ایشان با آن بزرگوار آشنا شد و با تکثیر نوارها و اعلامیهها و پخش و توزیع آنها، تحت تعقیب ساواک قرار گرفت.
با علنی شدن مبارزات مردم ایران علیه رژیم شاهنشاهی، علی اکبر از عناصر اصلی سازماندهی تظاهرات و اعتصابات در کرمان شد و در حوادث ۲۴ مهر در مسجد جامع کرمان و ۲۴ آذر مسجد امام (ره) حضور فعال داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی وارد کمیته شد و کمی بعد، به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. او در آخرین روزهای سال ۱۳۵۸ همراه با عدهای دیگر عازم کامیاران شد و بعد از یک دوره نبرد با ضدانقلاب، از همان جا به سومار رفت و در تاریخ ۲۷ مهر ۱۳۵۹، در عملیات عاشورا شرکت کرد.
علیاکبر محمدحسینی پس از آن به جبهههای جنوب عزیمت کرد و در عملیاتهای ثامن الائمه (ع) و طریق القدس به عنوان یکی از فرماندهان نیروهای کرمانی، با متجاوزان بعثی جنگید و سرانجام در تاریخ ۱۲ آذر ماه ۱۳۶۰ در چهارمین روز عملیات پیروزمندانه فتح بستان (طریق القدس) از ناحیه پا مجروح شد. وی در حالی که میتوانست جانش را نجات دهد، برای حفظ روحیه نیروهایش صحنه نبرد را خالی نکرد و سرانجام زیرپل سابله مظلومانه به شهادت رسید.
در ادامه چند برداشت از زندگی شهید «علی اکبرمحمدحسینی» را میخوانید:
من یک مَردَم
زهرا محمدحسینی خواهر شهید: دوازده ساله بود که ترک تحصیل کرد. آن روزها پدرم ناتوان و از کار افتاده شده بود و مادرم برای گذران زندگی سخت کار میکرد.
یک روز که برای دیدن من به خانه آمده بود، پرسیدم: «تو که درس خوان بودی، چرا درس و مدرسه را رها کردی؟!»
آه بلندی کشید و با ناراحتی گفت: «درست میگویی خواهرم. ولی من نمیتوانم بی تفاوت باشم که مادرم کار کند و هزینه تحصیل من را بدهد.»
کمی در حیاط قدم زد؛ بعد ایستاد و ادامه داد: «من یک مَردَم، نمیتوانم این چیزها را تحمل کنم.»
برای برپایی عدالت راهپیمایی میکنیم
محمد صادقی دوست شهید: برای اولین بار تظاهرات ضد رژیم سلطنتی در کرمان انجام میشد. تعداد تظاهرکنندگان زیاد نبود، ولی جمع کثیری از مردم برای دیدن آنها تجمع کرده بودند.
تظاهر کنندگان مقابل مسجد جامع شعار دادند. سپس برای این که توسط عوامل ساواک شناسایی نشوند، به طرف بازار دویدند.
در آن شلوغی تنه یکی از برادران به بساط دستفروشی خورد و آن را واژگون کرد.
بدون توجه به این موضوع، با سرعت میدویدیم. ناگهان اکبر ایستاد و فریاد زد: «چه کار کردی، برادر؟! چرا بساط این بنده خدا را روی زمین ریختی؟»
بعد هم بدون واهمه از ماموران ساواک که ممکن بود هر لحظه از راه برسند، به دست فروش کمک کرد تا وسایلش را از روی زمین جمع کند. وقتی کارش تمام شد، دوباره با صدای بلند گفت: «ما برای رهایی همین مردم مستضعف تظاهرات میکنیم. برای برپایی عدالت کار میکنیم و نباید آزاری به مردم برسانیم. هر کس از این کارها کند، از ما نیست.»
مهمانی غیرمنتظره
عزت محمدحسینی خواهر شهید: همسرم در سفر بود و من و بچههایم تنها بودیم. اکبر هر روز به خانه ما میآمد و دلداریام میداد. در کارهای خانه کمکم میکرد و از درآمد روزانهاش برای من و بچههایم خوراکی میخرید. یک روز گفت: «ناراحت نباش خواهرم؛ اگر شوهرت نیست، من که برادر تو هستم نمردهام. نمیگذرام سختی بکشید.»
فردای آن روز وقتی آمد، دو تا مرغ همراهش بود. مرغها را به من داد و گفت: «من مهمان دارم. اگر میتوانید این مرغها را بپزید.»
مرغها را پختم. ظهر در حالی که چند نان خریده بود، وارد خانه شد.
پرسیدم: «پس مهمانهایت کجا هستند؟» پاسخ داد: «مهمانهایم تو و بچههایت هستید.»
عدم شلیک به یک ضدانقلاب غیرمسلح
احمد سجادی دوست شهید: نیروهای کومله و دموکرات با سپاه و بسیج درگیر شده بودند و تعدادی از بچهها به شهادت رسیدند. به اتفاق اکبر و گروهی از برادران به سوی دارلک رفتیم؛ همه داوطلب بودیم. هنگام پاک سازی منطقه با ضدانقلاب رو به رو شدیم و نبرد سختی در گرفت.
ساعتها جنگیدیم، تا این که نیروی کمکی رسید و ضد انقلابیون مجبور به فرار شدند. یکی از نیروها ضد انقلاب در حال فرار به سوی ما تیراندازی میکرد. اکبر او را نشانه گرفت، ولی قبل از این که شلیک کند، ضد انقلاب اسلحه را انداخت.
اکبر سر سلاح را پایین آورد. با نگرانی گفتم: «بزن ... تا فرار نکرده، بزن.» گفت: «مگر نمیبینی اسلحهاش را انداخت؟!» با ناراحتی گفت: «من هرگز فرد غیرمسلح را نمیزنم؛ حتی اگر ضدانقلاب باشد.»
تشریح عملیات ظهر عاشورا
سید احمد علوی همرزم شهید: برای ملاقات علی آقا ماهانی که در عملیات روز عاشورا مجروح شده بود، به اتفاق اکبر عازم تهران بودیم. بین راه از او خواستم چگونگی عملیات را شرح دهد.
گفت: «صبح عاشورای سال ۱۳۵۹ به ما دستور دادند که در ارتفاعات مشرف بر سومار تظاهر به تک کنیم و تپههای ۳۰۳ و سادات ۱، ۲ و ۳ را از عراق بگیریم.
این ارتفاع، دشمن را بر منطقه مسلط کرده بود. هشت نفر بودیم؛ همه اهل کرمان. سلاح سنگین هم نداشتیم. آن روز به احترام امام حسین (ع) همه روزه بودیم. حرکت کردیم. به سنگرهای برادران ارتش رسیدیم. آنها از طرف بنی صدر ملعون دستور داشتند تا با ما همکاری نکنند. با وجود این، قرار شد با آتش تهیه از ما پشتیبانی کنند. با فریاد الله اکبر از تپه بالا رفتیم. قبلا عهد و پیمان بسته بودیم و قرار گذاشتیم اگر کسی مجروح یا شهید شد، بقیه بدون توقف به حرکتشان ادامه بدهند و کار را رها نکنند. همانطور که از تپه بالا میرفتیم، انواع گلولهها به طرفمان میآمد.
از تپهی اول گذشتیم. تیر به فک علی ماهانی اصابت کرد و روی زمین افتاد. کمی جلوتر محمود اخلاقی را به رگبار بستند و کمی بعد محمود یوسفیان به شهادت رسید.
از آن جمع، سه نفر تیر خوردند که غیر از علی آقاماهانی؛ دو نفر دیگر یعنی اخلاقی و یوسفیان شهید شدند. عاقبت با وجود این که یک گردان مکانیزه در آن جا مستقر بود، تپهها را از عراقیها گرفتیم.»
پیکر شهدا را از تیررس دشمن خارج کرد
علی زادخوی همرزم شهید: عدهای از رزمندگان به دلیل عدم آشنایی با منطقه به کمین نیروهای عراقی افتادند و به شهادت رسیدند. جنازههای آنها مدتها کنار رودخانه باقی ماند و زیر شن و ماسه دفن شد.
تصمیم گرفتیم جنازهها را از منطقه خارج کنیم. دشمن بر محل تسلط داشت. خطر انجام این کار بسیار زیادبود و هر کسی توانایی انجام آن را نداشت.
اکبر داوطلب شد و با تحمل سختیهای فراوان و زیر دید و تیر دشمن جنازهها را یکی یکی خارج کرد.
نماز در میان عراقیها
رضا محمدی همرزم شهید: به اتفاق اکبر و یکی از برادران برای شناسایی ارتفاعات صعب العبور منطقه حرکت کردیم. مدتها راه رفتیم و از کمین عراقیها گذشتیم. نزدیک ظهر حسابی خسته شدیم. سربازان عراقی بالای سرمان بودند. ناگهان اکبر ایستاد. به آسمان و به ساعتش نگاه کرد و گفت: «برادران! وقت نماز شده.» گفتم: «خیلی خستهایم. بعدا نماز میخوانیم. الان وسط عراقیها هستیم.» با تندی پاسخ داد: «ما فقط برای نماز خواندن سختی جنگ را تحمل میکنیم. حالا همه با هم نماز میخوانیم.» وسط عراقیها ایستادیم و نماز خواندیم.
گریه در خواستگاری
طاهره محمدحسینی خواهر شهید: بالاخره با اصرار و خواهش و التماس رضایت داد برایش به خواستگاری برویم. به اتفاق مادر و خواهر و برادرها شال و کلاه کردیم و راه افتادیم؛ خودش هم آمد.
تلویزیون روشن بود. نشستیم و در مورد شرایط عقد، ازدواج، مهریه و خرید صحبت کردیم. ناگهان چشممان به آقا داماد افتاد. بدون توجه به همه این حرفها، مقابل تلویزیون نشسته و به سخنان حضرت امام (ره) گوش سپرده بود و با صدای بلند گریه میکرد. در عالم دیگری بود.
میخواهم آزاد شوم
عزت محمدحسینی خواهر شهید: بعد از شهادت دوستانش به شدت احساس تنهایی میکرد. یک روز گریهکنان گفت: «کاش شهدا من را صدا کنند و بروم. دیگر تنها شدم و نمیخواهم بمانم.» گفتم: «این چه آرزویی است؟ میخواهیم برایت به خواستگاری برویم. باید داماد شوی.»
خنده تلخی کرد و گفت: «کدام دامادی؟! کدام خواستگاری؟! زمانی که مملکت در حلقه تجاوز دشمن گرفتار است، زمانی که فلسطین اسیر دست دشمنان خداست و افغانستان آن وضع را دارد و مسلمانان در رنج هستند، حرف از خواستگاری و دامادی میزنی؟ من مسلمان، در قفس تنگ دنیا نشستم و مثل گنجشک گرفتار قفس هستم. دلم میخواهد آزاد شوم؛ میخواهم شهید شوم.»
فرمانده خشنی که لباس نیروهایش را میشست
سهیل علی پور از همرزمان شهید: عملیات طریق القدس نزدیک بود و فرماندهان با جدیت نیروها را آموزش میدادند. فرمانده ما شخص خشن، بیگذشت و غیرقابل انعطافی به نظر میرسید؛ خیلی سخت گیری میکرد.
روز اول را به سختی پشت سر گذاشتیم. بعد از نماز مغرب، لباسهایمان را که گل آلود و کثیف شده بود، بیرون چادر انداختیم و به محض ورود به چادر، هر یک گوشهای روی پتو افتادیم.
یکی از برادران گفت: «این دیگر چه آدم سخت گیری است؟ به گمانم رحم و مروت ندارد.» دیگری گفت: «ما به جبهه نیامدهایم که این سختگیریها را تحمل کنیم.» و یک نفر دیگر گفت: «به نظر میرسد اصلا خندیدن را تا حالا تجربه نکرده است.»
خلاصه، هر کسی حرفی زد و نهایتا تصمیم گرفتیم با ایشان حرف بزنیم. من به نمایندگی از طرف بچهها از چادر بیرون آمدم.
در تاریکی فرمانده را که کنار تانکر آب نشسته بود، دیدم و به سویش رفتم.
کوهی از لباسهای کثیف و گل آلود مقابل رویش بود و به سرعت و با مهارت لباس میشست. با تعجب به محلی که لباسهایمان را روی هم ریخته بودیم چشم انداختم؛ لباسها سرجایشان نبودند.
فرمانده لباسهای ما را میشست. متحیر و سرگردان پشت سرش ایستادم و چند لحظه بعد، بدون آن که حرفی بزنم، به چادر برگشتم.
بچهها پرسیدند: «چی شد؟! حرف زدی؟! تغییر روش میدهد؟!»
اشک به چشمهایم آمد و گفتم: «خودتان بیایید از نزدیک ببینید...» همه از چادر بیرون آمدیم. فرمانده هنوز کنار تانکر نشسته بود و لباس میشست.
بچهها با دیدن آن صحنه به طرفش دویدند و او را، چون نگین در میان گرفتند. سر و صورتش را غرق بوسه کردند. فرمانده با صدای بلند میخندید و پشت سر هم سوال میکرد: «چی شده؟! چه اتفاقی افتاده؟!»
آن شب شاهد صحنههایی بودیم که نمیتوانم آن را توصیف کنم. فرمانده سختگیر و خشن ما، علی اکبر محمدحسینی، بعد از پایان آموزش به فرد دیگری تبدیل میشد.
سجده خونین
فقط خدا میداند که اکبر چه حماسهای آفرید. با جان خود از بستان، سوسنگرد و از عملیات طریق القدس محافظت کرد. مانع نفوذ دشمن شد و پل سابله را حفظ کرد.
تا شب مقاومت کرد و تانکهای عراقی را یکی پس از دیگری به آتش کشید. سرانجام ساعت ۱۸:۳۰ گلولهی تانک به پایش اصابت کرد. اگر عقب میآمد، نجات پیدا میکرد؛ اما نمیخواست روحیه بچههایی را که با کمترین امکانات مقاومت میکردند، خراب کند.
از کسانی که اطرافش بودند، خواست او را زیر پل ببرند. زیر پل که رسید، همه را برای جنگیدن مرخص کرد تا در تنهایی به دیدار معبودش برود. تنها که شد، به سجده رفت.
خون از زخم پایش روان بود و او با خدا راز و نیاز میکرد. سرانجام در حالی که همچنان در سجده بود، به آرزوی دیرینهاش دست یافت.
وصیت نامه شهید
«.. برای من تمام مسایل دنیوی حل شده است و خدا میداند که آگاهانه راه خدا را انتخاب کردهام و هیچ مسالهای برای من نمانده که حل نشده باشد. به برادرانم بگویید که کشته در راه خدا عزادار نمیخواهد، پیرو راه میخواهد ... و حال این جنگ تحمیلی و آن هم هوی و هوس. انتخاب با شماست که کدامین راه را انتخاب کنید. جهاد در راه خدا، یا پیروی از هوای نفس و خوشنود کردن شیطان و دشمنان خدا.»
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
منبع: دفاع پرس
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *