یک «آوانتاژ» برای ادامه زندگی

16:15 - 08 بهمن 1395
کد خبر: ۲۷۲۵۵۴
آنها کارتن‌خواب بودند. بارها وجودشان روی چمن‌های سرد و خیس خیابان‌ها منجمد شده بود و سایه سنگین نگاه‌های تحقیرآمیز آدم‌ها آن‌ها را روزی چند بار از خودشان بیزار کرده بود، هر سه نفرشان مطمئن بودند به آخر خط رسیده‌اند اما یک روزی، یک‌جایی، یک اتفاق مهم زندگی‌شان را از این رو به آن رو کرد.
به گزارش گروه فضای مجازی به نقل از ایسنا، آنها کارتن‌خواب بودند. بارها وجودشان روی چمن‌های سرد و خیس خیابان‌ها منجمد شده بود و سایه سنگین نگاه‌های تحقیرآمیز آدم‌ها آن‌ها را روزی چند بار از خودشان بیزار کرده بود، هر سه نفرشان مطمئن بودند به آخر خط رسیده‌اند اما یک روزی، یک‌جایی، یک اتفاق مهم زندگی‌شان را از این رو به آن رو کرد. دادگر هستی به آنها یک فرصت بزرگ داد؛ یک «آوانتاژ»!

هوا آرام است و خورشید به مغرب رسیده که از میان ازدحام پرهیاهوی خیابان‌های شهر از میدان قیام سر درمی‌آوریم. خیابان ری پیدایشان کردیم. کته‌کبابی «آوانتاژ»؛ یک رستوران نقلی قرمز که به ظاهر خیلی معمولی است اما پر از قصه است و راز. قصه‌شان از آنجا شروع می‌شود که یک مستندساز تصمیم می‌گیرد اثر جدیدش را در یکی از کمپ‌های ترک اعتیاد کلید بزند. مستندی که روایتگر تعدادی کارتن‌خوابِ در حال بهبودی است. آنها در این فیلم
یک تیم فوتبال هم تشکیل داده‌اند و برای اثبات تیم خود باید در مسابقه‌ای با تیم پیشکسوتان استقلال تهران برنده بازی شوند.

اما کارگردان مستند «آوانتاژ» سوژه‌های فیلمش را پس از پایان کار رها نمی‌کند و رفیق و همپای آنها می‌شود. آنچه می‌خوانید، قصه آوانتاژی‌هاست؛ از کارتن‌خوابی تا کته‌کبابی.

***

مهدی، بابک و حسین، اول راجع به گذشته تلخ و تاریکشان حرف می‌زنند؛ زمانی که ناامید از همه جا به خیابان‌های شهر پناه آورده بودند و هیچ‌کس آنان را نمی‌دید.

مهدی: سه سال پیش بود. من معتاد شده بودم. همسرم درخواست طلاق داد. قفل در خانه عوض شده بود که من به خانه نیایم. طبیعی بود که هیچ‌کس نمی‌خواست مرا ببیند. جایی نداشتم، برای همین پناه بردم به خیابان. هوا که خیلی سرد می‌شد، در شلتر می‌ماندم و وقتی هم که شرایط بهتر بود، در پارک می‌خوابیدم. اولش بلد نبودم که چطور باید شب و روز را در خیابان سر کنم اما کمی که گذشت، شدم یک کارتن‌خواب حرفه‌ای. غذا خوردن و خوابیدن در خیابان را بلد نبودم اما کم‌کم یاد گرفتم. استراحتگاهم یا نیکمت پارک بود یا چمن خیابان. قبل از اعتیاد، زندگی‌ام عادی و روتین بود و اصلا تصوری از روی دیگر سکه زندگی نداشتم. خب، من بچه‌، زن، اعتبار، آبرو و شغل داشتم؛ یک شغل دولتی که در آن به اپراتوری مشغول بودم. زندگی‌ام  معمولی و خوب بود و هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم معتاد و کارتن‌خواب بشوم. اصلا نمی‌دانستم روزی می‌آید که همه مرا طرد کنند. دیگر در جامعه بین آدم‌ها دیده نمی‌شدم. اصلا یک آدم نامرئی بودم و هیچ‌کس مرا حساب نمی‌کرد.

حسین: من هم درگیر اعتیاد بودم و از شهر و خانواده‌ام طرد شدم. از شهر خودم به تهران آمدم و با خودم گفتم من که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم، انقدر مواد مصرف می‌کنم تا بمیرم. دیگر امیدی برایم نمانده بود. مصرفم زیاد شد و ترمینال جنوب هم پاتوقم بود. بعدها یکی گفت که ترمینال جنوب جای امنی نیست و من هم به همین خاطر رفتم دروازه‌غار. شب و روزم را آنجا سر می‌کردم. سرما و گرما حس نمی‌کردم؛ یعنی دیگر برایم قابل لمس نبود. مصرفم آنقدر بالا رفت که روزی صد بار آرزوی مرگ می‌کردم. دلیلی برای زنده بودنم وجود نداشت. خانواده‌ام ترکم کردند و کسی دوست نداشت مرا ببیند. واقعیت این است که وقتی من شهرم را ترک کردم، همسرم باردار بود و من در آن موقعیت تنهایش گذاشته بودم. یعنی چاره‌ای جز رفتن نداشتم. شاید شما فکر کنید که من بی‌غیرتم اما راه دیگری برایم نمانده بود. تصمیم‌گیرنده زندگی من، مواد مخدر بود.

بعدها که با همسرم تماس گرفتم، به من گفت پسرمان به دنیا آمده و اسمش را هم گذاشته بودند «صالح». همسرم در آن زمان خیلی سختی کشیده بود.

بابک: قبل از اینکه بروم سربازی اهل هیچ‌چیز نبودم. اصلا نمی‌دانستم مواد مخدر چه شکلی هست اما وقتی با الکل، حشیش و هروئین آشنا شدم، طبیعی بود که از سمت خانواده‌ام طرد شوم. حکایت من هم مثل بقیه است؛ کارتن‌خواب شدم.

درست زمانی که ناامیدی و هیچ‌انگاری در قلب‌های مهدی، حسین و بابک لانه کرد، زندگی‌شان ناخودآگاه تغییر مسیر داد.

مهدی: در همان شرایط سخت، فرصتی پیش آمد که به یک مرکز درمانی برویم. خودمان را دوست نداشتیم و کسی هم ما را دوست نداشت. اما دیدیم یک‌سری آدم آنجا هستند که به ما توجه دارند. اصلا من و امثال من آنجا متوجه شدیم که قابلیت‌ها و توانایی‌هایی داریم که خودمان از آنها بی‌خبریم. پس شروع کردیم به کشف این ارزش‌ها و توانایی‌ها. تا آنجا که در آن مرکز، یک تیم فوتبال هم تشکیل شد. حسین و بابک هم بودند. گفتند یک نفر آمده  از ما فیلم مستند بسازد. خب خیلی جالب بود. ما در مرکز توجه قرار گرفتیم. آنجا بود که ما احساس کردیم با ارزشیم. همه اینها یک موهبت از طرف خدا بود. با محمد کارت (کارگردان مستند آوانتاژ) صمیمی شدیم. حتی پس از خروج از مرکز به معاشرتم با او ادامه دادم. آقا جواد رزاقی (تصویربردار مستند آوانتاژ) هم بود. آنها این رستوران را برایمان رهن کردند؛ شدند برادرمان. این برایم یک بازگشت بود. هم ماجرای تیم فوتبال و هم مستند. دوران کارتن‌خوابی‌ام به کسانی که در پارک فوتبال بازی می‌کردند با حسرت نگاه می‌کردم. باورم نمی‌شد یک روز خودم بتوانم فوتبال بازی کنم.

حسین: دروازه‌غار که بودم، کمپ هم راحت من را قبول نمی‌کرد. محمد و جواد خیلی برایم زحمت کشیدند. وقتی با زحمت این دو نفر برای ترک به «سرای امید» رفتم، با خودم گفتم سرما را اینجا سر می‌کنم و بعد که هوا گرم شد، برمی‌گردم دروازه غار. اصلا فکر نمی‌کردم بتوانم دوباره عشق و امید را پیدا ‌کنم. فکر کنید هیچ‌کس تحویلم نمی‌گرفت اما آنجا مرا بغل کردند و با من صحبت کردند. فکر می‌کنم بیست و چهارمین روز پاکی بودم که محمد کارت گفت من هم به تیم فوتبال بروم. فکرش را بکنید، من روزی ۱۵ بار تزریق می‌کردم؛ طوری که راه‌رفتن از یادم رفته بود. حالا می‌خواستم فوتبال بازی کنم. این جرقه بزرگی برای بازگشتم به زندگی بود.

بابک: تیم فوتبال ما در مسابقات می‌برد و ما مهم شده بودیم. طبیعی است که آدم در این شرایط انگیزه پیدا کند.

مستند «آوانتاژ» در دهمین جشنواره سینما حقیقت تندیس بهترین کارگردانی را از آن خود کرد و جایزه نقدی هم دریافت کرد. این جایزه بهانه‌ای شد برای شکل‌گرفتن پروژه‌ای جدید؛ البته نه یک پروژه هنری.

مهدی: من خودم را به محمد و جواد اثبات کرده بودم. محمد دائم می‌گفت دوست دارم کاری راه بیندازم و شما همه با هم کار کنید تا اینکه محمد در جشنواره سینما «حقیقت» جایزه را برد. محمد یک وام هم گرفت و رستوران ما تاسیس شد. این مغازه را به سختی راه انداختند. گرداندن اینجا کار سختی است اما خدا را شکر الان بازار خودمان را پیدا کرده‌ایم. آزمایش‌های لازم را هم داده‌ایم و کارت بهداشتمان چند روز دیگر می‌آید. الان دو ماه است که در این رستورانیم؛ کته‌کبابی آوانتاژ. شب‌ها هم همین‌جا می‌مانیم. البته حسین اینجا خانه گرفته و همسر و پسرش به زودی برمی‌گردند کنارش.

حسین: از محمد خیلی ممنوم. خیلی خوشحالم که اینجا کنار همدردهایم هستم. محمد و جواد به من کمک کردند تا بتوانم نزدیک رستوران یک خانه نقلی بگیرم. همسر و پسرم قرار است برگردند. همسرم اولش از من متنفر بود. خب من اذیتش کردم اما سعی کردم خودم را به او ثابت کنم. حالا که تلفنی با او حرف می‌زنم، از پشت تلفن به من می‌گوید که دلش برایم تنگ شده است.

بابک: خدا را شکر بعد از پاک‌شدن، خانواده‌ام مرا پذیرفتند. من هم هفته‌ای یک‌بار به خانواده‌ام سر می‌زنم.

مهدی: با این رستوران بازار را گرفتیم دستمان. در این محل، رستوران زیاد است ولی ما با مواد خوب، تزئین، اخلاق خوب و با عشق غذا می‌پزیم. در این دو ماه سقف فروشمان از خیلی رستوران‌های بزرگ اینجا بیشتر بوده است. بعضی‌ها از مشتری‌ها می‌پرسند «آوانتاژ» یعنی چه؟ و من می‌گویم فرصتی که داور به بازیکنان می‌دهد. بیشتر توضیح نمی‌دهم چون دلم نمی‌خواهد راجع به ما فکر خاصی کنند.

در کته‌کبابی، حسین، آشپز است، بابک سالن‌دار و مهدی هم مدیر.

حسین: خیلی در آشپزی حرفه‌ای نیستم اما قبلا این کار را کرده‌ام. الان کباب می‌زنم در حد بنز. اینجا هیچ‌کس کته ندارد. قیمت‌هایمان هم خیلی مناسب است.

مهدی: شعارمان این است: «یک بار امتحان کنید، به هم عادت می‌کنیم.» خیلی فروشمان خوب است. کسی باورش نمی‌شود.

این سه برای زندگی جدیدشان و فرصت دوباره‌ای که خدا به آنان داده است، برنامه‌هایی هم دارند.

مهدی: ما آدم‌هایی هستیم که قدر همه چیز را از دیگران بهتر می‌دانیم. ما قدر نفس‌کشیدنمان را هم بهتر از شما می‌دانیم. لذت کار برای ما بیشتر است. شما نمی‌توانید روزی ۱۹ ساعت کار کنید. ما یک‌بار تا آخر خط رفته‌ایم و حالا عطشمان برای ساختن زندگی بیشتر است. می‌خواهم زندگی‌ام را از نو بسازم و ازدواج کنم. دوست دارم این رستوران را توسعه بدهم. اصلا ۵۰ نفر اینجا کار کنند. می‌خواهم پیام‌آور امید باشم برای همه کسانی که از زندگی ناامیدند و فکر می‌کنند ته خط هستند. می‌خواهم زندگی جدید من پیامی برای همه آدم‌های ناامید باشد.

حسین: من می‌خواهم پاکی‌ام را ادامه بدهم و اعتبارم را زیاد کنم. اجبار به مصرف، بلایی سر ما می‌آورد که می‌خواستیم یک‌ نفر را مقصر بدانیم. من خدا را برای اعتیادم مقصر می‌دانستم، برای همین از او دور شدم. من رو به تاریکی رفتم. امیدوارم خداوند کمک کند که پاک بمانم و ایمانم بیشتر شود. در زمان اعتیادم پنج روز یک‌بار هم غذا نمی‌خوردم. به خاطر مواد، همه کار می‌کردم؛ گدایی، دزدی و ... . الان خیلی عذاب می‌کشم به خاطر آن کارها. می‌خواهم آدم موفقی شوم. خدا کند بتوانم یک خانه بخرم و این رستوران، بزرگ شود و من بشوم سرآشپز.

بابک: دوست دارم به خانواده‌ام کمک کنم. بعدش هم ازدواج کنم و لذت ببرم. هفته بعد قرار است دندان‌هایم را درست کنم.

مهدی: همه آدم‌ها در زندگی دنبال آرامشند و خدا را شکر که ما آرامش را پیدا کردیم.





ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *