ماجرای نجوای شهید حافظی در شب عملیات/ حجم آتش در عملیات بدر قیامت را تداعی می‌کرد

23:36 - 07 فروردين 1396
کد خبر: ۲۹۳۱۵۵
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
احساس سوزش شدید دارم و انگار آتش به جانم افتاده است. ازسرما، دندانهایم به هم می­ خورد و می دانم،مشکل جدی به سراغم آمده است. علیرضا حافظی، فرمانده گردان، خیال می­کند من شهید شده‌­ام، لبانش را روی گوشم می­‌گذارد و اشک می ریزد و می­ گوید...
عملیات بدربه گزارش گروه سیاسی ،به مناسبت فرارسیدن سالگرد عملیات بدر به خاطرات جانباز 70 درصد محمد محمدی از نیروهای واحد تخریب لشگر 21 امام رضا(ع) که در این عملیات به شرف جانبازی نائل آمد اشاره می­ کنیم.

اسفند1363 تازه به جبهه رسیدم. با بچه­ های رزمنده در واحد تخریب نشسته ­ام و قرار است ساعتی دیگر برای عملیات بدر به بچه های لشگرامام رضا(ع) بپیوندم.

فرمانده گردان آقای علیرضا حافظی است.

یک شب مانده به عملیات با اشتیاق زیادی که دارم وارد گردان می­ شوم. نشسته­ ام منتظر فرمانده. آقای حافظی که می آید با دیدن یکی از نیروهای اطلاعات و عملیات لشگر21امام رضا(ع) انگار دنیا ر ابهش داده باشند، با روی گشاده از من استقبال می­ کند و من گویی سالهاست این مرد را می­ شناسم، ازخوشحالیش خوشحال می­ شوم و نیروی مضاعفی می ­گیرم.

شب عملیات است. عملیاتی که با نام بدر و با طرح و نقشه قبل، در نزدیکی پد خندق عراقی­ ها طرح ریزی شده است.

با آقای حافظی فرماندهی گردان، معاونانش، بی سیم چی گردان و سکان دار، در قایق نشسته­ ایم.

من کل این منطقه را می ­شناسم. ریز ریز نقاط را شناسایی کرده ­ام. تمام نیزارها زیر دستم است. دوره کار و آموزش در هور، با آقا اسماعیل قاآنی همه را دید زده بودم. تمام استعدادهای دشمن را از قبل شناسایی کرده ­ام توپخانه، زرهی، پیاده، کالیبرها و سنگرها شناسایی شده است.

نیمه شب است و عملیات بدربا رمز یا فاطمه الزهراء(س)شروع می­ شود. از محل تجمع درمنطقه هور، موتور قایق ها را روشن و با سرعت حرکت می­ کنیم. آبراه­ ها یکی یکی طی می­ شوند. قایق رزمنده­ های سپاه و ارتش از جهات مختلف حرکت کرده­ اند و تا رسیدن به مواضع دشمن راهی نداریم.

محور اصلی عملیاتی ما آبراه شعبان است که به خطوط عراقی ها می ­رسد و ما از محورهای مختلف وارد شده ­ایم با شلیک نیروهای خودی، دشمن بیکار نمی نشیند و جواب آتش ­ها را می­ دهد در بیست و یکمین شب از اسفند1363در منطقه آبی هور، جنگ به اوج خودش رسیده است.

صدای تیر و ترکش و خمپاره و انفجار و منورهای روشن دشمن. وارد آبراه شعبان می­ شویم نرسیده به چهار راه آبی، نیروهای دشمن کمین زده اند. پاسگاه آبی ترابه که در میان نیزارها استتار شده با صدها نفر همراه شناورهای روی آب. عراقی ها در این منطقه تجهیزات نیمه سنگینی دارند و نیروهای ویژه گارد ریاست جمهوری عراق برای اولین بار، به عنوان نیروهای ذخیره حالت آماده باش هستن. درگیری شدید و هولناکی راه می افتاد و دشمن می­ تواند چند ساعتی ما را متوقف کند با قایق هایمان در دل نیزارها پنهان می ­شویم تا از اصابت تیر دشمن درامان بمانیم. اینجا آب وآتش جهنمی بپا کرده که قیامت را یاد می آورد.

این طرف صدای سوت گلوله ­های توپ آزار دهنده فرانسوی روی اعصاب رزمنده­ ها تاثیر مخرب و شدیدی گذاشته و آن طرف­تر راکت های دشمن بچه ­ها را بین نیزارها می ­زنند و با صدای فریاد الله اکبر دسته دسته شهید می­ شوند.

در یورشی که به پاسگاه آبی دشمن می­ بریم، خدارا شکر، می­ توانیم از نیروهای آنها کم کنیم. باقایق برمی ­گردیم تا به ادوات تازه مجهز شویم. به یکباره گلوله­ های تیربار است که از پاسگاه مخفی دشمن و از پشت نیزارها، به طرفمان شلیک می­ شود.

گلوله ­های تیربار گرینوف زیادی به قایق ما اصابت می­ کند و در سرصدای گوش خراش شلیکها، سه تا از همان گلوله ها بعد از کمان کردن، در بدن من می نشیند. یکی روی بازو، یکی ران پا و یکی روی مهره یازده و دوازده کمرم اصابت می­ کند.

اصابت گوله­ ها بربدنم را با تمام وجود احساس می­ کنم و با صدای تیربار که از مغزم می­ گذرد. باشلیک همزمان گلوله­ ها به بدنم، ازکف قایق کنده می­ شوم وخودم راحدود دو متر بالا تر از قایق در هوا می­ بینم و وقتی به خودم می ­آیم که با شدت به کف قایق برخورد می­ کنم. چشمانم سیاه می­ بیند اما بی هوش نمی شوم.

احساس سوزش شدید دارم و انگار آتش به جانم افتاده است. ازسرما، دندانهایم به هم می­ خورد و می دانم،مشکل جدی به سراغم آمده است. علیرضا حافظی، فرمانده گردان، خیال می­ کند من شهید شده ­ام، لبانش راروی گوشم می­ گذارد و اشک می ریزد و می­ گوید؛ «محمد جان،سلام مارا به شهدا برسان و بگو ما را شفاعت کنند و بطلبند.» نمی دانم از گرمای نفس علیرضا حافظی در گوشم است یا از برق طلوع خورشید در زندگی هورکه ذره ­ای جان می­ گیرم.

آب سردهور، بر سر و صورتم می­ پاشد.در سیلابی از خون و آتش و آب، کف قایق رها شده ام و وجودم پر شده ازحس بی تعلقی. نمی توانم تکان بخورم.

ذکر می­گویم و می ­لرزم و درد می­ کشم. دنیا مسیرش راطی می­ کند، شب رفته است و روز در راه است. من از ته دلم دعا می­ کنم گشایشی در کارم باشد یا شهید بشوم یا دوباره با پای خودم برگردم و با همین بچه ها، سر این دشمن گردن شکسته را زیرآب هور کنیم و تمام! آخرین لب خنده ­هایم در آب هور غرق می ­شود.

من ماهی کوچکی هستم که در تنگ خالی ازآب، بسمت شهادت می­ رود.

برگرفته از کتاب «شناگر هور» روایتی زندگی تخریبچی، ورزشکار جانباز و قاری بین اللملی قرآن محمد محمدی



ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *