خاطره شنیدنی فرمانده کل سپاه از ارائه اولین طرح جنگیاش در سوسنگرد/مگر عملیات کردن الکی است + تصاویر
سرلشکر جعفری خاطره ای جذاب از چگونگی ارائه اولین طرح جنگی اش در هشت سال دفاع مقدس را در کتاب "کالک های خاکی" بیان می کند.
خبرگزاری میزان -
-گروه سیاسی: سرلشکر محمد علی جعفری فرمانده کل سپاه پاسداران، در خاطره ای تحت عنوان "مگر عملیات کردن الکی است؟" در کتاب "کالک های خاکی" می گوید: "حال و هوای حاکم بر روحیات بچههای رزمنده حاضر در جبهه سوسنگرد، در روزهای پایانی دی ماه و اوایل بهمن ماه ۱۳۵۹، سرشار بود از تلخ کامیها و نومیدیها. از یک طرف، طعم تلخ شکست نیروهای ما در هویزه، طی عملیات ناموفق نصر، و از سوی دیگر اقدامات مغرضانه بنی صدر فضایی را به وجود آورده بود که همه احساس یأس و ناامیدی میکردند؛ ضمن اینکه بنی صدر هم، در مقام فرمانده کل قوا، بعد از شکست در هویزه، رسماً دستهایش را به علامت تسلیم بالا برده بود و میگفت: «ما از طریق نظامی نمیتوانیم با دشمن مقابله کنیم و هر چه سریعتر باید با عراقیها سر میز مذاکره بنشینیم.»
در چنین شرایطی، که ما برای برون رفت از این بن بست دنبال راه چاره میگشتیم، با انتقال "اسماعیل دقایقی" از سپاه ناحیه سوسنگرد به سپاه منطقه ۸ استان خوزستان و معرفی علیرضا عندلیب به سمت فرماندهی سپاه ناحیه دزفول، وضعیت ما در سوسنگرد، از حیث کمبود شدید کادرهای توانمند، از آنچه بود بدتر شد. تا اینکه از سوی آقای علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان، آقایی به اسم مسعود صفایی مقدم ، که از دوستان زمان دانشجویی من و اصالتاً اهل بهبهان و همشهری و رفیق اسماعیل دقایقی بود، به سمت فرماندهی سپاه ناحیه سوسنگرد معرفی شد.
لازم است یادآور شوم، بعد از بازپس گیری شهر، مقر سپاه از مکان سابق آن به قسمت شرقی سوسنگرد و در ناحیه منازل فرهنگیان، معروف به دوازده دستگاه، منتقل شد.
صفایی مقدم دانشجوی رشته علوم اجتماعی دانشگاه تهران بود و من دانشجوی رشته معماری دانشکده هنرهای زیبا. زمان دانشجوییمان، گاهی وقتها در جلسات انجمن اسلامی یک دیگر را میدیدیم و همان دیدارهای کوتاه زمینهای شده بود برای رفاقت ما دو نفر در جبهه سوسنگرد.
در آن مقطع من مسئول آموزش خمپاره اندازهای جبهه سوسنگرد بودم و مسئولیتم در حدی نبود که بخواهم در جلسات قرارگاه شرکت کنم؛ اما آقای صفایی مقدم، به سبب صمیمیتی که با من داشت، هر وقت به آنجا میرفت، مرا هم با خودش میبرد.
در آن ایام، سپاه سوسنگرد مسئول واحد عملیات نداشت و علت رفت و آمدهای صفایی مقدم به قرارگاه گلف بیشتر با هدف پیدا کردن فردی مناسب برای تصدی این مسئولیت بود. حتی یک بار به اتفاق هم رفتیم به سپاه ناحیه امیدیه تا از میان همشهریهای آقای صفایی مقدم یک نفر را برای واگذاری امور عملیات سپاه سوسنگرد پیدا کنیم؛ که آن هم نشد.
در همین گیر و دار که ما در به در دنبال مسئول عملیات میگشتیم، از قرارگاه گلف اطلاع دادند یک نفر از جبهه غرب آمده و آقای داوود کریمی ، فرمانده عملیات جنوب سپاه، ایشان را برای پست مسئول عملیات سپاه ناحیه سوسنگرد معرفی کرده است. نگو این بنده خدا از آن بچههای خالیبند است که فقط بلد است خوب بلوف بزند. از وجناتش معلوم بود که بیشتر از جنم "افه" آن را دارد؛ واقعیتی که بعد از ارزیابی مقدماتی او و رد و بدل شدن چند سؤال، خیلی زود آشکار شد. آقای صفایی مقدم هم مجبور شد او را به قرارگاه گلف مرجوع کند.
در چنین اوضاع و احوال آشفتهای، ما "بچههای سپاه سوسنگرد"، بیکار ننشستیم. همه درصدد انجام دادن کارهایی بودیم که به واسطه آن بتوانیم یخ جبهه سوسنگرد را آب کنیم.
من، از آنجا که مسئول خمپاره اندازها بودم، بیشتر مواقع میرفتم خط مقدم جبهه و با دوربین خطوط اول عراقیها را دید میزدم. یک روز که به اتفاق صفایی مقدم رفته بودیم کنار رودخانه نیسان داشتیم مواضع دشمن را بررسی میکردیم، به ایشان گفتم: «برادر مقدم، ببینید! اطراف ما تا دلتان بخواهد جوی آب و کانال خشک شده و علفزار و موانع طبیعی دیگر وجود دارد؛ آنقدر که بتوانیم تعداد زیادی نيرو داخل آن مخفی کنیم. اگر موافق باشید، از این فرصت استفاده کنیم و با یک عملیات درست و حسابی دمار از روزگار عراقیها دربیاوریم.» آقای صفایی مقدم نگاه معناداری به من کرد و خندید.
پرسیدم: «چرا میخندید؟» گفت. «مگر الکی است! انگار ندیدی عراقیها چه به روزگار ارتشیها آوردهاند. فکر کردی عملیات کردن به همین کشکیهاست؟!» بعد از شنیدن صحبتهای ایشان، وقتی دیدم هیچ زمینهای برای انجام دادن عملیات وجود ندارد، دیگر چیزی نگفتم.
این ماجرا گذشت تا اینکه یک روز بعد از ظهر دوباره در محل سپاه سوسنگرد دور هم نشستیم. جلسه کاری داشتیم. یکی از مسئولان گروههای رزمی داوطلب مردمی، فکر میکنم از صنف کفاشهای تهران، به نام آقای صفار، وارد محل جلسه شد و یک طرح عملیاتی را به ما ارائه کرد.
مضمون طرحی که آقای صفار ارائه کرده بود مبتنی بود بر عملیات در محور مالکیه. خلاصه طرح این بود که آنها میخواستند از روستای چوئبده، در نزدیکی مالکیه، بروند به دل دشمن، به آنها ضربه بزنند، و برگردند عقب. آن روز هم آمده بودند تا از فرمانده سپاه ناحیه سوسنگرد مجوز این عملیات را بگیرند.
آنچه برای من جالب بود و تا آن روز ندیده بودم این بود که فرمانده گروه، آقای صفار، از جیبش یک کاغذ کالک درآورد. آن روز برای اولین بار نقشه و کالکی رنگ و رو رفته را دیدم. برایم تازگی داشت. روی کالک، با خطوط قلم ماژیک، نشان داده بودند که عراقیها کجا مستقرند، ادوات و تجهیزاتشان کجاست، و خلاصه درباره عملیاتشان کلی توضیح داده بودند. وقتی صحبتهای آقای صفار تمام شد، من از ایشان سؤالی پرسیدم.
او و همراهانش، به جای پاسخ به پرسش من، به یکدیگر نگاه کردند. احساس کردم برای آنها چندان خوشایند نبود که من چنین سؤالی را مطرح کنم؛ چون سابقه عملیاتی چندانی نداشتم. با وجود این تأکید کردم: «اگر این ایراد را برطرف نکنید، حتماً ضربه خواهید خورد.» اما آنها به حرف من توجه نکردند و رفتند عملیات. اتفاقاً به همان دلیلی که من گفته بودم ضربه سختی هم خوردند.
این قضیه باعث شد فرمانده سپاه سوسنگرد به من بیشتر توجه کند. ضمن اینکه یادش آمد من قبل از آن هم به ایشان پیشنهاد عملیات در محور رودخانه نیسان را داده بودم. بعد از آن حمله، آقای صفایی مقدم به من گفت: «برادر جعفرى، آن روز شما گفتی میشود به عراقیهایی که در غرب سوسنگرد مستقرند ضربه زد و از آنجا بیرونشان کرد.» گفتم «بله، الان هم همین را میگویم.» گفت. «پس آماده شو و برو منطقه را شناسایی کن و طرح خودت را بیاور.» اول فکر کردم دارد با من شوخی میکند؛ ولی دیدم خیلی جدی میگوید: «برو کارهای شناسایی اولیه را انجام بده و طرح عملیاتیات را آماده کن.»
گفتم: «باشد. منتها بیست نفر نیروی شناسایی و یک ماه فرصت میخواهم.» ایشان با این شرط من موافقت کرد و بیست نفر از نیروهای اصفهانی را هم در اختیار من قرار داد. مسئول بچههای اعزامی از اصفهان فردی بود با محاسن بلند و قد رشید، که متأسفانه اسمش به خاطرم نمانده.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *