بیمارانی که در انتظار ملاقاتی پیر میشوند و میمیرند
«بنزین رو روی خودم ریختم وبعد کبریت رو کشیدم. آتش شعله کشید و دچار سوختگی شدیدی شدم ومن رو به بیمارستان سوانح و سوختگی بردند. بعد از اون هم توی بیمارستان اعصاب و روان، یه مدت بستری شدم و...»
خبرگزاری میزان -
به گزارش گروه فضای مجازی ، روزنامه خراسان نوشت: «بنزین رو روی خودم ریختم وبعد کبریت رو کشیدم. آتش شعله کشید و دچار سوختگی شدیدی شدم ومن رو به بیمارستان سوانح و سوختگی بردند. بعد از اون هم توی بیمارستان اعصاب و روان، یه مدت بستری شدم و...» این حرف ها را در حالی می زند که روی صندلی عقب ماشین نشسته و از پنجره به بیرون خیره شده است. هر از گاهی از آینه وسط به او نگاه می کنم، وقتی از فرزندانش حرف می زند لبخند مادرانه ای روی لب هایش می نشیند و بعد از مدت کوتاهی، این لبخند جایش را به سکوتی طولانی می دهد و نگاهی که نمی دانم چه چیزی را دنبال می کند.
حتی یک لحظه دستش را از روی کارتن اقلام خوراکی که واحد مددکاری بیمارستان به او داده بر نمی دارد.هر چند دقیقه یک بار گوشه کارتن را با احتیاط کنار می زند و نگاهی به داخل کارتن می اندازد، بعد در حالی که خودش را روی صندلی جابه جا می کند، لبخندی می زند و دوباره از پنجره به بیرون خیره می شود. هر از گاهی از خاطراتش و از دوازده سالی می گوید که تحت درمان است. گاهی درباره تنها دخترش صحبت می کند که تمام هزینه زندگی و درمان او را تامین می کند.
چشم های نگرانش، حتی یک لحظه روی یک نقطه ثابت نمی ماند، اضطراب عجیبی در صورتش موج می زند، فقط زمانی که اسم دخترش را می آورد لبخند می زند. بعد از سکوتی طولانی می گوید: «تنها هم صحبتم دخترمه، طفلکی هیچ کس به خاطر مریضی من نمیاد خواستگاریش. من این روزا حالم خیلی بهتره، قرصامو سروقت می خورم وکسی رو اذیت نمی کنم. خودم میرم بیمارستان و بر می گردم. همه کارامو خودم انجام میدم ولی نگاه مردم به من همون نگاه همیشگیه.» درباره تهیه دارو ها از او سوال می کنم و این که در این زمینه مشکلی دارد یا نه! هنوز حرفم تمام نشده که پاسخ می دهد: «من زیاد مشکلی ندارم، چون الان خوب شدم، ولی اونایی که مریضی شون دائمیه خیلی هزینه هاشون بالاست، طفلکی ها باید یک سره توی بیمارستان بستری باشند، اونا خیلی هزینه دوا و درمون دارن، من که خدارو شکر خوب شدم.» هر از گاهی از آینه وسط، به او نگاه می کنم، نمی دانم در ذهنش چه می گذرد، شاید به دخترش فکر می کند و شاید به بیماری اش.نگاهی به تابلو ها و سر درمغازه ها می اندازد. وقتی مطمئن می شود که به مقصد رسیده ایم، می گوید: «رسیدیم، من همین جا پیاده میشم.» تشکر می کند وپیاده می شود.اسم او آمنه است.
به ملاقاتم بیا
از در ورودی آسایشگاه که وارد می شوم، جوانی با لباس های یک دست آبی رنگ در حال قدم زدن است، هوای سالن محل ملاقات به شدت گرم است. مرد جوانی سر پیرزنی را در آغوش گرفته و صورت پیرزن را نوازش می کند و بلند بلند برای او آواز می خواند. پیر زن هر از گاهی اشک هایش را پاک می کند، پرستار ها دائم به مردی که آواز می خواند تذکر می دهند، خانواده ها و بیماران که از گرمای سالن کلافه شده اند دائم به پرستار ها اعتراض می کنند. یکی از پرستار ها با صدای بلند، جواب مردمی که به هوای گرم سالن اعتراض دارند را اینطورمی دهد: «ما اینجا هیچ کاره ایم. برین به رئیس بیمارستان بگین. ما صد بار بهش گفتیم میگه مشکل از طراحی ساختمونه و نمیشه کاریش کرد. یکی نیس بگه این فضا رو برای بیمارستان طراحی نکردن، نمیشه هر سوله ای رو اتاق، اتاق کرد و مریضو توش بستری کرد.» هنوز حرف های پرستاری که در حال جواب دادن به خانواده بیماران است تمام نشده که پرستاردیگری از سمت دیگر راهرو با صدای بلند می گوید: «جواد بیابرو داخل اتاق. یا همین الان میری روی تختت می خوابی یا با دستبند می بندمت به تخت.» پرستار دیگری که پشت میز نشسته، چند بسته کلوچه را که روی میز ریخته داخل پلاستیک بر می گرداند و همزمان با صدای بلند می گوید: "قاشق ممنوع، لیوان شیشه ای ممنوع، سیگار ممنوع، قرص ممنوع، چنگال ممنوع". جواد، سرش را از لای دراتاق بیرون آورده و به جمعیتی که آن طرف راهرو با مریض هایشان خوش و بش می کنند نگاه می کند، در حالی که به چارچوب در تکیه داده ام از او می پرسم: "چرا نمیری داخل، جواد! " جواد بدون این که نگاهش را به سمتم بچرخاند، جواب می دهد: "می خوام نگاه کنم ". وبعد دوباره به جمعیت خیره می شود ولبخندی می زند. یکی از پرستار ها می گوید: «مدت زیادیه که جواد روز های ملاقات، توی راهرو قدم می زنه اما هیچ کس به دیدنش نمیاد.
حالا جواد به همین نگاه کردن به خانواده مریض ها قانع شده.» به یاد حرف های دکتر فیاضی می افتم: «بعضی از بیمار های ما هستند که مدت زیادی است کسی به آن ها سر نزده، حتی بعضی از آن ها در بیمارستان پیر می شوند و می میرند و هیچ کس برای تحویل جنازه آن ها نمی آید.»
حتی یک لحظه دستش را از روی کارتن اقلام خوراکی که واحد مددکاری بیمارستان به او داده بر نمی دارد.هر چند دقیقه یک بار گوشه کارتن را با احتیاط کنار می زند و نگاهی به داخل کارتن می اندازد، بعد در حالی که خودش را روی صندلی جابه جا می کند، لبخندی می زند و دوباره از پنجره به بیرون خیره می شود. هر از گاهی از خاطراتش و از دوازده سالی می گوید که تحت درمان است. گاهی درباره تنها دخترش صحبت می کند که تمام هزینه زندگی و درمان او را تامین می کند.
چشم های نگرانش، حتی یک لحظه روی یک نقطه ثابت نمی ماند، اضطراب عجیبی در صورتش موج می زند، فقط زمانی که اسم دخترش را می آورد لبخند می زند. بعد از سکوتی طولانی می گوید: «تنها هم صحبتم دخترمه، طفلکی هیچ کس به خاطر مریضی من نمیاد خواستگاریش. من این روزا حالم خیلی بهتره، قرصامو سروقت می خورم وکسی رو اذیت نمی کنم. خودم میرم بیمارستان و بر می گردم. همه کارامو خودم انجام میدم ولی نگاه مردم به من همون نگاه همیشگیه.» درباره تهیه دارو ها از او سوال می کنم و این که در این زمینه مشکلی دارد یا نه! هنوز حرفم تمام نشده که پاسخ می دهد: «من زیاد مشکلی ندارم، چون الان خوب شدم، ولی اونایی که مریضی شون دائمیه خیلی هزینه هاشون بالاست، طفلکی ها باید یک سره توی بیمارستان بستری باشند، اونا خیلی هزینه دوا و درمون دارن، من که خدارو شکر خوب شدم.» هر از گاهی از آینه وسط، به او نگاه می کنم، نمی دانم در ذهنش چه می گذرد، شاید به دخترش فکر می کند و شاید به بیماری اش.نگاهی به تابلو ها و سر درمغازه ها می اندازد. وقتی مطمئن می شود که به مقصد رسیده ایم، می گوید: «رسیدیم، من همین جا پیاده میشم.» تشکر می کند وپیاده می شود.اسم او آمنه است.
به ملاقاتم بیا
از در ورودی آسایشگاه که وارد می شوم، جوانی با لباس های یک دست آبی رنگ در حال قدم زدن است، هوای سالن محل ملاقات به شدت گرم است. مرد جوانی سر پیرزنی را در آغوش گرفته و صورت پیرزن را نوازش می کند و بلند بلند برای او آواز می خواند. پیر زن هر از گاهی اشک هایش را پاک می کند، پرستار ها دائم به مردی که آواز می خواند تذکر می دهند، خانواده ها و بیماران که از گرمای سالن کلافه شده اند دائم به پرستار ها اعتراض می کنند. یکی از پرستار ها با صدای بلند، جواب مردمی که به هوای گرم سالن اعتراض دارند را اینطورمی دهد: «ما اینجا هیچ کاره ایم. برین به رئیس بیمارستان بگین. ما صد بار بهش گفتیم میگه مشکل از طراحی ساختمونه و نمیشه کاریش کرد. یکی نیس بگه این فضا رو برای بیمارستان طراحی نکردن، نمیشه هر سوله ای رو اتاق، اتاق کرد و مریضو توش بستری کرد.» هنوز حرف های پرستاری که در حال جواب دادن به خانواده بیماران است تمام نشده که پرستاردیگری از سمت دیگر راهرو با صدای بلند می گوید: «جواد بیابرو داخل اتاق. یا همین الان میری روی تختت می خوابی یا با دستبند می بندمت به تخت.» پرستار دیگری که پشت میز نشسته، چند بسته کلوچه را که روی میز ریخته داخل پلاستیک بر می گرداند و همزمان با صدای بلند می گوید: "قاشق ممنوع، لیوان شیشه ای ممنوع، سیگار ممنوع، قرص ممنوع، چنگال ممنوع". جواد، سرش را از لای دراتاق بیرون آورده و به جمعیتی که آن طرف راهرو با مریض هایشان خوش و بش می کنند نگاه می کند، در حالی که به چارچوب در تکیه داده ام از او می پرسم: "چرا نمیری داخل، جواد! " جواد بدون این که نگاهش را به سمتم بچرخاند، جواب می دهد: "می خوام نگاه کنم ". وبعد دوباره به جمعیت خیره می شود ولبخندی می زند. یکی از پرستار ها می گوید: «مدت زیادیه که جواد روز های ملاقات، توی راهرو قدم می زنه اما هیچ کس به دیدنش نمیاد.
حالا جواد به همین نگاه کردن به خانواده مریض ها قانع شده.» به یاد حرف های دکتر فیاضی می افتم: «بعضی از بیمار های ما هستند که مدت زیادی است کسی به آن ها سر نزده، حتی بعضی از آن ها در بیمارستان پیر می شوند و می میرند و هیچ کس برای تحویل جنازه آن ها نمی آید.»
دوباره به چهره جواد نگاه می کنم، اوهنوزلبخند می زند وهنوز صدای آزار دهنده هیلتی از داخل ساختمان های در حال تعمیر، به گوش می رسد. از ساختمان محل ملاقات بیرون می آیم و از کنار اورژانس زنان و مردان، آسایشگاه جانبازان، بخش کودکان و چند بیمار که روی نیمکت های خاک گرفته نشسته اند عبور می کنم.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *