روایت آیت الله هاشمی از "سختترین روز زندگیاش"
با تکیه بر فعالیتهای سیاسی آیت الله هاشمی در دستگاههای مختلف سیاسی، مرور گوشهای از خاطرات او در برهههای زمانی خالی از لطف نیست.
خبرگزاری میزان -
برای دیدن معادن ذغال سنگ، عازم زرند شدیم. ناهار را در اداره معادن زرند خوردیم،جمعی از مردم در مدخل شهر به استقبال آمده بودند و نماز را در مسجد کارخانه خواندیم وقول گرفتند که ساعت سه در مسجد جامع برای مردم صحبت کنم.
به معادن باب نیزو رفتیم. لباس کار پوشیدیم و با آسانسور به عمق سیصدوپنجاه متریزمین رفتیم. تونلهای ذغال را که اعجابانگیز بودند بازدید کردیم. ضمنا به خواسته کارگرها ـکه اکثرا رفاهی است ـ گوش دادیم. ساعت سه از چاه بیرون آمدیم.
سروان سجادی فرمانده ژاندارمری، خبر سوء قصد به جان آقای خامنهای را همراه بابشارت نجات ایشان داد. گفت: بمبی در ضبط صوت کار گذاشته و در مسجد اباذر روی میزخطابه ایشان گذاشتهاند. یک لحظه دنیا در نظرم تاریک شد. همراهان متوجه از دست رفتن تعادل من شدند و شاید به همین جهت، سروان سجادی توضیحات امیدوار کنندهای داد و بهخود آمدم که پس از عزل بنیصدر، ما بایستی ضوابط امنیتی را بهتر مراعات کنیم. همین نحوهسفر من و حضور غیر محتاطانه آقای خامنهای در مسجد اباذر، از این بیاحتیاطیها است.
فورا به شهر آمدیم و سخنرانی کوتاهی در مسجد جامع زرند در انبوه جمعیت نمودم و به طرف کرمان حرکت کردیم. در بین راه اهالی روستاها اجتماع کرده و ابراز احساسات میکردند و کمی برایشان صحبت کردم. مردم خانوک بلندگو هم آورده بودند. در جاده بیشترصحبت کردم. ساعت شش بعدازظهر به فرودگاه رسیدیم. هواپیما عیبی داشت. مدتی معطل شدیم، تا رفع شد و سپس پرواز کردیم. در فرودگاه، مصاحبهای با رادیو کرمان داشتم.
ساعت هشت شب به تهران رسیدیم. مستقیما به بیمارستان قلب رفتم و از آقای خامنهایعیادت کردم".
تروری نافرجام/ چراغ را سبز کن
ترور اکبر هاشمی رفسنجانی، واقعهای بود که در شب ۴ خرداد ۱۳۵۸ روی داد که طی آن آیت الله هاشمی در منزل شخصی خود مورد اصابت گلوله قرار گرفت و از ناحیهٔ کبد مجروح شد، هرچند گلولههای شلیک شده آسیب جدی به او وارد نکرد اما این موضوع در جریان زندگی او جای خوش کرد.
در آن شب دو نفر به درب منزل هاشمی رفسنجانی مراجعه می کنند و می گویند که حامل پیام خصوصی برای آیتالله هاشمی رفسنجانی هستیم. محافظین به آنان اجازه ورود میدهند و پس از نشستن در اتاق و حرکات غیرعادی مراجعهکنندگان، آیتالله هاشمی به قصد آنان آگاه میشود و با آنان درگیر میشود.
به گزارش گروه فضای مجازی به نقل از باشگاه خبرنگاران جوان، آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی رئیس مجمع تشخیص مصلحت
نظام (یکشنبه 19 دی ماه) در اثر عارضه قلبی دار فانی را وداع گفت. براین
اساس با تکیه بر فعالیتهای سیاسی وی در دستگاههای مختلف سیاسی، مرور
گوشهای از خاطرات او در برهههای زمانی در راستای شکلگیری انقلاب اسلامی و
کمک به پیشبرد اهداف دفاع مقدس همچنین مبارزه با رژیم ستمشاهی خالی از لطف
نیست.
"سختترین روز زندگی"
رئیس فقید مجمع تشخیص مصلحت نظام پس از حادثه ترور مقام معظم رهبری در ششم تیر سال 60 این روز را از سختترین روزهای زندگی خود میداند و در این باره مینویسد: "از لحظه ای که خبر ترور آیت الله خامنه ای را شنیدم تا زمانی که ایشان را زنده ندیدم ، آرام نگرفتم ...
"سختترین روز زندگی"
رئیس فقید مجمع تشخیص مصلحت نظام پس از حادثه ترور مقام معظم رهبری در ششم تیر سال 60 این روز را از سختترین روزهای زندگی خود میداند و در این باره مینویسد: "از لحظه ای که خبر ترور آیت الله خامنه ای را شنیدم تا زمانی که ایشان را زنده ندیدم ، آرام نگرفتم ...
برای دیدن معادن ذغال سنگ، عازم زرند شدیم. ناهار را در اداره معادن زرند خوردیم،جمعی از مردم در مدخل شهر به استقبال آمده بودند و نماز را در مسجد کارخانه خواندیم وقول گرفتند که ساعت سه در مسجد جامع برای مردم صحبت کنم.
به معادن باب نیزو رفتیم. لباس کار پوشیدیم و با آسانسور به عمق سیصدوپنجاه متریزمین رفتیم. تونلهای ذغال را که اعجابانگیز بودند بازدید کردیم. ضمنا به خواسته کارگرها ـکه اکثرا رفاهی است ـ گوش دادیم. ساعت سه از چاه بیرون آمدیم.
سروان سجادی فرمانده ژاندارمری، خبر سوء قصد به جان آقای خامنهای را همراه بابشارت نجات ایشان داد. گفت: بمبی در ضبط صوت کار گذاشته و در مسجد اباذر روی میزخطابه ایشان گذاشتهاند. یک لحظه دنیا در نظرم تاریک شد. همراهان متوجه از دست رفتن تعادل من شدند و شاید به همین جهت، سروان سجادی توضیحات امیدوار کنندهای داد و بهخود آمدم که پس از عزل بنیصدر، ما بایستی ضوابط امنیتی را بهتر مراعات کنیم. همین نحوهسفر من و حضور غیر محتاطانه آقای خامنهای در مسجد اباذر، از این بیاحتیاطیها است.
فورا به شهر آمدیم و سخنرانی کوتاهی در مسجد جامع زرند در انبوه جمعیت نمودم و به طرف کرمان حرکت کردیم. در بین راه اهالی روستاها اجتماع کرده و ابراز احساسات میکردند و کمی برایشان صحبت کردم. مردم خانوک بلندگو هم آورده بودند. در جاده بیشترصحبت کردم. ساعت شش بعدازظهر به فرودگاه رسیدیم. هواپیما عیبی داشت. مدتی معطل شدیم، تا رفع شد و سپس پرواز کردیم. در فرودگاه، مصاحبهای با رادیو کرمان داشتم.
ساعت هشت شب به تهران رسیدیم. مستقیما به بیمارستان قلب رفتم و از آقای خامنهایعیادت کردم".
تروری نافرجام/ چراغ را سبز کن
ترور اکبر هاشمی رفسنجانی، واقعهای بود که در شب ۴ خرداد ۱۳۵۸ روی داد که طی آن آیت الله هاشمی در منزل شخصی خود مورد اصابت گلوله قرار گرفت و از ناحیهٔ کبد مجروح شد، هرچند گلولههای شلیک شده آسیب جدی به او وارد نکرد اما این موضوع در جریان زندگی او جای خوش کرد.
در آن شب دو نفر به درب منزل هاشمی رفسنجانی مراجعه می کنند و می گویند که حامل پیام خصوصی برای آیتالله هاشمی رفسنجانی هستیم. محافظین به آنان اجازه ورود میدهند و پس از نشستن در اتاق و حرکات غیرعادی مراجعهکنندگان، آیتالله هاشمی به قصد آنان آگاه میشود و با آنان درگیر میشود.
عفت مرعشی، همسر اکبر هاشمی رفسنجانی این حادثه را اینگونه نقل میکند:
پاسدار ما نیز در حیاط بود کنار حوض. غروب بود و هوا تاریک شده بود. پاسدار از پشت شیشه میبیند که آقای هاشمی با یک نفر دیگر گلاویز شدهاند. من در را که باز کردم و این صحنه را دیدم. رفتم داخل. آن مرد چند بار به صورت آقای هاشمی زده بود و صورت او سیاه شده بود. بعد نفر دوم منافقین با اسلحه وارد اتاق شد.
اول فکر کردم که یکی از پاسدارها برای کمک آمده. اما دیدم نه، این آدم غریبه است. پریدم جلو. آقای هاشمی را پرت کردم روی زمین. یادم آمد که منافقین به سر آقای مطهری شلیک کرده بودند. خودم را انداختم روی آقای هاشمی و دستهایم را دور سر او گرفتم. این پدرسوخته نیز هیچ ابا نکرد. دستش را زیر دست من آورد و دو تا تیر پشت سر هم خالی کرد. یک تیر هم زد به دیوار اتاق و از در خارج شد. احتمال داد که آقای هاشمی کشته شده است. او که رفت، من بلند شدم. دیدم خون از شکم آقای هاشمی بیرون زده. چادری را که برای نماز برداشته بودم، دور بدن آقای هاشمی بستم. فاطمه شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن. گفتم: جیغ نزن، برو ماشین خبر کن. او رفت. خودم هم دویدم داخل کوچه و داد زدم: همسایهها یک ماشین. همسایهها یک ماشین.
پاسدار ما نیز در حیاط بود کنار حوض. غروب بود و هوا تاریک شده بود. پاسدار از پشت شیشه میبیند که آقای هاشمی با یک نفر دیگر گلاویز شدهاند. من در را که باز کردم و این صحنه را دیدم. رفتم داخل. آن مرد چند بار به صورت آقای هاشمی زده بود و صورت او سیاه شده بود. بعد نفر دوم منافقین با اسلحه وارد اتاق شد.
اول فکر کردم که یکی از پاسدارها برای کمک آمده. اما دیدم نه، این آدم غریبه است. پریدم جلو. آقای هاشمی را پرت کردم روی زمین. یادم آمد که منافقین به سر آقای مطهری شلیک کرده بودند. خودم را انداختم روی آقای هاشمی و دستهایم را دور سر او گرفتم. این پدرسوخته نیز هیچ ابا نکرد. دستش را زیر دست من آورد و دو تا تیر پشت سر هم خالی کرد. یک تیر هم زد به دیوار اتاق و از در خارج شد. احتمال داد که آقای هاشمی کشته شده است. او که رفت، من بلند شدم. دیدم خون از شکم آقای هاشمی بیرون زده. چادری را که برای نماز برداشته بودم، دور بدن آقای هاشمی بستم. فاطمه شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن. گفتم: جیغ نزن، برو ماشین خبر کن. او رفت. خودم هم دویدم داخل کوچه و داد زدم: همسایهها یک ماشین. همسایهها یک ماشین.
در
حالی که دو تا ماشین در خانه داشتیم، اما راننده نبود که بتواند ماشینها
را ببرد. آقایی وارد خانه ما شد، گفت: ماشین آماده است. من اول وحشت داشتم.
گفتم نکند این آقا از منافقین باشد. حالم خوب نبود، گفتم: شما منافق
نیستید؟ گفت: نه، خانم من همسایه شما هستم. آقای هاشمی را بغل کردیم و
گذاشتیم توی ماشین. مهدی هم پرید داخل ماشین. من بدون جوراب و کفش سوار
ماشین شدم تا برویم به بیمارستان. رفتیم بیمارستان شهدا. تا ما به
بیمارستان برسیم، فاطمه از خانه با بیمارستان تماس گرفته و گفته بود که
پدرم تیر خورده، بیمارستان را آماده کنید. در خیابان ما به یک چراغ قرمز
طولانی برخوردیم. من سرم را از ماشین بیرون آوردم و به پلیسی که سر چهارراه
بود، گفتم: چراغ را سبز کن. آقای هاشمی در این ماشین است. تیر خورده. پلیس
سریع چراغ را سبز کرد. رسیدیم دم بیمارستان. دیدیم که منتظرند. همسایه ما،
آقای هاشمی را بغل کرد و خودش برد به داخل آسانسور. من هم همراهش رفتم.
وارد بخش که شدیم، دیدیم همه چیز آماده است. آقای هاشمی را گذاشتند روی
تخت.
اکبر هاشمی رفسنجانی در ساعت 8:45 شب به بیمارستان شهدا منتقل شد. او از ناحیهٔ شکم قسمت بالا و راست مورد اصابت قرار گرفته بود. دکترها به من گفتند که شما برو بیرون. گفتم: من بیرون نمیروم. میترسم و اطمینان ندارم. همزمان دوستان آقای هاشمی نیز رسیدند. مثل اینکه فاطمه به آنها زنگ زده بود و خبر کرده بود.
اکبر هاشمی رفسنجانی در ساعت 8:45 شب به بیمارستان شهدا منتقل شد. او از ناحیهٔ شکم قسمت بالا و راست مورد اصابت قرار گرفته بود. دکترها به من گفتند که شما برو بیرون. گفتم: من بیرون نمیروم. میترسم و اطمینان ندارم. همزمان دوستان آقای هاشمی نیز رسیدند. مثل اینکه فاطمه به آنها زنگ زده بود و خبر کرده بود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *