9 دی با قاب عکس حسین صف اول راهپیمایی بودم/دیدار با رهبر انقلاب دلم را آرام کرد+عکس
مادر نخستین شهید فتنه گفت: روز 9 دی با قاب عکسی که از حسینم در دست داشتم اولین نفر در صف اول راهپیمایی بودم؛ بعد از شهادت حسین، بچههای محل همه عضو بسیج شدند و این یعنی راه حسین همچنان ادامه دارد.
خبرگزاری میزان -
به نقل از طنین یاس، رقیه زینعلی مادر نوجوان 18 ساله ای که لقب نخستین شهید فتنه را به خود اختصاص داده است. مادری که هنوز بعد از گذشت 7 سال از شهادت آخرین فرزند خود که به قول خودش « جانش به جان او بسته بود » هنوز با آوردن نامش، صدایش لرزان و چشمش خیس می شود.
بانوی مؤمنه و محجبه ای که دیدار با رهبری را تسلی خاطر خود می داند و می گوید: « وقتی، قاب عکس و مدرک قبولی حسین در دانشگاه را نشان مقام معظم رهبری دادم، در حالی که بر چادر من بوسه زدند، فرمودند دخترم فرزند شما در دانشگاه اصلی قبول شد و مقام خیلی بالایی نزد خداوند دارد، شهید شما در راه بصیرت مردم و حفظ نظام اسلامی به شهادت رسید و بدانید مقام این شهید حتی از برخی شهدای جنگ تحمیلی نیز بالاتر است.» حسین همیشه آرزو داشت که به دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی برود و بعد از شهادتش در دیدار با رهبر انقلاب، ایشان عکس او را به یادگار از من گرفتند.
فتنه 88 اگر برای ملت ایران یک امتحان الهی بود برای خانواده "غلام کبیری" امتحانی بزرگ تر بود آنها اسماعیل خود را به قربانگاه عشق به امام حسین علیه السلام فرستادند و فرزندشان نخستین شهید حماسه کبیر ملت ایران شد. نوجوانی که عاشق کربلا بود و به سفارش خودش به روی سنگ مزارش نوشتند: « من حسینم که شهید ره جانان شدهام/ من فدایی ره مکتب و قرآن شدهام/ دلم آرزوی کربلا بود ولیک/ آرزو بر دل و مهمان شهیدان شدهام»
من عاشق حسین و حسین عاشق اهل بیت (ع) بود
خانم زینعلی با تمام شباهت هایش به مادران شهدا در صبر، استقامت، ولایتمداری و مهربانی؛ تفاوتی عجیب با آنها دارد او دلی داغدار ، شکسته دارد، دلی که هم داغدار فرزندی نوجوان است و هم شکسته حکمی که قاتل او را تبرئه کرد.! او حق دارد که هر لحظه سران فتنه را در محکمه قلب مادرانه خود مسبب از دست دادن "حسین" اش بداند، فرزندی که عذرخواهی – نکرده - فتنه گران یک تار موی او را بر نمی گرداند.
وی در نشست « حماسه 9 دی، تجلی جهاد کبیر» که پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس به مناسبت بزرگداشت حماسه 9 دی برگزار کرده بود، در خصوص فرزندش می گوید: « ما ساکن شهرری هستیم، حسین فرزند آخرم بود و من بیش از اندازه او را دوست داشتم طوری که ما عاشق یکدیگر بودیم. حسین، بسیار مؤدب بود و در طول سنوات تحصیلش جزء بهترین دانش آموزان مدرسه محسوب می شد. هر بار به مدرسه می رفتیم می دیدیم نمراتش عالی است. علاوه بر درس و مشق خوب، ایمان قوی داشت، عاشق اهل بیت علیه السلام بود، اصلا من حسین را از اهل بیت علیهم السلام گرفتم، برای همین عاشق شهادت بود. او شهادت را در روز میلاد حضرت زهرا از مادر سادات عیدی گرفت.
حسین را از ائمه اطهار (ع) دارم/ نذری که 18 سال ادایش کردم
وی با گذری به روزهای اول تولد حسین می گوید: « وقتی حسین به دنیا آمد، من خیلی خوشحال بودم که پسر بزرگم " حبیب الله" صاحب بردار شده است، اما همان روزهای اول او مریض شد، رنگش زرد شده بود هر کاری کردیم پیش هر دکتری بردیمش و بالاخره دکترها گفتند: باید جراحی شود و دو ماهه در بیمارستان بستری شد؛ بیمه امام زمان (عج) و امام موسی بن جعفر(ع) کردمش. خودم در بیمارستان بودم و به بچه ها گفتم که به نیت سلامتی پسرم، هفت روضه موسی بن جعفر در خانه برپا کنند، هفتیمین روز روضه بود که خواب دیدم خانه ما خیلی شلوغ است و همه ذکر " یا موسی بن جعفر درد را دوا کن، حاجت روا کن" سر داده اند، ستون های خانه هم از این ذکر به کف خانه آمده و سرجایشان بر می گردند. دیدم در دست هر یک از خانم ها کاسه ای کاچی، آخرین جلسه را سفره موسی بن جعفر انداختم.
همان روزها دکتر آمد و گفت که این بچه خوب نمی شود او را بِبَرید و بیشتر از این اذیتش نکنید. همسرم حسین را در ملافه ای سفید پیچید و به خانه آورد. یک روز که به او نگاه می کردم رو به امام زمان (عج) کردم و گفتم آقا فرزندم را شفا بده، هر چه حسین من زنده است من برای شما صلوات می فرستم.
چند روزی که بعد از آوردن حسین از بیمارستان، گریه می کرد و ساکت نمی شد، من ناراحت به پلهوی او ضربه ای کوچک زدم که چرا اینقدر گریه می کنی مادر! که دیدم رنگش سیاه شد و نفسش بالا نیامد. خواهرهایش گفتند مادر! حسین را کشتی... از فردای آن روز رنگ بچه ام طبیعی شد و با دفع کردن تمام سمومی که در بدنش جمع شده بود حالش کاملا خوب شد! گویا آن ضربه کوچکی که من به پهلوی او زدم کار همان جراحی نکرده دکترها را برای بازگشت سلامتی حسین انجام داد! دکتر بیمارستان که از تغییر ناگهانی حال حسین بسیار متعجب شده بود از او عکسی گرفت تا به عنوان شفا یافته امام زمان (عج) به دیگر دیوار بخش بزند و به همکارانش نشان دهد.»
از آن روز به بعد دیگر حسین یک تب هم نکرد، راه رفتنش ممتاز، لباس پوشیدنش ممتاز، رفتار و حرکاتش ممتاز بود.. به او می گفتم حسین تا زمانی که من زنده ام نذر صلوات تو را می فرستم ، اگر من نبودم خودت این نذر را باید ادامه دهی و او به شوخی می گفت: « مامان را ببین! تو بمیری؛ عمراً .. من شاید.. »
دوشنبه ها در مدرسه خادم امام حسین (ع) بود
وی ادامه می دهد: 12 ساله بو که عضو بسیج مسجد حجتیه واقع در خیابان شهادت شد ، در بسیج هم خیلی فعال بود. از مدرسه که می آمد به حوزه می رفت. رشته تحصیلی حسین نقشه کشی ساختمان بود، چند روزی قبل از شهادتش خواهرش تلفنی مژده قبولی حسین در دانشگاه را به ما داد. او پسر محجوب و حزب اللهی بود، به یاد دارم یک بار تیشرتی آستین کوتاه برایش خریده بودم، یک روز در کشوی لباس هایش را باز کردم دیدم آن تیشرت از یقه تا پایین پاره شده است! پرسیدم مادر چرا این لباس را اینطوری کردی؟ گفت این کار را کردم که لباس آستین کوتاه نپوشم!
سال دوم دبیرستان بود که روزهای دو شنبه صبح زود یک ساعتی قبل از شروع کلاس های مدرسه از خانه بیرون می رفت، برای من سؤال بود که او کجا می رود؟ از خودش که پرسیدم به شوخی گفت: یک روز تعقیبم کن مامان!. بالاخره دو شنبه ای، پشت او را افتادم تا ببینم ساعت 6 صبح کجا می رود تا پشت در نمازخانه مدرسه او دنبالش رفتم و بعد به دفتر مدیر مدرسه رفتم و از او پرسیدم: آقای نعیمی، حسین ما سه شنبه ها برای کلاس فوق العاده به مدرسه می آید؟ گفت: نه! او تدارک زیارت عاشورا را می بیند، چای دم می کند، کتاب های ادعیه را پخش می کند و نمازخانه را تمیز ... » یک روز هم رفتم مدرسه که درسش را بپرسم، ناظمش گفت درسش عالی است؛ می خواستم به خانه برگردم که معاون مدرسه، فرستاد دنبال حسین. از ته راهرو که می آمد با آن قد بلند و محاسن زیبا و روپوش سفیدی که بر تن کرده بود ، خیلی زیبا شده بود. گفتم حسین مادر چقدر در این لباس خوشگل شدی به شوخی گفت: « ما اینیم دیگه» پرسیده مامان اینجا چه می کنی؟ گفتم آمده ام درست را بپرسم... همه معلم ها از او راضی بودند، وقتی هم که دانشگاه قبول شد در مدرسه بود که من با مدیر مدرسه تماس گرفتم و خبر قبولی اش را به او دادم، مدیر مدرسه گفت حسین بین 300 دانش آموز مدرسه قبول شده است.
مادر نخستین شهید فتنه 88 ادامه می دهد: آن روز حسین دیرتر به خانه آمد، بچه ام می خواسته با شیرینی به خانه بیاید چون پولی همراهش نبوده است منتظر خواهرش می شود تا پولی بگیرد و شیرینی قبولی اش در دانشگاه را بدهد به او گفتم که تلاشت را بکن که در دانشگاه ملی قبول شوی اما پدرش دور از چشم حسین با مبلغی که پس انداز کرده بودیم او را در دانشگاه آزاد ثبت نام کرد اما بچه ام شهید شد و به دانشگاه نرسید.
دو روز قبل از شهادت حضرت فاطمه (س) رخت عزا به تن می کرد
خانم زینعلی با اشاره به عشق و علاقه ای که فرزند شهیدش به حضرت فاطمه(س) داشت، می گوید اینکه دو روز قبل از شروع ایام فاطمیه لباس عزا بر تن می کرد و پای ثابت هیئت "پیروان شهدا" بود و همان سال شهادتش، بانی هیئت عزاداری حضرت زهرا(س) شد در منزل خودمان و تمام سیاهی ها و باندهایی را که برای عزای دختر پیامبر آورده بود برای مراسم شهادت خودش استفاده شد.
می گوید: یادم هست ایام فاطمیه بود و حسین دیرتر از معمول به خانه آمد، از او پرسیدم: تا حال کجا بودی؟ گفت سینه زنی داشتیم و بعد لباس را که باز کرد دیدم سینه اش به واسطه سینه زنی که کرده رنگ چادر مشکی من سیاه سیاه شده است، بعد از شهادتش هیأتی ها می گفتند: حسین دستان بلندی داشت وقتی برای سینه زدن بالا می آورد و بر سینه می کوبید، برایمان عبرت بود.
بعد از شهادتش هم هر وقت بر سر مزار او می رفتم، جوانانی را می دیدم که از نظر تیپ با او تفاوت داشتند، وقتی می پرسیدم شما حسین را می شناختید می گفتند: « حاج خانوم به ما نمیخورد که دوست حسین باشیم؟ وقتی حسین شهید شد ما نیز تغییر عقیده دادیم. میگفتند حسین آنقدر معرفت داشت که وقتی ما جایی ایستاده بودیم، به ما سلام میکرد و ما خجالت میکشیدیم.»
روز مادری متفاوت!
مادر معرفت حسین را با خاطره ای مسجل می کند اینکه در روز تولد حضرت زهرا(س) حسین این پا و آ پا می کند و دائم می گفته که صدقه انداختید؟ گویا خواب بدی دیده بود که برای خانواده تعریف نمی کرده و بالاخره هنگامی که همه دور سفر غذا نشسته بودند به مادرش میگوید: «مامان، ببخشید! من پول نداشتم تا برایت هدیهای بخرم، ولی دانشگاه قبول شدم و از این به بعد سر کار می روم و کادو برایت می خرم و روز زن را به خواهر و زن برادرش تبریک گفت».
آخرین نگاهی که هرگز فراموش نمیکنم!
از خانم زینعلی مادر نخستین شهید فتنه 88 می خواهیم که واقعه 25 خرداد و از شهادت دُردانه اش برایمان تعریف کند، او می گوید: آن روز حسین کتاب و دفترهایش را جمع کرد و گفت که دیگر امتحاناتم تمام شده و راحت شدم! قصد بیرون رفتن از خانه را داشت که اوضاع شلوغ شهر را برایش گفتم و خواستم که مراقب باشد اما او گفت: کجا شلوغ شده؟ آن بالاها، اینجا که خبری نیست... و به من دل تسلی داد.
وی ادامه می دهد: حسین، قبل از اینکه از خانه خارج شود، دوش گرفت و بهترین لباس هایش را پوشید تا به برای اقامه نماز به مسجد برود، غذایی خورد و رو به من کرد و پرسید: مامان! داداش حبیب کلاه کاسکتَ ش را به من می دهد؟ گفتم نه! او که نیست و اصلا متور به تو نمی دهد... نگو این بچه از طرف بسیج به مأموریت برود، وقتی از در خارج می شد نگاه عجیبی به من کرد که هنوز آن نگاه در ذهنم باقی مانده است.
گفتند: حسین فقط خراشی برداشته است
ساعت ها می گذشت اما خبری از حسینم نبود، در تمام لحظاتی که من در تب و تاب بودم پسر بزرگم و حتی دختر بزرگم که در شهرستان زندگی می کرد می دانستند چه اتفاقی برای حسین افتاده است.گویا همان شب به پسر بزرگم خبر می دهند او هم به خواهرش در شهرستان خبر می دهد و آنها هم به سمت تهران می آیند.
صبح زود وقتی دخترم برای رفتن به محل کار از خانه خارج می شود، عروسم که در طبقه پایین ساختمان ما زندگی می کنند، او را از اتفاقی که برای حسین افتاده، مطلع می کند و او هم به سراغ پدرش می رود و با هم به بیمارستان می روند.
ساعتی بعد همان طور که عروسم خبر داده بود دخترم با شوهر و فرزندش به خانه ما آمدند، بعد از احوال پرسی های معمول دامادم ابتدا به من گفت که گویا حسین دیشب با عده ای درگیر شده و آنها را حسابی زده است و الان در بازداشتگاه است، باید برویم و او را بیرون بیاوریم. در مسیر دیدم به سمت بیمارستان می رویم، دامادم بهانه آورد که وقتی حسین، عده ای را می زند، خودش هم از ناحیه صورت مجروح شده و الان در بیمارستان است ، در حیاط بیمارستان همسرم را دیدم که حال خوشی نداشت و آنجا تغریبا متوجه اتفاقی که برای پسرم افتاده بود شدم.
حسینم فقط گریه می کرد!
حسین در بخش ویژه بستری بود، پسرم خیلی زیبا روی تخت خوابیده بود، سرم و دستگاه به او وصل کرده بودند و با دستگاه اکسیژن نفس می کشید. به من گفتند که پاهایش شکسته و دچار شکستگی دنده شده و دنده ها در ریه اش فرو رفته اند و خونریزی داخلی کرده. نگران بودم که نکند، نوازش من باعث باز شدن دستگاه ها از حسین شود، او را آهسته نوازش کردم ، اشک هایش را پاک کردم و دلداری اش دادم که مادر خوب می شوی، اما حسین فقط گریه می کرد.
بچه ام در آن لحظات سخت باز هم به همه محبت می کرد و دست خواهرها و برادر و پدرش را می فشرد الا دست من! حسین می دانست که دستم را عمل کرده ام و دست مرا محکم فشار نمی داد. وقتی از کنار تختش دور شدم، حسینم تمام کرد.
خانم زینعلی در مورد چرایی و چگونگی شهادت فرزندش می گوید: « حسین از طرف بسیج به همراه تعدادی دیگر از بسیجان با لباس شخصی برای تأمین امنیت منطقه سعادت آباد به آن منطقه اعزام می شود، نرسیده به مقصد به خاطر اینکه تعداد مسافران بیشتر از ظرفیت ماشین بوده از ماشین پیاده می شود و بقیه را راه با متور می رود. با رسیدن به مقصد تمام متورها را در یک لاین جمع می کنند. ساعت 12 شب ضارب که گویا از اغتشاشگران بوده از ایست و بازرسی قبل از محدوده ای که حسین و دوستانش ایستاده بودند با سرعت عبور می کند، وقتی به محل استقرار حسین می رسد پایش را روی گاز می گذارد که از آنجا هم رد شود که با متور های پارک شده و بچه من برخورد میکند و او را بلند کرده و چند متری آن طرف تر به روی ماشین دیگری پرتاب می کند و همین حادثه باعث شکستن دو پا و دنده حسین و خونریزی داخلی او میشود.
پیام رهبری و دیدار با ایشان آرام مان کرد
وی با اشاره به پیام مقام معظم رهبری بعد از شهادت حسین می گوید: « دل ما با این پیام آرام شد، اگر چه حسین خیلی دوست داشت به دیدار آقا برود اما ما به دعوت بیت رهبری به دیدار آقا رفتیم که بار اول موفق به دیدار نشدیم و بار دوم ایشان را دیدیم « وقتی، قاب عکس و مدرک قبولی حسین در دانشگاه را نشان مقام معظم رهبری دادم، در حالی که بر چادر من بوسه زدند، فرمودند دخترم فرزند شما در دانشگاه اصلی قبول شد و مقام خیلی بالایی نزد خداوند دارد، شهید شما در راه بصیرت مردم و حفظ نظام اسلامی به شهادت رسید و بدانید مقام این شهید حتی از برخی شهدای جنگ تحمیلی نیز بالاتر است.» حسین همیشه آرزو داشت که به دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی برود و بعد از شهادتش در دیدار با رهبر انقلاب، ایشان عکس او را به یادگار از من گرفتند.
این مادر شهید، با بیان اینکه آنقدر برای بچه ام گریه کرده ام که دیگر آب چشمانم خشک شده است، می گوید: حسین همیشه می می گفت: آدم مسلمان باید زود زن بگیرد اگر حسین من هم زنده بود الان وقت انتخاب همسرش بود.» اما قاتل حسین تبرئه شد در حالی که فقط 2 سال زندانی کشید وقتی سر مزار فرزندم بودم این خبر را به من دادند و من بد حالی پیدا کردم و دلم شکست.
9 دی با قاب عکس حسین، نفر اول صف راهپیمایی بودم
مادر شهید حسین غلام کبیری در پایان صحبت هایش می گوید: « من تا جایی که توانسته ام در راهپیمایی ها چه قبل و چه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی شرکت کردم، اما روز 9 دی من با قاب عکسی که از حسینم در دست داشتم اولین نفر در صف اول راهپیمایی بودم، بعد از شهادت حسین غلام کبیری، بچه های محل همه عضو بسیج شدند. این یعنی راه حسین همچنان ادامه دارد.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
بانوی مؤمنه و محجبه ای که دیدار با رهبری را تسلی خاطر خود می داند و می گوید: « وقتی، قاب عکس و مدرک قبولی حسین در دانشگاه را نشان مقام معظم رهبری دادم، در حالی که بر چادر من بوسه زدند، فرمودند دخترم فرزند شما در دانشگاه اصلی قبول شد و مقام خیلی بالایی نزد خداوند دارد، شهید شما در راه بصیرت مردم و حفظ نظام اسلامی به شهادت رسید و بدانید مقام این شهید حتی از برخی شهدای جنگ تحمیلی نیز بالاتر است.» حسین همیشه آرزو داشت که به دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی برود و بعد از شهادتش در دیدار با رهبر انقلاب، ایشان عکس او را به یادگار از من گرفتند.
فتنه 88 اگر برای ملت ایران یک امتحان الهی بود برای خانواده "غلام کبیری" امتحانی بزرگ تر بود آنها اسماعیل خود را به قربانگاه عشق به امام حسین علیه السلام فرستادند و فرزندشان نخستین شهید حماسه کبیر ملت ایران شد. نوجوانی که عاشق کربلا بود و به سفارش خودش به روی سنگ مزارش نوشتند: « من حسینم که شهید ره جانان شدهام/ من فدایی ره مکتب و قرآن شدهام/ دلم آرزوی کربلا بود ولیک/ آرزو بر دل و مهمان شهیدان شدهام»
من عاشق حسین و حسین عاشق اهل بیت (ع) بود
خانم زینعلی با تمام شباهت هایش به مادران شهدا در صبر، استقامت، ولایتمداری و مهربانی؛ تفاوتی عجیب با آنها دارد او دلی داغدار ، شکسته دارد، دلی که هم داغدار فرزندی نوجوان است و هم شکسته حکمی که قاتل او را تبرئه کرد.! او حق دارد که هر لحظه سران فتنه را در محکمه قلب مادرانه خود مسبب از دست دادن "حسین" اش بداند، فرزندی که عذرخواهی – نکرده - فتنه گران یک تار موی او را بر نمی گرداند.
وی در نشست « حماسه 9 دی، تجلی جهاد کبیر» که پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس به مناسبت بزرگداشت حماسه 9 دی برگزار کرده بود، در خصوص فرزندش می گوید: « ما ساکن شهرری هستیم، حسین فرزند آخرم بود و من بیش از اندازه او را دوست داشتم طوری که ما عاشق یکدیگر بودیم. حسین، بسیار مؤدب بود و در طول سنوات تحصیلش جزء بهترین دانش آموزان مدرسه محسوب می شد. هر بار به مدرسه می رفتیم می دیدیم نمراتش عالی است. علاوه بر درس و مشق خوب، ایمان قوی داشت، عاشق اهل بیت علیه السلام بود، اصلا من حسین را از اهل بیت علیهم السلام گرفتم، برای همین عاشق شهادت بود. او شهادت را در روز میلاد حضرت زهرا از مادر سادات عیدی گرفت.
حسین را از ائمه اطهار (ع) دارم/ نذری که 18 سال ادایش کردم
وی با گذری به روزهای اول تولد حسین می گوید: « وقتی حسین به دنیا آمد، من خیلی خوشحال بودم که پسر بزرگم " حبیب الله" صاحب بردار شده است، اما همان روزهای اول او مریض شد، رنگش زرد شده بود هر کاری کردیم پیش هر دکتری بردیمش و بالاخره دکترها گفتند: باید جراحی شود و دو ماهه در بیمارستان بستری شد؛ بیمه امام زمان (عج) و امام موسی بن جعفر(ع) کردمش. خودم در بیمارستان بودم و به بچه ها گفتم که به نیت سلامتی پسرم، هفت روضه موسی بن جعفر در خانه برپا کنند، هفتیمین روز روضه بود که خواب دیدم خانه ما خیلی شلوغ است و همه ذکر " یا موسی بن جعفر درد را دوا کن، حاجت روا کن" سر داده اند، ستون های خانه هم از این ذکر به کف خانه آمده و سرجایشان بر می گردند. دیدم در دست هر یک از خانم ها کاسه ای کاچی، آخرین جلسه را سفره موسی بن جعفر انداختم.
همان روزها دکتر آمد و گفت که این بچه خوب نمی شود او را بِبَرید و بیشتر از این اذیتش نکنید. همسرم حسین را در ملافه ای سفید پیچید و به خانه آورد. یک روز که به او نگاه می کردم رو به امام زمان (عج) کردم و گفتم آقا فرزندم را شفا بده، هر چه حسین من زنده است من برای شما صلوات می فرستم.
چند روزی که بعد از آوردن حسین از بیمارستان، گریه می کرد و ساکت نمی شد، من ناراحت به پلهوی او ضربه ای کوچک زدم که چرا اینقدر گریه می کنی مادر! که دیدم رنگش سیاه شد و نفسش بالا نیامد. خواهرهایش گفتند مادر! حسین را کشتی... از فردای آن روز رنگ بچه ام طبیعی شد و با دفع کردن تمام سمومی که در بدنش جمع شده بود حالش کاملا خوب شد! گویا آن ضربه کوچکی که من به پهلوی او زدم کار همان جراحی نکرده دکترها را برای بازگشت سلامتی حسین انجام داد! دکتر بیمارستان که از تغییر ناگهانی حال حسین بسیار متعجب شده بود از او عکسی گرفت تا به عنوان شفا یافته امام زمان (عج) به دیگر دیوار بخش بزند و به همکارانش نشان دهد.»
از آن روز به بعد دیگر حسین یک تب هم نکرد، راه رفتنش ممتاز، لباس پوشیدنش ممتاز، رفتار و حرکاتش ممتاز بود.. به او می گفتم حسین تا زمانی که من زنده ام نذر صلوات تو را می فرستم ، اگر من نبودم خودت این نذر را باید ادامه دهی و او به شوخی می گفت: « مامان را ببین! تو بمیری؛ عمراً .. من شاید.. »
دوشنبه ها در مدرسه خادم امام حسین (ع) بود
وی ادامه می دهد: 12 ساله بو که عضو بسیج مسجد حجتیه واقع در خیابان شهادت شد ، در بسیج هم خیلی فعال بود. از مدرسه که می آمد به حوزه می رفت. رشته تحصیلی حسین نقشه کشی ساختمان بود، چند روزی قبل از شهادتش خواهرش تلفنی مژده قبولی حسین در دانشگاه را به ما داد. او پسر محجوب و حزب اللهی بود، به یاد دارم یک بار تیشرتی آستین کوتاه برایش خریده بودم، یک روز در کشوی لباس هایش را باز کردم دیدم آن تیشرت از یقه تا پایین پاره شده است! پرسیدم مادر چرا این لباس را اینطوری کردی؟ گفت این کار را کردم که لباس آستین کوتاه نپوشم!
سال دوم دبیرستان بود که روزهای دو شنبه صبح زود یک ساعتی قبل از شروع کلاس های مدرسه از خانه بیرون می رفت، برای من سؤال بود که او کجا می رود؟ از خودش که پرسیدم به شوخی گفت: یک روز تعقیبم کن مامان!. بالاخره دو شنبه ای، پشت او را افتادم تا ببینم ساعت 6 صبح کجا می رود تا پشت در نمازخانه مدرسه او دنبالش رفتم و بعد به دفتر مدیر مدرسه رفتم و از او پرسیدم: آقای نعیمی، حسین ما سه شنبه ها برای کلاس فوق العاده به مدرسه می آید؟ گفت: نه! او تدارک زیارت عاشورا را می بیند، چای دم می کند، کتاب های ادعیه را پخش می کند و نمازخانه را تمیز ... » یک روز هم رفتم مدرسه که درسش را بپرسم، ناظمش گفت درسش عالی است؛ می خواستم به خانه برگردم که معاون مدرسه، فرستاد دنبال حسین. از ته راهرو که می آمد با آن قد بلند و محاسن زیبا و روپوش سفیدی که بر تن کرده بود ، خیلی زیبا شده بود. گفتم حسین مادر چقدر در این لباس خوشگل شدی به شوخی گفت: « ما اینیم دیگه» پرسیده مامان اینجا چه می کنی؟ گفتم آمده ام درست را بپرسم... همه معلم ها از او راضی بودند، وقتی هم که دانشگاه قبول شد در مدرسه بود که من با مدیر مدرسه تماس گرفتم و خبر قبولی اش را به او دادم، مدیر مدرسه گفت حسین بین 300 دانش آموز مدرسه قبول شده است.
مادر نخستین شهید فتنه 88 ادامه می دهد: آن روز حسین دیرتر به خانه آمد، بچه ام می خواسته با شیرینی به خانه بیاید چون پولی همراهش نبوده است منتظر خواهرش می شود تا پولی بگیرد و شیرینی قبولی اش در دانشگاه را بدهد به او گفتم که تلاشت را بکن که در دانشگاه ملی قبول شوی اما پدرش دور از چشم حسین با مبلغی که پس انداز کرده بودیم او را در دانشگاه آزاد ثبت نام کرد اما بچه ام شهید شد و به دانشگاه نرسید.
دو روز قبل از شهادت حضرت فاطمه (س) رخت عزا به تن می کرد
خانم زینعلی با اشاره به عشق و علاقه ای که فرزند شهیدش به حضرت فاطمه(س) داشت، می گوید اینکه دو روز قبل از شروع ایام فاطمیه لباس عزا بر تن می کرد و پای ثابت هیئت "پیروان شهدا" بود و همان سال شهادتش، بانی هیئت عزاداری حضرت زهرا(س) شد در منزل خودمان و تمام سیاهی ها و باندهایی را که برای عزای دختر پیامبر آورده بود برای مراسم شهادت خودش استفاده شد.
می گوید: یادم هست ایام فاطمیه بود و حسین دیرتر از معمول به خانه آمد، از او پرسیدم: تا حال کجا بودی؟ گفت سینه زنی داشتیم و بعد لباس را که باز کرد دیدم سینه اش به واسطه سینه زنی که کرده رنگ چادر مشکی من سیاه سیاه شده است، بعد از شهادتش هیأتی ها می گفتند: حسین دستان بلندی داشت وقتی برای سینه زدن بالا می آورد و بر سینه می کوبید، برایمان عبرت بود.
بعد از شهادتش هم هر وقت بر سر مزار او می رفتم، جوانانی را می دیدم که از نظر تیپ با او تفاوت داشتند، وقتی می پرسیدم شما حسین را می شناختید می گفتند: « حاج خانوم به ما نمیخورد که دوست حسین باشیم؟ وقتی حسین شهید شد ما نیز تغییر عقیده دادیم. میگفتند حسین آنقدر معرفت داشت که وقتی ما جایی ایستاده بودیم، به ما سلام میکرد و ما خجالت میکشیدیم.»
روز مادری متفاوت!
مادر معرفت حسین را با خاطره ای مسجل می کند اینکه در روز تولد حضرت زهرا(س) حسین این پا و آ پا می کند و دائم می گفته که صدقه انداختید؟ گویا خواب بدی دیده بود که برای خانواده تعریف نمی کرده و بالاخره هنگامی که همه دور سفر غذا نشسته بودند به مادرش میگوید: «مامان، ببخشید! من پول نداشتم تا برایت هدیهای بخرم، ولی دانشگاه قبول شدم و از این به بعد سر کار می روم و کادو برایت می خرم و روز زن را به خواهر و زن برادرش تبریک گفت».
آخرین نگاهی که هرگز فراموش نمیکنم!
از خانم زینعلی مادر نخستین شهید فتنه 88 می خواهیم که واقعه 25 خرداد و از شهادت دُردانه اش برایمان تعریف کند، او می گوید: آن روز حسین کتاب و دفترهایش را جمع کرد و گفت که دیگر امتحاناتم تمام شده و راحت شدم! قصد بیرون رفتن از خانه را داشت که اوضاع شلوغ شهر را برایش گفتم و خواستم که مراقب باشد اما او گفت: کجا شلوغ شده؟ آن بالاها، اینجا که خبری نیست... و به من دل تسلی داد.
وی ادامه می دهد: حسین، قبل از اینکه از خانه خارج شود، دوش گرفت و بهترین لباس هایش را پوشید تا به برای اقامه نماز به مسجد برود، غذایی خورد و رو به من کرد و پرسید: مامان! داداش حبیب کلاه کاسکتَ ش را به من می دهد؟ گفتم نه! او که نیست و اصلا متور به تو نمی دهد... نگو این بچه از طرف بسیج به مأموریت برود، وقتی از در خارج می شد نگاه عجیبی به من کرد که هنوز آن نگاه در ذهنم باقی مانده است.
گفتند: حسین فقط خراشی برداشته است
ساعت ها می گذشت اما خبری از حسینم نبود، در تمام لحظاتی که من در تب و تاب بودم پسر بزرگم و حتی دختر بزرگم که در شهرستان زندگی می کرد می دانستند چه اتفاقی برای حسین افتاده است.گویا همان شب به پسر بزرگم خبر می دهند او هم به خواهرش در شهرستان خبر می دهد و آنها هم به سمت تهران می آیند.
صبح زود وقتی دخترم برای رفتن به محل کار از خانه خارج می شود، عروسم که در طبقه پایین ساختمان ما زندگی می کنند، او را از اتفاقی که برای حسین افتاده، مطلع می کند و او هم به سراغ پدرش می رود و با هم به بیمارستان می روند.
ساعتی بعد همان طور که عروسم خبر داده بود دخترم با شوهر و فرزندش به خانه ما آمدند، بعد از احوال پرسی های معمول دامادم ابتدا به من گفت که گویا حسین دیشب با عده ای درگیر شده و آنها را حسابی زده است و الان در بازداشتگاه است، باید برویم و او را بیرون بیاوریم. در مسیر دیدم به سمت بیمارستان می رویم، دامادم بهانه آورد که وقتی حسین، عده ای را می زند، خودش هم از ناحیه صورت مجروح شده و الان در بیمارستان است ، در حیاط بیمارستان همسرم را دیدم که حال خوشی نداشت و آنجا تغریبا متوجه اتفاقی که برای پسرم افتاده بود شدم.
حسینم فقط گریه می کرد!
حسین در بخش ویژه بستری بود، پسرم خیلی زیبا روی تخت خوابیده بود، سرم و دستگاه به او وصل کرده بودند و با دستگاه اکسیژن نفس می کشید. به من گفتند که پاهایش شکسته و دچار شکستگی دنده شده و دنده ها در ریه اش فرو رفته اند و خونریزی داخلی کرده. نگران بودم که نکند، نوازش من باعث باز شدن دستگاه ها از حسین شود، او را آهسته نوازش کردم ، اشک هایش را پاک کردم و دلداری اش دادم که مادر خوب می شوی، اما حسین فقط گریه می کرد.
بچه ام در آن لحظات سخت باز هم به همه محبت می کرد و دست خواهرها و برادر و پدرش را می فشرد الا دست من! حسین می دانست که دستم را عمل کرده ام و دست مرا محکم فشار نمی داد. وقتی از کنار تختش دور شدم، حسینم تمام کرد.
خانم زینعلی در مورد چرایی و چگونگی شهادت فرزندش می گوید: « حسین از طرف بسیج به همراه تعدادی دیگر از بسیجان با لباس شخصی برای تأمین امنیت منطقه سعادت آباد به آن منطقه اعزام می شود، نرسیده به مقصد به خاطر اینکه تعداد مسافران بیشتر از ظرفیت ماشین بوده از ماشین پیاده می شود و بقیه را راه با متور می رود. با رسیدن به مقصد تمام متورها را در یک لاین جمع می کنند. ساعت 12 شب ضارب که گویا از اغتشاشگران بوده از ایست و بازرسی قبل از محدوده ای که حسین و دوستانش ایستاده بودند با سرعت عبور می کند، وقتی به محل استقرار حسین می رسد پایش را روی گاز می گذارد که از آنجا هم رد شود که با متور های پارک شده و بچه من برخورد میکند و او را بلند کرده و چند متری آن طرف تر به روی ماشین دیگری پرتاب می کند و همین حادثه باعث شکستن دو پا و دنده حسین و خونریزی داخلی او میشود.
پیام رهبری و دیدار با ایشان آرام مان کرد
وی با اشاره به پیام مقام معظم رهبری بعد از شهادت حسین می گوید: « دل ما با این پیام آرام شد، اگر چه حسین خیلی دوست داشت به دیدار آقا برود اما ما به دعوت بیت رهبری به دیدار آقا رفتیم که بار اول موفق به دیدار نشدیم و بار دوم ایشان را دیدیم « وقتی، قاب عکس و مدرک قبولی حسین در دانشگاه را نشان مقام معظم رهبری دادم، در حالی که بر چادر من بوسه زدند، فرمودند دخترم فرزند شما در دانشگاه اصلی قبول شد و مقام خیلی بالایی نزد خداوند دارد، شهید شما در راه بصیرت مردم و حفظ نظام اسلامی به شهادت رسید و بدانید مقام این شهید حتی از برخی شهدای جنگ تحمیلی نیز بالاتر است.» حسین همیشه آرزو داشت که به دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی برود و بعد از شهادتش در دیدار با رهبر انقلاب، ایشان عکس او را به یادگار از من گرفتند.
این مادر شهید، با بیان اینکه آنقدر برای بچه ام گریه کرده ام که دیگر آب چشمانم خشک شده است، می گوید: حسین همیشه می می گفت: آدم مسلمان باید زود زن بگیرد اگر حسین من هم زنده بود الان وقت انتخاب همسرش بود.» اما قاتل حسین تبرئه شد در حالی که فقط 2 سال زندانی کشید وقتی سر مزار فرزندم بودم این خبر را به من دادند و من بد حالی پیدا کردم و دلم شکست.
9 دی با قاب عکس حسین، نفر اول صف راهپیمایی بودم
مادر شهید حسین غلام کبیری در پایان صحبت هایش می گوید: « من تا جایی که توانسته ام در راهپیمایی ها چه قبل و چه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی شرکت کردم، اما روز 9 دی من با قاب عکسی که از حسینم در دست داشتم اولین نفر در صف اول راهپیمایی بودم، بعد از شهادت حسین غلام کبیری، بچه های محل همه عضو بسیج شدند. این یعنی راه حسین همچنان ادامه دارد.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *