سیدمحمود رضوی: دوست دارم با اصغر فرهادی کار کنم و از گفتن این حرف نمی ترسم! / آرزویم این است که یک کار درباره عاشورا بسازم
«سیدمحمود رضوی» تهیه کننده ای است که بعد از ساخت سیانور در میان مردم بیشتر شناخته شد و در کارنامه کاریاش آثاری چون «درباره الی»، «معراجیها» و «ماجرای نیمروز» را با هم دارد.
به گزارش گروه فضای مجازی به نقل از مهر، هماهنگ کردن قرار با «سیدمحمود رضوی» کار سختی نیست، اما وقتی قرار نباشد از او درباره فیلمهایی که در چند سال گذشته ساخته بپرسی و بخواهی به خیلی قبلتر از سالهای فیلمسازیاش بروی، ماجرا کمی فرق میکند. «سیدمحمود رضوی» از مدرسه رفتنش و اولین کارهایش در مشهد برایمان گفت تا ماجرای ازدواج و سربازی رفتنش. او تعریف کرد که با تجارت خانوادهاش را ورشکست کرده و از وقتی به تهران میآید، با دوستانش در یک دفتر تولید فیلمهای تبلیغاتی کار میکند. رضوی از فلسفه وجودی موسسه سینماییاش صحبت کرد و گفت امروز بعد از 9 سال کار در سینما پای همه فیلمهایی که در کارنامهاش دارد، میایستد؛ همهشان حتی توقیفیاش.
اولین سوالمان درباره عکسی بود که به دیوار اتاقش آویخته شده، عکسی که تا به حال هم منتشر نشده است، اما سیدمحمود رضوی یک نسخه از آن را دارد و ماجرایش را اینطور تعریف میکند:
ابتدا از عکس داخل اتاقتان بگوئید. این تصویر از رهبری را تاکنون جایی ندیدهایم. ماجرای خاصی دارد؟
ماجرا ازاینقرار است که سه سال قبل خدمت آقای خلجی مدیر روابط عمومی بیت رهبری رفته بودیم، من این عکس را بالای سرشان دیدم و گفتم چه عکس زیبایی است. به من گفت از این عکس فقط همین یکی هست. گفتم منم میخواهم! راضی شدند یک نسخه از آن عکس به من بدهند ولی بهشرط عدم انتشار و عدم تکثیر. من هم قبول کردم و از آن زمان تا حالا عکس اینجاست.
داستان خود عکس را هم میدانید؟ چون عکس خاصی است.
بله خودم هم پرسیدم، چون عکس خاصی است و میدانم آقا عکسی با این موقعیت ندارند، از صندلی و نحوه نشستن مشخص است که فضای دفتر ایشان نیست. به من گفتند عکس در دیداری گرفتهشده که آقا برای دیدار به مشهد رفتهاند، اگر اشتباه نکنم سفر نوروزی بوده، آقای اردوغان ایران بوده و برای دیدار با آقا آمده بوده است. در این تصویر آقا منتظر ورود آقای اردوغان است.
از ابتدا شروع کنیم، سید محمود رضوی در کجا به دنیا آمده، کجا مدرسه رفته و اصلاً چطور وارد بازار کار شده است؟
من متولد 59/6/3 در مشهد هستم. در خانوادهای کاملاً مذهبی متولد شد، خانواده مادریام واعظ شهیدی هستند و از روحانیون قدیمی مشهد محسوب میشوند. خانواده پدری هم مذهبی هستند، اما اصالتاً آذری هستند و پدرم از 5-6 سالگی در مشهد بزرگشده و این کوچ به دلیل کار پدربزرگم که تجارت بوده، اتفاق افتاده است. در ابتدا هم کارشان توزیع و فروش کالاهایی از تبریز بود.
چه سالی محصل بودید؟
سال 64 کلاس اول دبستان را شروع کردم، یعنی 5 سالگی.
چرا اینقدر زود؟
احتمالاً فکر میکردند زرنگم و میخواستند زودتر به مدرسه بروم. سر کلاس رفتم و از همه هم کوچکتر بودم و تنها میتوانستم پشت میز اول بنشینم. تابستان سال بعد کلاس دوم را خواندم و سال 65 کلاس سومی شده بودم. ارتحال امام که سال 68 بود، من کلاس پنجم بودم و امتحانات نهایی برگزار میشد. سال 74 هم دیپلم گرفتم. ولی ادامه تحصیل ندادم!
چرا درس را رها کردید، اینقدر ناگهانی؟
من در دبیرستان رشته ام ریاضی بود و در حفظیات اصلاً خوب نبودم. در دوره دبیرستان با اصل درس مشکل داشتم؛ اینکه چرا باید درس بخوانم؟ چون همه تصورم این بود که من هم شغلی مانند پدرم خواهم داشت، پس درس به چه کارم میآید! درسهای دیگر را دوست نداشتم و میگفتم هرچه بخوانم، در نهایت باید در حجره پدر کار کنم. البته این استدلال را پدرم اصلاً قبول نداشت.
یعنی میخواستید کاسبی کنید؟ کار میکردید؟
من از سال دوم دبیرستان کار میکردم. پدرم بُنکدار مواد غذایی بود، من را خیلی اطراف خودش راه نمیداد و میگفت باید درس بخوانی. عموی من هم همین کار را داشت و در آن زمان من فکر میکردم پدرم خبر ندارد، اما بعدها فهمیدم که بااطلاع خود پدرم بوده؛ من جنسها را از عمویم میگرفتم و میفروختم. سال دوم دبیرستان موتورگازی داشتم؛ مدرسه میرفتم، اتحادیه انجمنهای اسلامی و بسیج را هم در برنامه کاری داشتم که گهگاهی برای کارهای فوق برنامه پول لازم داشتم که سعی میکردم تا جایی که میتوانم از پدرم پول نگیرم، برای همین کار هم میکردم؛ دراینبین تنها کاری که انجام نمیدادم، درس خواندن بود. در همسایگی منزل ما شرکتی به نام «پخش دوستان» بود که دو نفر شریک بودند که از قدیم هم باهم کار میکردند، مدرسه هم که میرفتم گاهی اتفاق میافتاد که پدرم مثلاً چکی را میداد که به آنها برسانم، به همین دلیل آشنایی با آنها داشتم. در آن زمان آنها نمایندگی شرکت «شیرین عسل» را گرفته بودند. خلقیات و نوع کار آنها را از همان زمان دوست داشتم، چون متفاوت از شکل سنتی بود.
از تجارت سنتی و حجره خبری نبود و این جذابیت داشت.
دقیقاً. سال 70-71 که من برای کارهای پدرم پیش آنها میرفتم؛ کامپیوتر داشتند. آنهم زمانی که کامپیوتر اصلاً وسیله شناختهشدهای نبود. این تفاوتها چشم من را گرفته بود، مخصوصاً کسی مثل من که از این شاخه به آن شاخه زیاد داشتم. بعدازاینکه از پدرم اجازه گرفتم، پیش آنها رفتم و گفتم میخواهم با شما کارکنم. در ابتدا کمی مخالفت کردند، اما درنهایت با شرط اینکه پدرم اجازه بدهد، قبول کردند؛ اما به من گفتند که کارمند نمیخواهند، ویزیتور میخواهند که دارند و هرکدام منطقههای مختلفی را پوشش میدهند. من گفتم که شما سراغ شرکتهای تعاونی و هتلها و قنادیها نرفتهاید، این بازار را به دست من بدهید. میگفتند کار سختی است و باید بهجای یک منطقه کل شهر را بگردی. من گفتم بههرحال شما چیزی را از دست نمیدهید، اما گفتند حقوق نمیدهند و درصد خیلی سختی هم گذاشتند؛ برای هر 10 میلیون تومان فروش ٢٥ صدم درصد . من قبول کردم.
اولین حقوقی که گرفتید چقدر بود و چطور؟
کارم را سال ٧٦ شروع کردم و اولین حقوقم 75 هزار تومان بود! در ابتدا کسی فکر نمیکرد موفق شوم، البته کمی که این شرایط ادامه داشت، بقیه معترض شده بودند. من هفت ماه با آنها کارکردم و در آن زمان به حقوق بیش از 300 هزار تومان رسیده بودم. در آن زمان موبایل تازه آمده بود و هرکسی نداشت، اما ماه دوم یا سوم کارم گوشی و سیمکارت خریدم که حقوق سه ماهم را برایش دادم و تنها ویزیتوری بودم که گوشی موبایل داشت.
میخواستم زن بگیرم تا خرید سربازی نیمبها شود!
شما مانند دیگر پسرحاجیهای دهه 70 سربازی نرفتید؟
سربازی در آن زمان نرفتم، اما بعداً رفتم.
چرا؟ نخریده بودید؟
نه نخریدم.
پس چطور؟ چون سال 77، 18 سالهتان شده بود و باید سربازی میرفتید.
درست است، اما در آن سنین خیلی به ازدواج فکر میکردم و با خودم گفتم اگر بخواهم سربازی را بخرم بهتر است اول ازدواج کنم که قیمت سربازی نیمبها شود. البته درنهایت نه ازدواج کردم و نه توانستم سربازی را بخرم چون دیگر خرید سربازی جمع شده بود.
الآن که خیلی شبیه به سینماییها نیستید، آن زمان اهل سینما و تئاتر و هنر بودید؟
من از راهنمایی در فضای فرهنگی بودم، دبستانی که میرفتم فضا فقط درس خواندن بود.
سینما میرفتید؟
اولین فیلمهایی که در خاطر دارد، «مدرسه موشها» و «پرواز در شب» است. فرصت سینما رفتن در سن ما زیاد بود؛ اما در خانواده ماکسی اهل سینما نبود! فکر کنم پدربزرگ من تا زمانی که فوت کردند، اصلاً پایش را در سینما نگذاشت. در خاطرم هست که سر فیلم «گلهای داودی» جایی از فیلم آنقدر احساساتی شدم و بهقدری گریه کردم که مرا از سالن بیرون بردند. مشخصاً این فیلمها را بهعنوان اولین فیلمهایی که در سینما دیدم، در ذهن دارم؛ اما در سالهای دبیرستان ما اولین دوره از نظام آموزشی جدید بودیم که مدتی اصلاً کتاب نداشتیم و کسی با ما کاری نداشت، گاهی هم اصلاً کلاسها شکل نمیگرفت! ازآنجاییکه مدرسه ما به دو سینما هویزه و افریقا نزدیک بود و هفتهای یکی دو بار سینما میرفتیم.
سربازی را که نخریده بودید، کی ازدواج کردید؟
سال 84
کی به تهران آمدید؟
سال 82 آمدم.
خانواده ام را ورشکست کردم
چه شد به تهران آمدید؟
قبل از اینکه این را توضیح بدهم، باید به نکتهای که چند سال قبل اتفاق افتاده بود، اشارهکنم. آن سالها وقتی برگشتم پیش پدرم کارکنم، به او گفتم میشود شما دیگر نباشید و اجازه بدهید کار حجره را من بگردانم. این حرف را بر اساس تجربههایی که از چند کار به دست آورده بودم، میزدم؛ البته پدر معتقد بود هنوز تجربه من بهاندازهای که باید نشده و دُرُست هم میگفت. مسیری که من شروع کردم خوب بود و در دو سه سال نتیجه مثبتی داشت، اما ناگهان یک سیل آمد و همهچیز را با خودش بُرد! سال 80 چند تجارت انجام دادم که خوب پیش نرفت و درنتیجه همهچیز از بین رفت. از خانه پدری تا خیلی چیزهای دیگر را از دست دادم و خانواده را ورشکسته کردم.
یعنی خانواده به صفر رسیده بودند؟
حتی میتوان گفت زیر صفر. بعدازاین اتفاق زندگی کردن در مشهد برایم سخت شده بود، چون شرمنده خانواده بودم و اعتبار پدر را هم از بین برده بودم. دوران سختی بود، حتی خانهمان عوضشده بود. من هم مجبور شدم به کمک دوستانم کار جدیدی را شروع کنم.
سال 80 است، میخواهید کاری را شروع کنید، چه شد؟
من رفاقتی با خانواده شهید شوشتری داشتم، ایشان سه پسر داشتند که از قبل همدیگر را میشناختیم. آنها شرکت کامپیوتری داشتند که بهتازگی جمع کرده بودند. بعد از اتفاقهایی که برای من افتاده بود، سراغم آمدند و گفتند نباید نشست و میخواستند دوباره شرکت کامپیوتری راه بیندازند؛ اما خیلی با روحیه اقتصادی نداشتند و برای همین سراغ من آمدند. این کار خیلی خوب شد. اوضاع به همین شکل ادامه داشت تا اینکه من درگیر یک بیماری شدم. بیماری که از تیرماه 82 بهواسطه یک شُک همه اعضای بدن من را درگیر کرد و از روز بعد بیماری من شروع شد. بیماری که مرا در بیمارستان بستری کرد و حتی در مقطعی دکترها قطع امید کرده بودند. مدتی که در بیمارستان بستری بودم، بعد از چند وقت اندکی با کمک طب سنتی کمی بهتر شدم و به یکی از دوستانم گفتم که مرا به حرم امام رضا (ع) ببرد. مرا به صحن سقاخانه برد و گفتم برود و 5-6 ساعت دیگر برگردد. اینجا بود که تصمیم خودم را گرفتم که دیگر در مشهد نمیمانم.
یعنی وقتی حالتان خوب شد، زندگی و کار در مشهد را رها کردید و به تهران آمدید، با چه چشماندازی این کار را انجام دادید؟
شروع اولیهام در تهران همان شغل قبلی بود! از کارخانهای در مشهد برای تهران نمایندگی گرفتم. 23 مرداد 82 بود. برای اسکان هم هر جوری حساب کردم، ارزانتر از مسافرخانههای ناصرخسرو پیدا نکردم که 4-5 ماهی هم دریکی از همین مسافرخانههای کوچه مدرسه مروی زندگی کردم. البته کاری که انجام میدادم، خیلی به نتیجه خوبی نرسید و همزمان هم دوستان مشهدی ام که در تهران بودند را پیدا کردم، آنها در دانشکده صداوسیما درس میخواندند، من هم تنها بودم و ارتباطم با آنها زیاد شده بود. در همان زمان بچهها مصمم شدند شرکت فیلمسازی راه بیندازد و بچهها همه آنجا جمع شدند، به من هم گفتند حالا که کار خودت به نتیجه نرسیده، برای این کار در کنار ما باش. از همین رو از اسفند همان سال کار قبلی کنار گذاشتم و وارد دفتر سینمایی شدم. نکته جالب ماجرا این است که امروز تقریبا هیچکدام از آن رفقا در سینما نیستند و فقط من ماندهام!
اولین کاری که تولید کرده بودید، چه بود؟
در حوزه مستندهای صنعتی کار میکردیم؛ اما اولین کاری که برای من جدی شد، در حرم امام رضا اتفاق افتاد. سال 84 مستند «قطعهای از بهشت» که قطعه «ای حرمت» با آهنگسازی آریا عظیمی نژاد بود. حاج محمد حسین حقیقی کارگردانی کار را بر عهده داشتند و حاج محمد داوودی فیلمبردار آن بودند. این اولین کاری بود که فضای سینما را برای من بهقدری جدی کرد که بخواهم در آن کار داشته باشم.
به تهیهکنندگی به چشم تجارت نگاه میکردید؟
نه. کار اقتصادی برای من تمامشده و اینطور نگاه نمیکنم.
اولین فیلم سینمایی که ساختید، چه بود؟
اولین فیلممان که یکی از سرمایه گذاران بودیم تازه اکران شده است. «هفت و پنج دقیقه» به کارگردانی آقای عسگر پور که بهتازگی در گروه هنر و تجربه اکران شده است. سال 85 کار را شروع کردیم که سال 86 تولید فیلم را آغاز کردیم.
اول سیمای مهر بود یا شما تهیهکنندگی میکردید؟
اول آن موسسه «مشکات مهر» بود، بعد از سال ٨٤ یک سال در شهرداری و گروه مشاوران جوان بودم، اما محیط اداری با روحیات من سازگار نبود و کار اداری برایم خستهکننده بود، کار اداری را خیلی نمیپسندیدم. وقتی خواستم از کار بیرون بیایم، پیش آقای دکتر قالیباف رفتم که ایشان پیشنهاد دادند چون سابقه کار فرهنگی داری، وارد این حوزه سینما بشوید و بروید خودتان را نذر فرهنگ کنید و هرچه میخواهی تلاش کنی در حوزه فرهنگ انجام بده ، جایی هم لازم شد من هوای شما را دارم.
اولین سوالمان درباره عکسی بود که به دیوار اتاقش آویخته شده، عکسی که تا به حال هم منتشر نشده است، اما سیدمحمود رضوی یک نسخه از آن را دارد و ماجرایش را اینطور تعریف میکند:
ابتدا از عکس داخل اتاقتان بگوئید. این تصویر از رهبری را تاکنون جایی ندیدهایم. ماجرای خاصی دارد؟
ماجرا ازاینقرار است که سه سال قبل خدمت آقای خلجی مدیر روابط عمومی بیت رهبری رفته بودیم، من این عکس را بالای سرشان دیدم و گفتم چه عکس زیبایی است. به من گفت از این عکس فقط همین یکی هست. گفتم منم میخواهم! راضی شدند یک نسخه از آن عکس به من بدهند ولی بهشرط عدم انتشار و عدم تکثیر. من هم قبول کردم و از آن زمان تا حالا عکس اینجاست.
داستان خود عکس را هم میدانید؟ چون عکس خاصی است.
بله خودم هم پرسیدم، چون عکس خاصی است و میدانم آقا عکسی با این موقعیت ندارند، از صندلی و نحوه نشستن مشخص است که فضای دفتر ایشان نیست. به من گفتند عکس در دیداری گرفتهشده که آقا برای دیدار به مشهد رفتهاند، اگر اشتباه نکنم سفر نوروزی بوده، آقای اردوغان ایران بوده و برای دیدار با آقا آمده بوده است. در این تصویر آقا منتظر ورود آقای اردوغان است.
از ابتدا شروع کنیم، سید محمود رضوی در کجا به دنیا آمده، کجا مدرسه رفته و اصلاً چطور وارد بازار کار شده است؟
من متولد 59/6/3 در مشهد هستم. در خانوادهای کاملاً مذهبی متولد شد، خانواده مادریام واعظ شهیدی هستند و از روحانیون قدیمی مشهد محسوب میشوند. خانواده پدری هم مذهبی هستند، اما اصالتاً آذری هستند و پدرم از 5-6 سالگی در مشهد بزرگشده و این کوچ به دلیل کار پدربزرگم که تجارت بوده، اتفاق افتاده است. در ابتدا هم کارشان توزیع و فروش کالاهایی از تبریز بود.
چه سالی محصل بودید؟
سال 64 کلاس اول دبستان را شروع کردم، یعنی 5 سالگی.
چرا اینقدر زود؟
احتمالاً فکر میکردند زرنگم و میخواستند زودتر به مدرسه بروم. سر کلاس رفتم و از همه هم کوچکتر بودم و تنها میتوانستم پشت میز اول بنشینم. تابستان سال بعد کلاس دوم را خواندم و سال 65 کلاس سومی شده بودم. ارتحال امام که سال 68 بود، من کلاس پنجم بودم و امتحانات نهایی برگزار میشد. سال 74 هم دیپلم گرفتم. ولی ادامه تحصیل ندادم!
چرا درس را رها کردید، اینقدر ناگهانی؟
من در دبیرستان رشته ام ریاضی بود و در حفظیات اصلاً خوب نبودم. در دوره دبیرستان با اصل درس مشکل داشتم؛ اینکه چرا باید درس بخوانم؟ چون همه تصورم این بود که من هم شغلی مانند پدرم خواهم داشت، پس درس به چه کارم میآید! درسهای دیگر را دوست نداشتم و میگفتم هرچه بخوانم، در نهایت باید در حجره پدر کار کنم. البته این استدلال را پدرم اصلاً قبول نداشت.
یعنی میخواستید کاسبی کنید؟ کار میکردید؟
من از سال دوم دبیرستان کار میکردم. پدرم بُنکدار مواد غذایی بود، من را خیلی اطراف خودش راه نمیداد و میگفت باید درس بخوانی. عموی من هم همین کار را داشت و در آن زمان من فکر میکردم پدرم خبر ندارد، اما بعدها فهمیدم که بااطلاع خود پدرم بوده؛ من جنسها را از عمویم میگرفتم و میفروختم. سال دوم دبیرستان موتورگازی داشتم؛ مدرسه میرفتم، اتحادیه انجمنهای اسلامی و بسیج را هم در برنامه کاری داشتم که گهگاهی برای کارهای فوق برنامه پول لازم داشتم که سعی میکردم تا جایی که میتوانم از پدرم پول نگیرم، برای همین کار هم میکردم؛ دراینبین تنها کاری که انجام نمیدادم، درس خواندن بود. در همسایگی منزل ما شرکتی به نام «پخش دوستان» بود که دو نفر شریک بودند که از قدیم هم باهم کار میکردند، مدرسه هم که میرفتم گاهی اتفاق میافتاد که پدرم مثلاً چکی را میداد که به آنها برسانم، به همین دلیل آشنایی با آنها داشتم. در آن زمان آنها نمایندگی شرکت «شیرین عسل» را گرفته بودند. خلقیات و نوع کار آنها را از همان زمان دوست داشتم، چون متفاوت از شکل سنتی بود.
از تجارت سنتی و حجره خبری نبود و این جذابیت داشت.
دقیقاً. سال 70-71 که من برای کارهای پدرم پیش آنها میرفتم؛ کامپیوتر داشتند. آنهم زمانی که کامپیوتر اصلاً وسیله شناختهشدهای نبود. این تفاوتها چشم من را گرفته بود، مخصوصاً کسی مثل من که از این شاخه به آن شاخه زیاد داشتم. بعدازاینکه از پدرم اجازه گرفتم، پیش آنها رفتم و گفتم میخواهم با شما کارکنم. در ابتدا کمی مخالفت کردند، اما درنهایت با شرط اینکه پدرم اجازه بدهد، قبول کردند؛ اما به من گفتند که کارمند نمیخواهند، ویزیتور میخواهند که دارند و هرکدام منطقههای مختلفی را پوشش میدهند. من گفتم که شما سراغ شرکتهای تعاونی و هتلها و قنادیها نرفتهاید، این بازار را به دست من بدهید. میگفتند کار سختی است و باید بهجای یک منطقه کل شهر را بگردی. من گفتم بههرحال شما چیزی را از دست نمیدهید، اما گفتند حقوق نمیدهند و درصد خیلی سختی هم گذاشتند؛ برای هر 10 میلیون تومان فروش ٢٥ صدم درصد . من قبول کردم.
اولین حقوقی که گرفتید چقدر بود و چطور؟
کارم را سال ٧٦ شروع کردم و اولین حقوقم 75 هزار تومان بود! در ابتدا کسی فکر نمیکرد موفق شوم، البته کمی که این شرایط ادامه داشت، بقیه معترض شده بودند. من هفت ماه با آنها کارکردم و در آن زمان به حقوق بیش از 300 هزار تومان رسیده بودم. در آن زمان موبایل تازه آمده بود و هرکسی نداشت، اما ماه دوم یا سوم کارم گوشی و سیمکارت خریدم که حقوق سه ماهم را برایش دادم و تنها ویزیتوری بودم که گوشی موبایل داشت.
میخواستم زن بگیرم تا خرید سربازی نیمبها شود!
شما مانند دیگر پسرحاجیهای دهه 70 سربازی نرفتید؟
سربازی در آن زمان نرفتم، اما بعداً رفتم.
چرا؟ نخریده بودید؟
نه نخریدم.
پس چطور؟ چون سال 77، 18 سالهتان شده بود و باید سربازی میرفتید.
درست است، اما در آن سنین خیلی به ازدواج فکر میکردم و با خودم گفتم اگر بخواهم سربازی را بخرم بهتر است اول ازدواج کنم که قیمت سربازی نیمبها شود. البته درنهایت نه ازدواج کردم و نه توانستم سربازی را بخرم چون دیگر خرید سربازی جمع شده بود.
الآن که خیلی شبیه به سینماییها نیستید، آن زمان اهل سینما و تئاتر و هنر بودید؟
من از راهنمایی در فضای فرهنگی بودم، دبستانی که میرفتم فضا فقط درس خواندن بود.
سینما میرفتید؟
اولین فیلمهایی که در خاطر دارد، «مدرسه موشها» و «پرواز در شب» است. فرصت سینما رفتن در سن ما زیاد بود؛ اما در خانواده ماکسی اهل سینما نبود! فکر کنم پدربزرگ من تا زمانی که فوت کردند، اصلاً پایش را در سینما نگذاشت. در خاطرم هست که سر فیلم «گلهای داودی» جایی از فیلم آنقدر احساساتی شدم و بهقدری گریه کردم که مرا از سالن بیرون بردند. مشخصاً این فیلمها را بهعنوان اولین فیلمهایی که در سینما دیدم، در ذهن دارم؛ اما در سالهای دبیرستان ما اولین دوره از نظام آموزشی جدید بودیم که مدتی اصلاً کتاب نداشتیم و کسی با ما کاری نداشت، گاهی هم اصلاً کلاسها شکل نمیگرفت! ازآنجاییکه مدرسه ما به دو سینما هویزه و افریقا نزدیک بود و هفتهای یکی دو بار سینما میرفتیم.
سربازی را که نخریده بودید، کی ازدواج کردید؟
سال 84
کی به تهران آمدید؟
سال 82 آمدم.
خانواده ام را ورشکست کردم
چه شد به تهران آمدید؟
قبل از اینکه این را توضیح بدهم، باید به نکتهای که چند سال قبل اتفاق افتاده بود، اشارهکنم. آن سالها وقتی برگشتم پیش پدرم کارکنم، به او گفتم میشود شما دیگر نباشید و اجازه بدهید کار حجره را من بگردانم. این حرف را بر اساس تجربههایی که از چند کار به دست آورده بودم، میزدم؛ البته پدر معتقد بود هنوز تجربه من بهاندازهای که باید نشده و دُرُست هم میگفت. مسیری که من شروع کردم خوب بود و در دو سه سال نتیجه مثبتی داشت، اما ناگهان یک سیل آمد و همهچیز را با خودش بُرد! سال 80 چند تجارت انجام دادم که خوب پیش نرفت و درنتیجه همهچیز از بین رفت. از خانه پدری تا خیلی چیزهای دیگر را از دست دادم و خانواده را ورشکسته کردم.
یعنی خانواده به صفر رسیده بودند؟
حتی میتوان گفت زیر صفر. بعدازاین اتفاق زندگی کردن در مشهد برایم سخت شده بود، چون شرمنده خانواده بودم و اعتبار پدر را هم از بین برده بودم. دوران سختی بود، حتی خانهمان عوضشده بود. من هم مجبور شدم به کمک دوستانم کار جدیدی را شروع کنم.
سال 80 است، میخواهید کاری را شروع کنید، چه شد؟
من رفاقتی با خانواده شهید شوشتری داشتم، ایشان سه پسر داشتند که از قبل همدیگر را میشناختیم. آنها شرکت کامپیوتری داشتند که بهتازگی جمع کرده بودند. بعد از اتفاقهایی که برای من افتاده بود، سراغم آمدند و گفتند نباید نشست و میخواستند دوباره شرکت کامپیوتری راه بیندازند؛ اما خیلی با روحیه اقتصادی نداشتند و برای همین سراغ من آمدند. این کار خیلی خوب شد. اوضاع به همین شکل ادامه داشت تا اینکه من درگیر یک بیماری شدم. بیماری که از تیرماه 82 بهواسطه یک شُک همه اعضای بدن من را درگیر کرد و از روز بعد بیماری من شروع شد. بیماری که مرا در بیمارستان بستری کرد و حتی در مقطعی دکترها قطع امید کرده بودند. مدتی که در بیمارستان بستری بودم، بعد از چند وقت اندکی با کمک طب سنتی کمی بهتر شدم و به یکی از دوستانم گفتم که مرا به حرم امام رضا (ع) ببرد. مرا به صحن سقاخانه برد و گفتم برود و 5-6 ساعت دیگر برگردد. اینجا بود که تصمیم خودم را گرفتم که دیگر در مشهد نمیمانم.
یعنی وقتی حالتان خوب شد، زندگی و کار در مشهد را رها کردید و به تهران آمدید، با چه چشماندازی این کار را انجام دادید؟
شروع اولیهام در تهران همان شغل قبلی بود! از کارخانهای در مشهد برای تهران نمایندگی گرفتم. 23 مرداد 82 بود. برای اسکان هم هر جوری حساب کردم، ارزانتر از مسافرخانههای ناصرخسرو پیدا نکردم که 4-5 ماهی هم دریکی از همین مسافرخانههای کوچه مدرسه مروی زندگی کردم. البته کاری که انجام میدادم، خیلی به نتیجه خوبی نرسید و همزمان هم دوستان مشهدی ام که در تهران بودند را پیدا کردم، آنها در دانشکده صداوسیما درس میخواندند، من هم تنها بودم و ارتباطم با آنها زیاد شده بود. در همان زمان بچهها مصمم شدند شرکت فیلمسازی راه بیندازد و بچهها همه آنجا جمع شدند، به من هم گفتند حالا که کار خودت به نتیجه نرسیده، برای این کار در کنار ما باش. از همین رو از اسفند همان سال کار قبلی کنار گذاشتم و وارد دفتر سینمایی شدم. نکته جالب ماجرا این است که امروز تقریبا هیچکدام از آن رفقا در سینما نیستند و فقط من ماندهام!
اولین کاری که تولید کرده بودید، چه بود؟
در حوزه مستندهای صنعتی کار میکردیم؛ اما اولین کاری که برای من جدی شد، در حرم امام رضا اتفاق افتاد. سال 84 مستند «قطعهای از بهشت» که قطعه «ای حرمت» با آهنگسازی آریا عظیمی نژاد بود. حاج محمد حسین حقیقی کارگردانی کار را بر عهده داشتند و حاج محمد داوودی فیلمبردار آن بودند. این اولین کاری بود که فضای سینما را برای من بهقدری جدی کرد که بخواهم در آن کار داشته باشم.
به تهیهکنندگی به چشم تجارت نگاه میکردید؟
نه. کار اقتصادی برای من تمامشده و اینطور نگاه نمیکنم.
اولین فیلم سینمایی که ساختید، چه بود؟
اولین فیلممان که یکی از سرمایه گذاران بودیم تازه اکران شده است. «هفت و پنج دقیقه» به کارگردانی آقای عسگر پور که بهتازگی در گروه هنر و تجربه اکران شده است. سال 85 کار را شروع کردیم که سال 86 تولید فیلم را آغاز کردیم.
اول سیمای مهر بود یا شما تهیهکنندگی میکردید؟
اول آن موسسه «مشکات مهر» بود، بعد از سال ٨٤ یک سال در شهرداری و گروه مشاوران جوان بودم، اما محیط اداری با روحیات من سازگار نبود و کار اداری برایم خستهکننده بود، کار اداری را خیلی نمیپسندیدم. وقتی خواستم از کار بیرون بیایم، پیش آقای دکتر قالیباف رفتم که ایشان پیشنهاد دادند چون سابقه کار فرهنگی داری، وارد این حوزه سینما بشوید و بروید خودتان را نذر فرهنگ کنید و هرچه میخواهی تلاش کنی در حوزه فرهنگ انجام بده ، جایی هم لازم شد من هوای شما را دارم.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *