طیب به عَلَم گفت جرأت داری عکس خمینی را بردار

14:43 - 15 خرداد 1396
کد خبر: ۳۱۶۰۰۰
پسر مرحوم طیب حاج‌رضایی می‌گوید: علم به پدرم پیغام داد که دسته عزاداری تان حرکت کند، ایرادی ندارد، ولی عکسهای آخوندی که روی پرچم‌ها و علامت زده اید را بردارید. پدرم گفت: این آخوند، مرجع تقلید مردم است و من نزدم، مردم آمده اند و زده اند. او مرجع تقلید است و می‌خواهید که مرا نفرین کنند؟! اگر جرات داری برو خودت یکی از عکس‌ها را بکن.
پسر طیب:پدرم به عَلَم گفت: جرأت داری عکس خمینی را برداربه گزارش گروه فضای مجازی ،  سحرگاه پانزدهم خرداد سال ۱۳۴۲، عوامل رژیم پهلوی امام خمینی رحمه الله را به دلیل سخنرانی صریح و کوبنده علیه جنایات شاه و اربابان آمریکایی و اسرائیلی او در مدرسه فیضیه بازداشت و دور از چشم مردم، به زندانی در تهران منتقل کردند. هنوز چند ساعتی از این اقدام رژیم نگذشته بود که خیابان‌های قم و تهران شلوغ شد.

سه روز بعد طیب حاج رضایی و عده‌ای دیگر دستگیر می‌شوند. دادگاه بدوی او و چهار نفر دیگر را به جرم تلاش برای براندازی حکومت محکوم به اعدام می‌کند، اما به او پیشنهاد می‌دهند «اگر در دادگاه تجدیدنظر اعلام کند برای راه انداختن قیام ۱۵ خرداد از امام پول گرفته، آزاد می‌شود»، اما طیب زیر بار پذیرش این پیشنهاد نمی‌رود و نهایتا روز ۱۱ آبان جلوی جوخه اعدام قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد.

در همین رابطه بیژن حاج رضایی میهمان کافه خبر خبرگزاری خبرآنلاین بود. پسر طیب حاج با لباس سیاه وارد کافه خبر ما شد. علامت سوالی که در میانه مصاحبه به آن اشاره می‌کند و از پسرش می‌گوید که دو ماه پیش فوت کرده و اکنون در کنار پدرش در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی به خاک سپرده شده است.

خاطرات زیادی از مرام و لوتی مسلکی پدر بیان کرد، می‌گوید مرحوم طیب ۲۸ مرداد سال ۳۲ نیز به خاطر شاه دوستی نبود که درود بر شاه گفت: بلکه این کار را به فرمان آیت الله کاشانی انجام داد.

او در جریان این گفتگو ادعای کسانی که را منکر ارتباط طیب با قیام ۱۵ خرداد و امام هستند رد می‌کند و صحبت‌های شان را خنده دار توصیف می‌کند و می‌گوید: بدون اطلاع پدرم چیزی از میدان تره بار بیرون نمی‌آمد و به داخل میدان هم نمی‌رفت. یعنی او به همه تحرکات میدان محیط بود. از ورامین هم آن روز بچه‌ها راه افتادند در پل خیرآباد دچار گرفتاری شدند. آن‌ها هم داشتند می‌آمدند که به جمعیت داخل میدان بپیوندند.

مشروح گفتگو با پسر ارشد طیب حاج رضایی را در ادامه بخوانید.

***

پدرتان مرحوم طیب حاج رضایی در زندگی شخصی چه طور بودند؟ نوع رفتار و مراوداتشان با اعضای خانواده چطور بود؟

تقریبا می‌توانم بگویم که تا ۱۱ سالگی با پدرم بودم، آن موقع‌ها رسم بر این بود که پدر هر جا که می‌رفت، پسر بزرگتر را همراهش می‌برد. من پسر بزرگتر از همسر دوم ایشان بودم. مرحوم پدرم دو همسر داشت که خدا هر دو را بیامرزد. آن خانمش هم بسیار خانم شایسته‌ای بودند و شاید بیشتر از مادر ما بود که کمتر نبود. اصلا قدیم اینطوری بود. در نتیجه اولا تمام ایام ماه مبارک رمضان در طول تمام این سال‌ها موقع افطار با مرحوم پدرم بودم. البته من روزه نبودم، چون کودک بودم، ولی با این حال می‌رفتم و در تکایایی که دعوت می‌شدیم، می‌نشستم. آن موقع وقتی حسینیه را می‌بستیم، عده‌ای می‌آمدند و بازدیدی داشتند که بعد ما باید می‌رفتیم و تکیه آن‌ها بازدید می‌کردیم. در واقع در تمام این مدت من با پدرم بودم. اگر بخواهیم یک پدر خوب را مجسم کنیم از اینکه مرحوم پدرم ما را به پارک ببرد، هیچوقت نبرد. از اینکه بخواهد قلم و خودکار دست ما بدهد، هیچ موقع این کار را نکرد، ولی در طول همان مدت زمانی که با هم بودیم، چون مادر ما وسواس عجیبی داشت که همه ما درس‌خوان شویم و به قول ایشان خودکار به دست شویم، پدرم در این زمینه تربیتی دخالتی نمی‌کرد.

مادرم همیشه به پدرم می‌گفت: «آمدن تو با خودت است و رفتنت با خداست. تو از این خانه که رفتی، معلوم نیست که اصلا برمی گردی یا برنمی گردی. اجازه بده که من بچه‌ها را طوری تربیت کنم که این‌ها بتوانند در زندگی دوام بیاورند». پدرم هم بنده خدا دخالتی نمی‌کرد. ولی در طول این ۱۱ سال، ما حتی یک «اخم» یا «بنشین» از پدرم ندیدیم، در عین اینکه بسیار از او حساب می‌بردیم. آن موقع‌ها قدیم و پدرسالاری حاکم بود، ولی با این حال به قدری مهربان، گرم و صمیمی بود که خدا می‌داند و شاید هم خیلی از مشکلات و مسائل ما را علی رغم اینکه مستقیم به او نمی‌گفتیم، ولی برطرف می‌کرد. در مجموع من و برادرهایم ایشان را به حد پرستش دوست داشتیم.

از مرحوم طیب یک توصیفات متفاوت و بعضا متناقض بیان می‌شود. او به حُر معروف است و گفته می‌شود نقطه عطفی در زندگی اش بود که او را از شاه دوستی به خمینی دوستی رساند. واقعا چنین بوده است؟

در گذشته‌های قبل از انقلاب کسی را پیدا نمی‌کردید که شاه دوست نباشد! اگر هم نبود تظاهر می‌کرد که بود. قاعدتا تقیّه می‌کردند. مرحوم پدرم از ۱۸ سالگی شروع به تکیه بستن برای امام حسین (ع) می‌کند و این جزو یکی از شرایط زندگی اش می‌شود. یعنی هر سال به این عشق سال را طی می‌کرد که بتواند سال بعد حسینیه‌ای دایر کند، خرجی بدهد، دسته‌ای راه بیندازد، زیر علم و کُتَل برود، سینه‌ای بزند و اشکی برای امام حسین (ع) بریزد. بی نهایت نه تن‌ها به امام حسین (ع) که به خاندان عصمت و طهارت علاقه داشت و علی رغم اینکه مسائل متناقضی هم در مورد ایشان گفته می‌شود، اما زمانی که وصیتنامه آخر را در محل پادگان قصر نوشت، من، مادرم و همسر دیگر مرحوم پدرم و دو تا از عموهایم بودند و صراحتا اعلام کرد «نماز و روزه به خدا بدهکار نیست و هیچ نماز و روزه‌ای برای من نخرید». علی رغم اینکه زندگی متناقضی داشت و گا‌ها مشروب می‌خورد. به هر صورت این‌ها دیگر مسائلی نیست که بخواهم از شما پنهان کنم. ولی با اینکه مشروب می‌خورد شب‌ها تا شکم خود در حوض یخ زده می‌رفت و خودش را آب می‌کشید، بعد می‌ایستاد و الله اکبر می‌گفت! گا‌ها مادرم به او ایراد می‌گرفت. البته نظامات خاصی در مورد بچه‌ها برقرار بود و ما را ساعت ۸ شب می‌خواباندند، ولی گا‌ها که بیدار می‌ماندیم یا اینکه بنا به مصلحتی بیدار می‌شدیم، می‌دیدم که ایشان خودش را آب می‌کشد و سر نماز می‌ایستد. مادرم پوزخندی می‌زد و می‌گفت: «نه به آن چیزی که خوردی و نه به الله اکبر گفتنت!»، اما پدرم نماز را که سلام می‌داد، به مادرم می‌گفت که «زن! تو با رابطه من و خدا کاری نداشته باش. کافی است که از خلوص باشد و اینکه چه حالی باشد، اما من این کار را کردم».

روزی هم که در زندان وصیتنامه نوشت و به ما داد. اول وقت همان روز حدود ساعت ۵ جلوی جوخه اعدام ایستاد. تمام مراکز درس علوم دینی تهران، نجف و قم تعطیل شد. درحالی که برای هیچ آیت اللهی ۴۸ ساعت تعطیل نمی‌کردند که برای ایشان این کار را انجام دادند. پیغام‌های متعدد می‌آمد که حدود ۲۰، ۳۰، ۵۰ و ۱۰۰ سال کمتر یا بیشتر برای ایشان نماز و روزه خریدیم و داده ایم که بگیرند و شما این کار را نکنید. حال آنکه خود ایشان گفته بود که برایش این کار را نکنیم؛ لذا یک موقعیت خاص زمانی بود و ایشان از ۱۸ سالگی که با حضرت امام حسین (ع) آشنا شد.

 ۲۸ مرداد ۳۲ را مرحوم پدرم درست کرد و شاه را به کشور برگرداند. اصلا ملقب به تاج بخش بود. ولی ۲۸ مرداد را هم خودش نکرد، چون که عاری از مسائل سیاسی بود. آن زمان مرحوم کاشانی مرحوم پدرم را خواست و گفت: کشوری که شاه ندارد، چیزی ندارد.

روزی که پدرم در زندان وصیتنامه نوشت و به ما داد. اول وقت همان روز حدود ساعت ۵ جلوی جوخه اعدام ایستاد. تمام مراکز درس علوم دینی تهران، نجف و قم تعطیل شد. درحالی که برای هیچ آیت اللهی ۴۸ ساعت تعطیل نمی‌کردند که برای ایشان این کار را انجام دادند. پیغام‌های متعدد می‌آمد که حدود ۲۰، ۳۰، ۵۰ و ۱۰۰ سال کمتر یا بیشتر برای ایشان نماز و روزه خریدیم و داده ایم که بگیرند و شما این کار را نکنید.

چند روز قبل از کودتای ۲۸ مرداد با آیت الله کاشانی دیدار داشت؟

این نقل قول از مرحوم مادرم است که تا آخرین روز که در قید حیات بود، گا‌ها اصرار می‌کردیم می‌گفت: «۲۶ مرداد هوا گرم بود آن موقع در پشت بام‌ها پشه بند می‌زدیم و آنجا می‌خوابیدیم که عالمی داشت. مرحوم پدرم ساعت ۷ شب به خانه می‌رود و شام می‌خورد و اظهار خستگی می‌کند. در پشت بام داخل پشه بند خوابیده بود که در می‌زنند. آن موقع رسم بر این بود که پرده کلفتی جلوی در می‌انداختند که وقتی در باز می‌شود، داخل خانه پیدا نباشد. رسم هم بر این بود که حتی اگر پیشخدمت خانه دم در می‌رفت دست در دهان می‌گذاشت و نقش پیرزن را بازی می‌کرد که نفهمند مثلا خانم جوانی در خانه است! دو، سه نفر از آقایان دم درب پدرم را خواسته و مادرم می‌گوید که خواب است. می‌گویند که بیدارشان کنید. مادرم به پشت بام می‌رود و پدرم را بیدار می‌کند. آن موقع زیرشلواری رسم بود و می‌پوشیدند. پیراهنی می‌پوشد و کت هم روی آن، ولی با زیرشلواری، پایین می‌آید و می‌گوید که بفرمایید. او را چند قدمی دورتر می‌برند و چیزی در گوشش می‌گویند.

پدرم بر می‌گردد و لباس می‌پوشد. مادرم می‌گوید که کجا می‌روی؟ پدرم می‌گوید که کاری دارم، ولی بعدا برایت تعریف می‌کنم. خرجی یک ماه را به مادرم می‌دهد و می‌گوید که «این پول پیشت باشد که اگر احیانا برنگشتم، بی پول نباشی». بعد ۲۸ مرداد تعریف خود مرحوم پدرم به مرحوم مادرم این است «آقایان در آن شب گفتند مرحوم آیت الله کاشانی مرا کار دارد. ما به خیابان سرچشمه منزل آیت الله کاشانی رفتیم. حضرت آیت الله کاشانی ۲۵ یا ۲۶ مرداد در حالی که نصیری دستگیر شده بود، پدرم را می‌بوسد و می‌گوید که جریان اینطوری است و شاه رفته و مملکت بدون شاه است و کشوری که بدون شاه باشد، ناموس برقرار نیست».

آن موقع هم بچه مسلمان‌ها و مردم عادی را به این طریق می‌ترساندند که اگر کمونیست‌ها بیایند، خواهر به برادر حرام نیست و حلال است. اصلا شوهر دار و بی شوهر مسئله‌ای ندارد. پدرم می‌گوید که باید چکار کنیم و آیت الله کاشانی می‌گوید که با این آقایان برو، هرچه آن‌ها گفتند یعنی من گفتم. پدرم تعریف می‌کرد با آن آقایان به طرف لشرک و تِلو رفتند. مقدار زیادی با ماشین و مقداری هم پیاده بودند تا به غارمانندی رسیدند. وقتی داخل آن غار وارد شدند، به اندازه ۵۰ متر که جلو رفتند، دیدند فضای داخل غار مثل روز روشن و چراغ و تلفن بیسیم‌های نظامی در آنجا بود. البته موتور برقی روشن بود که برق محوطه را تامین می‌کرد. آقای تیمسار زاهدی آن موقع سرلشکر زاهدی بود با لباس و شلوار و پیراهن آستین کوتاه نظامی پشت میزی نشسته بود که بلند می‌شود، سلام می‌کند و آنجا عین همان مسائلی که آیت الله کاشانی گفته بود را تکرار می‌کند. پدرم می‌پرسد که باید چکار کند؟ و جواب می‌شنود «باید دسته جات مختلف را از طرف تهران راه اندازی کنید و چنین و چنان شود». ساعت ۱۱ و نیم شب از آنجا برمی گردند و دیگر به خواب نمی‌رسد. شبانه به منزل یکی از رفقا می‌رود از همان جا نصف شب با بزرگتر یا سرکرده هر کدام از محلات تهران تماس می‌گیرد و می‌گوید که صبح ۲۸ مرداد باید یک عده از خیابان سی متری حرکت کنند که کفن پوش باشند و قمه در دست شعار دهند.

صبح ۲۸ مرداد خیابان لاله زار به سمت پایین شعار «مرگ بر شاه» بود، ولی بلافاصله یک ساعت بعد به طرف بالا «جاوید شاه» گفته شد. در واقع شروع به جنگ خیابانی با کمونیست‌ها کردند و از ساعت ۱۲ به بعد هم ارتش وارد شد. یعنی گروه‌های نظامی که به آقای زاهدی وابسته بودند وارد عمل می‌شوند. منجمله سرهنگ بختیاری که فرمانده گارد کرمانشاه بود و بقیه کسانی که احیانا با آقای زاهدی هم پیمان بودند، وارد شدند. حدود ساعت ۴ بعدازظهر تهران دربست در اختیار به قول آن روز‌ها شاه دوست‌ها قرار می‌گیرد. این عرق ملی نبود که پدرم به خاطر اینکه به شاه علاقه داشت این کار را کرده باشد بلکه فرمانی بود که آیت الله کاشانی داد.

البته پدرم هیچوقت مرید آقای کاشانی نبود بلکه مرید حضرت آیت الله بروجردی بود، تا قبل از اینکه ایشان فوت کند و بعد از فوتشان هم دیگر به آنجایی نرسید که مرید دیگری باشد. روز ۲۸ مرداد این جهش یا هرچه که نامش را بگذاریم، پیروز می‌شود. بعد از ۴۸ ساعت مرحوم پدرم به خانه بر می‌گردد و ماجرا را برای مرحوم مادرم تعریف می‌کند و می‌خوابد. یکی از خصائل خیلی خوبی که مرحوم پدرم داشت اینکه خیلی تیزهوش و کم خواب بود. یعنی اگر گربه راه می‌رفت او از خواب بیدار می‌شد. همان شب احساس می‌کند صدا می‌آید، بلند می‌شود و از پشت پرده پنجره نگاه می‌کند و می‌بیند در حیاط پر از سرباز است. در را باز کرده و بیرون می‌آید و می‌گوید که چرا یواشکی؟ زنگ می‌زنید، من در را باز می‌کردم و به آن‌ها ناسزا می‌گوید که اینجا زن و بچه من هستند و کسی حق داخل شدن ندارد. همین جا بایستید تا لباس بپوشم و هرجا می‌خواهید می‌آیم. به داخل برمی گردد، لباس می‌پوشد و باز الوداع و خداحافظی.

چون این خداحافظی‌ها در زندگی خانوادگی ما تقریبا رسم بود. با سرباز‌ها می‌رود. این بار یکسال زندان قصر بود. حدود ۶، ۷ ماهی از ایشان بی خبر بودیم. البته پدرم تعریف می‌کرد که وقتی سر کوچه می‌خواستند او را سوار کمانکار ارتشی کنند، چادر را که کنار زدند، می‌بیند همه آن بچه‌های محلاتی که دعوت کرده بود و با هم ۲۸ مرداد را راه انداختند در ماشین هستند. از همدیگر می‌پرسند که چی شده و گمان می‌کردند که شاید قرار است آن‌ها را به بندرعباس تبعید کنند. از آنجا یکراست به زندان قصر منتقل می‌شوند و پدرم یکسال بدون اینکه دادگاهی تشکیل شود، زندانی کشید. یعنی بدون هیچ حکمی، یکسال در زندان بود.

 شعبان جعفری هم در همان ماشین بود؟

شعبان را قبلا گرفته بودند و در دادگاه اولی که تشکیل می‌شود، او شروع به پرخاشگری و دیوانه بازی می‌کند. منجمله می‌گوید که چرا عکس شاه نیست؟ وقتی عکس شاه نیست، من نمی‌نشینم. او را می‌برند و بعد هم می‌گویند که کم عقل است و بعد از ۲ ماه از زندان خارجش می‌کنند، ولی پدرم و سایر دسته جاتی که از محلات مختلف راه افتاده بودند داخل زندان بودند و هیچ بحثی هم نداشتند.

صبح ۲۸ مرداد خیابان لاله زار به سمت پایین شعار «مرگ بر شاه» بود، ولی بلافاصله یک ساعت بعد به طرف بالا «جاوید شاه» گفته شد. در واقع شروع به جنگ خیابانی با کمونیست‌ها کردند و از ساعت ۱۲ به بعد هم ارتش وارد شد. یعنی گروه‌های نظامی که به آقای زاهدی وابسته بودند وارد عمل می‌شوند. منجمله سرهنگ بختیاری که فرمانده گارد کرمانشاه بود و بقیه کسانی که احیانا با آقای زاهدی هم پیمان بودند، وارد شدند. حدود ساعت ۴ بعدازظهر تهران دربست در اختیار به قول آن روز‌ها شاه دوست‌ها قرار می‌گیرد. این عرق ملی نبود که پدرم به خاطر اینکه به شاه علاقه داشت این کار را کرده باشد بلکه فرمانی بود که آیت الله کاشانی داد.

*یعنی شعبان جعفری با این داش مشتی هایی همچون مرحوم پدرتان هیچ ارتباط شبکه‌ای نداشت؟

نه، اصولا نمی‌توان به شعبان، داش مشتی گفت. او خودش به خودش دیوانه و شعبان بی مخ می‌گفت! اول با چپی‌ها بود، بعد مصدقی و بعد با کاشانی شد. بعد از آن داستان، در منزل کاشانی کتکش زدند و بیرون رفت، شاه دوست شد. یعنی تقریبا تمام سطوح را آمد تا به زورخانه‌ای که در ضلع شمال پارک شهر ساخته بود، رسید که در ۱۵ خرداد هم آنجا را آتش زدند و بعد دوباره ساخته شد. یکسری تعاریف به او مترتب است. البته کارچاق کنی می‌کرد و برای دیگران کاری انجام می‌داد و پولی می‌گرفت. عکس شاه را در وزارتخانه‌ها می‌برد. به خاطر آن عکس مقادیری پول از افراد مختلف می‌گرفت و درواقع زندگی نکبت باری داشت، ولی به هر صورت به عنوان کسی که می‌توانست یک موقعی، یک حرکتی بکند، شاه او را در گوشه زندگی خودش داشت.

*شما خودتان او را از نزدیک دیده بودید؟ چیزی از شخصیت شعبان بی مخ در ذهن دارید؟

بله. سال ۵۶ یکی از آقایان پایین شهر فوت شده بود، در خانقاه صفی علی شاه به مجلس ختم او رفتیم که البته من خیلی جوان بودم و به احترام رفته بودم. وقتی خواستیم داخل شویم، او را دیدم. شعبان کوتاه قد بود. تعدادی اطرافش بودند و به خوشمزگی هایی که می‌کرد، می‌خندیدند. یعنی شخصیتی نبود که تحسین برانگیز یا جاذب باشد و بتواند کسی را جذب کند. خیلی‌ها آنجا بودند، ولی هیچکدام مثل او نبودند. حتی در یکی، دو مقطع در حال و هوای جوانی بودم و براق شدم که او را بزنم، ولی اطرافیانم مانع شدند. آخرین باری که او را دیدم همان موقع بود، ولی از آمریکا پیغام‌های متعددی توسط خیلی از رفقای ما می‌داد که به فلانی (یعنی من) بگویید که بخدا من علیه پدرت هیچ کاری نکردم و حتی برایش شهادت دادم. البته این‌ها را بعد از انقلاب می‌گفت: هرچند می‌دانستم که دروغ می‌گوید، چون اصلا به طور کل یک آدم خاص از نظر اخلاقی بود.

واقعا در قضیه اعدام پدرتان نقش داشت؟!

ببینید! این مسئله اعدام پدرم، طراحی شده و برنامه ریزی شده بود. والا اول به ایشان وصله زدند که یک فرد مصری حدود ۱۰۰ هزار دلار پول در چمدان جاسازی کرد و به داخل ایران آورد تا به مرحوم پدرم بدهد و پدرم با گرفتن این پول، با هدف تغییر نظام حاکم در کشور ایجاد اغتشاش و بلوا کند. بعد از آن خنده دار این بود که خودشان ادعا کردند که این پول را در فرودگاه با آن فرد عرب گرفته اند! پس وقتی نفر عرب دستگیر و پول هم از آن گرفته شده، پس دیگر پولی وجود نداشته که به پدرم داده شود تا او بخواهد خرج کند. بعد از آن پرونده دیگری ساختند که این دستور حضرت امام بوده و ایشان چنین دستوری صادر کرده اند و فشار روی مرحوم پدرم بود که با امام رودررو شود و خطاب به او بگوید که تو پول دادی که ما این کار را کردیم که البته این داستان خودش را دارد.

پدرم از ۲۸ مرداد تا حدود یکسال بعد در زندان بود. در همین ایام زندانی بودن پدرم، دار و دسته شعبان جعفری حسین فاطمی را دستگیر و مضروب کردند بنابراین اصلا مرحوم پدرم، حسین فاطمی را نگرفت. اصلا با او هیچ برخوردی هم نداشت ضمن آنکه اصلا در خصلتش نبود که ۵۰ نفری سر یک آدم بیچاره بریزند.

در همین ایام زندانی بودن پدرم، دار و دسته شعبان جعفری حسین فاطمی را دستگیر و مضروب کردند بنابراین اصلا مرحوم پدرم، حسین فاطمی را نگرفت. اصلا با او هیچ برخوردی هم نداشت ضمن آنکه اصلا در خصلتش نبود که ۵۰ نفری سر یک آدم بیچاره بریزند.

آن‌ها دار و دسته شعبان بودند و چاقو را هم شعبان به مرحوم حسین فاطمی می‌زند و او را مضروب می‌کند. شاه در یکی از بازدیدهایی که به صورت سنواتی از زندان قصر داشت، پدرم را ۱۱ ماه بعد از زندانی شدن در محوطه می‌بیند. زندان قصر یک فضای بسیار بزرگی بود که زندانیانی مثل مرحوم پدرم در آنجا کشاورزی کرده و خیار و گوجه می‌کاشتند و از آنجا این بار را هم به میادین می‌دادند. مشغول کار بودند که شاه وارد زندان می‌شود و مرحوم پدرم را می‌بیند و می‌پرسد «شما اینجا چکار می‌کنید؟» پدرم می‌گوید ما «جاوید شاه» گفتیم و اینجا آوردند اگر «مرگ بر شاه» می‌گفتیم، تا الان باید مرده بودیم. شاه سرش را پایین انداخته و عذرخواهی می‌کند و دو روز بعد حکم آزادی را می‌دهد که پدرم و بندگان خدایی که در زندان بودند، آزاد می‌شوند. یعنی بعد از ۲۸ مرداد جایزه مرحوم پدرم، یکسال زندان بود! نه تن‌ها هیچ منافعی نداشت، چون اصلا آدمی نبود که دنبال منافع باشد.

قبل از ۲۸ مرداد، کاسب بود و در میدان کاسبی می‌کرد و صد‌ها نفر با او کار می‌کردند و احتیاجی به این نداشت که از شاه چیزی بگیرد. آن موقع هم ارتباط آقای کاشانی با مصدق خراب شده بود و چنین دستوری داد. آقای محمود خان کاشانی کاملا در جریان این وقایع است، چون آقا محمود هم با من هم سن و سال است. پس در ۲۸ مرداد هیچ رابطه‌ای بین پدرم و دربار وجود نداشت جز اینکه اگر آن‌ها کاری داشتند، نوعا در جنوب تهران مطرح می‌کردند و پدرم در چارچوب عقلانیت انجام می‌داد. در زمینه راه اندازی تعداد و برهم زدن نظم آن روز و اتهام به خیلی مسائل مرحوم پدرم، آقای کاشانی ذیمدخل بودند و خود ایشان دستور ملاقات با تیمسار زاهدی را دادند و اردشیر زاهدی هم باز در جریان این مسئله است. بعد از ۲۸ مرداد، چرخشهای نظام شاهنشاهی تغییر کرد، با آمدن بختیار به عنوان رئیس شهربانی، شهربانی تقریبا کار اطلاعاتی هم می‌کرد. بختیار اگر کاری داشت برای دیدار با پدرم به میدان می‌آمد. در مقابلش هم گرفتاری که برای مردم پیش می‌آمد، مرحوم پدرم زنگ می‌زد.

سال ۱۳۳۵ بختیار را گرفتند، تقریبا زمانی که ساواک یعنی سازمان امنیت کشور پایه گذاری شده بود و بختیار به عنوان مسئول بود، ولی با توجه به مسائلی که با آمریکایی‌ها داشت، هنوز مدیر سازمان نبود. بعد از اینکه سازمان امنیت بوجود می‌آید فشار روی مردم زیاد می‌شود. از آن جا مرحوم پدرم اصلا با شاه بد شد. یعنی بعد از اینکه نصیری، رئیس شهربانی شد با توجه به سبقه‌ای که سر بند به دنیا آمدن پسر شاه با نصیری داشت این اتفاق افتاد. ماجرا این بود که آن قدیم‌ها بزرگان کشور روز عید باید خدمت شاه می‌رفتند و سلام می‌دادند و سکه‌ای هم می‌گرفتند. در سلام نوروز فرح حامله بود و شاه از جلوی پهلوانان و قهرمانان که رد می‌شد، پسر پهلوان اکبر خراسانی شاه را صدا می‌زند. شاه بر می‌گردد و می‌گوید که چیه پهلوان؟ می‌گوید که خواهشی از شما دارم، بگذار ولیعهد کشور در بین مشتی‌های پایین شهر بدنیا بیاید! شاه می‌گوید مگر می‌شود؟ و پسر پهلوان اکبر خراسانی می‌گوید که بگذار در جنوب شهر بدنیا بیاید و راه و رسم مشتی گری را بداند.

شاه می‌گوید که ما آنجا امکانات نداریم. او هم جواب می‌دهد که طیب را خبر کنید، همه این کار‌ها را او درست می‌کند. این ایده را پسر پهلوان اکبر به شاه می‌دهد. چند روز بعد پدرم را می‌خواهند و مسئله را با او در میان می‌گذارند. پدرم به سه شرط قبول می‌کند که هیچ هزینه‌ای ندهند، هیچ ماموری وجود نداشته باشد، هیچ دخالتی هم در کارش نشود. شاه هر سه مورد را قبول می‌کند. روز تولد پسر شاه نیز از میدان شاه سابق که امروز میدان قیام است تا میدان اعدام، از آن طرف از سه راه سیروس تا امامزاده طاهر، از چهارراه مولوی تا میدان شوش فرش شد. در کنار هر ۱۵۰ متری هم چادر و کیوسکی زده بودند که شربت و لیموناد می‌دادند. چون آن موقع نوشابه نبود، شربت و خوراکی دست پیچ خانگی می‌دادند. این همه فرش قابل کرایه نبود لذا مردم فرش‌های خانه خود را آورده بودند یعنی در هیچ خانه‌ای دیگر فرش پیدا نمی‌شد. از خانه خود ما بگیر تا خانه‌های پایین‌تر و بالاتر؛ لذا در روز به دنیا آمدن ولیعهد طاق نصرتهای متعدد زده بودند. برای محل تولد هم چند ماه قبل درمانگاهی را تخریب کردند و بیمارستان فرح پهلوی سابق و مادران فعلی را در همان منطقه باغ فردوس ساختند. جلوی بیمارستان هم طاق نصرت زدند.

مرحوم پدرم صبح‌های خیلی زود سر کار می‌رفت و ظهر می‌آمد که سر بزند و کار‌ها را بررسی کند قبل از اینکه زن شاه را برای زایمان بیاورند و بعدازظهر هم که از خانه بیرون می‌آمد قبل از اینکه به هر کاری برسد، باز به اینجا سر می‌زد. روزی که فرح را برای زایمان آوردند، هیچ حفاظتی هم وجود نداشته و خود بچه‌های پایین شهر حفاظت از ملکه را برعهده گرفته بودند. پدرم ماشینی داشت که این ماشین را زیر طاق نصرت می‌گذاشت. یعنی رو ماشین به طرف شرق، ته ماشین به طرف غرب، کنار طاق نصرت می‌ایستاد و آنجا پیاده می‌شد و همه می‌شناختند که این ماشین چه کسی است. اعلم آمد و یکسری کار‌ها را انجام داد و سرهنگ نصیری که فرمانده گارد شاهنشاهی بود و وقتی آمد، با اینکه می‌دانست، این ماشین برای کیست حالا یا دنبال این می‌گشت که به یک فرمی رفاقتی ایجاد کند یا دنبال این می‌گشت که قدرت خود را ثابت کند، شروع به داد زدن کرد و می‌گفت: «این ماشین مال چه کسی است و این را بردارید». مرحوم پدرم محلش نگذاشت، ولی نصیری با اینکه از مردم شنید مال چه کسی است به فریاد زدن ادامه داد. مرحوم پدرم یک سیلی در صورتش می‌زند و می‌گوید که ما خلاف وعده نکردیم. اصلا قرار نبود که شما بیایید و چه کسی گفته که شما بیایید؟ اعلم آمد و روی پدرم را می‌بوسد که شاه در راه است و الان می‌رسد و حالا که کار را انجام دادید، چرا خرابش می‌کنید؟ به آقای نصیری هم داد و فریاد و ناسزا می‌گوید که قرار نبود کسی را برای حفاظت بگذارید. به هر صورت نظرش را جلب می‌کند و زمانی که شاه داخل بیمارستان شد، در سینی منقلی که داشتند، اسپند دود می‌کردند.

سینی را از دست اسپندچی می‌گیرد و دست نصیری می‌دهد. جلوی شاه می‌گوید «برای اربابت اسپند دود کن». او هم چاره‌ای نداشته و می‌گیرد. یعنی یک کینه بسیار خرکی از این به بعد پدرم و نصیری نسبت به هم داشتند. دیگر به حدی رسیده بود که پدرم هرجا وارد می‌شد افرادی که کنارش بودند شروع به فحش دادن به نصیری می‌کردند. نصیری آن موقع دیگر فرمانده گارد هم نبود و رئیس شهربانی بود، ولی این‌ها فحش می‌دادند و پدرم خوشش می‌آمد و اگر در رستورانی بودند، پول میزشان را حساب می‌کرد! این‌ها را به نصیری می‌گفتند و می‌دانست؛ لذا درگیری‌های اینچنینی در آن روزگار وجود داشت.

مرحوم پدرم هم برگشته بود به خاطر اینکه فشار روی ملت را می‌دید و گندکاری هایی که ساواک می‌کرد را می‌دید. آن موقع مسئله کشف حجاب و بی چادری اصلا در محله ما نبود، اگر کسی از لس آنجلس هم می‌آمد باید چادر به سر می‌کرد و رد می‌شد والا اجازه این کار را نداشت؛ لذا این‌ها تقریبا تغییر و قدم گذاری به تاریخ تمدن بزرگ بود که شاه می‌گفت. در واقع طیب‌ها یک ستون و سد مقابل این حرکت بودند و باید از بین می‌رفتند. سال ۴۲ هم به همین حالت بود.

*قبل از واقعه ۱۵ خرداد دو اتفاق می‌افتد. سال ۴۱ پدرتان جمعیت کثیری را سمت نخست وزیری در اعتراض به شهردار آن زمان می‌برد. اتفاق دیگر هم بحث محرم بوده که عکس امام را روی علم تکیه خود می‌زند و.

البته قبل از ۴۲، را درست می‌گویید. هرچند که بین ۴۰ یا ۴۱ مشکوکم. ماجرا از این قرار بود میدان خیابان ری شکل سابق خودش را داشت، مرحوم پدرم گوسفندان زیادی را از ابتدای سال نگه می‌داشت و این‌ها در میدان می‌چریدند و در شروع محرم به تواتر ذبح می‌شدند و خرج خورد و خوراک کسانی بود که برای عزاداری می‌آمدند. اصلا مردم احترام می‌گذاشتند و کاری به این‌ها نداشتند. آن موقع به نظرم اواخر خرداد یا اوایل تیر بود، من هم در میدان بودم، ساعت ۸ صبح پدرم جلوی حجره ایستاد. آن موقع دستش را روی ستونی زده بود و داشت نگاه می‌کرد و بار هم در حال فروش بود. دو، سه تا جیپ داخل میدان آمدند و از در باسکول شرقی داخل شدند. تقریبا جلوی در سه حجره ما ایستادند، از چند نفر پرسیدند که چرا اینجا را تمیز نمی‌کنید؟ چرا اینجا دستشویی ندارید؟ آن موقع میدان، دستشویی عمومی داشت که افراد به آنجا می‌رفتند. بعد از آن هم به گوسفند‌ها گیر دادند، درحالی که هیچکس جواب نمی‌داد. پدرم هم دستش به ستون است، ولی بی خیال ایستاده و با این‌ها حرف نمی‌زند. به مرحوم پدرم رسیدند و پرسیدند که این حجره‌ها مال کیست؟ اما پدرم جواب نداد. شهردار کوتاه قدی بود که به شانه مرحوم پدرم زد و گفت: «مگر با تو نیستیم؟ زبان داری، یک کلمه جواب بده». پدرم گفت: «برو دنبال شر نگرد. برو سوال کن از من چرا می‌پرسی؟» گفت: «از شما بپرسیم، چه می‌شود؟»، سیلی اول را خورد و ۶، ۷ متر سکندری خورد. 

مردم میریزند جیپ‌ها را چپ می‌کنند، بنزین و کبریت و جیپ‌ها را آتش می‌زنند و این ۵، ۶ نفر را هم جنازه هایشان را از زیر دست و پای مردم درمی آوردند. آن روز پدرم بالای یک چهارپایه رفت و یک الفاظ بسیار بدی گفت: اگر کسی از حالا به بعد کار کند، چنین و چنان است. همه کار را زمین گذاشتند یعنی ۸ صبح کار تعطیل شد. ما از درب شرقی میدان که بیرون آمدیم تا به میدان شاه برسیم، پرچم‌های عدیده ایران و پرچم سرخ امام حسین و پرچم سبز آمد. به میدان شاه نرسیده، تقریبا ۱۰۰ هزار نفر آدم جمع شد. میدان گمرک، میدان عباسی، میدان شوش و تمام میادین بستند و راه افتادند، چون فشار زیادی روی مردم بود. این‌ها حرکت کردند و به سمت خیابان کاخ سابق و فلسطین فعلی آمدند. شاه سفر بود و جمعیت به جلوی نخست وزیری آمدند و مردم هم هرچه بخواهید، می‌گفتند. از دفتر نخست وزیری پیغام آمد که به طیب بگویید بفرمایید داخل. پدرم گفت: «من چرا؟ اینجا بزرگترهای میدان هستند! ۱۰ نفر بزرگتر میدان و ریش سفید همراه من هستند. ادب کن و اول آن‌ها را دعوت کن». گفت: آقا خواهش می‌کنم بزرگتر‌ها بفرمایند داخل ناهار بخورند و صحبت کنند. پدرم گفت که کسی داخل نمی‌آید و اگر قرار است ناهار داده شود باید به همه این جمعیت ناهار داده شود. این‌ها از صبح بوده اند. یادم است، چون خودم آنجا بودم. حدود ۱۵ تا کامانکار ارتشی آمد که عقب این‌ها دیگ برنج و خورشت قیمه بود. یک نان‌های بربری مانند دراز بود که پشتش خاک داشت. این‌ها ظروف مربوط به سرباز‌ها را پر از برنج و خورشت می‌کردند و دست مردم می‌دادند. بعد پدرم با آن ۷، ۸ نفر بزرگ میدان داخل رفتند و اعلم را دید و با او نشست صحبت کرد و مسائل را گفتند.

وقتی برگشتیم بیرون به صبح نرسیده، شهردار، رئیس شهربانی و حتی پاسبان‌های پست و نظافتچی‌ها هم عوض شدند.

در سال ۴۲ هم عکسهای بسیار زیبایی از حضرت امام -که آن موقع ایشان را آقا خطاب می‌کردیم و بعد انقلاب ۵۷ لقبشان امام شد- با ریش و سر سیاهی به تعداد ۱۰ هزار تا گرفتند و پدرم گفت که روی علامت‌ها بگذارید. عکس آن علامت الان هست که عکس امام روی آن نصب است و این سندی در دادگاه سال ۴۲ بر علیه پدرم بود که تو با این کار می‌خواستی نظام شاهنشاهی را ساقط کرده و نظام روحانیت را برپا کنی.

پدرم ۶ ماه یکبار به قم می‌رفت و چیزی حدود دو ساعت با آقای بروجردی خلوت می‌کرد. هیچکس هم نمی‌دانست که به هم چه می‌گویند. کار‌ها و تسویه حسابش را می‌کرد و وجوهاتش را پرداخت می‌کرد. سال ۴۰ بود یا ۴۱ آن موقع‌ها پرده‌های تکه تکه به پنجره‌ها می‌زدند و درحالی که گوشه‌ای از پرده کنار رفته بود من از آن گوشه نگاه می‌کردم، دیدم که پدرم سرش را روی زانوی آقای بروجردی گذاشته و گریه می‌کند.

*این واقعه مربوط به چه زمانی بود؟

عاشورای سال ۴۲ حدود نهم و دهم خردادماه بود. چون ۶، ۷ روز بعد از آن ۱۵ خرداد را داشتیم. این عکس‌ها را روی تمام علامت‌ها زدیم.

*پدرتان فقط به خاطر اینکه امام را دوست داشت، این کار را کرد؟

نه او اصلا امام را ندیده بود.

*پس چطور عکس امام را روی جلوترین ۳۲ تیغه گذاشت؟

روی علامت‌های دیگر هم زده بودیم ما ۳۲ تا علامت داشتیم باضافه بیرق‌ها و پرچم‌ها که همه مملو از عکسهای امام بود. یکی از نمایندگان امام خبر آوردند که امکان دارد جلوی دسته یا نشست ما گرفته شود. آقای مهدی عراقی قبل از آن پیغام دادند که اگر به مسجد حاج ابوالفتح در میدان شاه برسید می‌خواهند که جلوی دسته جات را بگیرند. پدرم هم گفت که جرات نمی‌کنند و بخاطر اینکه اثبات کنند، عکسهای حضرت آقا را هم بدهید که ما جلوی دسته جات بزنیم. این‌ها شعبان جعفری را آماده کرده بودند، چون قبل از آن هم مسئله فیضیه پیش آمده بود و در فیضیه طلاب را زده و از بالای پشت بام به پایین انداخته بودند. فجایع زیادی در حق طلاب بیچاره‌ای که آن زمان به خاطر مسائل مالی یک وعده غذا می‌خوردند، کرده بودند؛ لذا این را که به پدرم گفتند، سرش برای اینکه یک چنین مسئله‌ای پیش بیاید، درد می‌کرد درنتیجه گفت: حالا که اینطور است ما عکسهای امام را روی پرچمها، علامات و کتل‌ها می‌چسبانیم که این‌ها بدانند ما هیچ وحشتی نداریم. ما یک دسته ۱۰۰ تا ۱۵۰ نفری هم داشتیم که در حاشیه دسته حرکت می‌کردند که اگر به جایی خوردند، باشند. آن موقع مسئله حیثیت خیلی مهم بود. البته شعبان جعفری جرات این غلط‌ها را نمی‌کرد، ولی اینکه بگویند یک عده آمدند و جلوی دسته طیب خان را گرفتند، اصلا دیگر دنیا تمام می‌شد.

*هنوز هم مشهور است وقتی دسته حاج طیب می‌آمد، همه دستجات کنار می‌ایستادند.

دسته جات از داخل تکیه که حرکت می‌کرد، سر دسته از ته خیابان ری به سمت سرچشمه می‌پیچید، ته دسته هنوز توی تکیه بود! ماشین‌های کمپرسی در سطح شهر می‌گشت و آدم برای این دسته جمع می‌کرد. ما ۵، ۶ تا موزیک کامل داشتیم. یعنی موزیک شهربانی را از قبل می‌دیدند، می‌آمد و لباس مشکی می‌پوشیدند. موزیک ژاندارمری، موزیک نیروی هوایی و نیروی زمینی در فواصل مختلف دسته، مارش عزا می‌زدند. به هر صورت مرحوم پدرم آن روز دستور خرید این عکس‌ها را داد و من عکسش را دارم و در یک کتابی است که خیلی از سوالات را پاسخ داده ام، ولی متاسفانه این آقایان دانشمندان فعلی که هیچ کدام از پرفسور‌ها کمتر نیستند، قیاس به نفس کرده و بعد تصمیم می‌گیرند و بعضا مسائل حاشیه را در نظر نمی‌گیرند که اصلا این چه ربطی داشت و چرا اصلا طیب به ۲۸ مرداد ورود کرد؟ درحالی که ربط قضایا، حضرت آیت الله کاشانی، آیت الله بهبهانی و آیت الله بروجردی بود. پدرم ۶ ماه یکبار به قم می‌رفت و چیزی حدود دو ساعت با آقای بروجردی خلوت می‌کرد. هیچکس هم نمی‌دانست که به هم چه می‌گویند. کار‌ها و تسویه حسابش را می‌کرد و وجوهاتش را پرداخت می‌کرد. من در حیاط منزل آقای بروجردی با پسرش که داماد حضرت امام است، سال‌ها بازی می‌کردیم. ما در حیاط بازی می‌کردیم تا صحبتهای مرحوم پدرم با آیت الله بروجردی تمام شود. نمی‌دانم سال ۴۰ بود یا ۴۱ آن موقع‌ها پرده‌های تکه تکه به پنجره‌ها می‌زدند و درحالی که گوشه‌ای از پرده کنار رفته بود من از آن گوشه نگاه می‌کردم، دیدم که پدرم سرش را روی زانوی آقای بروجردی گذاشته و گریه می‌کند. البته صدایشان بیرون نمی‌آمد که من بشنوم. آیت الله بروجردی هم دلالت هایی می‌کرد. بعد از یکساعت هم مرحوم پدرم می‌آمد و خداحافظی می‌کرد. البته تمام سال میوه منزل آقای بروجردی را از تهران می‌فرستاد. یعنی اصلا شک نکنید که میوه‌ای بیاید و ایشان از تهران آن روز با آن وسایل نقلیه به قم نفرستد. یعنی آنقدر به آیت الله بروجردی علاقه داشت؛ لذا ما سال ۴۲ که این مسئله بوقوع پیوست، ۶ ماه قبل حضرت آیت الله بروجردی فوت شده بود. یعنی کسی که پدرم از او تقلید می‌کرد، مقلدش فوت شده بود و هنوز هم به جایی نرسیده بود که نفر جدیدی جایگزین شود که قیام ۱۵ خرداد شد و او را گرفتند و بعد هم زندان رفت.

ماجرایی که مهدی عراقی برای برگزاری مراسم در یک مسجد از مرحوم طیب کمک خواست مربوط به عاشورای همان سال بود؟

خیر، آن‌ها یک مراسمی قبل از آن در مسجد حاج ابوالفتح داشتند. خیلی جلوتر از سال ۴۲. به آن‌ها گفته بودند که دار و دسته طیب این مراسم را بهم می‌زنند. آقای عراقی خودش می‌فرمایند که رفتم با امام صحبت کردم و گفتم که چنین مسئله‌ای است، اما امام گفته بودند «طیب این کار را نمی‌کند، چون در به در دنبال فرصتی می‌گردد که برای امام حسین سینه بزند و گریه کند، ولی برو با او صحبت کن». آقای عراقی به منزل ما آمد و صحبت کرد و پدرم گفت که اصلا با من چنین صحبتی نشده و بشود هم نمی‌کنم. این‌ها در زمینه مسئله فیضیه هم با من صحبت کردند و گفتم که من اهل این کار‌ها نیستم. من هیچ موقع روی خانواده عصمت و طهارت دست بلند نمی‌کنم و این‌ها هم طلاب جوان هستند و به من ربطی ندارد و بعد هم شما برو و ناراحت مسئله نباش. از آن طرف پیغام می‌دهند، چون دار و دسته شعبان قرار بوده این کار را بکند، چنین داستانی را با طیب خان صحبت کرده ایم و ایشان گفته که بروید راحت کارتان را انجام دهید. همان روز نزدیک ۱۰۰ نفر به صورت غیرمستقیم کنار مسجد بودند که اگر شعبان جعفری ورود کند آنجا لت و پارش کنند که هیچوقت شعبان هم در آن روز ورود نکرد، اما سال ۴۲ آقای عراقی تشریف آوردند و گفتند که قرار است جلوی دسته ایجاد موانع بکنند که پدرم نیز گفت: حالا که می‌خواهند این کار را بکنند ما هم این کار را می‌کنیم.

این مانع از طرف شعبان بود؟

نخیر از طرف دستگاه. شعبان جعفری جرات این کار‌ها را نداشت. شعبان یک دعوا در لنگرود کرد و درحالی که مست بود، یک چک زده بود و به زندان افتاده بود. همان جا در زندان توبه می‌کند و فردا صبح هم دیگر در تمام عمرش لب به هیچی نزد. شعبان، گردن کلفت نبود.

علم به پدرم پیغام داد که دسته عزاداری تان حرکت کند، ایرادی ندارد، ولی عکسهای آخوندی که روی پرچم‌ها و علامت زده اید را بردارید. پدرم گفت: این آخوند، مرجع تقلید مردم است و من نزدم، مردم آمده اند و زده اند. او مرجع تقلید است و می‌خواهید که مرا نفرین کنند؟! اگر جرات داری برو خودت یکی از عکس‌ها را بکن.

این خبر را آقا مهدی عراقی داد؟

نه تن‌ها آقای عراقی بلکه خیلی‌ها بازگو می‌کردند، چون حرکت دسته جات را ممنوع کرده بودند و گفته بودن هیچ دسته‌ای در سال ۴۲ نباید حرکت کند مگر اینکه مجوز بگیرد. پدرم که اهل گرفتن مجوز نبود و اصلا بهاء نمی‌داد. ما شب تاسوعا برای حرکت دادن دسته آماده می‌شدیم و این عکس‌ها را زده بودیم. آقایی به نام رسول پرویزی که نویسنده بود و کتابی هم نوشته بود و قد بلندی داشت، با یکی از ماشین‌های نخست وزیری جلوی تکیه آمد و پیاده شد و به سمت پدرم رفت، در حالی که من هم بچه بودم و آنجا می‌گشتم. با پدرم حال و احوال کرد و گفت که آقای علم پیغام دادند که دسته تان حرکت کند، ایرادی ندارد، ولی عکسهای آخوندی که روی پرچم‌ها و علامت زده اید را بردارید. پدرم گفت: این آخوند، مرجع تقلید مردم است و من نزدم، مردم آمده اند و زده اند. من جرات نمی‌کنم که دست بزنم او مرجع تقلید است و می‌خواهید که مرا نفرین کنند؟! گفت: «آخر شما گفته اید». گفت: «من نگفته ام اگر جرات داری برو خودت یکی از عکس‌ها را بکن». رسول پرویزی برگشت و تا وقتی دسته راه بیفتد سه بار آمد که آقای اعلم خواهش کرده اند و شاه هم گفته که عکس نباشد، ولی پدرم گوش نکرد. ما آخوندی به نام آقای نهاوندی داشتیم که هر سال بالای منبر می‌رفت قبل از اینکه بالای منبر برود از پدرم اختیار می‌گرفت که هرچه دلش می‌خواهد بالای منبر بگوید. پدرم هم می‌گفت: هرچه دلت می‌خواهد با مسئولیت من بالای منبر بگو. خلاصه اینکه آن شب دسته را راه انداختیم و بدون مشکل شام هم دادیم. فردا نه پس فردا روز عاشورا دوباره همان آش و همان کاسه.

آقای نهاوندی علیه حکومت پهلوی چه مطالبی می‌گفت که قبل از سخنرانی از مرحوم طیب اجازه می‌گرفت؟

فقط فحش نمی‌داد، ولی حرف هایی که می‌زد از فحش بدتر بود. البته بعد از سال ۴۲ خبری از او نشنیدم و نمی‌دانم چه اتفاقی برایش افتاد. روز عاشورا دسته را راه انداختیم، روی علامت‌ها نیز عکس حضرت امام بود حتی روی علامت‌ها یک جای خالی نیز وجود نداشت. یکی از ادله دادگاه نظامی برای متهم کردن پدرم درباره بر هم زدن نظم کشور همین بود که عکس دیگری غیر از عکس شاه را روی علامت‌های دسته عزاداری زدید و هدف هم براندازی رژیم پهلوی بود. روز عاشورا نیز هیچ کس جرأت جلوگیری از حرکت دسته را به خود نداد. ۵ - ۶ روز بعد یعنی ۱۵ خرداد ۴۲ مسئله قیام مردم اتفاق افتاد. قسمت اعظم کسانی که به طرف مکان‌های مختلف تهران حرکت کردند از میدان و همه هم با چوب دستی‌های بلند بیرون آمدند. عکس‌های این اتفاق را هم گرفته و به پرونده پدرم ضمیمه کرده بودند. در واقع قیام مردم را به او نسبت دادند.

پدرم چوب دستش نبود و ارتباطی هم با این نداشت که جمعیت خارج شده از میدان قرار است کجا را بگیرند، اما سازماندهی داخل میدان بدون اطلاع پدرم نبود. به عبارت دیگر بدون اطلاع پدرم چیزی از میدان بیرون نمی‌آمد و به داخل میدان هم نمی‌رفت. یعنی او به همه تحرکات میدان محیط بود.

منظورتان این است که پدر شما با قیام ۱۵ خرداد ارتباطی نداشت؟

نمایش قضایا این بود که پدرم چوب دستش نبود و ارتباطی هم با این نداشت که جمعیت خارج شده از میدان قرار است کجا را بگیرند، اما سازماندهی داخل میدان بدون اطلاع پدرم نبود. به عبارت دیگر بدون اطلاع پدرم چیزی از میدان بیرون نمی‌آمد و به داخل میدان هم نمی‌رفت. یعنی او به همه تحرکات میدان محیط بود. از ورامین هم بچه‌ها راه افتادند در پل خیرآباد دچار گرفتاری شدند. آن‌ها هم داشتند می‌آمدند که به جمعیت داخل میدان بپیوندند.

سه روز بعد از قیام ۱۵ خرداد که پدر شما را دستگیر کردند، شما در محل دستگیری حضور داشتید؟

آن روز‌ها مادرم خواهر کوچکم را حامله بود، از بعد از ظهر روز ۱۵ خرداد تلفن‌ها به خانه ما شروع شد که «طیب خان تیر خورده» و «طیب خان را گرفتند». بعضی از این تلفن‌ها را پدرم جواب می‌داد و می‌گفت: این حرف‌ها چیست که می‌زنید. شایعه این بود که پدرم را می‌خواهند دستگیر کنند. ۱۷ خرداد بود، من دچرخه سوار بودم از خیابان لرزاده پیچیدم که بیام داخل خیابان پارک دیدم جلوی مسجد لرزاده ماشین پدرم وسط خیابان است. پدرم از در جلوی طرف شاگرد و عموی‌ام از طرف راننده پیاده شده‌اند و در حال صحبت با هم هستند. به آن‌ها نزدیک شدم. دیدم پدرم می‌گوید «داداش یکسره به من پیغام می‌دهند برو؛ من برای چی باید بروم، کسی می‌رود که می‌ترسد. من هیچ مسئله و مشکلی ندارم.»

عموی من نیز می‌گفت: «حالا داداش چند روز سرکار و خانه نرو». خلاصه با دچرخه به سمت خانه حرکت کردم. گویا عموی من بالاخره توانسته بود پدرم را راضی کند که شب خانه نماند. پدرم آمد و شام خورد و ماجرا را به مادرم گفت و اضافه کرد «داداشم هم گفته خانه نمانم.» مادر نیز گفت: «حالا که حاجی هم گفته بهتره حرفش را گوش کنی» بالاخره پدرم راضی شد که آن شب خانه ما و خانه همسر اولش نماند و به خانه شوهر خواهر زنش رفت، اما فردا صبح به جای آنکه سرکار نرود حتی یک ساعت زودتر رفت. ساعت ۸ صبح ۱۸ خرداد دو ماشین شهربانی به داخل میدان می‌آیند. سروان طیّبی معاون کلانتری منطقه از ماشین پیاده می‌شود و به پدرم می‌گوید تیمسار نصیری رئیس شهربانی شما را خواسته لطفا تشریف بیاورید. پدرم می‌گوید شما بروید من می‌آیم. بعد کلید گاوصندوق و چاقوی درون جیبش را به دست عموی‌ام می‌دهد و سوار ماشین می‌شود و به اداره شهربانی رو به روی وزارت خارجه می‌رود. پیاده که می‌شود چند پله‌ای بالا نرفته بود که سروان طیّبی می‌آید و می‌گوید «طیب خان این تیمسار نصیری با ما هم بد است اگر بفهمد که دستبند به شما نزدیم به ما سخت می‌گیرد اجازه می‌دهید دستبند بزنیم؟» پدرم اجازه می‌دهد. جلوی در شهربانی به پدرم دستبند می‌زنند. چند قدم داخل شهربانی نرفته بودند دوباره سروان طیبی می‌گوید «تیمسار نصیری آدم کثیفی است ایراد می‌گیرد اگر اجازه دهید پابند به شما بزنیم دستبند را باز کنیم». پدرم اجازه می‌دهد. آن‌ها پابند را که زدند دیگر دستبند را نیز باز نکردند. جلوی در اتاق نصیری، آقایی به نام حسین آقا مهدی بزرگ محله شکوفه را با دستبند و پابند می‌بیند، می‌گوید «حسین تو را برای چی آوردند» او هم یک فحشی می‌دهد و می‌گوید «من را هم خواسته است».

یک ربعی جلوی در بودند بعد داخل اتاق می‌روند، تیمسار نصیری هم پشت میزش بود. ۱۰ دقیقه‌ای می‌ایستند نصیری در این مدت سرش را بالا نمی‌کرده که پدرم و حسین آقا مهدی را ببیند، در واقع طوری نمایش می‌داده که گویا کسی داخل اتاقش نیست. پدرم و حسین آقا مهدی هم زرنگ بودند و با سرفه و صاف کردن صدا به نصیری می‌فهمانند که سرش را بالا کند. نصیری به محضی که سرش را بالا می‌آورد شروع به فحش ناموسی دادن به حسین آقا مهدی می‌کند. حسین آقا مهدی آن موقع ۱۸۰ کیلو گرم وزن داشت و در واقع یک توده گوشت متحرک بود. پدرم می‌فهمد که بعد از حسین آقا مهدی فحش‌ها متوجه او هم شاید بشود، می‌گوید «تیمسار قرار به فحش دادن نداشتیم، اگر جرمی کردیم بگو». نصیری جواب می‌دهد «اگر فحش بدهم می‌خواهد چه شود؟» پدرم می‌گوید «من هم جواب می‌دهم خودتی و تازه زن و بچه ات را هم اضافه می‌کنم». نصیری می‌گوید «برو مادر ...» این را که می‌گوید، داخل اتاق سرباز نبود. پدرم از یک متری می‌پرد روی میز نصیری و او را با صندلی گردون زمین می‌زند دستبندش را به قصد کشت دور گردن نصیری می‌اندازد. با سر و صداهایی که می‌شود سرباز‌ها می‌آیند و آن‌ها را جدا می‌کنند. خلاصه پدرم فحشی نمی‌ماند که به نصیری ندهد.

تیمسار نصیری می‌گوید «تو گور خودت را کندی». پدرم می‌گوید «تیمسار من ۲۰ سال پیش باید در بندرعباس می‌مردم پس من را از این حرف‌ها نترسان». از پله‌ها که می‌آیند پایین پدرم یکی از بچه‌های باغ فردوس به نام احمد طاهری را می‌بیند. احمد طاهری دانشگاه افسری رفت و آن موقع ستوان دو بود، بعد هم سرهنگ و فرمانده آگاهی شد، الان هم به رحمت خدارفته است. او کسی بود که بچه‌های پایین شهر دوستش داشتند. پدرم در درگیری که با نصیری داشت دکمه سردست طلایش پاره می‌شود، دکمه سردست را به احمد طاهری می‌دهد و می‌گوید «این دکمه را بی زحمت به بچه‌ها بده و ماجرایی که من می‌بینم تبعید خواهم شد به اکبر بگو پول بیاورد راه آهن». یعنی پدرم فکر نمی‌کرد کار بیشتر از این‌ها بیخ داشته باشد. ما دیگر پدرم را تا ۳. ۵ ماه بعد ندیدیم و هیچ کس یا سازمانی هم به ما اطلاعی از حال او نداد.

گویا در جلسه دادگاه خیلی مرحوم طیب را تحت فشار قرار می‌دهند که اتهامی را متوجه امام کند، اما او زیر بار نمی‌رود. چه طور پدرتان با وجودی که هیچ ارتباط کلامی تا آن زمان با امام نداشت، جلوی فشار‌ها ایستادگی می‌کند و حاضر نمی‌شود کلامی علیه امام به زبان آورد؟

امام سید بود در قاموس مشتی‌های پایین شهر، سید یک احترام خاص دارد. یعنی اگر سیدی در محفلی وارد می‌شد همه حتی بزرگترین مشتی هم پیش پای او بلند می‌شدند؛ لذا وارد کردن اتهام دروغ کار هیچ مشتی نبود. آن‌ها همدیگر را به قصد کشت می‌زدند، ولی هیچ کدام بر علیه دیگری نمی‌رفت شکایت کند مگر یکی از آن‌ها می‌مرد که در آن صورت دولت شاکی می‌شد.

اتهام پدرتان چه بود؟

آن‌ها از پدرم می‌خواستند که «جلوی امام بگوید تو پول دادی تا من این قضایا را به پا کنم». پدرم نیز زیر بار گفتن این جمله نمی‌رفت.

اگر پدرم اتهام پول گرفتن از امام را می‌پذیرفت در مقابل امام را می‌کشتند و دیگر انقلاب سال ۵۷ رخ نمی‌داد. حتی با اطرافیان پدرم صحبت کردند تا آن‌ها بیایند و پدرم را نصیحت کنند که «اگر قبول کند چنین جمله‌ای را بگوید نه تن‌ها از زندان آزاد خواهد شد بلکه هر آنچه دارد دوبله می‌گیرد.» پدرم در مقابل این حرف‌ها می‌گفت: «امکان ندارد، من عمری است حسین حسین می‌کنم بعد بروم به پسر فاطمه زهرا تهمت دروغ بزنم».

اگر پدرتان آن جمله را می‌گفت: آزاد می‌شد؟

بله، البته اگر می‌گفت: در مقابل امام را می‌کشتند و دیگر انقلاب سال ۵۷ رخ نمی‌داد. حتی با اطرافیان پدرم صحبت کردند تا آن‌ها بیایند و پدرم را نصیحت کنند که «اگر قبول کند چنین جمله‌ای را بگوید نه تن‌ها از زندان آزاد خواهد شد بلکه هر آنچه دارد دوبله می‌گیرد.» پدرم در مقابل این حرف‌ها می‌گفت: «امکان ندارد، من عمری است حسین حسین می‌کنم بعد بروم به پسر فاطمه زهرا تهمت دروغ بزنم». فشار زیادی می‌آورند تا به این اتهام اقرار کند. در نهایت پدرم می‌گوید «من را ببرید این را جلوی خود او بگویم».

امام در یک خانه‌ای آن زمان تحت الحفظ بود، یعنی نمی‌گذاشتند کسی به آن خانه تردد کنند. بعد‌ها ما سه-چهار مرتبه رفتیم آنجا حضرت امام را دیدیم. نصیری همراه یک اکیپ پدرم را از زندان عشرت آباد به آن خانه منتقل کرد تا امام و پدرم را با هم رو به رو کند. قبل از ورود به اتاقی که امام در آن بود، پدرم شروع به داد زدن می‌کند «پیرمرد تو مرد خدایی، پسر فاطمه ای، چه زمانی من را دیدی، کجا به من پول دادی، چرا به این از خدا بی خبر‌ها گفتی به من پول دادی تا انقلاب راه بیاندازم»، یعنی با گفتن این جملات به امام پیام می‌دهد که من اقرار ندادم. امام نیز همان جا می‌گوید «تو مرد آزاده‌ای هستی» و لقب حُر را به مرحوم پدرم می‌دهد.

یعنی در آن خانه امام و پدرتان همدیگر را می‌بینند؟

بله، برای اولین بار همدیگر را رو در رو می‌بینند.

در واقع دیدار پدرتان با امام مهرماه انجام شد.

بله، امام مدت کوتاهی در زندان بود، بعد تحت الحفظ در خانه‌ای حضور داشت.

بعد چه شد؟

پدرم که از اتاق بیرون آمد تا برود سوار جیپ شود، نصیری به پدرم می‌گوید «طیب خان این دفعه دیگر رفتی»، پدرم جواب می‌دهد «تیمسار آن دفعه هم گفتی رفتی، ولی الان اینجام. حالا تو مساعدت کن تا من زودتر از این نکبت خلاص شوم». ۱۰ - ۱۵ روز بعد دادگاه تجدید نظر برگزار شد و از ۵ نفری که دادگاه اول حکم به اعدام آن‌ها داده بود، دادگاه تجدید نظر فقط دو نفر مرحوم پدرم و مرحوم حاج اسماعیل رضایی را محکوم به اعدام کرد. ۲۰ روز آخر بود پدرم غذای بیرون نمی‌خورد. به دادستان گفتیم «اجازه بدهید برای او غذا ببریم» دادستان هم اجازه داد.

ما در قابلمه کوچک غذا نمی‌بردیم، چون می‌دانستیم پدرم ببیند قابلمه را پرت بیرون پرت می‌کند. پس غذا را به تعداد زندانی‌ها و کادر نگهبانی می‌بردیم. ۱۵ روزی این کار را انجام دادیم. آخرین دفعه‌ای که غذا بردیم شب جمعه بود دیدیم در بسته است. سرباز جلوی در را صدا زدیم گفتیم «غذا برای زندانی آوردیم، اجازه بده به داخل زندان برویم.» گفت: «اجازه ورود با من نیست به آن آقا بگویید». یک آقایی از ساواک با کروات آنجا بود. ماجرا را برای او تعریف کردیم قبول نمی‌کرد که غذا را داخل زندان بیاوریم، در حین صحبت کردن با او بودیم تا رضایتش را جلب کنیم که دیدیم فرمانده زندان آمد و اجازه داد وارد شویم. ما در محلی که ایستادیم دیدم پدرم داخل جیپ بین دو سرباز جلوی در است، ولی جرأت نمی‌کردم به مادرم ماجرا را بگویم که پدرم داخل آن جیپ است، چون می‌دانستم مادرم پس می‌افتد وقتی ببیند پدرم را برای اجرای حکم دارند منتقل می‌کنند، اما یک دفعه دیدم پدرم متوجه ما شد و صدای بلند مادرم را به اسم من صدا می‌زند و می‌گوید «بیژن بیژن». آن موقع رسم بود که پدر خانواده همسر خود را به اسم پسر بزرگ صدا می‌زد.

من واکنشی نشان ندادم، چون می‌دانستم پدرم با من کاری ندارد. مادر برگشت پدرم را دید که با ناراحتی می‌گوید «یک ساعتی منتظر شما هستم، کجا هستید؟» مادر گفت: «یک ساعتی هست آمدیم نمی‌گذارند داخل زندان بیاییم». ما را به داخل اتاقی بردند و رو به روی هم نشستیم. یک حالت الوداعی با ما داشت، من متوجه صحبت هایش نمی‌شدم. به من نصحیت می‌کرد که «مراقب برادر‌ها و خواهرت باش» یک مشت شکلات هم به من داد. من این شکلات‌ها را داخل جیبم ریختم، هیچ وقت یکی از آن‌ها را هم نخوردم بلکه سال‌ها شکلات‌ها را پشت قاب عکسش نگه داشتم. پدرم گفت: زمان اجرای حکم اعدام نزدیک است، مادرم معتقد بود پدرم در اشتباه است، اما پدرم گفت: «نه به همین خاطر دارند من را منتقل می‌کنند». خلاصه پدرم خداحافظی کرد و رفت؛ مادرم نیز غش کرد و افتاد. 

وقتی داشتیم از پادگان عشرت آباد به سمت میدان خراسان و خانه برمی گشتیم این فاصله کوتاه برایم خیلی طولانی به نظر رسید. فردای آن شب هم ما را به زندان هنگ یک زرهی یا پادگان قصر خواستند. پدرم را برای آخرین مرتبه دیدیم و وصیت کرد، بعد هم او را برای اجرای حکم بردند.

مهدی عراقی در خاطرات خود این طور تعریف می‌کند که سال ۵۸ با امام سر قبر طیب رفتیم. نشستیم که فاتحه بخوانیم دیدیم امام هم نشست، یک ربعی کنار مزار طیب بود. گفتیم نکند امام نمی‌تواند بلند شود برویم به ایشان کمک کنیم. وقتی برای کمک نزدیک رفتیم دیدیم امام دارد گریه می‌کند و با سنگ به قبر طیب می‌زند و می‌گوید تو را به آن اربابت قسم می‌دهم که وصی ما هم پیش اربابت بشو»

خاطرم هست سال ۶۶ یا ۶۷ بود من از در جنوبی میدان داشتم خارج می‌شدم. یکی صدا زد «بیژن خان»، برگشتم یک نفر با چهره آشنا را دیدم، اما نشناختم. از ماشین پیاده شدم با هم کنار سنگ‌های کنار خیابان نشستیم. گفت: «من محمد عروسم». در جمع زندانیان ۱۵ خرداد یک نفر سیه چرده، با قدی بلند و بدنی عضلانی بود که به او می‌گفتند عروس. خلاصه کلی از او عذرخواهی کردم که نشناختمش. به من گفت: «کلی دنبالت می‌گشتم تا پیامی از پدرت بدهم.» هرچه اصرار کردم به داخل حجره برویم قبول نکرد، گفت: «آن پنجشنبه آخری که غذا آوردید ما آن غذا را خوردیم، ما را حلال کن» گفتم «نوش جان تان، ما هر روز غذا می‌آوردیم». گفت: «آن روز پدرت را به دادگاه برده بودند تا حکم تجدیدنظر را به او ابلاغ کنند. ساعت ۴ بعد از ظهر پدرت برگشت و همه وسایلش را به دیگران بخشید. سپس جلوی درب سلول من آمد و صدام زد محمد آقا محمد آقا. من خجالت می‌کشیدم بیرون بروم، چون همه ما با هم بودیم، اما به من حکم زندان و به پدرت حکم اعداد دادند. خلاصه جواب دادم جانم طیب خان، پدرت صورت من را بوسید حلالیت طلبید و گفت: من آقا را نمی‌بینم شما جوان هستید و آقا را می‌بینید اگر روزی آقا را دیدید به او بگویید طیب گفت: قربان جدت برم همه شما را دیدند و خریدند، من ندیده شما را خریدیم. بعد هم رفت.

محمد عروس می‌گفت: من این داستان را سال ۵۸ در دیداری که با حضرت امام به عنوان زندانیان ۱۵ خرداد داشتیم آخر جلسه تعریف کردم و گفتم یک پیغامی از طیب حاج رضایی دارم. امام فرمود: رحمت الله علیه، پیغام چیست؟ و داستان را گفتم، آنجا دیدم یک اشکی در چشمان امام حلقه زد.» پدرم وصیت کرد «زیر پای مردم و در کنار قبر مادرش خاکسپاری شود و قبرش داخل مقبره نباشد.» آقای مهدی عراقی در خاطراتش تعریف می‌کند که «بعد از آمدن زندانیان ۱۵ خرداد ۴۲، امام منقلب شد و به من فشار آورد که می‌خواهم حرم حضرت عبدالعظیم سر خاک طیب بروم. هرچه اصرار کردیم وضع مملکت خراب و اسلحه دست همه است، امام قبول نکرد بالاخره ماشین آمد من، سید احمدآقا و امام عقب نشستیم و دو پاسدار جلو بودند. وقتی رسیدیم از واحد مستقر در حرم حضرت عبدالعظیم سئوال کردم کسی مزار طیب را می‌شناسد؟ همه می‌شناختند، یک نفر آمد و به باغچه علیجان سر قبر طیب رفتیم. نشستیم که فاتحه بخوانیم دیدیم امام هم نشست، یک ربعی کنار مزار طیب بود. گفتیم نکند امام نمی‌تواند بلند شود برویم به ایشان کمک کنیم. وقتی برای کمک نزدیک رفتیم دیدیم امام دارد گریه می‌کند و با سنگ به قبر طیب می‌زند و می‌گوید تو را به آن اربابت قسم می‌دهم که وصی ما هم پیش اربابت بشو» (بغض و چند ثانیه‌ای سکوت)

ما سال ۵۸ در قم به دیدار حضرت امام رفتیم. خیلی زیاد محبت کردند و در آن دیدار سراغ آن پسر بچه ۱۰ - ۱۱ ساله که سال ۴۲ در همان خانه تحت الحفظ او را دیدند گرفتند. سال ۵۸ من ۲۶ سالم شده بود. خودم را معرفی کردم، امام مرا بوسید. امام احوال ما را برای اولین بار بعد از سال ۴۲ پرسید.

بعد از شهادت مرحوم پدرتان تا پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۵۷ حدود ۱۵ سال فاصله بود، در این ۱۵ سال آیا انقلابیون با خانواده شما ارتباطی گرفتند؟

انقلابیون آن زمان یا زندان یا تبعید یا متواری بودند. تماسی با ما گرفته نشد مگر از چند نهاد و تشکل روحانیت مثل مدرسه فیضیه قم، کربلا، نجف و مشهد ارتباط گرفتند و گفتند ۵۰ سال تا ۱۶۰ سال برای مرحوم پدرم نماز و روزه خریدند وگرنه کس دیگری را ما ندیدیم.

بعد از انقلاب گویا خانواده مرحوم طیب به دیدار امام می‌روند، فضای آن دیدار را توصیف می‌کنید؟

بله، حضرت امام مادر من را به نام صدا می‌زد و می‌شناخت. ما سال ۵۸ در قم به دیدار حضرت امام رفتیم. خیلی زیاد محبت کردند و در آن دیدار سراغ آن پسر بچه ۱۰ - ۱۱ ساله که سال ۴۲ در همان خانه تحت الحفظ او را دیدند گرفتند. سال ۵۸ من ۲۶ سالم شده بود. خودم را معرفی کردم، امام مرا بوسید. ایشان احوال ما را برای اولین بار بعد از سال ۴۲ پرسید. بعد هم که به جماران آمدند سالی یک یا دو مرتبه ایشان را تا قبل از ارتحال شان می‌دیدیم. سید حسن آقا را هم من ارادت دارم و می‌بینم و می‌شناسم.

هنوز با سید حسن آقای خمینی ارتباط دارید؟

بله.

با رهبر انقلاب هم دیدار داشتید؟

بله، حضرت آیت الله خامنه‌ای هم چندین مرتبه دیدار داشتم که آخرین مرتبه اش برای ۷ یا ۸ ماه پیش بود. منزل ایشان رفتم و ملاقاتی داشتم. آقای حدادعادل هم آنجا بود. آقای حدادعادل هم هم محله‌ای ما بود و آن زمان خانه شان به فاصله یک خیابان بالا یا پایین‌تر از خانه ما بود. زمانی که آقای حدادعادل دیپلم گرفت من کلاس ششم را تمام کردم. پدر آقای حدادعادل نیز اطراف میدان گاراژ داشت.

در دیدار رهبر انقلاب چه صحبت هایی مطرح شد؟

وقتی محضر ایشان رفتیم صحبت هایی درباره شهادت و کار بزرگی که مرحوم پدرم کرد مطالبی را مطرح کردند. حضرت امام هم همین طور بودند. حاج احمد آقا که به خوبی در جریان بود، من با حاج احمد آقا ۴ سال بیشتر اختلاف سنی نداشتم.

یعنی آقای حدادعادل را از کودکی می‌شناسید؟

بله، هم خود او و هم مرحوم پدر ایشان مرحوم حاج رضا را می‌شناسم. بسیار آدم خوبی بود. تا آنجا که یادم می‌آید آقای حدادعادل آن زمان یک پسر لاغر و بلند و همه اش نیز دنبال درس خواندن بود.

ارتباطی هم با آقای حدادعادل دارید؟

بله، گا‌ها آقای حداد را در مراسم‌های مختلف می‌بینم.

حضرت آیت الله خامنه‌ای هم چندین مرتبه دیدار داشتم که آخرین مرتبه اش برای ۷ یا ۸ ماه پیش بود. منزل ایشان رفتم و ملاقاتی داشتم. آقای حدادعادل هم آنجا بود. آقای حدادعادل هم هم محله‌ای ما بود و آن زمان خانه شان به فاصله یک خیابان بالا یا پایین‌تر از خانه ما بود. زمانی که آقای حدادعادل دیپلم گرفت من کلاس ششم را تمام کردم. پدر آقای حدادعادل نیز اطراف میدان گاراژ داشت.

شنیدم که معمولا اطراف قبر پدر شما افرادی هستند که دست به سینه می‌ایستند و به نوعی هنوز هم با احترام بالای قبرایشان حاضر می‌شوند. فکر می‌کنید چه فرقی بین لوتی مسلک‌های آن دوره با لوتی مسلک‌های این دوره است که با گذشت این همه سال طیب هنوز هم برای مردم طیب است؟

گفتن تا عمل زمین تا آسمان فاصله دارد. پدر من هیچ گاه دروغ نگفت و هر دروغی که به او می‌گفتند باور می‌کرد. یکی از مشکلاتی گا‌ها بین پدرم و مادرم پیش می‌آمد همین بود. مادر می‌گفت: «آخر مرد به این حرفی که زدند فکر کن اصلا چنین امکانی وجود ندارد.» پدرم نیز می‌گفت: «آخر فکر نمی‌کنم فلانی به من دروغ بگوید» یعنی تا این حد آدم صاف و ساده‌ای بود. پدرم وقتی اعدام شد ۵۲ سال بیشتر نداشت. به هیچ عنوان در زندگی خود دنبال ناموس کسی نبود، دروغ نمی‌گفت، ارتباطی با قاچاق مواد مخدر و سیگار نداشت. تا آخر عمر نیز پای خانواده اربابش امام حسین (ع) ایستاد.

سال ۳۰ در باغ فردوس محلی برای معتادان و قماربازان بود. یک روز پدرم عوامل آن محل را جمع می‌کند و می‌گوید «این بچه‌ها آینده ما هستند دنیا دارد عوض می‌شود، در این محل را ببندید.» به پدرم جواب می‌دهند که «تو در میدان درآمدت خوب است اگر در اینجا را ببنیدیم درآمد از کجا کسب کنیم؟». پدرم می‌گوید «شما در اینجا را ببنید بیایید میدان من به شما کار می‌دهم» که تفاهم نمی‌کنند و کار به یک دعوای تمام عیار می‌کشد. پدرم تمام وسایل قمار را خرد کرد و در آنجا را بست. در آن دعوا به صورت پدرم یک چاقو خورد، در کمرش دو چاقو شکست و زیر شکمش نیز پاره شد. بعد از این اتفاق پدرم باید می‌مرد. قدیما لات‌ها بیمارستان شیرخورشید سرخ نمی‌رفتند معتقد بودند آنجا بروند کشته می‌شوند. به مادرم خبر می‌دهند در حالیکه من را حامله بود. او سریع خودش را به پدرم می‌رساند و پدرم به زبان رمزی با گفتن اسم احمد محمود، او را متوجه می‌کند که زیر شکمش چاقو خورده و پاره شده است. احمد محمود نیز یکسال پیش چاقو به همین قسمت شکمش خورده بود و بعد از مدتی خونریزی داخلی کرد و مرد. سریع یک درشکه می‌گیرند به ابتدای خیابان کاخ می‌روند، آنجا دکتر بیژن پزشک متخصص زنان و زایمان مطب داشت. دکتر که پدرم را می‌بیند می‌گوید رسیدگی به چنین وضعیتی در امور تخصصی او نیست. همراهان پدرم می‌گویند آقای دکتر الان به وضعیت طیب رسیدگی نکنی حتما می‌میرد. خلاصه می‌پذیرد و پدرم را عمل می‌کند. با این وجود دکتر گفت: به احتمال زیاد پدرم می‌میرد. شکمش عفونت و نفخ می‌کند. همان شب من به دنیا آمدم. هنگام اذان بود که پدرم به حال می‌آید و عمویم را صدا می‌زند و می‌گوید «تکیه را بستی؟ چند روز دیگر محرم است» عمویم می‌گوید «شما داشتی می‌مردی ما به فکر تکیه نبودیم». بلافاصله عمویم را دنبال رسیدگی به امور تکیه عزاداری می‌فرستد و همان روز ظهر نیز از بیمارستان مرخص شد. شب که به خانه آمد گفت: «خواب دیدم که آقا بالای سرم آمد و گفت: طیب چرا خوابیدی. گفتم آقا مریضم حالم خوب نیست. گفت: محرم است تکیه ات را هنوز نبستی. گفتم نمی‌توانم. گفت: بلند شو می‌توانی. همان موقع چشمانم را باز کردم».

این اعتقاداتی بود که با خون پدرم عجین شده بود و هیچ کس نمی‌توانست این اعتقادات را از او بگیرد. البته دو نفر هم از طرف مقابل به شدت مضروب شده بودند و داشتند می‌مردند، اما هیچ کدام از دو طرف علیه هم به جایی شکایت نکردند بلکه با هم آشتی کردند آن محل اعتیاد و قمار را بستند و دختران و پسران یک محل را نجات دادند.

به همین خاطر اسم شما را بیژن گذاشتند، چون دکتر بیژن جان پدر شما را نجات داد؟

بله، اسم من را بیژن گذاشتند و از روز اول تولدم نیز به من تکلیف کردند که باید دکتر شوم. مرحوم پدرم ۸ فرزند داشت. ۲ دختر و ۶ پسر. همیشه هم برای من سئوال بود که بین ۸ فرزند پدرم به اسم علی اصغر، فاطمه، بیژن، حسین، حسن، علی، محمد و طیبه چرا نام من فرق می‌کند. به من گفتند که به خاطر آن ماجرا و قدردانی از دکتر بیژن نام من را این طور انتخاب کردند. من پسر بزرگ از زن دوم هستم. از زن اول، مرحوم علی اصغر و مرحوم فاطمه خواهرم همسر آقای حمید حاج رضایی (مفسر فوتبال) دو فرزند پدرم بودند. زن اول پدرم ۸ سال پیش، اصغر برادرم ۱۰ سال پیش و خواهرم ۹ سال فوت کردند. مادرم نیز ۲ سال پیش به رحمت خدا رفت. از دیگر فرزندان پدرم من و دو برادرم در ایران هستیم. دو برادرم آمریکا زندگی می‌کنند. یکی از آن‌ها پزشک متخصص قلب و دیگری استاد دانشگاه است.

یک آقایی توصیف‌های بسیار احمقانه می‌کرد و اصلا منکر ارتباط بین مرحوم پدرم با حضرت امام و مسئله ۱۵ خرداد شد و می‌گفت: «وقتی طیب را گرفتند او در دادگاه ارتباطش را با قیام ۱۵ خرداد انکار کرد» این حرف آن آقا خیلی خنده دار بود

برادرانتان قبل از انقلاب به آمریکا رفتند؟

بعد از انقلاب رفتند. من هم قبل از انقلاب برای تحصیل به ایتالیا رفتم و رشته طب می‌خواندم، اما بعد به حقوق تغییر رشته دادم که بعد از انقلاب برگشتم و در دانشکده ادبیات فارغ التحصیل شدم تا به مملکتم خدمت کنم. من ایران و مردمش را عاشقانه دوست دارم.

شما جایی گفته بودید که پسر شهید طیب بودن هم عالمی دارد، توضیح می‌دهید چه عالمی دارد؟

عالم خاص خودش را دارد. اگر دنبال سوءاستفاده باشیم، باید نقش بازی کنیم. ما این کار را نکردیم. نه در ۳۸ سال بعد از انقلاب که قبل از آن هم نکردیم. دیدیم خودمان باشیم خیلی سنگین تریم، چون خیلی هزینه باید بدهیم. طرف با ماشینش به من می‌زند ماشینم کلی خسارت خورده، بعد می‌گوید «تو پسر طیّبی بگذر». چه کار کنم؟ اگر بگذرم باید ۲۰ - ۳۰ میلیون جریمه بدهم، اگر نگذرم اسم پدرم لکه دار می‌شود، چون می‌گویند حتما پسر طیب نیستی که نمی‌گذری.

برخی منکر ارتباط پدر شما با قیام ۱۵ خرداد می‌شوند، آیا این نوع ادعا‌ها برخوردی داشتید؟

من با پدرم مأنوس بودم. چند وقت پیش فیلمی ساخته بودند، یک آقایی توصیف‌های بسیار احمقانه می‌کرد و اصلا منکر ارتباط بین مرحوم پدرم با حضرت امام و قیام ۱۵ خرداد شد و می‌گفت: «وقتی طیب را گرفتند او در دادگاه ارتباطش را با قیام ۱۵ خرداد انکار کرد» این حرف آن آقا خیلی خنده دار بود، زیرا چه کسی را در آن دادگاه بردند که قضیه را گردن گرفته باشد و بگوید «بله من انجام دادم»، در واقع هر کس محاکمه شد گفت: «اصلا من اهل انجام این کار‌ها نبودم». واقعیت آن است که برای فرار از این مسئله باید آن حرف‌ها زده می‌شد، ولی متأسفانه برخی یک طرفه و یک تنه به قاضی می‌روند.



 
 : انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *