حیف میشد اگر حجت شهید نمیشد
حجت لقبی بود که در جبهه مقاومت اسلامی به شهید محمدرضا خاوری داده بودند، مردی که خودش را سرباز امام زمان میدانست و به خاطر ارادت قلبیاش به حضرت حجت (عج) در جمع همرزمانش به حجت شهرت یافته بود.
خبرگزاری میزان -
به نقل از جوان، حجت لقبی بود که در جبهه مقاومت اسلامی به شهید محمدرضا خاوری داده بودند. مردی که خودش را سرباز امام زمان میدانست و به خاطر ارادت قلبیاش به حضرت حجت(عج) در جمع همرزمانش به حجت شهرت یافته بود. ورد کلام محمدرضا این جملات بود که: میدانم آقا من را قبول نمیکنند و لایق شهادت نیستم ولی هرگز از رحمت خدا ناامید نمیشوم و در برابر دشمنان بیبی حضرت زینب(س) میجنگم. حجت آن قدر جنگید و در جهادش ثابت قدم ماند تا اینکه در پنجم محرم مصادف با 27 مهر سال 1394 به درجه رفیع شهادت نایل آمد. حضور مدوام و تأثیرگذار شهید خاوری در جبهههای جهادی افغانستان و در نبرد با طالبان و همچنین در کشور سوریه، باعث بالا رفتن روحیه دوستانش در لشکر فاطمیون میشد. برای آشنایی با رزمندهای که جهادش مرز نمیشناخت به گفتوگو با برادرش جواد خاوری پرداختهایم که تقدیم حضورتان میشود.
جواد خاوری برادر شهید
در پرونده جهادی شهید خاوری نبرد با طالبان هم دیده میشود، ایشان بزرگ شده افغانستان بودند؟
نه، خانواده ما سال 57 به ایران آمدند. شهید محمدرضا خاوری هم که فرزند اول خانواده بود سال 1358 در شهر مشهد به دنیا میآید. برادرم تا 36 سالگی و شهادتش در روز 27/7/1394 بیشتر عمرش را در ایران زندگی کرده بود. منتها چون اصالتاً اهل افغانستان هستیم، به موطن اصلیمان هم رفت و آمد میکرد. خانواده ما با وجود سالها زندگی در ایران به نوعی با مردم و فرهنگ اینجا عجین شدهاند. موقعی که ما کوچک بودیم همراه خانواده به قم و ملایر و اراک هم رفتیم و مدتی به دلیل شرایط کاری در این شهرها زندگی کردهایم. اما به طور کلی ساکن شهر مشهد بودیم. سه برادر و یک خواهر خانواده ما همگی متولد کشور ایران و شهر مشهد هستیم. ما یک خانواده مذهبی داشتیم و خصوصاً مادرمان خیلی سعی میکرد ما را با آداب و رسوم اسلامی و شیعی پرورش دهد. مادرمان تعریف میکرد موقعی که سر محمدرضا باردار بوده خیلی حساسیت به خرج میداده تا مبادا حتی یک لقمه نان شبهه ناک مصرف کند. جالب است برادرم در بعد از ظهر نهم محرم متولد میشود و شهادتشان هم مصادف با پنجم محرم 1394 میشود. خود شهید هم در مورد تولدش در ماه محرم احساس خاصی داشت.
چه احساسی؟
همیشه شهید از مادرمان سؤال میکرد اگر من در چنین روزی (نهم محرم) متولد شدم چرا اسمم را حسین، ابوالفضل یا عباس نگذاشتهاید. مادرم هم در پاسخ میگفت: آن موقع تازه به شهر مشهد انتقال پیدا کرده بودیم و با توجه به ارادت خاصی که به امام رضا(ع) داشتم، موقع وضع حمل من را به بیمارستان امام رضا(ع) بردند. چشمم که به تابلوی بیمارستان افتاد با خودم گفتم: «امام غریب! ما غریبها را فراموش نمیکند» برای همین نام محمدرضا را برای تو انتخاب کردم.
شما چند سال با شهید فاصله سنی دارید؟ خاطرهای از کودکیهای تان دارید؟
من متولد سال 61 هستم. تقریباً سه سال از او کوچکتر بودم. من و رضا در یک مدرسه درس میخواندیم. موقعی که رضا کلاس پنجم بودند من کلاس دوم بودم. با هم ایام محرم به مسجد میرفتیم و چون خانهمان و مسجد تا حرم امام رضا(ع) فاصله زیادی نداشت، در ایام محرم همراه با هیئت سینهزنی به سمت حرم میرفتیم. رضا به اهل بیت عصمت و طهارت اعتقاد خیلی زیادی داشت. در همان کودکی میدیدم که چه اعتقادات محکمی دارد. به نماز اول وقت و روزه خیلی اهمیت میداد و حتی به دادن خمس و زکات در زندگیمان توجه خاصی داشت. موقعی که من کلاس پنجم بودم داداش مدرک سیکل داشت که مدارک ما را گرفتند و به اجبار دیپورت شدیم و به کشور افغانستان بازگشتیم ولی بعد از یک سال داداش رضا دید روحیات مذهبیاش با محیط کشور افغانستان سازگار نیست. برای همین دوباره به ایران برگشت.
شهید در کارهای خیر هم شرکت داشت؟
بله، اما به ما چیزی نمیگفت. زمانی که به شهادت رسید از مدارک درون کیف شخصیاش متوجه شدیم به اشخاصی که نیازمند بودند کمک کرده و پول به آنها قرض داده است. وقتی برای مطالبه پیش این اشخاص میرفتیم فهمیدیم شهید خودش خواسته که سرمایه از او باشد و کار از طرف مقابل، بدون اینکه بازپرداخت پولی در کار باشد. همچنین بعد از شهادت داداش رضا خیلی از دوستان شهید از ما تشکر میکردند که ایشان در راه انداختن و حل مشکلات کاریشان، چقدر دوندگی کرده است.
شهید حجت سابقه جنگ با طالبان را هم داشتند. کمی از این وجه از زندگی جهادیشان بگویید.
ایشان روحیات رزمندگی داشت. برحسب یک اتفاق هم از سن 16 سالگی وارد کارهای نظامی شد و جذب یگان ویژه شیعیان افغانستان شد. شهید در همان سن نوجوانی در شمال افغانستان در نبرد با طالبان شرکت داشت. چهرههایی چون شهید توسلی، ابوحامد، فدایی و سید حکیم از همرزمان برادرم بودند که در دوران جهادیاش در افغانستان با هم بودند. در کل برادر شهیدم همیشه به افغانستان رفت و آمد داشت و در مواقع لزوم با طالبان و تروریستها میجنگید. ناگفته نماند قبل از شروع جنگ سوریه در جنگ 33 روزه لبنان خیلی تلاش کرد به آنجا برود، اما خب قسمت نشد تا اینکه جنگ سوریه پیش آمد و از همان ابتدا به دنبال قرار گرفتن در صف مدافعان حرم بود. از اوایل جنگ در سوریه هم به آنجا اعزام شد و تا زمان شهادتش در سال 94 دائماً به سوریه رفت و آمد میکرد. پیش از شهادت چندین بار هم مجروح شده بود.
مجروحیتهایشان چطور اتفاق افتاد؟
رضا بار اول در سال 1392 همراه با برادر کوچکمان آقامهدی همراه هم بودند. در اعزام اولش از ناحیه پا مجروح شده بود. موقعی که به ایران برگشت، همین قدر ماند تا زخمهایش خوب شود. بعد دوباره به سوریه اعزام شد. دو ماهی ماند و برای مدت کوتاهی به مرخصی آمد و این بار که میخواست برود، خانواده به خصوص مادرم اصرار شدید کردند که نرود. اما حریفش نشدند و برعکس این محمدرضا بود که با حرفهایش مادرمان را قانع کرد. همیشه در جواب مادر میگفت بر من واجب است از بیبی حضرت زینب(س) دفاع کنم. نه اینکه اینجا بمانم و به فکر کار خودم باشم.
برادرتان در کدام عملیات به شهادت رسیدند؟
در عملیات محرم که برای آزادسازی جنوب حلب بود. در این عملیات شهید با یکی از فرماندهان در ماشین در حال برگشت از خط مقدم به عقب بودند که در کمین تروریستها قرار میافتند و خودرویشان مورد اصابت موشک وهابیها قرار میگیرد. ماشینشان از مسیر خودش منحرف میشود. راننده و فرمانده میتوانند خودشان را از ماشین بیرون بیندازند ولی درب ماشین از طرف داداش رضا قفل شده بود و با زدن موشک دوم، ماشین و پیکر برادرم میسوزد. موقعی که پیکرش را آوردند اندازه یک قنداق بچه شده بود. خاکسترش را به ما تحویل دادند. با شناختی که از داداش و رفتار و منشش داشتم همیشه با خود میگفتم حتماً او شهید میشود. داداش رضا بسیار شوخطبع بود و خیلی کم پیش میآمد که کسی از دست او ناراحت شود. مادرم هر وقت لباسهای داداش را که از سوریه میآورد میشست، رنگ سرخی از لباسهایش پس میداد. مادر که علتش را میپرسید داداش با خنده میگفت آخه خاک سوریه سرخ است. مادر در جواب میگفت بچه ما را ساده فرض کردی؟ آخه کدام خاک هم سرخ است و هم بوی خون میدهد.
کمی از مادرتان بگویید. چه سبکی در تربیت شما برادرها داشته است که شماها همگی راه نبرد با تروریست را در زندگیتان انتخاب کردید؟
از وقتی کوچک بودیم تا الان که بزرگ شدهایم هر سال مادرمان یک نوع حلوای نذری میپخت که به زبان افغانی به آن «حلوای سرخ» میگویند. این حلوا با دیگهای مسی درست میشود و پختنش با مشقت فراوانی همراه است. به نقل از مادر این حلوا نذر حضرت زینب(س) بوده است که هر سال با پختنش آن را ادا میکرد و حتی گوشه دیگ هم به نام حضرت زینب(س) حکاکی شده بود. در سال 73 که خانواده ما به افغانستان دیپورت شد، مادر با حضرت زینب(س) معامله میکند که پسرش را که به ایران برگشته است پیدا کند و حتی داداش رضا هم با حضرت زینب(س) عهد کرده بود که اگر خانوادهاش را دوباره پیدا کند تا آخر عمرش در رکاب حضرت زینب(س) باقی بماند.
زینب خاوری خواهر شهید
به عنوان خواهر کوچکتر شهید، چه نکتهای از مرام و مسلک شهید را مثل یک درس در زندگی آموختید؟
من 9 سال از رضا کوچکتر هستم. وقتی او به شهادت رسید، یک شب در خواب دیدم که خیلی خوشحال بود و از ملاقاتی دوستش میآمد. از او پرسیدم پیش کدام دوستت بودی؟ گفت پیش عباس تربتی بودم. من مبلغی به ایشان بدهکارهستم. لطفاً زحمت آن را بکشید و آن مبلغ را پرداخت کنید. از خواب که بیدار شدم، خواب را برای داداش جواد تعریف کردم، گفت: عباس تربتی قبلاً از شاگردان شهید بود و وقتی که پیگیراین قضیه شدیم دیدیم واقعاً آقای تربتی در بیمارستان بستری است و موضوع قرض هم صحت دارد. وقتی این خواب را برای یکی از روحانیون تعریف کردیم، گفتند جایگاه شهیدتان خیلی آنجا عزیز است که برای این خرده حساب جزئی به او اجازه تسویه دادهاند.
شما جوابتان به طعنهزنندگان به مدافعان حرم چیست؟
جواب من به کسانی که میخواهند با زخم زبان خانواده شهدا را اذیت کنند میگویم این رسم امانتداری نیست. شهدا به سختی از خانوادههایشان گذشتند و جان عزیزشان را دادند تا امنیت مردم را تأمین کنند. برخی میگویند مدافعین حرم برای پول میروند. هر کسی که تفکر خودش مادی باشد و همه چیز را در سنجیدن با پول ببیند، این حرف را میتواند راحت بر زبان بیاورد. اگر واقعاً دفاع کردن از حرم بیبی زینب(س) به خاطر پول بود شما مادیگراها که باید زودتر از شهدا اقدام به رفتن میکردید. الان ما خانه نداریم و مستأجریم. به داداش رضا میگفتم کاش میتوانستیم یک خانه بخریم تا هر سال اسباب کشی نکنیم ولی داداش میگفت خانه میخواهی چیکار؟ باید خانه آخرت آباد باشد.
چه مشکلاتی در زندگیتان دارید که از طریق روزنامه به گوش مسئولان برسد؟
مشکلات که زیاد است، شکایتی هم نیست. مثلاً من و برادرم کارتهای پناهندگی را تحویل دادیم پاسپورت گرفتیم تا بتوانیم در دانشگاه درس بخوانیم. همان موقع از ما تعهد کتبی گرفتند که پس از اتمام درس باید ایران را ترک کنید و به افغانستان برگردید. من الان لیسانس دارم. چون میخواستم فوق بخوانم اینجا ماندگار شدم، وگرنه باید کشور را ترک میکردم. با شهادت برادرم دیگر توانایی هزینه تحصیل را نداشتم و ترک تحصیل کردم. بعد پاسپورتم باطل شد و برایم خروجی زدند. ولی خب به لطف لشکر توانستم یک ساله تمدید کنم که دو ماه بعد مهلت آن تمام میشود. الان آینده برام نامفهوم است و در بلاتکلیفی هستم. برخی دوستان ایرانی میگویند شما افغانی هستید و آخرش باید برگردید خب این حرفها به نظر شما خیلی امید به آینده میدهد یا نه؟ ما الان هم نمیتوانیم نه گواهینامه بگیریم نه جواز کسبی و نه سندی به نام خودمان بزنیم، نه بیمه درمانی حتی استخدامی هم نداریم اما انتظار داریم مسئولان کمی شرایط ما را درک کنند و با ما همکاری کنند.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
جواد خاوری برادر شهید
در پرونده جهادی شهید خاوری نبرد با طالبان هم دیده میشود، ایشان بزرگ شده افغانستان بودند؟
نه، خانواده ما سال 57 به ایران آمدند. شهید محمدرضا خاوری هم که فرزند اول خانواده بود سال 1358 در شهر مشهد به دنیا میآید. برادرم تا 36 سالگی و شهادتش در روز 27/7/1394 بیشتر عمرش را در ایران زندگی کرده بود. منتها چون اصالتاً اهل افغانستان هستیم، به موطن اصلیمان هم رفت و آمد میکرد. خانواده ما با وجود سالها زندگی در ایران به نوعی با مردم و فرهنگ اینجا عجین شدهاند. موقعی که ما کوچک بودیم همراه خانواده به قم و ملایر و اراک هم رفتیم و مدتی به دلیل شرایط کاری در این شهرها زندگی کردهایم. اما به طور کلی ساکن شهر مشهد بودیم. سه برادر و یک خواهر خانواده ما همگی متولد کشور ایران و شهر مشهد هستیم. ما یک خانواده مذهبی داشتیم و خصوصاً مادرمان خیلی سعی میکرد ما را با آداب و رسوم اسلامی و شیعی پرورش دهد. مادرمان تعریف میکرد موقعی که سر محمدرضا باردار بوده خیلی حساسیت به خرج میداده تا مبادا حتی یک لقمه نان شبهه ناک مصرف کند. جالب است برادرم در بعد از ظهر نهم محرم متولد میشود و شهادتشان هم مصادف با پنجم محرم 1394 میشود. خود شهید هم در مورد تولدش در ماه محرم احساس خاصی داشت.
چه احساسی؟
همیشه شهید از مادرمان سؤال میکرد اگر من در چنین روزی (نهم محرم) متولد شدم چرا اسمم را حسین، ابوالفضل یا عباس نگذاشتهاید. مادرم هم در پاسخ میگفت: آن موقع تازه به شهر مشهد انتقال پیدا کرده بودیم و با توجه به ارادت خاصی که به امام رضا(ع) داشتم، موقع وضع حمل من را به بیمارستان امام رضا(ع) بردند. چشمم که به تابلوی بیمارستان افتاد با خودم گفتم: «امام غریب! ما غریبها را فراموش نمیکند» برای همین نام محمدرضا را برای تو انتخاب کردم.
شما چند سال با شهید فاصله سنی دارید؟ خاطرهای از کودکیهای تان دارید؟
من متولد سال 61 هستم. تقریباً سه سال از او کوچکتر بودم. من و رضا در یک مدرسه درس میخواندیم. موقعی که رضا کلاس پنجم بودند من کلاس دوم بودم. با هم ایام محرم به مسجد میرفتیم و چون خانهمان و مسجد تا حرم امام رضا(ع) فاصله زیادی نداشت، در ایام محرم همراه با هیئت سینهزنی به سمت حرم میرفتیم. رضا به اهل بیت عصمت و طهارت اعتقاد خیلی زیادی داشت. در همان کودکی میدیدم که چه اعتقادات محکمی دارد. به نماز اول وقت و روزه خیلی اهمیت میداد و حتی به دادن خمس و زکات در زندگیمان توجه خاصی داشت. موقعی که من کلاس پنجم بودم داداش مدرک سیکل داشت که مدارک ما را گرفتند و به اجبار دیپورت شدیم و به کشور افغانستان بازگشتیم ولی بعد از یک سال داداش رضا دید روحیات مذهبیاش با محیط کشور افغانستان سازگار نیست. برای همین دوباره به ایران برگشت.
شهید در کارهای خیر هم شرکت داشت؟
بله، اما به ما چیزی نمیگفت. زمانی که به شهادت رسید از مدارک درون کیف شخصیاش متوجه شدیم به اشخاصی که نیازمند بودند کمک کرده و پول به آنها قرض داده است. وقتی برای مطالبه پیش این اشخاص میرفتیم فهمیدیم شهید خودش خواسته که سرمایه از او باشد و کار از طرف مقابل، بدون اینکه بازپرداخت پولی در کار باشد. همچنین بعد از شهادت داداش رضا خیلی از دوستان شهید از ما تشکر میکردند که ایشان در راه انداختن و حل مشکلات کاریشان، چقدر دوندگی کرده است.
شهید حجت سابقه جنگ با طالبان را هم داشتند. کمی از این وجه از زندگی جهادیشان بگویید.
ایشان روحیات رزمندگی داشت. برحسب یک اتفاق هم از سن 16 سالگی وارد کارهای نظامی شد و جذب یگان ویژه شیعیان افغانستان شد. شهید در همان سن نوجوانی در شمال افغانستان در نبرد با طالبان شرکت داشت. چهرههایی چون شهید توسلی، ابوحامد، فدایی و سید حکیم از همرزمان برادرم بودند که در دوران جهادیاش در افغانستان با هم بودند. در کل برادر شهیدم همیشه به افغانستان رفت و آمد داشت و در مواقع لزوم با طالبان و تروریستها میجنگید. ناگفته نماند قبل از شروع جنگ سوریه در جنگ 33 روزه لبنان خیلی تلاش کرد به آنجا برود، اما خب قسمت نشد تا اینکه جنگ سوریه پیش آمد و از همان ابتدا به دنبال قرار گرفتن در صف مدافعان حرم بود. از اوایل جنگ در سوریه هم به آنجا اعزام شد و تا زمان شهادتش در سال 94 دائماً به سوریه رفت و آمد میکرد. پیش از شهادت چندین بار هم مجروح شده بود.
مجروحیتهایشان چطور اتفاق افتاد؟
رضا بار اول در سال 1392 همراه با برادر کوچکمان آقامهدی همراه هم بودند. در اعزام اولش از ناحیه پا مجروح شده بود. موقعی که به ایران برگشت، همین قدر ماند تا زخمهایش خوب شود. بعد دوباره به سوریه اعزام شد. دو ماهی ماند و برای مدت کوتاهی به مرخصی آمد و این بار که میخواست برود، خانواده به خصوص مادرم اصرار شدید کردند که نرود. اما حریفش نشدند و برعکس این محمدرضا بود که با حرفهایش مادرمان را قانع کرد. همیشه در جواب مادر میگفت بر من واجب است از بیبی حضرت زینب(س) دفاع کنم. نه اینکه اینجا بمانم و به فکر کار خودم باشم.
برادرتان در کدام عملیات به شهادت رسیدند؟
در عملیات محرم که برای آزادسازی جنوب حلب بود. در این عملیات شهید با یکی از فرماندهان در ماشین در حال برگشت از خط مقدم به عقب بودند که در کمین تروریستها قرار میافتند و خودرویشان مورد اصابت موشک وهابیها قرار میگیرد. ماشینشان از مسیر خودش منحرف میشود. راننده و فرمانده میتوانند خودشان را از ماشین بیرون بیندازند ولی درب ماشین از طرف داداش رضا قفل شده بود و با زدن موشک دوم، ماشین و پیکر برادرم میسوزد. موقعی که پیکرش را آوردند اندازه یک قنداق بچه شده بود. خاکسترش را به ما تحویل دادند. با شناختی که از داداش و رفتار و منشش داشتم همیشه با خود میگفتم حتماً او شهید میشود. داداش رضا بسیار شوخطبع بود و خیلی کم پیش میآمد که کسی از دست او ناراحت شود. مادرم هر وقت لباسهای داداش را که از سوریه میآورد میشست، رنگ سرخی از لباسهایش پس میداد. مادر که علتش را میپرسید داداش با خنده میگفت آخه خاک سوریه سرخ است. مادر در جواب میگفت بچه ما را ساده فرض کردی؟ آخه کدام خاک هم سرخ است و هم بوی خون میدهد.
کمی از مادرتان بگویید. چه سبکی در تربیت شما برادرها داشته است که شماها همگی راه نبرد با تروریست را در زندگیتان انتخاب کردید؟
از وقتی کوچک بودیم تا الان که بزرگ شدهایم هر سال مادرمان یک نوع حلوای نذری میپخت که به زبان افغانی به آن «حلوای سرخ» میگویند. این حلوا با دیگهای مسی درست میشود و پختنش با مشقت فراوانی همراه است. به نقل از مادر این حلوا نذر حضرت زینب(س) بوده است که هر سال با پختنش آن را ادا میکرد و حتی گوشه دیگ هم به نام حضرت زینب(س) حکاکی شده بود. در سال 73 که خانواده ما به افغانستان دیپورت شد، مادر با حضرت زینب(س) معامله میکند که پسرش را که به ایران برگشته است پیدا کند و حتی داداش رضا هم با حضرت زینب(س) عهد کرده بود که اگر خانوادهاش را دوباره پیدا کند تا آخر عمرش در رکاب حضرت زینب(س) باقی بماند.
زینب خاوری خواهر شهید
به عنوان خواهر کوچکتر شهید، چه نکتهای از مرام و مسلک شهید را مثل یک درس در زندگی آموختید؟
من 9 سال از رضا کوچکتر هستم. وقتی او به شهادت رسید، یک شب در خواب دیدم که خیلی خوشحال بود و از ملاقاتی دوستش میآمد. از او پرسیدم پیش کدام دوستت بودی؟ گفت پیش عباس تربتی بودم. من مبلغی به ایشان بدهکارهستم. لطفاً زحمت آن را بکشید و آن مبلغ را پرداخت کنید. از خواب که بیدار شدم، خواب را برای داداش جواد تعریف کردم، گفت: عباس تربتی قبلاً از شاگردان شهید بود و وقتی که پیگیراین قضیه شدیم دیدیم واقعاً آقای تربتی در بیمارستان بستری است و موضوع قرض هم صحت دارد. وقتی این خواب را برای یکی از روحانیون تعریف کردیم، گفتند جایگاه شهیدتان خیلی آنجا عزیز است که برای این خرده حساب جزئی به او اجازه تسویه دادهاند.
شما جوابتان به طعنهزنندگان به مدافعان حرم چیست؟
جواب من به کسانی که میخواهند با زخم زبان خانواده شهدا را اذیت کنند میگویم این رسم امانتداری نیست. شهدا به سختی از خانوادههایشان گذشتند و جان عزیزشان را دادند تا امنیت مردم را تأمین کنند. برخی میگویند مدافعین حرم برای پول میروند. هر کسی که تفکر خودش مادی باشد و همه چیز را در سنجیدن با پول ببیند، این حرف را میتواند راحت بر زبان بیاورد. اگر واقعاً دفاع کردن از حرم بیبی زینب(س) به خاطر پول بود شما مادیگراها که باید زودتر از شهدا اقدام به رفتن میکردید. الان ما خانه نداریم و مستأجریم. به داداش رضا میگفتم کاش میتوانستیم یک خانه بخریم تا هر سال اسباب کشی نکنیم ولی داداش میگفت خانه میخواهی چیکار؟ باید خانه آخرت آباد باشد.
چه مشکلاتی در زندگیتان دارید که از طریق روزنامه به گوش مسئولان برسد؟
مشکلات که زیاد است، شکایتی هم نیست. مثلاً من و برادرم کارتهای پناهندگی را تحویل دادیم پاسپورت گرفتیم تا بتوانیم در دانشگاه درس بخوانیم. همان موقع از ما تعهد کتبی گرفتند که پس از اتمام درس باید ایران را ترک کنید و به افغانستان برگردید. من الان لیسانس دارم. چون میخواستم فوق بخوانم اینجا ماندگار شدم، وگرنه باید کشور را ترک میکردم. با شهادت برادرم دیگر توانایی هزینه تحصیل را نداشتم و ترک تحصیل کردم. بعد پاسپورتم باطل شد و برایم خروجی زدند. ولی خب به لطف لشکر توانستم یک ساله تمدید کنم که دو ماه بعد مهلت آن تمام میشود. الان آینده برام نامفهوم است و در بلاتکلیفی هستم. برخی دوستان ایرانی میگویند شما افغانی هستید و آخرش باید برگردید خب این حرفها به نظر شما خیلی امید به آینده میدهد یا نه؟ ما الان هم نمیتوانیم نه گواهینامه بگیریم نه جواز کسبی و نه سندی به نام خودمان بزنیم، نه بیمه درمانی حتی استخدامی هم نداریم اما انتظار داریم مسئولان کمی شرایط ما را درک کنند و با ما همکاری کنند.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *