پسرم از قول حاج قاسم به ما گفت ممکن است از عملیات پیش رو هیچکس برنگردد/مصطفی آگاهانه به سوریه رفت

9:01 - 04 فروردين 1396
کد خبر: ۲۴۴۰۹۸
دسته بندی: سیاست ، دفاعی و مقاومت
سید مصطفی موسوی از جمله شهدای مدافع حرمی است که به روایت مادرش رشادتهای بسیاری را برای دفاع از حرم حضرت زینب کبری (س) از خود نشان داد
سید مصطفی موسوی-گروه سیاسی: سید مصطفی موسوی از جمله شهدای مدافع حرمی است که به روایت مادرش رشادتهای بسیاری را برای دفاع از حرم حضرت زینب کبری (س) از خود نشان داد؛ در ادامه می خوانیم:

"موقع شیر دادن مصطفی همیشه با وضو بودم. وقتی به سن تکلیف رسید، شناسنامه‌اش را آورد پیش من و گفت: «مامان ببین از نظر شرعی روزه به من واجب شده؟»

گفتم: برو پیش امام جماعت مسجد.

رفت مسجد، خیلی خوشحال برگشت و گفت: «امام جماعت گفت بهت واجب شده.»

از آن به بعد حتی بدون سحری روزه‌هایش را می‌گرفت.

سال ۱۳۸۵ در حالی که مصطفی یازده ساله بود، من به شدت مریض شدم. خونم عفونی شده بود. مصطفی نذر کرد، اگر خدا مرا شفا بدهد، پس از این که سر کار رفت، با اولین حقوقش مرا ببرد مشهد. شفای مرا از امام رضا -علیه السّلام- خواست. بالاخره شفا گرفتم و حالم خوب شد.

شانزده سالش بود، رفت سر کار. وقتی اولین حقوقش را گرفت، آمد گفت: «مامان بلیت گرفتم»

گفتم: بلیت؟! برای کجا؟!

گفت: «برای مشهد. یادته سال ۸۵ مریض شدی و من نذر کردم با اولین حقوقم ببرمت مشهد؟»

رفتیم مشهد و برگشتیم. خیلی هم خوش گذشت.

کلاس اول دبیرستان بود، یک نامه نوشت به رهبر انقلاب و نقطه ضعف‌های آموزش و پرورش را در متن نامه توضیح داد. آدم کنجکاوی بود. وقتی به مطالب جالبی برمی‌خورد، آن را یادداشت می‌کرد. مثلاً این عبارت را در دفتر یادداشتش نوشته بود: «خدایا رحمتی کن تا ایمان، نام و نان برایم نیاورد. قوتم بخش تا ایمانم را در خطر نان و حتی نامم نیفکنم؛ تا از آن‌هایی باشم که پول دنیا را می‌گیرند و برای دین کار می‌کنند، نه از آن‌هایی که پول دین را می‌گیرند و برای دنیا کار می‌کنند...!»

از طریق مطالعه‌ی کتاب و مطالب اینترنت با شخصیت خلبان شهید "بابایی" آشنا شد. از آن به بعد دنبال شغل خلبانی رفت و حتی با پدرش تا خرم‌آباد هم رفت، اما خواست خدا نبود که خلبان شود. 

می‌گفت:«من فکرم این بود که خلبان شوم و یک روز با هواپیمای پر از مهمات بروم تو قلب تلاویو و بریزم بر سر این غده‌ی سرطانی تا کل جهان از شرش راحت شود. من نقشه کشیدم تا در کرانه‌ی باختری شهید بشوم. من آرزو دارم که یک ناو جنگی بسازم و خودم مهندسش باشم و دانه دانه‌ی قطعات و پیچ و مهره‌هایش را خودم بسازم.»

همیشه اخبار را گوش می‌داد. به حضرت آقا خیلی علاقه داشت. هر موقع ایشان سخنرانی داشت، همه باید ساکت می‌شدند تا او سخنان آقا را گوش بدهد.

می‌گفت: «باید سخنان حضرت آقا ملکه‌ی ذهن من بشود. یکی از آرزوهایم این است که بروم نزد حضرت آقا، دو زانو بنشینم مقابلش، اول بگویم آقا خیلی دوستت دارم. بعد هم انگشترش را یادگاری بگیرم.»

بهش گفتم: حضرت آقا خیلی به تو لطف کند، چفیه‌اش را می‌دهد، اما انگشترش را نمی‌دهد.

گفت: «شنیده‌ام اگر اصرار کنیم یک انگشتر دیگر می‌دهد، اما من همان انگشتر توی دست خودش را می‌خواهم.»

قبل از اعزام به من گفت: «مامان، چرا راضی نمی‌شوی من بروم سوریه؟!»

گفتم: چون تو یکی یک دانه‌ای، تک پسری، من به غیر از تو کسی را ندارم.

گفت: «وقتی نبودم، چه کسی را داشتی؟!»

گفتم: خدا.

گفت: «باز هم خدا را داری. خدای تو که عوض نشده. همان خداست. هیچ فرقی نکرده. باز هم خدا را داری، خیالت راحت راحت باشد. باز هم خدا را داری.»

گفتم: این حرف‌ها را نزن. 

گفت: «مامان بگذر... بگذر...! از بهترین چیزهایت و از عزیزترین کسانت که در این دنیا داری بگذر، تا به معرفت برسی...!»

گفت: «مامان یک چیزی بگویم؟» 

گفتم: بگو.

گفت: «در این دنیا برای هرکس یک روز عاشورایی پیش می‌آید.» 

گفتم: یعنی چی؟! 

گفت: «روز عاشورا امام حسین -علیه السلام- ندای هَلْ مِن ناصرٍ یَنْصُرُنی سر داد. آن‌هایی که رفتند، بهشتی و رستگار شدند و آن‌هایی که نرفتند، فانی شدند.»

گفتم: مگر تو هم ندای هل من ناصر را شنیدی؟! 

خندید و گفت: «مامان فقط این را بگویم که اگر راضی نشوی بروم، تا آخر عمرم کر خواهم شد و دیگر محال است بتوانم این ندا را بشنوم.» 
گفتم: یعنی تو این ندارا شنیدی؟! 

گفت: «اگر راضی نشوی که بروم، فردای قیامت جواب حضرت زهرا -سلام الله علیها- و حضرت زینب را خودت باید بدهی. مسؤولیتش با خودت.»

دیگر روی موکت می‌خوابید؛ بدون بالش و بدون پتو، نصف شب می‌رفتم پتو رویش می‌انداختم که سرما نخورد. یواشکی یک بالش زیر سرش می‌گذاشتم. 

وقتی پا می‌شد، می‌گفت: «مامان چرا این کارها را می‌کنی؟ من خودم می‌خواهم روی زمین بخوابم.» 
می‌گفتم: کمردرد می‌گیری، گردن درد می‌گیری. 

می‌گفت: «مامان، من اگر سوریه بروم، تو کجایی که روی من پتو بیندازی؟ من آنجا باید سرم را روی سنگ بگذارم. آنجا هوا سرد است. باید خودم را آماده کنم. باید بدنم آماده شود...!» 

حمام که می‌رفت، با آب سرد بدنش را می‌شست. می‌گفت: «تو سوریه آبگرمکن نیست. باید بدنم به آب یخ عادت کند...!» 
می‌روم تا بهشت را برایت آماده کنم. 

روزهای آخر- قبل از اعزام- منتظر می‌ماند تا نماز من تمام بشود، آن وقت می‌آمد، مهر خودش رو درست جای مهر من می‌گذاشت و نماز می‌خواند و هی دعا می‌کرد، هی دعا می‌کرد. 

یک روز آمد و گفت: «مامان راضی شو. چون شما راضی نیستی، کار من هم درست نمی‌شود. بیا راضی شو تا خدا هم راضی بشود. تا تو راضی نشوی، خدا هم راضی نخواهد شد. اصلاً هر کاری می‌کنم جور در نمی‌آید. به هر دری می‌زنم درست نمی‌شود. مامان یک چیزی بگویم تا دلت قرص قرص بشود. مادر وهب یک پسر داشت. مسیحی بود. از مادر وهب یاد بگیر، فیلم مختار را که دیدی مامان. دیدی که مادر وهب چکار کرد؟ سر پسرش را انداخت و گفت من هدیه‌ای را که در راه خدا داده‌ام پس نمی‌گیرم. مامان بگذار یک چیزی بگویم که خیالت راحت راحت باشد و آرامش داشته باشی، اگر از ته دلت راضی شوی که من بروم، به محض این که پایم برسد بهشت، بهشت را برایت آباد می‌کنم.»

روز پنجشنبه نهم مهرماه ۹۴، ساعت چهار صبح از راه رسید و گفت: «مامان لباس‌های مرا بریز تو ماشین لباسشویی. من صبح می‌خواهم بروم.»

روز شنبه یازدهم مهرماه بود، دیدم هی این پا و آن پا می‌کند. تا این که اذان صبح را گفتند. سریع رفت، نمازش را خواند. من هم رفتم وضو گرفتم و شروع کردم به نماز، رکعت اول را که خواندم، مصطفی با صدای بلند گفت: «مامان خداحافظ، من رفتم...!»

در را بست و رفت. من متوجه شدم که خداحافظی‌اش مثل همیشه نیست. یک جور دیگری خداحافظی کرد. دلم ریخت. تند تند نمازم را خواندم، سریع رفتم در را باز کردم، دیدم نیست. در آسانسور را باز کردم، دیدم نیست. فکر کردم شاید توی کوچه باشد. به سمت پنجره دویدم و پنجره را باز کردم، دیدم نیست. انگار پرواز کرده و رفته بود...!

روز یکشنبه دوازدهم مهر به یگان هوابرد رفته و منتظر مانده بود تا اعزامش کنند. البته من از اعزامش به سوریه خبر نداشتم. پدرش مطلع بود. تا این که بیست روز گذشت و خبری از او نشد. من دلشوره و اضطراب گرفتم. به پدرش گفتنم: کجاست؟!
گفت: «در همین اطراف تهران.»

گفتم: نه، اطراف تهران نیست. اگر به من نگویی کجاست، می‌روم تمام پایگاه‌ها را می‌گردم تا بالاخره بفهمم بچه‌ام کجاست. چرا به من نگفت و رفت؟! برای بچه‌ام نه صدقه دادم، نه پشت سرش آب پاشیدم، نه از زیر قرآن ردش کردم. چرا به من نگفت و رفت؟!
دو دفعه از سوریه تماس گرفت. گفتم: حالت خوبه؟

گفت: «آره. موقع نماز برای من خیلی دعا کن، تا یک وقت دستم نلرزد. دلم نلرزد، پاهایم نلرزد.»

یک روز مصطفی به من گفت: «مامان، اگر یک موقع شنیدی که من رفتم سوریه، پای تلویزیون بنشین و اتفاقات سوریه را پیگیری کن. همیشه از اخبار روز دنیا باخبر باش. سخنرانی‌های حضرت آقا را سطر به سطر و نکته به نکته با ذکر تاریخ برای من بنویس.»

فرازهایی از سخنان شهید چمران را نوشته و به دیوار اتاقش زده بود. مرتب می‌خواند و تکرار می‌کرد. یک کتاب هیپنوتیزم هم خریده بود و تمرین می‌کرد. می‌گفت: «مامان من دوبار روحم را از بدنم جدا کردم. خیلی لذت دارد. حالا ببین شهادت چه لذتی دارد...!»

۴۲ روز پس از عزیمت، در تاریخ پنجشنبه ۱۳۹۴/۸/۲۱ هنگام مغرب به شهادت رسید و روز جمعه صبح، پیکر مطهرش را با هواپیما به تهران و سپس به معراج شهدا انتقال دادند.

یک تسبیح شاه مقصود داشت، همیشه به گردنش می‌انداخت. زمان شهادت هم همین تسبیح به گردنش بود. وقتی تیر به گلویش می‌خورد و شهید می‌شود، دانه‌های تسبیح -عین دانه‌های انار- سرخ می‌شود.

هم از ناحیه قلب، هم از ناحیه گلو، هم از پهلو مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. در واقع پهلوی مصطفی مثل حضرت زهرا -سلام الله علیها- قلبش مثل حضرت امام حسین –علیه‌السّلام- و گلویش مثل حضرت علی اصغر -علیه السلام- مورد اصابت قرار گرفت. به خودم گفتم: حضرت زینب -سلام الله علیها- داغ هجده شهید را تحمل کرد. پس من هم باید تحمل کنم. به یاد حرف مصطفی افتادم که می‌گفت از مادر وهب یاد بگیر، به خودم گفتم مادر وهب تحمل کرد، پس من هم می‌توانم تحمل کنم. باورتان نمی‌شود که من حتی یک قطره اشک هم برای شهادت مصطفی نریختم. اصلاً تا حالم می‌خواست بد شود، یاد حضرت زینب -سلام الله علیها- می‌افتادم. یاد مادر وهب می‌افتادم و می‌گفتم آنها توانستند، من هم می‌توانم. به خودم می‌گفتم وای...! اگر الان حضرت زینب -سلام الله علیها- در این مجلس ما حضور داشته باشد، می‌گوید این‌ها دارند. چکار می‌کنند؟! بعضی‌ها می‌گفتند چرا گریه نمی‌کنی؟! می‌گفتم از حضرت زینب -سلام الله علیها- خجالت می‌کشم...!

بنده از بهمن ۱۳۶۵ تا آخر سال ۱۳۶۷ با لشکر ۵۶ اباالفضل استان لرستان در جبهه بودم. همیشه خاطرات دوران دفاع مقدس را برای پسرم مصطفی تعریف می‌کردم. مشوق او برای پیوستن به رزمندگان مدافع حرم خودم بودم. 

من و او علاوه بر رابطه‌ی پدر و فرزندی- خیلی با هم رفیق بودیم. برای شهادتش ناراحت نیستم؛ چون به آنچه که می‌خواست رسید. خوش به سعادتش.

مصطفی از سال ۱۳۸۶ به عضویت بسیج درآمد.- دوازده سالش بود. هر کاری را یک بار می‌دید، یاد می‌گرفت. خیلی باهوش بود. در کنکور دانشگاه شرکت کرد و با رتبه‌ی ۶۰۰ در رشته طراحی قبول شد. اما این رشته جذبش نکرد و از ادامه‌ی تحصیل منصرف شد. 
به مطالعه‌ی کتاب و نویسندگی خیلی علاقه داشت. فرمانده‌اش می‌گفت: «همیشه توی جیب و کوله‌پشتی‌اش یک دفترچه‌ی یادداشت و یک خودکار بود.»

ابتکار و خلاقیت قابل توجهی داشت. می‌گفت: «من می‌توانم یک هواپیمای پهباد بسازم؛ اما شش- هفت میلیون تومان پول می‌خواهد.» 
به شخصیت خلبان شهید "عباس بابایی" خیلی علاقه داشت. همین موضوع باعث شد برای خلبانی ارتش اقدام کند؛ اما این فرصت برایش فراهم نشد.

هر کاری می‌خواست بکند، در مورد آن تحقیق می‌کرد. می‌گفت: «من اگر بخواهم بروم جنگ، باید بدانم جنگ چیست و چگونه باید بجنگیم؟» دوست نداشت بیکار باشد. تابستان‌ها کار می‌کرد. از گچ‌کاری گرفته تا نجاری و رنگ‌کاری. حتی در ماه رمضان روزه‌هایش را می‌گرفت و همچنان کار می‌کرد.

وابستگی به مال دنیا نداشت. اهل بذل و بخشش بود. اگر یکی به خانه‌ی ما می‌آمد و از وسایل مصطفی خوشش می‌آمد، آن را به او هدیه می‌داد. به وضع ظاهری خودش خیلی می‌رسید؛ هر کس او را می‌دید، اصلاً فکر نمی‌کرد بسیجی باشد. هیچ موقع هم تظاهر نمی‌کرد که من بسیجی‌ام. از آرامش خاصی برخوردار بود. همیشه لبخند بر چهره داشت. حتی در جنگ، همرزمانش می‌گفتند با آرامش عجیبی می‌جنگید.

برای اعزام به سوریه، مدت یک‌سال و نیم دوره‌ی آموزشی گذراند. آگاهانه به سوریه رفت. یکی از همرزمانش می‌گفت: «وقتی وارد سوریه شدیم، به مصطفی گفتم اصلاً فکر می‌کردی ما الان در سوریه باشیم؟! گفت من برنامه‌ریزی داشتم. باید به سوریه می‌آمدم. حتی برای شهادت خودم هم برنامه‌ریزی دارم...!» 

روز آخر که آمد خانه، گفت: «حاج قاسم سلیمانی گفت عملیات بسیار مهمی در پیش داریم و احتمال دارد هیچ کس برنگردد.» 

واقعاً همین طور بود. چون چهار تا شهر را آزاد کرده بودند. البته کار خدا بود. این‌ها همه وسیله بودند. 

هیچ کس اطلاع نداشت به سوریه رفته. خودش هم تأکید داشت به کسی نگویم. وقتی از شهادت مصطفی مطلع شدم، خودم زنگ زدم به برادرهایم، دخترم و دامادم. گفتم: مصطفی شهید شده."



amin
|
-
|
۱۴:۰۸ - ۱۳۹۶/۰۱/۰۴
0
0
باور کنید از خوندن این متن کلی کیف کردم به خودم میگم خدایا کاش من کارگردان بودم از این شخصیت و هزاران شخصیت دیگه فیلیمی میساختم که دنیا بشناسن این افراد بزرگ رو که با شناختن این افرمکتب اهل بیت رو میشناختن. فیلمهایی از امریکا و اروپا میبینیم که از هیچی قهرمان و الگو میسازن اون وقت ما به اندازه 400 هزار الگو و قهرمان داریم اما دریغ از 10 تا فیلم به نظر من وای به حال این تهیه کننده ها و کارگردانا حس میکنم به خاطر همین موضوع تو اون دنیا بازخواست بشن
ناشناس
|
-
|
۱۱:۳۹ - ۱۳۹۶/۰۱/۰۴
0
0
بسیار جالب بود ، من بعنوان یک جوان ! کوچک بودن خودم رو در برابر این پسر احساس میکنم ، ای کاش منم چنین ایمانى رو داشتم . . . شادی روحش صلوات
حسین
|
-
|
۱۱:۲۲ - ۱۳۹۶/۰۱/۰۴
0
0
خوشا به سعادتش ، خداوند پدرو مادرش را حفظ کند.
امیر
|
-
|
۱۰:۲۸ - ۱۳۹۶/۰۱/۰۴
0
0
روح همه شهدا شاد و قرین رحمت الهی
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *