قرار گمنامی 12 ساله دو برادر+عکس
زمانی که مسعود عازم جبهه شد قامت رشیدی داشت اما تصور نمیکردم که از آن قامت رشید تنها چند استخوان بازگردد.
خبرگزاری میزان -
به نقل از دفاع پرس، کودکان در بازیهایشان آینده خود را در ذهن رقم میزنند. مسعود و محسن قهرمانان زندگی خاتون هم از این امر مستثنی نبودند. او میگوید: «مسعود در کودکی کنجکاو بود آنگونه که لوازم داخلی اسباببازیهایش را درمیآورد تا از اسرار آنها سردرآورد. این کنجکاوییها او را در بزرگسالی عضو کادر رسمی پرسنل هوانیروز ارتش کرد. اما عمر محسن آنقدر کفاف نداد تا او را در رخت دامادی و خدمت به نظام ببینم.»
این دو برادر فعالیتهای انقلابی را با یکدیگر آغاز کردند، اما محسن که شش سال هم از برادرش بزرگتر بود، در شهادت گوی سبقت را از او ربود. مسعود از سن 16 سالگی وارد مدارس نظامی شد و علاقه او به کارهای فنی او را به فراگیری دورههای ساخت هلی کوپتر کشاند. مادر شهید در این خصوص میگوید: «او تاب دیدن خیانتهای بنیصدر نخست وزیر وقت را نداشت از این رو میکوشید تا اطرافیان خود را نسبت به خطری که در کمین کشور نشسته است آگاه کند، گرچه این کار سودی نداشت، اما دست از تلاش برنمیداشت.»
محسن هر روز صبح قبل از رفتن به مدرسه به مغازه پدر می رفت و پس از آب و جارو کردن آن راهی مدرسه می شد. دستان زحمتکش محسن و مسعود همواره از پدر دستگیری می کرد و مصداق آیه "و بالوالدین احسانا" بودند. در آن دوران هیچ کس گمان نمیکرد که روزگار به گونهای رقم بخورد که پای آنها به میدان رزم باز شده و خانواده 12 سال برای در آغوش کشیدن پیکر آنها چشم انتظار بمانند.
خاتون روزهای پرتلاطمی را پشت سرگذاشته اما با آرامشی که در چهره و نگاهش موج میزند، از گذشته میگوید. از روزهایی که محسن برای رسیدن به عملیات آرام و قرار نداشت و زمانی که متوجه شد بلیط قطار به اتمام رسیده، درخواست کرد که ایستاده تا اهواز برود. 15 روز بعد از آخرین دیدار محسن نامهای برای خانواده خود ارسال کرد و در آن نوشت، اگر من شهید شدم وصیتنامهام را از همرزمم تحویل بگیرید. کنار قبر شهدا مرا دفن کنید که فیض شهدا به من هم برسد!
محسن در فکه و بر اثر اصابت تیر به قلبش به فیض شهادت نائل آمد. این خداحافظی با عجله نتوانست مادر را قانع کند از این رو 12 سال طول کشید تا با در آغوش کشیدن پیکر جگرگوشهاش قلبش آرام گیرد.
راز حضور محسن در کنار ساختمان مجلس!
خاتون که 12 سال در حسرت بازگشت پیکر شهید مفقودالاثرش میسوخت، یک هفته پیش از بازگشت پیکر در عالم رویا محسنش را میبیند که خبر از وصال دارد. او در این خصوص میگوید: در عالم رویا دیدم یکی از اقوام به من می گوید محسن آمده و کنار ساختمان مجلس شورای اسلامی ایستاده است. اما عصبانیت در چهره او بیداد می کند. برخاستم و به مکان مورد نظر رفتم محسن با لباس روحانیت و با همان عصبانیت که وصفش را شنیده بودم، ایستاده بود. انگشت اشارهاش به سمت مجلس بود! او را در آغوش گرفتم و به آن سمت خیابان بردم و پس از آن راهی خانه شدیم. ناگهان از خواب پریدم.
یک هفته بعد مسافر کربلایم را بی سر اما استوار در همان مکانی که او را در خواب دیدم، تحویل گرفتم و پیکر او در 21 ماه مبارک رمضان همزمان با شهادت حضرت علی (ع) به خاک سپرده شد.
یادداشتهایی که در تقویم تاریخ ثبت شد
محسن در دوران تحصیل همواره به این فکر بود که به دانشگاه برود، اما جبهههای جنگ دانشگاه او شد و او در فکه فارغ التحصیل دانشگاه عشق شد. او در بخشی از وصیت نامه خود این گونه نوشته است: همیشه در این فکر بودم که بعد از اخذ دیپلم وارد دانشگاه شوم. اما برای اولین بار که به جبههها آمدم این را دریافتم که دانشگاه واقعی اینجاست. آنجا دانشگاه علمی و اینجا دانشگاه الهی است. برای بار دوم دریافتم که جبهه دانشگاهی است که شرط ورود به آن، ایمان و امتحان آن شناخت مبدا و معاد است و نتیجه قبولی آن شهادت و یا اخلاص میباشد.
خواب از چشمانم فراری است
خاتون گلویی تازه میکند تا بتواند به سراغ سرگذشت قهرمان دیگر زندگیاش برود. پس از شهادت محسن، او خودش را از قافله شهدا عقب مانده میدید. شهادت برادر و نازهای دختر یک سالهاش نتوانست او را از عملی کردن تصمیمیش باز دارد. از این رو به مسجد جوادالائمه (ع) که بوی برادرش را میداد برای اعزام به جبهه نامنویسی کرد.
از همسر و مادر اصرار به ماندن و از او انکار. مادر شهید در اینباره میگوید: «مسعود معتقد بود که میخواهم تفنگ برادرم را که در این مسجد بر روی زمین مانده است را بر دوش بگیرم و راهش را ادامه دهم. راه محسن، راه من هم هست.»
مادر بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، ادامه میدهد: «نیمه شبها با صدای العفو و یا وجیها عندالله مسعود بیدار میشدم. بعد از رفتنش خانه سوت و کور بود. گاهی طی تماس تلفنی و یا نامه جویای حال ما و خانوادهاش میشد. در یکی از تماسها به من گفت: «مادر میخواهم شما یک مادری نمونه باشید. من با امام حسین (ع) پیمان بستهام و به همین دلیل وارد جنگ با دشمنان اسلام شدهام.
هر بار که از او میخواستم تا به نزد خانوادهاش برگردد. پاسخ میداد: «پیروز که شدیم همه رزمندگان به خانههایشان برمیگردند. آن زمان من هم به خانه میآیم.
مسعود در پنجوین عراق به شهادت رسید. پس از شهادت او خواب از چشمانم فراری شد. پیکر مسعودم هم 12 سال گمنام بود تا اینکه سال 74 در سالروز شهادت حضرت زهرا (س) سربلند به آغوشمان بازگشت.»
مادر شهید به شرایط امروز منطقه اشاره میکند و میگوید: «یقین دارم که اگر مسعود و محسن امروز زنده بودند با دیدن شرایط منطقه و برای حفظ حرم حضرت زینب (س) عازم سوریه میشدند.»
وصیتهای جاودانه
مسعود در بخشی از وصیت نامه خود اینگونه نوشته است: «این را میدانم که زندگی سرآغاز و پایانی دارد و چه دلرباست که صفحه پایانی آن نبرد حق علیه باطل باشد.
پدر و مادر عزیزم شما مرا بزرگ کردید و به من چگونگی زندگی کردن را آموختید و چگونه مردن را از خدا آموختم و اینک خدای تبارک تعالی بر من منت نهاده و مرا پیش خود فراخوانده است.
خدایا آرزو داشتم صد جان داشتم و در راه تو فدا می کردم. همسر عزیزم از شهادت من غصه نخور.
همسرم همیشه مثل یک کوه استوار باش. مبادا خدای ناکرده در شهادت من عقیده ات عوض شود. این را بدان اگر عقیدهات در شهادت من عوض شود تو را نمی بخشم.»
خاک روی قلب مسعود را برداشتیم
روزگار آزمون سختی را از این مادر گرفته است. 12 سال چشم انتظاری برای بازگشت پیکر دو فرزند را بر جان خرید تا با در آغوش گرفتن آنها جانی دوباره بگیرد. خاتون به روزی اشاره میکند که به همراه عروس جوانش برای وداع با پیکر مسعود به معراج رفت و میگوید: زمانی که مسعود عازم جبهه شد قامت رشیدی داشت، اما تصور نمیکردم که از آن قامت رشید تنها چند استخوان بازگردد. پس از وداع من، همسرش نزدیک رفت و قسمتی از خاک روی قلبش را برداشت. این خاک با ارزشترین یادگاری از مسعودم است که عطر او را برایمان به ارمغان میآورد.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
این دو برادر فعالیتهای انقلابی را با یکدیگر آغاز کردند، اما محسن که شش سال هم از برادرش بزرگتر بود، در شهادت گوی سبقت را از او ربود. مسعود از سن 16 سالگی وارد مدارس نظامی شد و علاقه او به کارهای فنی او را به فراگیری دورههای ساخت هلی کوپتر کشاند. مادر شهید در این خصوص میگوید: «او تاب دیدن خیانتهای بنیصدر نخست وزیر وقت را نداشت از این رو میکوشید تا اطرافیان خود را نسبت به خطری که در کمین کشور نشسته است آگاه کند، گرچه این کار سودی نداشت، اما دست از تلاش برنمیداشت.»
محسن هر روز صبح قبل از رفتن به مدرسه به مغازه پدر می رفت و پس از آب و جارو کردن آن راهی مدرسه می شد. دستان زحمتکش محسن و مسعود همواره از پدر دستگیری می کرد و مصداق آیه "و بالوالدین احسانا" بودند. در آن دوران هیچ کس گمان نمیکرد که روزگار به گونهای رقم بخورد که پای آنها به میدان رزم باز شده و خانواده 12 سال برای در آغوش کشیدن پیکر آنها چشم انتظار بمانند.
خاتون روزهای پرتلاطمی را پشت سرگذاشته اما با آرامشی که در چهره و نگاهش موج میزند، از گذشته میگوید. از روزهایی که محسن برای رسیدن به عملیات آرام و قرار نداشت و زمانی که متوجه شد بلیط قطار به اتمام رسیده، درخواست کرد که ایستاده تا اهواز برود. 15 روز بعد از آخرین دیدار محسن نامهای برای خانواده خود ارسال کرد و در آن نوشت، اگر من شهید شدم وصیتنامهام را از همرزمم تحویل بگیرید. کنار قبر شهدا مرا دفن کنید که فیض شهدا به من هم برسد!
محسن در فکه و بر اثر اصابت تیر به قلبش به فیض شهادت نائل آمد. این خداحافظی با عجله نتوانست مادر را قانع کند از این رو 12 سال طول کشید تا با در آغوش کشیدن پیکر جگرگوشهاش قلبش آرام گیرد.
راز حضور محسن در کنار ساختمان مجلس!
خاتون که 12 سال در حسرت بازگشت پیکر شهید مفقودالاثرش میسوخت، یک هفته پیش از بازگشت پیکر در عالم رویا محسنش را میبیند که خبر از وصال دارد. او در این خصوص میگوید: در عالم رویا دیدم یکی از اقوام به من می گوید محسن آمده و کنار ساختمان مجلس شورای اسلامی ایستاده است. اما عصبانیت در چهره او بیداد می کند. برخاستم و به مکان مورد نظر رفتم محسن با لباس روحانیت و با همان عصبانیت که وصفش را شنیده بودم، ایستاده بود. انگشت اشارهاش به سمت مجلس بود! او را در آغوش گرفتم و به آن سمت خیابان بردم و پس از آن راهی خانه شدیم. ناگهان از خواب پریدم.
یک هفته بعد مسافر کربلایم را بی سر اما استوار در همان مکانی که او را در خواب دیدم، تحویل گرفتم و پیکر او در 21 ماه مبارک رمضان همزمان با شهادت حضرت علی (ع) به خاک سپرده شد.
یادداشتهایی که در تقویم تاریخ ثبت شد
محسن در دوران تحصیل همواره به این فکر بود که به دانشگاه برود، اما جبهههای جنگ دانشگاه او شد و او در فکه فارغ التحصیل دانشگاه عشق شد. او در بخشی از وصیت نامه خود این گونه نوشته است: همیشه در این فکر بودم که بعد از اخذ دیپلم وارد دانشگاه شوم. اما برای اولین بار که به جبههها آمدم این را دریافتم که دانشگاه واقعی اینجاست. آنجا دانشگاه علمی و اینجا دانشگاه الهی است. برای بار دوم دریافتم که جبهه دانشگاهی است که شرط ورود به آن، ایمان و امتحان آن شناخت مبدا و معاد است و نتیجه قبولی آن شهادت و یا اخلاص میباشد.
خواب از چشمانم فراری است
خاتون گلویی تازه میکند تا بتواند به سراغ سرگذشت قهرمان دیگر زندگیاش برود. پس از شهادت محسن، او خودش را از قافله شهدا عقب مانده میدید. شهادت برادر و نازهای دختر یک سالهاش نتوانست او را از عملی کردن تصمیمیش باز دارد. از این رو به مسجد جوادالائمه (ع) که بوی برادرش را میداد برای اعزام به جبهه نامنویسی کرد.
از همسر و مادر اصرار به ماندن و از او انکار. مادر شهید در اینباره میگوید: «مسعود معتقد بود که میخواهم تفنگ برادرم را که در این مسجد بر روی زمین مانده است را بر دوش بگیرم و راهش را ادامه دهم. راه محسن، راه من هم هست.»
مادر بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، ادامه میدهد: «نیمه شبها با صدای العفو و یا وجیها عندالله مسعود بیدار میشدم. بعد از رفتنش خانه سوت و کور بود. گاهی طی تماس تلفنی و یا نامه جویای حال ما و خانوادهاش میشد. در یکی از تماسها به من گفت: «مادر میخواهم شما یک مادری نمونه باشید. من با امام حسین (ع) پیمان بستهام و به همین دلیل وارد جنگ با دشمنان اسلام شدهام.
هر بار که از او میخواستم تا به نزد خانوادهاش برگردد. پاسخ میداد: «پیروز که شدیم همه رزمندگان به خانههایشان برمیگردند. آن زمان من هم به خانه میآیم.
مسعود در پنجوین عراق به شهادت رسید. پس از شهادت او خواب از چشمانم فراری شد. پیکر مسعودم هم 12 سال گمنام بود تا اینکه سال 74 در سالروز شهادت حضرت زهرا (س) سربلند به آغوشمان بازگشت.»
مادر شهید به شرایط امروز منطقه اشاره میکند و میگوید: «یقین دارم که اگر مسعود و محسن امروز زنده بودند با دیدن شرایط منطقه و برای حفظ حرم حضرت زینب (س) عازم سوریه میشدند.»
وصیتهای جاودانه
مسعود در بخشی از وصیت نامه خود اینگونه نوشته است: «این را میدانم که زندگی سرآغاز و پایانی دارد و چه دلرباست که صفحه پایانی آن نبرد حق علیه باطل باشد.
پدر و مادر عزیزم شما مرا بزرگ کردید و به من چگونگی زندگی کردن را آموختید و چگونه مردن را از خدا آموختم و اینک خدای تبارک تعالی بر من منت نهاده و مرا پیش خود فراخوانده است.
خدایا آرزو داشتم صد جان داشتم و در راه تو فدا می کردم. همسر عزیزم از شهادت من غصه نخور.
همسرم همیشه مثل یک کوه استوار باش. مبادا خدای ناکرده در شهادت من عقیده ات عوض شود. این را بدان اگر عقیدهات در شهادت من عوض شود تو را نمی بخشم.»
خاک روی قلب مسعود را برداشتیم
روزگار آزمون سختی را از این مادر گرفته است. 12 سال چشم انتظاری برای بازگشت پیکر دو فرزند را بر جان خرید تا با در آغوش گرفتن آنها جانی دوباره بگیرد. خاتون به روزی اشاره میکند که به همراه عروس جوانش برای وداع با پیکر مسعود به معراج رفت و میگوید: زمانی که مسعود عازم جبهه شد قامت رشیدی داشت، اما تصور نمیکردم که از آن قامت رشید تنها چند استخوان بازگردد. پس از وداع من، همسرش نزدیک رفت و قسمتی از خاک روی قلبش را برداشت. این خاک با ارزشترین یادگاری از مسعودم است که عطر او را برایمان به ارمغان میآورد.
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *