حسرت قتل همسر پشت میله های زندان
از اول هم به او گفته بودم که فکر بچه دار شدن را از سرش بیرون کند.
به گزارش گروه جامعه ،اسمش بهزاد است و 38 سال دارد. از سه سال پیش به جرم قتل همسر در زندان است. در اولین جلسههای بازپرسی به جرم خود اعتراف کرد و گفت: قبل از ازدواج با الناز یک بار ازدواج کرده و بهدلیل مشکلات خانوادگی از همسرم جدا شده بودم.
بعد از آشنایی با الناز فهمیدماو هم یکبار ازدواج کرده و چون همسرش بچهدار نمیشده، از هم جدا شدهاند. الناز بچهها را خیلی دوست داشت و میخواست خودش هم بچه داشته باشد. بعد از رفت و آمد بیشتر به او پیشنهاد ازدواج دادم. میخواست با هم زندگی مشترک داشته باشیم ولی از همان اول یک شرط برایش گذاشتم و از او خواستم فکر بچهدار شدن را هم نکند و او هم قبول کرد.
اوایل همه چیز عالی بود و ما هم در نهایت خوشبختی زندگی خود را آغاز کردیم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یک روز بعدازظهر از محل کار به خانه رفتم. دم در خانه الناز با خوشرویی به استقبالم آمد و در حیاط هم از من پذیرایی کرد. روی تخت نشسته بودم تا خستگی کار از تنم برود که الناز کنارم نشست و شروع به حرف زدن کرد. گفت او هم دلش بچه میخواهد و دوست دارد مثل زنان دیگر حس مادر بودن را درک کند.
آن روز بسختی با او مخالفت کردم و درگیری لفظی بینمان پیش آمد و فکر کردم همه چیز تمام شده ولی غافل از آنکه از نظر الناز هیچ چیز فراموش نشده بود. چند روز بعد الناز به دادگاه خانواده رفت و درخواست طلاق داد و بهدلیل بچه میخواست از من جدا شود. این موضوع به هیچ وجه در ذهنم نمیرفت. ما اول زندگی با هم قرار گذاشتیم که بچهای در کار نباشد و الناز زیر قولش زده بود. من دوستش داشتم ولی او به اندازه یک بچه هم برایم ارزش قائل نبود و میخواست که طلاق بگیرد. با دیدن برگه درخواست طلاق خیلی عصبانی شدم و به سمت خانه رفتم و وقتی الناز در را باز کرد به سمتش حمله کردم. داد میزدم و هر چیزی دم دستم بود به طرفش پرت میکردم و او هم از خودش دفاع میکرد. درگیری بالا گرفت. از عصبانیت حال خودم را نمیفهمیدم. کنار حیاط یک چوب پیدا کردم و با آن چند ضربه به سرش زدم و او از حال رفت.
جسدش را داخل خانه بردم و در یکی از اتاقها گذاشتم. خودم هم جلوی تلویزیون دراز کشیدم و سریال مورد علاقهام را نگاه کردم. در حال خودم نبودم و نمیدانستم چه میکنم. بعد از چند ساعت برادرم به خانه ما آمد و با دیدن جسد بیجان الناز به پلیس زنگ زد و موضوع را گزارش داد. این ماجرا زندگی ما را از هم پاشید و من حالا پشت میلههای زندان به اشتباهاتم در زندگی فکر میکنم.
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *