سه روایت جنگ تحمیلی از زبان شهید «مهرداد عزیزاللهی»
به طرف امام رفتم. حالت عادی خودم را از دست داده بودم بعد از نزدیک شدن به امام دست مبارکشان را گرفتم و بوسیدم.
خبرگزاری میزان -
به گزارش گروه فضای مجازی به نقل از دفاع پرس، خواندن خاطرات بعد از شهادت کار سختی است؛ ولی گاهی باید خاطرات مرور شود، تا آیندگان بدانند شهیدان چه کارهای بزرگی برایمان انجام دادند. نوجوانان و جوانان کم سن و سال هشت سال از بهترین دوران تاریخ کشورمان را رقم زدند. دانش آموز شهید «مهرداد عزیزاللهی» دوران کودکی خود را در کنار برادر خویش مسعود که او نیز به فیض شهادت نایل شده، سپری کرد. تحصیلات راهنمایی را به پایان نرسانده بود که با جثهای کوچک ولی روحی بلند و شجاعتی وصفناپذیر به جبهه اعزام شد و همزمان با حضور در جبهههای نبرد حق علیه باطل، در سنگر علم و دانش و تا قبل از شهادت درس خود را تا مقطع سوم هنرستان در رشته برق الکترونیک ادامه داد. وی سال 1364، در عملیات کربلای 4 در جزیره «ام الرصاص» هنگام غواصی به شهادت رسید و جاودانه شد. شهید عزیزاللهی دفترچهای از خاطرات روزانه خود بر جای گذاشته است. در ادامه قسمتی از یادداشتهای وی را میخوانید.
مین در کمرش فرو رفت
شب بود. آتش زیاد دشمن هم بیداد میکرد. تعداد زیادی مجروح روی زمین افتاده بودند. آن قدر آتش زیاد بود که مجال اینکه آنها را به عقب برگردانیم نبود. یک نفر، تیر به دستش خورده بود. سریع باند را برداشتم و دستش را محکم بستم؛ ولی وقتی به خود آمدم، دیدم همه از معبر گذشتهاند. تیربار عراقیها کار میکرد. چند نفر از بچهها به طرف تیربار، آرپی جی شلیک کردند. تیربار خاموش شد، من در آن موقع خودم را به فرماندهام که چند متر آن طرفتر بود، رساندم. فرماندهام زخمی شده بود؛ چند تا تیر به بدنش خورده بود. وقتی من را دید گفت: «یک چیزی در کمرم فرو رفته و اذیتم میکند.»
یکی از برادران کمرش را دید که ببیند چه شده است. خوب که نگاه کرد، گفت: «یک مین کپسولی تی ایکس 50 در کمرش فرو رفته است.» اما خوشبختانه با وجود اینکه روی آن فشار آورده بود، منفجر نشده بود. دست به کار شدیم و مین را خنثی کردیم. در همین حین صدای تانکها به گوشم خورد، تعدادی نارنجک برداشتم و آماده شدم، تا آنها را بزنم؛ اما تانکها جلو نیامدند. فرماندهام بیسیم را برداشت و با یکی از برادران که آن هم زخمی شده بود، به عقب رفتند. من هم به اتفاق دو نفر دیگر از برادران به راه افتادم، در بین راه نیروها را دیدم که به طرفمان میآیند. خوشحال شدم. احساس خستگی میکردم، دیگر توان راه رفتن نداشتم، ولی به هر سختی بود، با آنها رفتم و در یک سنگر نشستم. از شدت خستگی نمیدانم کِی خوابم برد. نزدیک صبح بود که با صدای خمپارهی دشمن از خواب بیدار شدم؛ باران خمپاره بود که بر سرمان ریخته میشد. همگی از سنگر بیرون زدیم. فرمانده دستور عقب نشینی داد.
با یک تویوتا وانت به عقب برگشتم و داخل یک سنگر رفتیم و بعد از کمی استراحت به طرف خرمشهر رفتیم و در یکی از منازل چند روزی استراحت کردیم. بچهها مرخصی گرفتند و هر کسی به شهر خودش رفت. ولی من مرخصی نگرفتم و همانجا ماندم. بچهها که رفتند، من احساس تنهایی کردم، بنابراین به یکی از چادرهایی که در یکی از مقرها بود، رفتم و چند روزی همان جا ماندم و سپس به قرارگاه فتح رفتم. قرارگاه فتح در 25 کیلومتری خرمشهر قرار داشت. هوا بسیار گرم بود. روز بعد تعدادی نیروی تازه نفس را به قرارگاه آوردند و داخل چهار چادر مستقرشان کردند. شب بعد، یک رزم شبانه برایشان گذاشتند، من هم با کلاش تیر اندازی میکردم بعد از رزم شبانه به مدت دو هفته در آنجا ماندم و بعد به اصفهان برگشتم.
دیدار با امام
ساعت پنج بعد از ظهر بود که حرکت کردیم. صبح روز بعد به شهر مقدس قم رسیدیم. به سپاه قم رفتیم. یک نفر روحانی با چند نفر پاسدار به استقبالمان آمدند و با احترام ویژهای ما را به داخل سپاه بردند. اول علت این کارشان را نفهمیدم که چرا چنین استقبالی از ما شد؛ ولی طولی نکشید که متوجه شدم به خاطر مصاحبهای که از شبکه سراسری پخش شده بود و امام آن را دیده و خواسته بودند که من به ملاقاتشان بروم. من تا آن لحظه اطلاع دقیقی از این موضوع نداشتم. داخل سپاه برایمان سخنرانی کردند، بعد از سخنرانی به زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) و بعد از آن زیارت، به دیدار علمای قم از جمله آیت الله «مرعشی نجفی» و آیت الله «گلپایگانی» رفتیم. شب را هم در منزل یکی از برادران پاسدار خوابیدیم و صبح روز بعد با یک پیکان سفید همراه با چهار نفر از برادران سپاه قم حرکت کردیم. به تهران که رسیدیم یکراست به طرف جماران رفتیم. به آنجا که رسیدیم، برادران از یک خیابان شیبدار بالا رفتند و اسلحههای خود را تحویل برادران پاسدار که مسئول گرفتن اسلحه بودند دادند و چند متر آن طرفتر ماشین را پارک کردند. پیاده به راه افتادیم تا به یک سری میلههای آهنی رسیدیم، پشت میلهها برادرانی که همراه من بودند، ایستادند، فقط من اجازهی ورود داشتم. موقتا با برادران خداحافظی کردم و همراه یکی از برادران پاسدار رفتم. بعد از گذراندن یک کوچهی باریک، به یک کوچهی نسبتا پهنی رسیدم، بعد وارد یک اتاقک شدم و آنجا کاملا بازدید بدنی شدم. وقتی به منزل امام رسیدم. از یک درب آهنی کوچک وارد حیاط شدم، حیاط کوچکی بود. از چند پله بالا رفتم و وارد ایوان شدم، کفشهایم را از پا بیرون آوردم. داخل اتاق رفتم، سلام کردم و مستقیم به طرف امام رفتم. حالت عادی خودم را از دست داده بودم و یک حالت هول مانندی پیدا کرده بودم، بعد از نزدیک شدن به امام، دست مبارکشان را گرفتم و بوسیدم، کمی که نشستم یک شیشه عطر و چند عدد قند در آوردم تا امام تبرک کنند، امام دست من را گرفتند و گفتند: «سردت هست؟» گفتم: خیر. بعد امام از من سوال کردند که «جلو هم میروی؟» گفتم: بله. بعد گفتند: «کوچولو هستی» بعد لبخندی زدند و بلند شدند و به داخل اتاق رفتند. من هم دنبالشان رفتم. حاج آقا توسلی هم عبای امام را برداشت و به اتاق رفت. امام یک عرقچین سیاه و یک عبای آبی آسمانی هم داشتند. امام نشستند روی یک مبل که ملافهی سفیدی رویش کشیده شده بود. من هم کنارشان ایستادم و از امام پرسیدم: نظر شما دربارهی این جنگ چیست؟ امام لبخندی زدند و گفتند: خوبه. بعد به امام گفتم: «ممکن است یک نوشته و یا چیزی به من بدهید.» این را گفتم و بلافاصله رفتم و یک قرآن از یک نفر که بیرون ایستاده بود گرفتم و به دست مبارک امام دادم. امام مطلبی روی آن نوشتند. و به من دادند. امام داخل اتاق کناری رفتند. با رفتن امام به اتاق دیگر، یکی از خدمتکارها دست من را گرفت و به آشپزخانه برد و یک چای به من داد. تا که خواستم چای میل کنم، دستم به استکان خورد و تمام چای خالی شد، او گفت: ناراحت نباش. دوباره برایم یک چایی دیگر ریخت. آن را خوردم بعد گفت: اینجا که نشستهام امام مینشیند. از این مسئله خیلی خوشحال شدم بعد با یکی از آقایان به اتاق دیگری رفتم. میز بزرگی داخل اتاق بود نشستم و با من مصاحبهای کردند و بعد از مصاحبه به اتفاق حاج آقا توسلی به داخل ایوان رفتیم و یک عکس یادگاری گرفتیم. در پایان با همگی خداحافظی کردم و به طرف درب حیاط رفتم و از آنجا به طرف درب خروجی محل رفتم و داستان دیدار با امام را برای برادران پاسدار قمی تعریف کردم. سپس سوار ماشین شدیم. بعد از گذراندن چند خیابان به عکاسی قدس رفتیم و چند عکس خریدیم به مجلس رفتیم، جلوی درب ورودی مجلس خیلی معطل شدیم. بعد از کلی معطلی کارتهایی را تحویل گرفتیم به سینه زدیم. بازدید بدنی شدیم و سپس به طرف درب مجلس رفتیم. در بین راه بازرگان را دیدم؛ اما اعتنایی به آن نکردم و داخل ساختمان رفتم، از کتابخانه و آرشیو روزنامه دیدن کردیم. از آنجا به طبقه دوم رفتیم. کمی آنجا نشستیم، بعد آقای هاشمی با دو محافظ آمدند، من جلو رفتم و دست وی را بوسیدم، بعد به طبقه بالا رفت و بعد از چند لحظه یکی از محافظهایش پایین آمد و گفت: حاج آقا گفتند، بفرمایید طبقه بالا. وارد اتاقی شدم و بعد از سلام و احوالپرسی با هم مصافحه کردیم بعد گفتم: «رزمندگان علاقهی زیادی به شما دارند.» در جواب گفت: «من هم علاقهی زیادی به آنها دارم.» بعد یک برگهی یادبود نوشت و با یک خودکار ساعتی و دو عدد کتاب به من داد. روی خودکار به انگلیسی نوشته شده بود آقای هاشمی رفسنجانی، بعد ناهار را در سالن غذاخوری مجلس خوردیم و بعد از آن خداحافظی کردیم و به طرف قم آمدیم.
روز بعد من به اتفاق چند نفر از برادران عازم اصفهان شدیم. بعد از ظهر بود که به اصفهان رسیدیم. پس از ملاقات با امام، مدتی در اصفهان ماندم و دوباره برای عملیات والفجر مقدماتی به جبهه اعزام شدم.
حضور در «قمِ کردستان»
مدتی در شهرک و در پاسگاه صدوقی بودم. دوباره به اصفهان آمدم و برای عملیات والفجر2 اعزام شدم و در قسمت بهداری شروع به کار کردم. بعد از مدتی که در شهرک بودم؛ به سنندج رفتم. آنجا در گردان امیرالمومنین (ع) گروهان ابوالفضل، به مدت چند هفته ماندم و بعد از راهپیماییهای فراوان و ورزشهای شبانه روزی بسیار، یک روز صبح به طرف مریوان حرکت کردیم. بعد از ظهر بود که به مریوان رسیدیم، در جادهی ورودی مریوان نوشته بود. به قم کردستان خوش آمدید. بعد از خارج شدن از شهر و دیدن ویرانهها به یک خانهی گلی کنار جاده رسیدیم که سقفش پایین آمده بود. از آنجا هم گذشتیم و بعد از چند کیلومتر راه به یک پادگانی به نام شهید «عبادت» رسیدیم. پیاده شدیم و داخل یکی از اتاقهایش رفتیم. بعد از استراحت و توضیح دادن از روی ماکت و گفتن ماموریت گردان، برای توضیح بیشتر به اتاق دیگری رفتیم، در حین توجیه شدن بودیم که صدای وحشتناکی به گوشمان خورد، بلافاصله نیروها شروع به شلیک پدافند کردند، چیزی طول نکشید که صدای مهیبی ساختمان را به لرزه در آورد و فضا را پر از گرد و خاک کرد. ترکشها از درب و پنجره به اطاق آمد، وقتی بیرون رفتم.
یک چالهی بزرگی را دیدم که محل اصابت بمب بود. تعداد زیادی دست و پا و اجزا بدن در اطراف آن افتاده بود. صحنهی دلخراشی بود. بلافاصله دست به کار شدیم و مجروحین را به اورژانس بردیم و شهدا را در گوشهای جمع کردیم. آن روز تعداد زیادی شهید و مجروح دادیم. مجروحین و شهدا که سرو سامان گرفتند، وسایلمان را جمع و جور کردیم و آمادهی رفتن شدیم. لحظاتی بعد، ماشینها آمدند و ما را به منطقه دیگری بردند، هنوز حرکت نکرده بودیم که هواپیمای دیگری آمد. همه دوباره از ماشین پیاده شدیم، اما خوشبختانه این دفعه اتفاقی نیفتاد، دوباره سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. پنج کیلومتری مریوان، یک جادهی خاکی بود، در کنار جاده درختهای بلوط فراوانی به چشم میخورد. با گذشتن از پیچ و خم جاده، در جای مناسبی چادر زدیم و برای استراحت به داخل چادرها رفتیم، فردای آن روز دوباره یک هواپیما، از فاصلهی نزدیک زمین گذشت، ولی این بار هم اتفاقی نیفتاد چند روز در آن منطقه بودیم.
روز آخری که میخواستیم از آنجا برویم ناهارمان گوشت و نخود بود. خیلی خوشمزه شده بود، بچهها یک شکم سیر خوردند و کمی استراحت کردند. ساعت چهار بعد از ظهر بود که به ما گفتند: امشب شب عملیات است. برای توجیه بیشتر به چادر دیگری رفتیم، فرماندهی گردان شهید خسروی بود. پس از توجیه گفت: آماده شوید که به منطقهی عملیاتی برویم.
به گزارش گروه فضای مجازی به نقل از دفاع پرس، خواندن خاطرات بعد از شهادت کار سختی است؛ ولی گاهی باید خاطرات مرور شود، تا آیندگان بدانند شهیدان چه کارهای بزرگی برایمان انجام دادند. نوجوانان و جوانان کم سن و سال هشت سال از بهترین دوران تاریخ کشورمان را رقم زدند. دانش آموز شهید «مهرداد عزیزاللهی» دوران کودکی خود را در کنار برادر خویش مسعود که او نیز به فیض شهادت نایل شده، سپری کرد. تحصیلات راهنمایی را به پایان نرسانده بود که با جثهای کوچک ولی روحی بلند و شجاعتی وصفناپذیر به جبهه اعزام شد و همزمان با حضور در جبهههای نبرد حق علیه باطل، در سنگر علم و دانش و تا قبل از شهادت درس خود را تا مقطع سوم هنرستان در رشته برق الکترونیک ادامه داد. وی سال 1364، در عملیات کربلای 4 در جزیره «ام الرصاص» هنگام غواصی به شهادت رسید و جاودانه شد. شهید عزیزاللهی دفترچهای از خاطرات روزانه خود بر جای گذاشته است. در ادامه قسمتی از یادداشتهای وی را میخوانید.
مین در کمرش فرو رفت
شب بود. آتش زیاد دشمن هم بیداد میکرد. تعداد زیادی مجروح روی زمین افتاده بودند. آن قدر آتش زیاد بود که مجال اینکه آنها را به عقب برگردانیم نبود. یک نفر، تیر به دستش خورده بود. سریع باند را برداشتم و دستش را محکم بستم؛ ولی وقتی به خود آمدم، دیدم همه از معبر گذشتهاند. تیربار عراقیها کار میکرد. چند نفر از بچهها به طرف تیربار، آرپی جی شلیک کردند. تیربار خاموش شد، من در آن موقع خودم را به فرماندهام که چند متر آن طرفتر بود، رساندم. فرماندهام زخمی شده بود؛ چند تا تیر به بدنش خورده بود. وقتی من را دید گفت: «یک چیزی در کمرم فرو رفته و اذیتم میکند.»
یکی از برادران کمرش را دید که ببیند چه شده است. خوب که نگاه کرد، گفت: «یک مین کپسولی تی ایکس 50 در کمرش فرو رفته است.» اما خوشبختانه با وجود اینکه روی آن فشار آورده بود، منفجر نشده بود. دست به کار شدیم و مین را خنثی کردیم. در همین حین صدای تانکها به گوشم خورد، تعدادی نارنجک برداشتم و آماده شدم، تا آنها را بزنم؛ اما تانکها جلو نیامدند. فرماندهام بیسیم را برداشت و با یکی از برادران که آن هم زخمی شده بود، به عقب رفتند. من هم به اتفاق دو نفر دیگر از برادران به راه افتادم، در بین راه نیروها را دیدم که به طرفمان میآیند. خوشحال شدم. احساس خستگی میکردم، دیگر توان راه رفتن نداشتم، ولی به هر سختی بود، با آنها رفتم و در یک سنگر نشستم. از شدت خستگی نمیدانم کِی خوابم برد. نزدیک صبح بود که با صدای خمپارهی دشمن از خواب بیدار شدم؛ باران خمپاره بود که بر سرمان ریخته میشد. همگی از سنگر بیرون زدیم. فرمانده دستور عقب نشینی داد.
با یک تویوتا وانت به عقب برگشتم و داخل یک سنگر رفتیم و بعد از کمی استراحت به طرف خرمشهر رفتیم و در یکی از منازل چند روزی استراحت کردیم. بچهها مرخصی گرفتند و هر کسی به شهر خودش رفت. ولی من مرخصی نگرفتم و همانجا ماندم. بچهها که رفتند، من احساس تنهایی کردم، بنابراین به یکی از چادرهایی که در یکی از مقرها بود، رفتم و چند روزی همان جا ماندم و سپس به قرارگاه فتح رفتم. قرارگاه فتح در 25 کیلومتری خرمشهر قرار داشت. هوا بسیار گرم بود. روز بعد تعدادی نیروی تازه نفس را به قرارگاه آوردند و داخل چهار چادر مستقرشان کردند. شب بعد، یک رزم شبانه برایشان گذاشتند، من هم با کلاش تیر اندازی میکردم بعد از رزم شبانه به مدت دو هفته در آنجا ماندم و بعد به اصفهان برگشتم.
دیدار با امام
ساعت پنج بعد از ظهر بود که حرکت کردیم. صبح روز بعد به شهر مقدس قم رسیدیم. به سپاه قم رفتیم. یک نفر روحانی با چند نفر پاسدار به استقبالمان آمدند و با احترام ویژهای ما را به داخل سپاه بردند. اول علت این کارشان را نفهمیدم که چرا چنین استقبالی از ما شد؛ ولی طولی نکشید که متوجه شدم به خاطر مصاحبهای که از شبکه سراسری پخش شده بود و امام آن را دیده و خواسته بودند که من به ملاقاتشان بروم. من تا آن لحظه اطلاع دقیقی از این موضوع نداشتم. داخل سپاه برایمان سخنرانی کردند، بعد از سخنرانی به زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) و بعد از آن زیارت، به دیدار علمای قم از جمله آیت الله «مرعشی نجفی» و آیت الله «گلپایگانی» رفتیم. شب را هم در منزل یکی از برادران پاسدار خوابیدیم و صبح روز بعد با یک پیکان سفید همراه با چهار نفر از برادران سپاه قم حرکت کردیم. به تهران که رسیدیم یکراست به طرف جماران رفتیم. به آنجا که رسیدیم، برادران از یک خیابان شیبدار بالا رفتند و اسلحههای خود را تحویل برادران پاسدار که مسئول گرفتن اسلحه بودند دادند و چند متر آن طرفتر ماشین را پارک کردند. پیاده به راه افتادیم تا به یک سری میلههای آهنی رسیدیم، پشت میلهها برادرانی که همراه من بودند، ایستادند، فقط من اجازهی ورود داشتم. موقتا با برادران خداحافظی کردم و همراه یکی از برادران پاسدار رفتم. بعد از گذراندن یک کوچهی باریک، به یک کوچهی نسبتا پهنی رسیدم، بعد وارد یک اتاقک شدم و آنجا کاملا بازدید بدنی شدم. وقتی به منزل امام رسیدم. از یک درب آهنی کوچک وارد حیاط شدم، حیاط کوچکی بود. از چند پله بالا رفتم و وارد ایوان شدم، کفشهایم را از پا بیرون آوردم. داخل اتاق رفتم، سلام کردم و مستقیم به طرف امام رفتم. حالت عادی خودم را از دست داده بودم و یک حالت هول مانندی پیدا کرده بودم، بعد از نزدیک شدن به امام، دست مبارکشان را گرفتم و بوسیدم، کمی که نشستم یک شیشه عطر و چند عدد قند در آوردم تا امام تبرک کنند، امام دست من را گرفتند و گفتند: «سردت هست؟» گفتم: خیر. بعد امام از من سوال کردند که «جلو هم میروی؟» گفتم: بله. بعد گفتند: «کوچولو هستی» بعد لبخندی زدند و بلند شدند و به داخل اتاق رفتند. من هم دنبالشان رفتم. حاج آقا توسلی هم عبای امام را برداشت و به اتاق رفت. امام یک عرقچین سیاه و یک عبای آبی آسمانی هم داشتند. امام نشستند روی یک مبل که ملافهی سفیدی رویش کشیده شده بود. من هم کنارشان ایستادم و از امام پرسیدم: نظر شما دربارهی این جنگ چیست؟ امام لبخندی زدند و گفتند: خوبه. بعد به امام گفتم: «ممکن است یک نوشته و یا چیزی به من بدهید.» این را گفتم و بلافاصله رفتم و یک قرآن از یک نفر که بیرون ایستاده بود گرفتم و به دست مبارک امام دادم. امام مطلبی روی آن نوشتند. و به من دادند. امام داخل اتاق کناری رفتند. با رفتن امام به اتاق دیگر، یکی از خدمتکارها دست من را گرفت و به آشپزخانه برد و یک چای به من داد. تا که خواستم چای میل کنم، دستم به استکان خورد و تمام چای خالی شد، او گفت: ناراحت نباش. دوباره برایم یک چایی دیگر ریخت. آن را خوردم بعد گفت: اینجا که نشستهام امام مینشیند. از این مسئله خیلی خوشحال شدم بعد با یکی از آقایان به اتاق دیگری رفتم. میز بزرگی داخل اتاق بود نشستم و با من مصاحبهای کردند و بعد از مصاحبه به اتفاق حاج آقا توسلی به داخل ایوان رفتیم و یک عکس یادگاری گرفتیم. در پایان با همگی خداحافظی کردم و به طرف درب حیاط رفتم و از آنجا به طرف درب خروجی محل رفتم و داستان دیدار با امام را برای برادران پاسدار قمی تعریف کردم. سپس سوار ماشین شدیم. بعد از گذراندن چند خیابان به عکاسی قدس رفتیم و چند عکس خریدیم به مجلس رفتیم، جلوی درب ورودی مجلس خیلی معطل شدیم. بعد از کلی معطلی کارتهایی را تحویل گرفتیم به سینه زدیم. بازدید بدنی شدیم و سپس به طرف درب مجلس رفتیم. در بین راه بازرگان را دیدم؛ اما اعتنایی به آن نکردم و داخل ساختمان رفتم، از کتابخانه و آرشیو روزنامه دیدن کردیم. از آنجا به طبقه دوم رفتیم. کمی آنجا نشستیم، بعد آقای هاشمی با دو محافظ آمدند، من جلو رفتم و دست وی را بوسیدم، بعد به طبقه بالا رفت و بعد از چند لحظه یکی از محافظهایش پایین آمد و گفت: حاج آقا گفتند، بفرمایید طبقه بالا. وارد اتاقی شدم و بعد از سلام و احوالپرسی با هم مصافحه کردیم بعد گفتم: «رزمندگان علاقهی زیادی به شما دارند.» در جواب گفت: «من هم علاقهی زیادی به آنها دارم.» بعد یک برگهی یادبود نوشت و با یک خودکار ساعتی و دو عدد کتاب به من داد. روی خودکار به انگلیسی نوشته شده بود آقای هاشمی رفسنجانی، بعد ناهار را در سالن غذاخوری مجلس خوردیم و بعد از آن خداحافظی کردیم و به طرف قم آمدیم.
روز بعد من به اتفاق چند نفر از برادران عازم اصفهان شدیم. بعد از ظهر بود که به اصفهان رسیدیم. پس از ملاقات با امام، مدتی در اصفهان ماندم و دوباره برای عملیات والفجر مقدماتی به جبهه اعزام شدم.
حضور در «قمِ کردستان»
مدتی در شهرک و در پاسگاه صدوقی بودم. دوباره به اصفهان آمدم و برای عملیات والفجر2 اعزام شدم و در قسمت بهداری شروع به کار کردم. بعد از مدتی که در شهرک بودم؛ به سنندج رفتم. آنجا در گردان امیرالمومنین (ع) گروهان ابوالفضل، به مدت چند هفته ماندم و بعد از راهپیماییهای فراوان و ورزشهای شبانه روزی بسیار، یک روز صبح به طرف مریوان حرکت کردیم. بعد از ظهر بود که به مریوان رسیدیم، در جادهی ورودی مریوان نوشته بود. به قم کردستان خوش آمدید. بعد از خارج شدن از شهر و دیدن ویرانهها به یک خانهی گلی کنار جاده رسیدیم که سقفش پایین آمده بود. از آنجا هم گذشتیم و بعد از چند کیلومتر راه به یک پادگانی به نام شهید «عبادت» رسیدیم. پیاده شدیم و داخل یکی از اتاقهایش رفتیم. بعد از استراحت و توضیح دادن از روی ماکت و گفتن ماموریت گردان، برای توضیح بیشتر به اتاق دیگری رفتیم، در حین توجیه شدن بودیم که صدای وحشتناکی به گوشمان خورد، بلافاصله نیروها شروع به شلیک پدافند کردند، چیزی طول نکشید که صدای مهیبی ساختمان را به لرزه در آورد و فضا را پر از گرد و خاک کرد. ترکشها از درب و پنجره به اطاق آمد، وقتی بیرون رفتم.
یک چالهی بزرگی را دیدم که محل اصابت بمب بود. تعداد زیادی دست و پا و اجزا بدن در اطراف آن افتاده بود. صحنهی دلخراشی بود. بلافاصله دست به کار شدیم و مجروحین را به اورژانس بردیم و شهدا را در گوشهای جمع کردیم. آن روز تعداد زیادی شهید و مجروح دادیم. مجروحین و شهدا که سرو سامان گرفتند، وسایلمان را جمع و جور کردیم و آمادهی رفتن شدیم. لحظاتی بعد، ماشینها آمدند و ما را به منطقه دیگری بردند، هنوز حرکت نکرده بودیم که هواپیمای دیگری آمد. همه دوباره از ماشین پیاده شدیم، اما خوشبختانه این دفعه اتفاقی نیفتاد، دوباره سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. پنج کیلومتری مریوان، یک جادهی خاکی بود، در کنار جاده درختهای بلوط فراوانی به چشم میخورد. با گذشتن از پیچ و خم جاده، در جای مناسبی چادر زدیم و برای استراحت به داخل چادرها رفتیم، فردای آن روز دوباره یک هواپیما، از فاصلهی نزدیک زمین گذشت، ولی این بار هم اتفاقی نیفتاد چند روز در آن منطقه بودیم.
روز آخری که میخواستیم از آنجا برویم ناهارمان گوشت و نخود بود. خیلی خوشمزه شده بود، بچهها یک شکم سیر خوردند و کمی استراحت کردند. ساعت چهار بعد از ظهر بود که به ما گفتند: امشب شب عملیات است. برای توجیه بیشتر به چادر دیگری رفتیم، فرماندهی گردان شهید خسروی بود. پس از توجیه گفت: آماده شوید که به منطقهی عملیاتی برویم.
چند نفر از بچهها دچار دل درد شده بودند و بیتابی میکردند؛ ولی با این حال سوار ماشین کمپرسی شدیم و به راه افتادیم.
:
انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به
معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای
منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *