بازنشر خاطره‌ حاتمی‌کیا از عملیات مرصاد در برنامه شب خاطره

9:08 - 07 مرداد 1396
کد خبر: ۳۳۳۴۰۷
ابراهیم حاتمی‌کیا کارگردان سینما در این خاطره آورده است: برای من مرصاد آموزنده و عبرت‌انگیز بود. باید مواظب باشیم خودمان به یک چنین چیزی (کانالیزه‌شدن و یک‌سویه‌دیدن) دچار نشویم.

بادیگاردبه گزارش گروه فرهنگی به نقل از پایگاه خبری حوزه هنری، در تیرماه ۶۷ صدام حسین طی یک سخنرانی تلویزیونی اعلام کرد: «... بعد از مدتی خواهید دید که چگونه مجاهیدن خلق(گروهک تروریستی منافقین) به اعماق خاک خودشان نفوذ خواهند کرد و همین‌طور پیوستن مردم ایران به صفوف آن ها را خواهید دید.» به این ترتیب شش روز پس از قبول قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت توسط ایران، نیروهای عراقی توافقات این قطعنامه را زیر پا گذاشته، مجدداً در جنوب و حوالی خرمشهر حمله کردند تا راه نفوذ برای ارتش مجاهدین خلق باز شود و حتی توانستند تا آستانهٔ تصرف آن پیش روند. به این ترتیب نیروهای دفاعی ایران در جبهه‌های جنوبی مستقر شدند. در این زمان سازمان مجاهدین عملیاتی با نام فروغ جاویدان را از مرزهای غرب ایران آغاز کرد.

عملیات مرصاد، پاتک نیروهای نظامی ایران در پاسخ به عملیات فروغ جاویدان است. سرانجام عملیات مرصاد در پنجم مرداد ماه ۱۳۶۷، با رمز «یا علی» و به منظور مقابله با منافقین در منطقه اسلام‌آباد غرب و کرند غرب در استان کرمانشاه، آغاز شد. نیروهای نظامی ایران ابتدا منتظر شدند تا مجاهدین به اندازه کافی در داخل خاک ایران نفوذ کنند تا از برد پشتیبانی عراقی‌ها خارج شوند. آن ها ابتدا نیروهای چترباز را در پشت سر مجاهدین پیاده کردند سپس هواپیماهای اف-۴ نیروی هوایی ستون زرهی مجاهدین را بمباران کردند و در ادامه بالگردهای نیروی زمینی ارتش با سلاح‌های ضد تانک به ستون زرهی مجاهدین یورش بردند. در این هنگام پیشروی مجاهدین متوقف شد. در انتها نیروهای زمینی ارتش و سپاه به باقی‌مانده نیروهای مجاهدین حمله کردند.

«شب خاطره» عنوان برنامه‌ و سنتی چندساله در حوزه هنری است که در آن، رزمندگان و شاهدان جنگ به دور هم جمع شده و به بیان خاطرات خود می‌پردازند. حاتمی‌کیا که مهمان یکی از برنامه‌های «شب خاطره» بود، با بیان خاطره‌ای به عملیات مرصاد پرداخته است. به مناسبت سالروز عملیات مرصاد به بازنشر آن پرداختیم.

خاطره ذیل روایتی‌ است از ابراهیم حاتمی‌کیا، کارگردان سینما، درباره عملیات مرصاد:

«مرصاد» عملیاتی بود که بعد از پذیرش قطعنامه واقع شد. شرایطی که برای بچه‌ها پیش آمده بود، همان دروازه‌ای بود که داشت بسته می‌شد. بچه‌ها سراسیمه از شهر و کاشانه دست برداشتند و به سوی جبهه دویدند. این سراسیمگی را می‌شد در شکل لباس پوشیدن آنان دید. عملیات مرصاد شباهت زیادی با اوایل جنگ داشت، آدم‌ها هم این طوری بودند. حتی فرمانده لشکر هم با لباس شخصی به منطقه آمده بود.

من تفنگ برنو را برای اولین‌بار در ابتدای جنگ دست بچه‌ها دیده بودم. از این تفنگ‌هایی که داخل ماشین جا نمی‌گرفت. بعضی حتی با ماشین ژیان آمده بودند توی خط و داخل ماشین‌ها هم پر از آدم بود. هر کس به نوعی خودش را کشیده بود به منطقه. انگار تقدیر این‌طور بود که این دفتر این‌گونه بسته شود که ما دوباره یاد حال و هوای روز اول جنگ بیفتیم. شرایط عجیبی بود. مثل اول انقلاب سرودهای ایران، ایران از رادیو پخش می‌شد. یک فضای ملی ایجاد شده بود و همه به صحنه آمده بودند.

افرادی بودند که برای اولین‌بار در درگیری حضور داشتند. فردی را دیدم که بالای سر شهیدی زار می‌زد و ناله می‌کرد، علتش را پرسیدم، گفت: «دوستم برای اولین‌بار آمده و شهید شده و من که سال‌ها در جبهه و عملیات بودم این توفیق نصیبم نشد!»

عملیات مرصاد پس از فضای یأس‌آور قبول قطعنامه یک فرصت طلایی و بهانه حضور از قافله‌مانده‌ها بود. وقتی به منطقه درگیری رسیدیم هنوز در «تنگه پاتاق» منطقه «کوزران» به نوعی منافقین متوقف شده بودند و به شدت مقاومت می‌کردند. شب که شد، ما مجبور شدیم برویم به طرف باختران (کرمانشاه). شهر باختران حال خیلی غریب و به قول بچه‌ها حالت وسترن پیدا کرده بود. از قبل هم اعلام شده بود که شهرآلوده است و یک عده از منافقین داخل آن هستند که قیافه‌های‌شان شبیه بچه‌های ماست. حتی دوستان به من می‌گفتند که لباس خاکی را عوض کن و ریش را بزن، یعنی تا این حد از لحاظ قیافه شباهت داشتیم.

وقتی در شهر راه می‌رفتیم، حس می‌کردیم همه به هم مظنونیم. چند نفر از منافقین را که دستگیر کرده بودند دیدم. خودشان را از لحاظ ظاهری کاملاً شبیه ما کرده بودند و آدم از دیدن این وضعیت گیج می‌شد.

خودروی لندرور آقا مرتضی آوینی برای ما دردسر شده بود. چندبار نزدیک بود بچه‌های خودی به سوی ما شلیک کنند. فریاد می‌زدیم: «نزنید! ... ما خودی هستیم.» بعداً مجبور شدیم در و بدنه خودرو را پر کنیم از نوشته: «گروه روایت فتح.»

صبح زود که به سمت تنگه پاتاق برگشتیم ظاهراً دو ساعتی بود که مقاومت منافقین شکسته شده بود و ما از اولین گروه‌هایی بودیم که به عنوان فیلم‌بردار وارد می‌شدیم. عادت داشتیم برای فیلم‌برداری، مستقیم به خط اول برویم و تصورمان این بود که حتماً خط مقدمی در منطقه باید باشد. به سمت سرپل‌ذهاب رفتیم. به جایی رسیدیم که دیدیم هیچ‌کس نیست. از بالای تپه شروع کردیم به فیلم‌برداری نفربرهای منافقین که داشتند عقب‌نشینی می‌کردند و عراق هم به شدت با توپخانه حمایت می‌کرد تا فرصت عقب‌نشینی داشته باشند. آرایش نیروها خیلی عجیب بود. منافقین، زن‌ها را برای تحریک دیگران در خط مقدم نگه داشته بودند و نیروهای دیگر عقب‌تر بودند!

وقتی خط شکست، بیشتر جنازه‌ها زنانی بودند که به قصد تهران حرکت کرده بودند. حتی ظرف‌های بنزین را هم دورشان چیده بودند تا نیاز به توقف نباشد. چرا آدم این قدر مسخ می‌شود؟! برای من مرصاد آموزنده و عبرت‌انگیز بود. باید مواظب باشیم خودمان به یک چنین چیزی (کانالیزه‌شدن و یک‌سویه‌دیدن) دچار نشویم.

از گفتنی‌های دیگر این بود که وقتی به محل رسیدیم صحنه‌ای دیدیم که حیرت‌آور بود. انگار همه اسلاید و ثابت شده بودند! مثل گاز شیمیایی که همه را خشک کرده باشد، هر کس در حالتی مانده بود. عده‌ای نقش بر زمین و عده‌ای در حال پیاده‌شدن بی‌حرکت مانده بودند. عده‌ای هم اسلحه به دست و در حال یورش متوقف شده بودند. بعد فهمیدیم که هلی‌کوپترهای ارتش این جمع را متوقف کرده بودند. در محدوده یک کیلومتر، غنایم و خودروهای نو به جا مانده بود که بچه‌های لشکرها، هنگام هجوم و رفتن، آرم خود را به بدنه خودروها می‌زدند تا هنگام برگشت لشکر خودشان را صاحب غنیمت‌ها کنند. گاهی می‌دیدی آرم چند لشکر به اطراف یک خودرو خورده است!

یادم هست در آسمان، هواپیمای تک‌موتوره‌ای را دیدم که با صدای یکنواخت ظریفی بالای شهر سرپل‌ذهاب حرکت می‌کرد. من شروع کردم از آن فیلم گرفتن و تلاش کردم به این هواپیما مسلط شوم. آنقدر فیلم‌برداری را ادامه دادم که خسته شدم و به خودم گفتم پرواز این هواپیما معمولی است، چیز خاصی ندارد. چون بال‌هایی پهن و حرکتی یکنواخت داشت! اما یک مرتبه دیدم جهتش تغییر کرد و به سمت بالای تپه‌ای که ما بودیم، سوق پیدا کرد. تا آمدم به خودم بیایم بمب‌های کوچکش را در آسمان رها کرد.

حالا ما بالای تپه‌ایم، تپه‌ای بسیار خالی و بدون جان‌پناه. هواپیما داشت جلو می‌آمد. بمب‌ها در یک خط و با فاصله‌ای معین به تپه می‌خورد و احتمال اینکه به ما هم اصابت کند خیلی زیاد بود. دور و برم را نگاه کردم، ببینم کجا می‌توانم پناه بگیرم. جایی به چشم نمی‌خورد. فقط پایین تپه یک جاده بود و کنار آن یک پل، پلی کوچک که برای آبراه گذاشته بودند.

شروع کردم به سمت آن پل دویدن. شاید زمان دویدنم پانزده الی بیست ثانیه بیشتر طول نکشید. ولی وقتی آغاز شد و حس کردم این بمب‌ها دارد روی سر من می‌ریزد، باور کنید لحظه لحظه طول زندگی‌ام را یکی یکی دیدم؛ کودکی‌ام، مادرم، همسرم و حتی آینده را دیدم که قبری است و بالای سرم نشسته‌اند و ....

وقتی به خودم آمدم، به این نتیجه رسیدم که در این فرصت و با سرعتی که هواپیما دارد من نمی‌توانم به پل برسم. یک آن نشستم و دوربین را در بغل گرفتم و مچاله شدم. از شانسی که داشتم در خط فاصله انفجارها قرار گرفتم، یعنی یک بمب پشت سرم منفجر شد و موج انفجارش مرا دربرگرفت و بعدی مقداری جلوتر از من منفجر شد. بمباران همین‌طور ادامه پیدا کرد تا اینکه هواپیما کاملاً دور شد.

شرایطی در این چند لحظه بر من گذشت که توصیفش سخت است. انسان وقتی مرگ را در چند قدمی می‌بیند، همه چیز در مقابلش مرور می‌شود. اگر بمیرد، زن و بچه‌هایش را نبیند و خیلی چیزهای دیگر ... وقتی از جا بلند شدم، دیدم حس شرمندگی ندارم، خوشحال و راحت و خیلی سبک.

حالا وقتی به آن زمان و شرایط بعد از سال 1367 به این طرف که دیگر جریان زندگی عادی شده، فکر می‌کنم می‌بینم دوران جنگ یک برکت بود. اگر در آن وقت مرگ پیش می‌آمد، انسان چیزی را نباخته بود و این احساسی است که در زندگی روزمره امروزی دارم.

در آن عملیات پیروزمند، یکی از بچه‌های ما به نام «شریعتی» شهید شد و «مصطفی دالایی» هم دو شب در اسارت منافقین بود و معجزه‌آسا جان سالم به در برد. باید یک روز ماجرای شنیدنی آن را از زبان خودش بشنویم.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *