یک روز در ساختمان پلاک 6 پاستور با قصههایی پر غصه
ساختمان پلاک 6 هر روز میزبان آدمهایی است که نه به خیال فتح الفتوح پاستور بلکه به قصد باز شدن گرهای از زندگیشان با نامهای به حوالی دفتر رئیس جمهور آمدهاند.
خبرگزاری میزان -
به نقل از مشرق، کوچه خوش زبان پلاک 6. آخر خط بیکارها و اخراجی ها، ته خط تحصیلکرده های بدون شغل و زوج های درانتظار وام. فرقی ندارد برای چه کار و مشکلی به اینجا آمده باشند، مهم گره کوری است که به زندگی شان افتاده و امیدی برای باز شدنش، هم دارند و هم ندارند. با اینحال در عصر ارتباطات و فناوری های دیجیتال، باز هم رنج سفر را به جان می خرند و راهی تهران می شوند تا شاید گره مشکلاتشان به دست خانه کنار نهاد ریاست جمهوری باز شود.
فرقی نمی کند رییس جمهور پاستورنشین، احمدی نژاد باشد یا روحانی، زمستان باشد یا تابستان، دوره نامه دادن به دست رییس جمهور در سفر استانی تمام شده باشد یا نه، اینجا یعنی یکی از کوچه های پاستور، زندگی جاری است، جایی در چند قدمی اتاق کار رئیس جمهور با تعداد زیادی آدم های گرفتار. یکی درگیر هزینه های ازدواج است و دیگری در یک مرحله بالاتر؛ ازدواج کرده و با یک بچه دنبال کار است. کاری که شاید بخشی از خرج های روزانه اش را تامین کند.
داخل ساختمان پلاک 6، فضا رو به سردی می رود، هم از آن جهت که محیط کوچک است و کولرها فعال و هم آدم هایی با نگاه سرد که ناامید از همه جا حتی از جایی که آمده اند، به آینده خیره مانده اند.
ساعت حوالی ظهر را نشان می دهد که به پاستور می رسیم. نامی خاطره انگیز که هر چهار سال یکبار نامش بر سر زبان ها می افتد و رقابت بر سر فتحش بالا می گیرد. البته بخشی از مسئولیت هایش را به سعدآباد سپرده اند. حالا اما در این ظهر گرم تابستان، خیلی از آدم ها نه به خیال فتح الفتوح بلکه به قصد باز شدن گرهی از زندگی شان، راه پاستور را پیش گرفته اند و برای حل مشکلاتشان با نامه ای به دست به حوالی دفتر رئیس جمهور آمده اند.
کوچه خوش زبان پلاک 6، آخر خط خیلی از همین آدم هاست، آخر خطی که امیدوارند به روشنایی باز شود.
کم رونقی نامه به رییس جمهور با افتتاح سامانه دیجیتالی
میدان پاستور را به سمت شرق که ادامه می دهیم، با رسیدن به دومین گیت بازرسی نهاد ریاست جمهوری، ورود برای عموم ممنوع می شود. از اینجا به بعد دیگر مسئولان دست نایافتنی می شوند و برای ارتباط گرفتن با آنها راهی باقی نمی ماند به جز نامه نوشتن. البته مسئولان هم حق دارند چون یادآوری خاطره ای که وزیر اسبق، شماره تلفن همراهش را اعلام کرد و آنقدر زنگ خورد و پیامک آمد که از کار و زندگی افتاده بود، تن هر مدیری را می لرزاند ...
از اینجا به بعد، اگر بیکار بودی یا کارخانه ای که درآن کار می کردی به دلیل ورشکستگی اخراجت کرده بود راهی نداری به جز نامه نوشتن. باید نامه بنویسی، از بیکاری ومحتاج نان شب ماندن، از بی پولی و کرایه سنگین مسکن. از مسکن مهری که خریده بودی و حالا با تو سر بی مهری دارد. حیاط قدیمی پلاک شش مخصوص همین کارهاست. مخصوص آدم های نامه به دست.
یادش بخیر، سالها قبل که نامه ها رونق داشت، عریضه نویس هایی به سبک آدم های قدیم جلوی دادگستری ها، بودند که به جای مردم می نوشتند و البته تلاش می کردند روان و ادبی بنویسند، خبری ازشان نبود. شاید بازنشسته شده باشند و شاید هم به اندازه کافی کسب درآمد داشته اند که بی خیال ظهر گرم تابستان شوند.
اگر چه در این سال ها با افتتاح سامانه تلفنی 111یا همان ارتباطات مردمی ریاست جمهوری از تعداد آدم های نامه به دست کمتر شده و خیلی ها ترجیح می دهند شکایت یا درخواست هایشان را تلفنی اعلام کنند و کد رهگیری هم بگیرند اما خیلی ها هم هستند که بعد از چند بار کد رهگیری گرفتن، کاری از پیش نبرده اند و حالا شخصا به پاستور آمده اند تا شاید اینجا و در چند قدمی رئیس جمهور، گره از کارشان باز شود.
البته برخی هم وسواس دارند و مثل همانها که هنوز پول نقد فقط برایشان حکم ثروت دارد و سراغی از عابربانک نمی گیرند، فقط زمانی راضی می شوند که نامه ای مکتوب تحویل اینجا دهند و رسید بگیرند .
ساختمانی بدون سر در و تابلو خاص !
به خط قرمز ایست بازرسی که می رسیم ناگزیر دو راه بیشتر پیش رویمان نیست، راست یا چپ. امتداد خیابان سمت راستی به خیابان امام خمینی می رسد و درست در نقطه مقابلش یعنی خیابان خوش زبان، نهاد ریاست جمهوری ساختمانی را برای ارتباطات مردمی در نظر گرفته است.
یکی از پاسدارها با خوشرویی و متانت پلاک شش را با دست نشانم می دهد و به یک جمله بسنده می کند؛ اگر نامه دارید آنجا... داخل حیاط اما کسی منتظرت نیست. فضا سوت و کور است و در یک لحظه شک می کنی اینجا اداره ارتباطات مردمی است. بالاخره با کمی سرک کشیدن داخل اتاق ها راهمان را پیدا می کنیم.
واژه «آخر خطی» به واقع برازنده این اتاق است. جایی سرد با آدم هایی که کوه مشکلاتشان را با خود به اینجا آورده اند. چرایی دقیقش را نمی دانیم، اما غم در چهره هایشان موج می زند. با اینکه همه از جنس خودمانند اما در بینشان احساس غریبی می کنم. نگاهها سرد است و بی روح. آدم ها اینجا طوری نگاهت می کنند که گویی از سیاره ای دیگر آمده ای.
بالای سرش که می رسم نا خودآگاه و به سرعت نامه اش را بر می گرداند و دستش را روی صفحه سفید پشت نامه می نویسد. با نگاهی سرد به چشمانم خیر می شود و سکوتش را ادامه می دهد. می پرسم، راستی شما هم اولین بارتان است که اینجا می آیید؟ سوالم را با نگاهی آمیخته با سکوت پاسخ می دهد. دوباره می گویم حالا اگر نامه بنویسیم جوابی هم می گیریم یا نه؟ اینبار سرش را به علامت نفی بالا می اندازد و می گوید نه بابا.
ابروهایم را بالا می اندازم و می گویم: "خب مرد حسابی تو که می دانی فایده ای ندارد پس چرا اینهمه راه آمده ای تا نامه بدهی؟! " کیف چرمی رنگ و رو رفته اش را روی پاهایش جابه جا می کند و می گوید چاره ای نداشتم. در این دوسال به هر دری که بگویید زده ام، کار نیست که نیست. توی خرج زن و بچه ام مانده ام، من ماندم و یک زندگی و ماهی چند هزار تومان یارانه.
از تحصیلاتش می پرسم و از جوابش شوکه می شوم. دکترا دارد. دکترای تاریخ آنهم از یک دانشگاه خوب دولتی. با لبخند، نگاهی به سر تا پایش می اندازم و می گویم؛ مگر دکترها هم مشکل شغل دارند؟ خب برو دانشگاه تدریس کن. با این مدرک آمدی تا از رئیس جمهور کار بخواهی؟!
غم بزرگی پشت نگاهش چمباتمه زده است. با لهجه شیرین لرستانی می گوید "وقتی تمام شغل های تخصصی را دیگران! تصاحب کرده اند دیگر چاره ای نداریم. صدایم به هیچ جا نمی رسد. هرکجا که بگویید رفته ام از ادارات کل استان گرفته تا وزارت ارشاد و سازمان میراث فرهنگی. ولی می گویند نیرو نمی خواهیم. از طرفی هم چون عضو هیئت علمی نیستم تنها می توانم به صورت حق التدریس در دانشگاه پیام نور درس بدهم و اگر خیلی شانس بیاورم ماهی شش ساعت کلاس نصیبم شود. آنهم با ساعتی 5هزار تومان!!"
اینجا هم حرف برجام است
یکی از مراجعین صدایم می کند و با لحنی خیرخواهانه می گوید: مگر نامه نداری؟ اگر می خواهی نامه بدهی برو از آن دستگاه شماره بگیر و آن فرمی که روی پیشخوان گذاشته اند را هم پر کن وگرنه نامه ات را نمی گیرند.
با شماره که بر می گردم می گوید: شما هم دنبال کاری نه؟ سرم را به علامت آری تکان می دهم. نامش ناصر است، می گوید ما تا یک سال قبل کار داشتیم ولی یکدفعه گفتند کارخانه ورشکسته شده و همه نیروها را اخراج کردند. ادامه می دهد که " حالا ما مانده ایم و خرج زندگی. البته خدا را شکر که قبل از اخراج یک پراید خریده بودم.الان می روم مسافر کشی و حداقل خرج خورد و خوراکمان را در می آورم."
"بچه ها گفتند تو برو نامه بده ما هم می آییم. شاید یه کاری بکنند و کارخانه دوباره باز شود. نمی دانم چرا اینطوری شد، اصلا فکرش را هم نمی کردیم که بیکار شویم. بچه ها می گفتند توافق که بشود دستگاهها را نو می کنند و تولید کارخانه زیاد می شود. اما خبری نشد و نمی دانم چرا اینطور شد؟"
همین حرف کافی است تا چند دقیقه ای، صحبت درباره توافق هسته ای و رکود اقتصادی و قطعی یارانه و امثالهم بشود و هرکس نظرش را بگوید و پاسخ دیگران هم قانعش نکند.
چند دقیقه ای می شود که دیگر بلندگوی سالن شماره ای را نمی خواند. سری به اتاق کناری می زنم. سالنی نه چندان بزرگ و البته شبیه شعبه های بانک. جایی که درآن از پول و تراول چک خبری نیست و تنها نامه میدهی و امید تحویل می گیری. سالن خالی از کارشناسان پاسخگو است و فکر می کنم دوستان برای نهار و نماز کار را تعطیل کرده اند. باید منتظر ماند و البته از این فرصت برای صحبت با آدم های بیشتر استفاده کرد.
در جستجوی وام با کفش های آهنی
پیرمرد کفش های کهنه اش را درآورده و روی کیسه وسایلش لم داده است. با لبخند می گویم شما هم دنبال کاری؟ با شوخ طبعی می گوید نه دنبال بازنشستگی هستم. دیگر از سن کار کردن ما گذشته باید فکر هزینه های دوا درمان باشیم. زیاد اهل صحبت کردن نیست. کمی آنطرف تر جوانی بیست و چند ساله نشسته است. به سرعت در حال نوشتن نامه است. امضای درشتی به زیر نامه اش می اندازد و کاغذش را تا می زند. چند لحظه ای خیره نگاهش می کنم تا بالاخره نگاهش را به سمتم بر گرداند. با شوخ طبعی می گویم شما خیلی حرفه ای نوشتی فکر کنم کار شما درست شود.
با سردی نگاهم می کند و می گوید: این سومین نامه است اگر به این چیزها بود الان وامم را داده بودند. می پرسم وام چی؟ می گوید هر وامی؛ ازدواج، اشتغال، چه می دانم یه وامی بدهند که ما بتوانیم یک خانه رهن کنیم برویم سر زندگی مان. به خدا خسته شدم. به هرجا بگویی نامه نوشته ام. از رئیس بانک ها گرفته تا وزیر و رئیس جمهور. جالب است که همه هم نامه ام را برای پرداخت ارجاع می دهند ولی خبری نمی شود.
پیر مرد با همان شوخ طبعی اش می گوید: تو دیگر خیلی پر رویی، کفش آهنی داری، جوابت را نمی دهند باز هم می آیی. پسر نگاهی به پیرمرد می اندازد و با کنایه ای سنگین می گوید: "این دفعه فرق دارد، نزدیک انتخابات که بشود وام من را هم می دهند!"؛ همه می خندند و کمی یادشان می رود چرا آمده اند اینجا ...
پسری روستایی و ساده، آرام و بی صدا روی یکی از صندلی های ردیف جلو نشسته است. استرس دارد. شاید فکر می کند نامه اش را می دهند دست رئیس جمهور و شاید شخص رئیس جمهور مشکلش را حل کند. نمی دانم در سرش چه می گذرد اما بالای نامه اش نوشته جناب آقای دکتر روحانی، رئیس جمهور محترم....
حرف هایمان را که می شنود، می گوید: "ولی یکی از فامیل های ما که نامه داده بود جواب گرفت. اینطور هم که می گویند نیست. وامش را دادند. خودش به من گفت اگر بری تهران و نامه بدی به رئیس جمهور مشکلت حل می شود." هنوز حرف هایمان تمام نشده که بلندگو شماره اش را اعلام می کند. شماره 175... با نگرانی وسایلش را جمع می کند و راهی باجه دو می شود.
در این فرصت نیم ساعته که باجه ها تعطیل بود هفت هشت نفری به آدم های نامه به دست اضافه شده است. شماره ام را به آخرین نفر می دهم. پیرمرد است و بیمار، نای راه رفتن ندارد، نمی دانم چرا کارش به اینجا رسیده و تصمیم گرفته مشکلش را از طریق رئیس جمهور حل کند. فقط می دانم سواد ندارد و نامه اش را باید همان آدم هایی بنویسند که پشت میز نشسته اند. نامه ای از طرف یک گارگر، یک روستایی یا ...
بیرون از ساختمان شماره 6، زندگی جریان عادی خودش را دارد. نامه به دست ها اینجا در هیاهوی روزمرگی و شلوغی شهر گم می شوند و از مشکلاتشان تنها یک کد رهگیری می ماند که با هزاران ذوق در گوشه ای از دفترچه یادداشتشان نوشته اند. داخل کوچه هنوز آن خشکشویی قدیمی محله مشغول کار است و با هر بار اتو زدن، مه غلیظی را راهی آسمان می کند؛ شاید استعاره ای از آدرس واقعی نامه دادن باشد ...
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
فرقی نمی کند رییس جمهور پاستورنشین، احمدی نژاد باشد یا روحانی، زمستان باشد یا تابستان، دوره نامه دادن به دست رییس جمهور در سفر استانی تمام شده باشد یا نه، اینجا یعنی یکی از کوچه های پاستور، زندگی جاری است، جایی در چند قدمی اتاق کار رئیس جمهور با تعداد زیادی آدم های گرفتار. یکی درگیر هزینه های ازدواج است و دیگری در یک مرحله بالاتر؛ ازدواج کرده و با یک بچه دنبال کار است. کاری که شاید بخشی از خرج های روزانه اش را تامین کند.
داخل ساختمان پلاک 6، فضا رو به سردی می رود، هم از آن جهت که محیط کوچک است و کولرها فعال و هم آدم هایی با نگاه سرد که ناامید از همه جا حتی از جایی که آمده اند، به آینده خیره مانده اند.
ساعت حوالی ظهر را نشان می دهد که به پاستور می رسیم. نامی خاطره انگیز که هر چهار سال یکبار نامش بر سر زبان ها می افتد و رقابت بر سر فتحش بالا می گیرد. البته بخشی از مسئولیت هایش را به سعدآباد سپرده اند. حالا اما در این ظهر گرم تابستان، خیلی از آدم ها نه به خیال فتح الفتوح بلکه به قصد باز شدن گرهی از زندگی شان، راه پاستور را پیش گرفته اند و برای حل مشکلاتشان با نامه ای به دست به حوالی دفتر رئیس جمهور آمده اند.
کوچه خوش زبان پلاک 6، آخر خط خیلی از همین آدم هاست، آخر خطی که امیدوارند به روشنایی باز شود.
کم رونقی نامه به رییس جمهور با افتتاح سامانه دیجیتالی
میدان پاستور را به سمت شرق که ادامه می دهیم، با رسیدن به دومین گیت بازرسی نهاد ریاست جمهوری، ورود برای عموم ممنوع می شود. از اینجا به بعد دیگر مسئولان دست نایافتنی می شوند و برای ارتباط گرفتن با آنها راهی باقی نمی ماند به جز نامه نوشتن. البته مسئولان هم حق دارند چون یادآوری خاطره ای که وزیر اسبق، شماره تلفن همراهش را اعلام کرد و آنقدر زنگ خورد و پیامک آمد که از کار و زندگی افتاده بود، تن هر مدیری را می لرزاند ...
از اینجا به بعد، اگر بیکار بودی یا کارخانه ای که درآن کار می کردی به دلیل ورشکستگی اخراجت کرده بود راهی نداری به جز نامه نوشتن. باید نامه بنویسی، از بیکاری ومحتاج نان شب ماندن، از بی پولی و کرایه سنگین مسکن. از مسکن مهری که خریده بودی و حالا با تو سر بی مهری دارد. حیاط قدیمی پلاک شش مخصوص همین کارهاست. مخصوص آدم های نامه به دست.
یادش بخیر، سالها قبل که نامه ها رونق داشت، عریضه نویس هایی به سبک آدم های قدیم جلوی دادگستری ها، بودند که به جای مردم می نوشتند و البته تلاش می کردند روان و ادبی بنویسند، خبری ازشان نبود. شاید بازنشسته شده باشند و شاید هم به اندازه کافی کسب درآمد داشته اند که بی خیال ظهر گرم تابستان شوند.
اگر چه در این سال ها با افتتاح سامانه تلفنی 111یا همان ارتباطات مردمی ریاست جمهوری از تعداد آدم های نامه به دست کمتر شده و خیلی ها ترجیح می دهند شکایت یا درخواست هایشان را تلفنی اعلام کنند و کد رهگیری هم بگیرند اما خیلی ها هم هستند که بعد از چند بار کد رهگیری گرفتن، کاری از پیش نبرده اند و حالا شخصا به پاستور آمده اند تا شاید اینجا و در چند قدمی رئیس جمهور، گره از کارشان باز شود.
البته برخی هم وسواس دارند و مثل همانها که هنوز پول نقد فقط برایشان حکم ثروت دارد و سراغی از عابربانک نمی گیرند، فقط زمانی راضی می شوند که نامه ای مکتوب تحویل اینجا دهند و رسید بگیرند .
ساختمانی بدون سر در و تابلو خاص !
به خط قرمز ایست بازرسی که می رسیم ناگزیر دو راه بیشتر پیش رویمان نیست، راست یا چپ. امتداد خیابان سمت راستی به خیابان امام خمینی می رسد و درست در نقطه مقابلش یعنی خیابان خوش زبان، نهاد ریاست جمهوری ساختمانی را برای ارتباطات مردمی در نظر گرفته است.
یکی از پاسدارها با خوشرویی و متانت پلاک شش را با دست نشانم می دهد و به یک جمله بسنده می کند؛ اگر نامه دارید آنجا... داخل حیاط اما کسی منتظرت نیست. فضا سوت و کور است و در یک لحظه شک می کنی اینجا اداره ارتباطات مردمی است. بالاخره با کمی سرک کشیدن داخل اتاق ها راهمان را پیدا می کنیم.
واژه «آخر خطی» به واقع برازنده این اتاق است. جایی سرد با آدم هایی که کوه مشکلاتشان را با خود به اینجا آورده اند. چرایی دقیقش را نمی دانیم، اما غم در چهره هایشان موج می زند. با اینکه همه از جنس خودمانند اما در بینشان احساس غریبی می کنم. نگاهها سرد است و بی روح. آدم ها اینجا طوری نگاهت می کنند که گویی از سیاره ای دیگر آمده ای.
بالای سرش که می رسم نا خودآگاه و به سرعت نامه اش را بر می گرداند و دستش را روی صفحه سفید پشت نامه می نویسد. با نگاهی سرد به چشمانم خیر می شود و سکوتش را ادامه می دهد. می پرسم، راستی شما هم اولین بارتان است که اینجا می آیید؟ سوالم را با نگاهی آمیخته با سکوت پاسخ می دهد. دوباره می گویم حالا اگر نامه بنویسیم جوابی هم می گیریم یا نه؟ اینبار سرش را به علامت نفی بالا می اندازد و می گوید نه بابا.
ابروهایم را بالا می اندازم و می گویم: "خب مرد حسابی تو که می دانی فایده ای ندارد پس چرا اینهمه راه آمده ای تا نامه بدهی؟! " کیف چرمی رنگ و رو رفته اش را روی پاهایش جابه جا می کند و می گوید چاره ای نداشتم. در این دوسال به هر دری که بگویید زده ام، کار نیست که نیست. توی خرج زن و بچه ام مانده ام، من ماندم و یک زندگی و ماهی چند هزار تومان یارانه.
از تحصیلاتش می پرسم و از جوابش شوکه می شوم. دکترا دارد. دکترای تاریخ آنهم از یک دانشگاه خوب دولتی. با لبخند، نگاهی به سر تا پایش می اندازم و می گویم؛ مگر دکترها هم مشکل شغل دارند؟ خب برو دانشگاه تدریس کن. با این مدرک آمدی تا از رئیس جمهور کار بخواهی؟!
غم بزرگی پشت نگاهش چمباتمه زده است. با لهجه شیرین لرستانی می گوید "وقتی تمام شغل های تخصصی را دیگران! تصاحب کرده اند دیگر چاره ای نداریم. صدایم به هیچ جا نمی رسد. هرکجا که بگویید رفته ام از ادارات کل استان گرفته تا وزارت ارشاد و سازمان میراث فرهنگی. ولی می گویند نیرو نمی خواهیم. از طرفی هم چون عضو هیئت علمی نیستم تنها می توانم به صورت حق التدریس در دانشگاه پیام نور درس بدهم و اگر خیلی شانس بیاورم ماهی شش ساعت کلاس نصیبم شود. آنهم با ساعتی 5هزار تومان!!"
اینجا هم حرف برجام است
یکی از مراجعین صدایم می کند و با لحنی خیرخواهانه می گوید: مگر نامه نداری؟ اگر می خواهی نامه بدهی برو از آن دستگاه شماره بگیر و آن فرمی که روی پیشخوان گذاشته اند را هم پر کن وگرنه نامه ات را نمی گیرند.
با شماره که بر می گردم می گوید: شما هم دنبال کاری نه؟ سرم را به علامت آری تکان می دهم. نامش ناصر است، می گوید ما تا یک سال قبل کار داشتیم ولی یکدفعه گفتند کارخانه ورشکسته شده و همه نیروها را اخراج کردند. ادامه می دهد که " حالا ما مانده ایم و خرج زندگی. البته خدا را شکر که قبل از اخراج یک پراید خریده بودم.الان می روم مسافر کشی و حداقل خرج خورد و خوراکمان را در می آورم."
"بچه ها گفتند تو برو نامه بده ما هم می آییم. شاید یه کاری بکنند و کارخانه دوباره باز شود. نمی دانم چرا اینطوری شد، اصلا فکرش را هم نمی کردیم که بیکار شویم. بچه ها می گفتند توافق که بشود دستگاهها را نو می کنند و تولید کارخانه زیاد می شود. اما خبری نشد و نمی دانم چرا اینطور شد؟"
همین حرف کافی است تا چند دقیقه ای، صحبت درباره توافق هسته ای و رکود اقتصادی و قطعی یارانه و امثالهم بشود و هرکس نظرش را بگوید و پاسخ دیگران هم قانعش نکند.
چند دقیقه ای می شود که دیگر بلندگوی سالن شماره ای را نمی خواند. سری به اتاق کناری می زنم. سالنی نه چندان بزرگ و البته شبیه شعبه های بانک. جایی که درآن از پول و تراول چک خبری نیست و تنها نامه میدهی و امید تحویل می گیری. سالن خالی از کارشناسان پاسخگو است و فکر می کنم دوستان برای نهار و نماز کار را تعطیل کرده اند. باید منتظر ماند و البته از این فرصت برای صحبت با آدم های بیشتر استفاده کرد.
در جستجوی وام با کفش های آهنی
پیرمرد کفش های کهنه اش را درآورده و روی کیسه وسایلش لم داده است. با لبخند می گویم شما هم دنبال کاری؟ با شوخ طبعی می گوید نه دنبال بازنشستگی هستم. دیگر از سن کار کردن ما گذشته باید فکر هزینه های دوا درمان باشیم. زیاد اهل صحبت کردن نیست. کمی آنطرف تر جوانی بیست و چند ساله نشسته است. به سرعت در حال نوشتن نامه است. امضای درشتی به زیر نامه اش می اندازد و کاغذش را تا می زند. چند لحظه ای خیره نگاهش می کنم تا بالاخره نگاهش را به سمتم بر گرداند. با شوخ طبعی می گویم شما خیلی حرفه ای نوشتی فکر کنم کار شما درست شود.
با سردی نگاهم می کند و می گوید: این سومین نامه است اگر به این چیزها بود الان وامم را داده بودند. می پرسم وام چی؟ می گوید هر وامی؛ ازدواج، اشتغال، چه می دانم یه وامی بدهند که ما بتوانیم یک خانه رهن کنیم برویم سر زندگی مان. به خدا خسته شدم. به هرجا بگویی نامه نوشته ام. از رئیس بانک ها گرفته تا وزیر و رئیس جمهور. جالب است که همه هم نامه ام را برای پرداخت ارجاع می دهند ولی خبری نمی شود.
پیر مرد با همان شوخ طبعی اش می گوید: تو دیگر خیلی پر رویی، کفش آهنی داری، جوابت را نمی دهند باز هم می آیی. پسر نگاهی به پیرمرد می اندازد و با کنایه ای سنگین می گوید: "این دفعه فرق دارد، نزدیک انتخابات که بشود وام من را هم می دهند!"؛ همه می خندند و کمی یادشان می رود چرا آمده اند اینجا ...
پسری روستایی و ساده، آرام و بی صدا روی یکی از صندلی های ردیف جلو نشسته است. استرس دارد. شاید فکر می کند نامه اش را می دهند دست رئیس جمهور و شاید شخص رئیس جمهور مشکلش را حل کند. نمی دانم در سرش چه می گذرد اما بالای نامه اش نوشته جناب آقای دکتر روحانی، رئیس جمهور محترم....
حرف هایمان را که می شنود، می گوید: "ولی یکی از فامیل های ما که نامه داده بود جواب گرفت. اینطور هم که می گویند نیست. وامش را دادند. خودش به من گفت اگر بری تهران و نامه بدی به رئیس جمهور مشکلت حل می شود." هنوز حرف هایمان تمام نشده که بلندگو شماره اش را اعلام می کند. شماره 175... با نگرانی وسایلش را جمع می کند و راهی باجه دو می شود.
در این فرصت نیم ساعته که باجه ها تعطیل بود هفت هشت نفری به آدم های نامه به دست اضافه شده است. شماره ام را به آخرین نفر می دهم. پیرمرد است و بیمار، نای راه رفتن ندارد، نمی دانم چرا کارش به اینجا رسیده و تصمیم گرفته مشکلش را از طریق رئیس جمهور حل کند. فقط می دانم سواد ندارد و نامه اش را باید همان آدم هایی بنویسند که پشت میز نشسته اند. نامه ای از طرف یک گارگر، یک روستایی یا ...
بیرون از ساختمان شماره 6، زندگی جریان عادی خودش را دارد. نامه به دست ها اینجا در هیاهوی روزمرگی و شلوغی شهر گم می شوند و از مشکلاتشان تنها یک کد رهگیری می ماند که با هزاران ذوق در گوشه ای از دفترچه یادداشتشان نوشته اند. داخل کوچه هنوز آن خشکشویی قدیمی محله مشغول کار است و با هر بار اتو زدن، مه غلیظی را راهی آسمان می کند؛ شاید استعاره ای از آدرس واقعی نامه دادن باشد ...
/انتهای پیام/
: انتشار مطالب و اخبار تحلیلی سایر رسانه های داخلی و خارجی لزوماً به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفاً جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.
ارسال دیدگاه
دیدگاهتان را بنویسید
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *