خبر شهادتم را از زبان دیگران شنیدیم
سرهنگ روح الله کاکاوند گفت: وقتی به شهرمان هرسین رسیدیم، نگاه ها بیشتر به سمت من و برادرم خیره شده بود تصور ما این بود آنها از دیدن لباس های مرتب ما مات و مبهوت شده اند اما متوجه شدیم که خبر شهادتم را چند روز زودتر به خانواده ام داده بودند.
خبرگزاری میزان -
به نقل از جام نیوز، سرهنگ روح الله کاکاوند از فرماندهان ناجا با بیان خاطره هایی از دوران جنگ گفت: پس از دو ماه حضور در منطقه عملیاتی شلمچه و شرکت در عملیات های کربلای 4 و 5 به اتفاق برادر بزرگم حاج نصرالله -که جانباز 50 درصد است- و دایی ام محمدتقی صفدری -که در حال حاضر کارمند بهزیستی شهرستان هرسین است- قصد برگشت به شهرمان هرسین را داشتیم.
وجود چند لایه خاک و عرق در هم تنیده روی بدنمان وضعیتی را پدید آورده بود که خیلی سخت می شد همدیگر را بشناسیم؛ لذا تصمیم گرفتیم تا ماشین ها آماده حرکت می شوند، در آبادان دوش بگیریم و لباس های سبز غنیمتی را بپوشیم.
ناگفته نماند در سنگر نیروهای عراقی به تعداد افراد آن سنگر، لباس سبز با پارچه بسیار مرغوب وجود داشت. به ما گفته بودند در هنگام پیشروی به سوی عراقی ها و تا خاتمه عملیات حق پوشیدن این لباس ها را ندارید؛ چون اگر شهید یا مجروح می شدیم، امکان شناسایی و انتقال به پشت جبهه وجود ندارد.
وقتی به آبادان رسیدیم، تعدای حلب (جای روغن نباتی 17 کیلویی) را پیدا کردیم. آب در آنها ریختیم و در حیاط یکی از منازل -که خیلی بزرگ بود- آتش روشن کردیم. بعد از اینکه آب گرم شد، دوش گرفتیم؛ لباس های خاکی را از تن بیرون آوردیم و در سطل آشغال گذاشتیم. لباس های شیک و تمیز سبز رنگ، پوتین، فانسقه و حتی کوله پشتی نو آمریکایی را پوشیدیم و به سمت کامیون ها رفتیم. همه بچه ها تعجب می کردند که چطور ظرف کمتر از نیم ساعت چهره جدیدی به خود گرفته و انگار نه انگار در عملیات شرکت داشته ایم.
وقتی به شهرمان (هرسین) رسیدیم، نگاه ها بیشتر به سمت من و برادرم خیره شده بود. تصور ما این بود آنها از دیدن لباس های شیک و مرتب ما مات و مبهوت شده اند. هر چه به منزل نزدیک تر می شدیم نگاه ها عمیق تر و دقیق تر می شد.
تا اینکه یکی از آشنایان به محض دیدن ما، دوان دوان آمد و پس از چندین بار بوسیدن و نگاه کردن توی چشمانمان گفت: شما شهید نشده اید؟ گفتیم نه. مگر قرار بود شهید شویم! گفت: آخه خبر شهادت شما را چند روز پیش آوردند و بسیاری از مردم این شهر برای عرض تسلیت به منزل شما رفته اند.
به ما پیشنهاد داد، سرزده وارد منزل نشویم چون ممکن است پدر، مادر، برادر و خواهرها با دیدن ما شوکه شده و از هوش بروند. گفت: من جلوتر از شما می روم تا خبر سلامتی تان را اعلام کنم، شما هم به فاصله چند دقیقه پشت سر من وارد منزل شوید. حالا نوبت ما بود که از این رفتار ایشان و نوع نگاه اهالی محل تعجب کنیم.
به هر حال وارد منرل که شدیم مادر به لکنت زبان افتاد. پدر گریه می کرد، خواهر و برادرها می خندیدند و بالا و پایین می شدند. موضوع را جویا شدیم؛ گفتند: خبری چند روز پیش در شهر پیچید که دو برادر هرسینی به فاصله کوتاهی شهید شده اند. از هر کس سوال کردیم گفتند: غیر از بچه های شما، دو برادر با هم در جبهه حضور ندارند؛ لذا ما هم فکر کردیم هر دو نفرتان شهید شده اید.
وقتی داستان شهادت برادران محسنی را تعریف کردیم تازه فهمیدند اصل خبر درست بوده است؛ اما این توفیق الهی از ما سلب و نصیب خاصان درگاه حضرت حق (برادران محسنی) شده است. تا چند روز اهالی محل به دیدار ما می آمدند تا یقین حاصل کنند ما زنده هستیم.
به قول صائب تبریزی؛
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که عدم ما آسودگی ماست.
/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
وجود چند لایه خاک و عرق در هم تنیده روی بدنمان وضعیتی را پدید آورده بود که خیلی سخت می شد همدیگر را بشناسیم؛ لذا تصمیم گرفتیم تا ماشین ها آماده حرکت می شوند، در آبادان دوش بگیریم و لباس های سبز غنیمتی را بپوشیم.
ناگفته نماند در سنگر نیروهای عراقی به تعداد افراد آن سنگر، لباس سبز با پارچه بسیار مرغوب وجود داشت. به ما گفته بودند در هنگام پیشروی به سوی عراقی ها و تا خاتمه عملیات حق پوشیدن این لباس ها را ندارید؛ چون اگر شهید یا مجروح می شدیم، امکان شناسایی و انتقال به پشت جبهه وجود ندارد.
وقتی به آبادان رسیدیم، تعدای حلب (جای روغن نباتی 17 کیلویی) را پیدا کردیم. آب در آنها ریختیم و در حیاط یکی از منازل -که خیلی بزرگ بود- آتش روشن کردیم. بعد از اینکه آب گرم شد، دوش گرفتیم؛ لباس های خاکی را از تن بیرون آوردیم و در سطل آشغال گذاشتیم. لباس های شیک و تمیز سبز رنگ، پوتین، فانسقه و حتی کوله پشتی نو آمریکایی را پوشیدیم و به سمت کامیون ها رفتیم. همه بچه ها تعجب می کردند که چطور ظرف کمتر از نیم ساعت چهره جدیدی به خود گرفته و انگار نه انگار در عملیات شرکت داشته ایم.
وقتی به شهرمان (هرسین) رسیدیم، نگاه ها بیشتر به سمت من و برادرم خیره شده بود. تصور ما این بود آنها از دیدن لباس های شیک و مرتب ما مات و مبهوت شده اند. هر چه به منزل نزدیک تر می شدیم نگاه ها عمیق تر و دقیق تر می شد.
تا اینکه یکی از آشنایان به محض دیدن ما، دوان دوان آمد و پس از چندین بار بوسیدن و نگاه کردن توی چشمانمان گفت: شما شهید نشده اید؟ گفتیم نه. مگر قرار بود شهید شویم! گفت: آخه خبر شهادت شما را چند روز پیش آوردند و بسیاری از مردم این شهر برای عرض تسلیت به منزل شما رفته اند.
به ما پیشنهاد داد، سرزده وارد منزل نشویم چون ممکن است پدر، مادر، برادر و خواهرها با دیدن ما شوکه شده و از هوش بروند. گفت: من جلوتر از شما می روم تا خبر سلامتی تان را اعلام کنم، شما هم به فاصله چند دقیقه پشت سر من وارد منزل شوید. حالا نوبت ما بود که از این رفتار ایشان و نوع نگاه اهالی محل تعجب کنیم.
به هر حال وارد منرل که شدیم مادر به لکنت زبان افتاد. پدر گریه می کرد، خواهر و برادرها می خندیدند و بالا و پایین می شدند. موضوع را جویا شدیم؛ گفتند: خبری چند روز پیش در شهر پیچید که دو برادر هرسینی به فاصله کوتاهی شهید شده اند. از هر کس سوال کردیم گفتند: غیر از بچه های شما، دو برادر با هم در جبهه حضور ندارند؛ لذا ما هم فکر کردیم هر دو نفرتان شهید شده اید.
وقتی داستان شهادت برادران محسنی را تعریف کردیم تازه فهمیدند اصل خبر درست بوده است؛ اما این توفیق الهی از ما سلب و نصیب خاصان درگاه حضرت حق (برادران محسنی) شده است. تا چند روز اهالی محل به دیدار ما می آمدند تا یقین حاصل کنند ما زنده هستیم.
به قول صائب تبریزی؛
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که عدم ما آسودگی ماست.
/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *